قسمت دوم: جاده بالاخره روز سفر رسید. سپهر و سینا با اتوبوس آخر شب راه افتادند و قرار شد ما صبح زود راهی شویم. ما که همه ذاتاً خفاش بودیم، تا لحظه حرکت در اینستاگرام تکچرخ میزدیم و استوری «پشت سر مسافر گریه شگون نداره» و «پرقا آماده باش، میخوایم روتو کم کنیم» میگذاشتیم و از همین راه شونصد دایرکت با مضامین «به سلامتی کجا میروید بانو؟» و «میتونم بپرسم پرقا چیه؟» و این حرفها دریافت کردیم. از آن...
قسمت اول: سفر به اصفهان شنیده بودم اگر بخواهی با واقعیت چیزی مواجه شوی، باید از دور به آن نگاه کنی، اما باور نداشتم، تا اینکه بعد از قبولی کنکور، مجبور شدم تهران را با نماد آزادی شلوارمانندش رها کنم و بروم اصفهان، شهر بیرودخانهی پر از پل. همین دوری باعث توجه بیشتر من به خانوادهام شد و به عجایبشان پی بردم. حالا فکر نکنید خانواده من با هری پاتر رفت و آمد دارند و غول چراغ برایشان همه چیز ف...
داستان از آنجا شروع شد که تصمیم گرفتیم برای شرکت آبدارچی استخدام کنیم و خودمان از شر چای آوردن و نظافت خلاص شویم. میخواستیم مثلا اینطوری راندمان کارمان را بالا ببریم. راستش فقط هم این نبود، به قول آقاجون چشممان به دو زار پول افتاده بود و دیگر عقلمان کار نمیکرد! به منشی شرکت گفتیم در سایت دیوار آگهی بدهد، بعد هم منتظر نشستیم تا چندنفری که قرار گذاشته بودند بیایند. جوری قیافه گرفته بودیم که خودم...
از آن سالها که نمایشگاه کتاب در محل «نمایشگاه بینالمللی» برگزار میشد انگار عمری گذشته، اما هنوز هم بهترین خاطرات من از همان سالهاست. به جز ترافیک اتوبان چمران (که اتفاقاً مسیر دانشگاه من هم بود)، سایر موارد آن مکان دلنشین بود، به نوعی که میتوانم آن را به پیکنیک دسته جمعی اهل کتاب تعبیر کنم. از دوسالی که به عنوان مسوول غرفه هرروز آنجا بودم، جز برخوردهای خاص مراجعان، یکی از صحنههایی که به یاد...
معرفی کتاب: گزارش یک مرگ، نوشته گابریل گارسیا مارکز، ترجمه لیلی گلستان، نشر مرکز، چاپ سوم، ویرایش دوم، ۹۶ صفحه «گزارش یک مرگ» روایت عجیبی است از روز آخر زندگی جوانی به نام سانتیاگو ناصر که همه اهالی ده به وضوح میدانند قرار است کشته شود، جز خودش: «… هرگز مرگ، اینچنین خود را از پیش اعلام نکرده بود.» خلاصه داستان: در روستایی کوچک نزدیک دریای کاراییب کلمبیا «بایاردو سان رومان» ثروتمندی ت...
روز تازه بچه بودم، ده دوازده ساله؛ بعد از اعلام استقلال روح برادرم از جسمش، چندسالی بود که از عید و هفت سین در خانه ما خبری نبود. مثل آرزو به دلها به ماهی قرمز توی تُنگ خانه آرزو، دوستم، نگاه میکردم و حسرت میخوردم. سالهای قبلتر همیشه ماهی ما نهنگی بود برای خودش، چون مامانم از هر موجودی فقط چاقش را میپسندید؛ کلی پُزش را میدادم، اما حالا… . دلم میخواست لحظه تحویل سال لباس عید بپوشم، سیب...
ورود