خط لبت را پاک کن با پاک‌کن باران! (قسمت اول)

می‌نشینم و زل می‌زنم به صفحه ی سفید Word و چشمم را می‌دوزم به نشانگر برنامه که چشمک می‌زند.

– دارم فکر می‌کنم.
– به چی؟
– به اینکه داستانو چجوری شروع کنم.
– خب همیشه چجوری شروع می‌کنی؟
– همیشه؟!…
– آره، همیشه.
– نمی‌دونم، یادم نمیاد، راستش هیچ وقت به این فکر نکردم، نمی‌دونم داستانا چجوری شروع می‌شه. فقط می‌دونم که یهو یه واژه‌ای، یه جمله‌ای از نمی‌دونم کجا می‌شینه روی کاغذ.

لیوان چای را به دهانش نزدیک می‌کند و کنار پنجره می‌ایستد. قطره‌های باران روی شیشه‌ی پنجره می‌نشیند.

– خب می‌خوای از یه اتفاق واقعی شروع کن.
– مثلا چی؟
– مثلا از همین بارون.

با انگشتانش روی شیشه‌ی بخار گرفته چیزی می‌کشد.

– و تیشتر، فرشته‌ی باران به ابرها فرمان داد که بر این شهر ببارند تا باشد که زمین از پلیدی‌ها پاک شود.

دستانم را روی صفحه کلید می چرخانم.

– هیولا زیر باران وارد شهر می‌شود. همه‌ی مردم جیغ‌زنان فرار می‌کنند.

صورتش را به سمت من می چرخاند. لیوانش چایش را روی میز کنار دستم می‌گذارد.

– مردم فکر می‌کنند که زمان مرگشان نزدیک شده است. باران از بدن هیولا عبور می‌کند و روی زمین می‌ریزد.

دستش را روی لیوان چای می‌گذارد که همچنان بخار از آن بلند می‌شود.

– اما هیولا، هیولا نیست. یه آدمه. یه آدم معمولی. تو چشماش هیچی نبود، جز یه غم کهنه قدیمی.

به سمت پنجره می‌رود و زیر شکلی که روی بخار کشیده، چیزی می‌نویسد.

– خط لبت را پاک‌کن با پاک‌کن، باران!

دستی به لب‌های بی‌رنگش می‌زند.

***

باد در میان شاخه‌های درختان می‌پیچد. دانه‌های برف در باد به این سو و آن سو می‌روند.

– چی شده؟
– چی؟
– همین دیگه.
– هیچی. مرده.
– چرا؟
– نمی‌دونم.

برف روی کاغذهایی که روی زمین پخش شده می‌نشیند. درختان سبز دور جنازه ایستاده‌اند.

– این کاغذا چیه؟
– کاغذ؟
– آره، دیگه. نگاه کن. این ور و اون ور ریخته.

مرد جوان به سمت کاغذها می‌رود و یکی از آنها را از روی زمین جمع می‌کند.

– کثیف شده.
– می‌دونم.
– باید یواش برشون دارم که خراب نشن.
– اوهوم.

مرد جوان دیگری سیگاری را روشن می‌کند.

– خب چی نوشته رو اونا؟
– صبر کن.
– رو باد تکونشون بده، آت و آشغالشون می‌ریزه پایین.
– روزی روزگاری…
– چی؟
– دارم چیزی که رو اینا نوشته شده رو می‌خونم.
– آها
– روزی روزگاری در شهری دور…

مردم آن سوی نوار زرد رنگ ایستاده‌اند. دو سرباز از نوار زرد رنگ مراقبت می‌کنند. چندین نفر دست‌هایشان را ها می‌کنند. چندین نفر سیگار می‌کشند. چندین نفر دست در جیب دارند. زن جوانی به سرباز نزدیک می‌شود.

– چه خبر شده؟
– هیچی. یه نفر مرده.

***

باد سرد به صورتم می‌خورد. برگ‌ها زیر پاهایم خش‌خش می‌کنند. او دست‌هایش را در جیبش گذاشته است.

– ها ها ها، لپاشو. لپ گلی.
– هر هر هر.
– سردت شده.
– نه، سردم نیست.
– چرا دیگه. آدم که یا وقتی خیلی سردش می‌شه یا خیلی گرمش می‌شه، لپاش گل می‌ندازه.
– نه، سردم نیست. عادت دارم.

دستانش را از جیبش در می‌آورد و برگ خشکی را در دستش می‌گیرد. برگ آتش می‌گیرد.

– مثل اینکه خیلی داغ کردی.
– آره. جوش آوردم.
– واسه چی؟

تلفن همراه به صدا در می‌آید و دستم را در جیبم می‌لرزاند.

– نمی‌خوای جواب بدی؟
– نه.
– همه‌ش بی‌خوده.
– چی بی‌خوده.
– همه‌ش مصاحبه و از اینجور کاراست.
– خب چرا قبول نمی‌کنی؟
– دوست ندارم.
– مصاحبه رو؟
– آره.
– چرا؟
– نمی‌تونم بعضی حرفا رو بگم.
– خب نگو.
– نمی‌شه. یا باید همه حرفا رو بزنم یا باید هیچی نگم.
– اما بعضی وقتا باید هیچی نگی.
– چرا؟
– چون بعضی حرفا گفتنی نیست. باور کردنی نیست.
– اما من باور می‌کنم.
– تو هم باور نمی‌کنی. مثل یک داستان فانتزی.

***

عکس سه در چار را درون کیفش قرار می‌دهد.

– لعنتی! چرا اینجوری شد آخه.

از پیاده‌روی پارک ملت به سمت میدان ونک به راه می‌افتد.

– اینم از شانس من. اِ اِ اِ…

تلفن همراهش به صدا در می‌آید.

– الو… بله…
– الو، سلام
– سلام
– خوبین؟
– ممنونم
– شما؟
– من از روزنامه تماس می‌گیرم.
– نخیر آقا مصاحبه نمی‌کنم.
– اما یه سری داستان پیدا شده از شما.
– چی؟
– داستان‌هاتون رو پیدا کردن.
– کجا؟
– روی زمین ریخته بود.
– حتمن اشتباه شده.
– اسمتون روی کاغذها بود. بالای صفحه‌ی اصلی.
– اسم داستان چی بود؟
– معلوم نیست. زیر برفا بوده. پاره شده.
– خب، من چیکار کنم الان؟
– می‌شه یه توضیحی بدین.
– نخیر. اون داستان تموم شده.

دوباره کیفش را باز می‌کند و به عکس سه در چار نگاه می‌کند.

ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.فیلدهایی که باید پر شوند با علامت * نشانگذاری شده‌اند.

شما می‌توانید از این تگ‌های HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

*

ورود

پسورد را فراموش کرده‌ام

ورود

ثبت نام