قسمت دوم: جاده
بالاخره روز سفر رسید. سپهر و سینا با اتوبوس آخر شب راه افتادند و قرار شد ما صبح زود راهی شویم. ما که همه ذاتاً خفاش بودیم، تا لحظه حرکت در اینستاگرام تکچرخ میزدیم و استوری «پشت سر مسافر گریه شگون نداره» و «پرقا آماده باش، میخوایم روتو کم کنیم» میگذاشتیم و از همین راه شونصد دایرکت با مضامین «به سلامتی کجا میروید بانو؟» و «میتونم بپرسم پرقا چیه؟» و این حرفها دریافت کردیم. از آنجا که همیشه گِله اصلی بابا به مسوولان «عدم پاسخگویی» است، ما سعی میکردیم در این موارد «مسوولانه» رفتار نکنیم و پاسخگو باشیم. از همین راه فهمیدیم که کلی از فالورهایمان از اصفهان و حومه بوده و ما خبر نداشتیم. گل از گل من شکفت و به انتظار روزهای بهتر نیشم تا بناگوش باز شد. فقط باید کمی روی یادگیری لهجه اصفهانی کار میکردم تا بفهمم مثلاً «کِکه» یعنی چه که نصفشان بدون این کلمه اصلاً نمیتوانند مکالمه سالمی برقرار کنند! بهنظرم چیزی باشد مثل «عزیزم» وگرنه چرا باید نصف پسرهای پیجم به من بگویند «ککه داری میای اصفون؟ بِپا تو روخونه غرق نشی!» شاید هم معنی «شیرینی» بدهد، چون یکی دیگر با کلی استیکر قلب و خنده نوشته بود «میگما! اصفون ککه پخش میکونن که شوما میخَین وَخسین بیاین؟» اول از همه تشکر کردم و نایسی تهرانیام را به رخشان کشیدم، اما بعد فضولیام گل کرد و «ککه» را گوگل کردم. اولین پیشنهاد گوگل صفحهای بود با عنوان «نقش ککه در فرهنگ اصیل و غنی اصفهانی». صفحه را باز کردم و پیش خودم فکر کردم خیلی هم در مورد کلمه بیراه نرفتهام چون چند خط اول متن هم به نقش پررنگ این کلمه در زندگی روزمره اصفهانیها اشاره داشت، اما چشمتان روز بد نبیند، چون وقتی به توضیح معنی واژه رسیده بود، خیلی کوتاه و مختصر نوشته بود «مدفوع، گُه، کثافت»! تازه دوزاریام افتاد که ظاهراً بنای شوخی با کسانی را گذاشتهام که خودشان هم زیادی پایهاند. خدا به خیر کند!
بالاخره صبح شد و راه افتادیم. جاده اصفهان جان میداد برای خوابیدن، برای همین سه تا خواهر مثل زیبای خفته بیهوش شدیم تا یک ساعت بعد، که با ترمز شدید پرقا از جا پریدیم. ظاهراً مامان هم که تا نصفه شب به فکر آذوقهی این همه آدم دهندار بوده، خوابش برده و بابا هم لابد پیش خودش فکر کرده که «وقتی همه خوابن، من برا کی رانندگی کنم؟» پشت فرمان چرت میزده و کمکم با سرعت ۲۰ کیلومتر وسط اتوبان میرانده که راننده تریلی با بوق ممتد و البته چند جملهی محبتآمیز اما خشن از خواب بیدارش کرده! اولین واکنش بعد از بیداری ترمز شدید بوده که باعث شد دست من که زیر چانهام بود فکم را جابجا کند، پای سمیرا که گذاشته بود بالای صندلی جلو، ۱۸۰ درجه باز شود و بخورد توی سر و کله مامان، سارا هم که پرت شده بود روی دنده و دست و پا میزد. در این میان فقط بابا با نیش باز به نتیجهی هنرش نگاه کرد و با خنده گفت «خوب شد! دیگه خواب از سرتون پرید.» همیشه همینقدر با آرامش با بحرانهای زندگی برخورد میکرد! همین که خودش و پرقایش سالم بود، دیگر عین خیالش نبود که دسته دنده الان کجای ساراست، یا فک من مثل استیون هاوکینگ شده، یا پای سمیرا با آن میزان گشایش جر خورده یا نه.
با هر زحمتی بود پیاده شدیم و کش و قوسی آمدیم تا استخوانهایمان برگردد سر جایش، مامان هم از فرصت استفاده کرد و چندتا از میوههای نصفه گندیدهی یخچال را که بر اساس قاعدهی «حیفه! پول بالاش دادیم» پوست کنده و خرد کرده بود در دهانمان چپاند. بهنظرم از علتهایی که ما در خانواده زیاد جرات نمیکنیم سرما بخوریم، یکی همین پنیسیلینهای مجانیای است که مامان در قالب کپک نامحسوس به خوردمان میدهد، دومی هم عنبرنسارا! نمیدانم کدام شیرپاکخوردهای این اکسیر حیات را به مامان معرفی کرده که تا یکی در خانه سرفه کند، مامان تکهای از سرگین الاغ ماده (جنسیت گُه خر از کجا معلومه؟!) را در اسفند دودکن میاندازد و روشنش میکند تا خانه ویروسزدایی شود. دیگر کاری ندارد که سرفه در اثر سرماخوردگیست یا در اثر پریدن غذا در گلو، یا حتی داریم گلو صاف میکنیم تا افاضات بفرماییم. بگذریم… .
دوباره نشستیم توی ماشین و راه افتادیم… .
ادامه دارد.
ورود