هدیه عمو رجبِ امید
ظلمات محض با صدای نکره هواپیمایی که حتی حاضر نیست موتورهاشو خاموش کنه همیشه بزرگترین علامت فرودگاهیه که زیر آتیش دشمن قرار داره . فلنگ و بستم و کج کج راه افتادم سمت ترمینال ورودی فرودگاه . باد موتورهای هواپیما داشت همه چیز و میبرد . هنوز به ترمینال نرسیده بودم که دیدم داره راه میافته . خلبان شجاع ما رمپ عقب و از ترسش نبسته بود که هیچ ، یه عده مجروح و هم جا گذاشته بود . برای مجروحها سوار شدن به هواپیما همیشه خیلی سخته. تا قبل از فرود باید کنار ترمینال بمونی چون ممکنه گاو پرنده درست روی کله ت فرود بیاد و وقتی فرود اومد باید تا هواپیما رو بدوی که ازش جا نمونی . چون خلبان شجاع زیاد صبر نمیکنه. اما خوب قاعدتا اگر طرف توان دویدن داشته باشه که از جنگ مرخص نمیشه . خلاصه بعضا انقدری میمونن منتظر یه هواپیما که صبر کنه تا سوارش بشن که یا میمیرن یا خوب میشن . بالاخره جنگه دیگه . صدای تو سرم اضافه میکنه ” و باید زنده موند ” جوابشو تو دلم دادم که خیالت راحت اصلا خیلی زور داره این جماعت آدم و بکشن . داشتم به صدای تو کله م عادت می کردم یه جورایی به عنوان یه نفر مستقل از خودم . خاصیت محیط جنگی همینه ، آدم عادت می کنه که به همه چی زود عادت کنه. رسیدم به ترمینال دوست داشتنی. همیشه عاشق اینجا بودم. یه ترمینال با تمام امکانات یه فرودگاه درست و حسابی ، کاملا سالم ولی روی همه چیز و یه لایه ی کلفت خاک گرفته . کف ساختمون سنگ طوسی داره که جا به جا رد خون خشک شده و بعضی وقتا تازه دیده میشه. برای من همیشه یادآوری کننده فیلمهای آخرالزمانی یا بازی رزیدنت اویله. نمیدونم چرا ولی نگاه کردن بهش برام همیشه لذت بخش بوده و در کمال تعجب هست. انگار بشریت خیلی وقته منقرض شده و طبیعتا فرودگاهش هم بی استفاده افتاده اینجا . البته اینجا انسانیت خیلی وقته که از بین رفته . صدای تو سرم میگه “ایکاش به جاش بشریت بود که میرفت” خودم برای خودم سر تکون میدم و همچنان به این منظره جذاب مات و مبهوت نگاه میکنم . با رفتن هواپیما سکوت ساختمون و پرمیکنه. صدای آشنایی از پشت سرم میگه “خانوم خوشگله اگر وسیله نیست برسونمتون” برمیگردم صورت تپل امید رو جلو روم میبینم . جفتمون یه لبخند پت و پهن تحویل همدیگه میدیم . بهش میگم ” ببین خر ماده هم به تو با این وضع تیپ و قیافه بله نمیگه ، دنبالش نگرد ، نیست ” همدیگه رو سفت بغل میکنیم و فشار میدیم. امید میگه ” عوض تشکرته دیگه ، تو این تاریکی ، تو مملکت غریب ، وسط جنگ بیا دنبالش ، کرایه هم نگیر ، شامم بده ، زر زر هم بشنو . ای بشکنه این دست ” دست راستشو جلوم تکون میده. راه می افتیم سمت بیرون ساختمون . یه سانتافه مشکی پلاک ترکیه با چند تا سوراخ روی بدنه درست جلوی در پارک شده و چرخ جلوی سمت راننده هم اومده رو پله دوم. معلومه ماشین جدید امیده . بسگه این بشر تنبله . یه نگاه به ماشین و بعدش هم یه نگاه به امید . بعداز این همه مدت فکر همدیگهرو راحت میخونیم . میگه ” چیه خوب ؟ چرا باید ۴ تا پله بیام بالا وقتی میتونم دوتا بیام ؟ عموم رجب برام ماشین شاسی بلند فرستاده که راحت باشم دیگه . حالام وانستا من و نگاه کن . بپر بالا بریم .” خوب چه میشه کرد ؟ ولی مطمئنم به این حجم از تنبلی یا باید خندید یا گریه کرد و من قطعا خنده رو ترجیح میدم . ناسلامتی شب عیده . صندلی جلو پراز خونه خشک شدهست. از اونجایی که لباسام هنوز خیلی تمیزه با کراهت سوار میشم . راه میافتیم . چراغ خاموش وسط تاریکی و بیابون . امید عینک دید درشب زده و گاز میده . منم که هیچی نمیبینم . امید میگه ” پسر تو خلی ؟ چرا برگشتی باز ؟ ” فکر میکنم . بازم فکر میکنم . می خوام بهش بگم والا الآن بزرگترین سوال زندگیم همینه و جوابشو نمیتونم پیدا کنم ولی نمیگم . از زیر جواب دادن در میرم . به جاش توپ و شوت میکنم تو زمین اون . میگم ” باز من که خوبم. رفتم و برگشتم . خودت چند روزه اینجایی ؟ ” سریع جواب میده . عین آدمهایی که روز که هیچ ، دقیقهها رو میشمرن
-صد و چل و شیش روز.
-پسر ۸۶ روز اضافه موندیها . خودت چرا یه مرخصی نمیری بیای ؟ حالا زن و بچه نداری ، ننه بابا که داری ؟
یه سکوت گندی برای چند دقیقه ماشین و پر میکنه . از توپی که شوت کردم تو زمینش مثل سگ پشیمون میشم . هی اینور و اونور و نگاه می کنم یه چیزی پیدا کنم ، موضوع و عوض کنم . نمی تونم ، آخه هیچی هم نمیبینم بسگه تاریکه . یهو وسط پام و نگاه میکنم و راه در رو از این سکوت و پیدا میکنم . میگم ” مگه عمو رجبت برات اینو نفرستاده بود ؟ پس این سوراخ های رو درا و این خون چیه بلا ؟ ”
میخنده . هر هر با صدای بلند . صدای تو سرم میگه ” آخی مشکل حل شد” بازم عین دیوونه ها سرم و برای تصدیق خودم تکون میدم . فکر کنم خل شدم دیگه . صدای امید مذاکرات منو با خودم قطع میکنه . میگه ” یه بچه پررویی برش داشته بود مجبور شدم ازش بگیرم . محض اینکه برای لاشخورهایی مثل خودت عبرت بشه نه درستش کردم نه کارواش بردم ، متوجه میشی که ؟ این ماشین کلی امکانات رفاهی داره نسبت به باقی ماشین های اینجا که اینا رو عموی من هزینه کرده براشون نه عموی تو یا باقی رفیقات . خوشم نمیاد یه روز بیام ببینم نیست جاش یه تویوتا هایلوکس برام گذاشتین . حواست باشه بی اجازه ، با اجازه ، مجروح ، مفقود یا هرچی ، ورش نمیداری . ملتفتی عمو جون ؟”
جوابشو و حاضر و آماده دارم تا حالش گرفته بشه . از الآن خودش فهمیده با اومدن من اولین چیزی که گم کنه ماشینشه . یه لبخند معنی دار تحویلش میدم . تو این تاریکی منکه هیچی نمیبینم ولی خوب اون دید در شب داره و مطمئنم که میبینه . میگم ” تو آموزشی بهت یاد ندادن یه راننده با شخصیتی که داخل ماشینش نشسته چطوری صحبت میکنه ؟ کی بوده مسول آموزش شما ؟ بگو برم در پادگانشو گل بگیرم ”
کم که میآره تو کل کل فحش میده . طبق معمول . منم غش غش میخندم انگار که داره قربون صدقهم میره . دیگه تا برسیم حرف نمیزنیم . فقط امید بیسیم و برمیداره و مرکز و صدا میزنه . اونطرف یه صدای آشنا که یادم نمیآد کیه جوابشو میده . امید بهش میگه ” پسر یه سطل با آب و تاید و دوتا لنگ آماده کن . صبح میخوام این ماشین عین آینه باشه وگرنه تنبیه میشی مفهوم بود ؟ ” یه چند لحظه سکوت رو شبکه بیسیم برقرار میشه. بعد هم چند تا فحش ناجور . دوتایی می خندیم . میرسیم . در مقر رو اون بنده خدایی که امید باهاش کل کل میکرد باز میکنه. میبینمش یادم میآد کجاها باهم بودیم ولی بازم اسمشو یادم نمیآد . از ماشین میآم پایین. با همه بار و بندیلی که بهم آویزوونه . دم در پوتین هامو در میآرم و میرم تو . امید پشت سرم میآد میگه ” بچه هاتون فردا میرسن دیشب فرستادنشون ماموریت ولی ظاهرا خبری نبوده ، فردا صبح میآن . تو هم بگیر بکپ من حال و حوصله زر زر کردن ندارم ها . نیای بگی دلم تنگ شده . مامانمو می خوامو ، از سوسک می ترسم و اینجا مارمولک داره و اینا هم نداریم. بغل دستمون هم توپخونه خودمونه . تازه اومدن اینجا . بی ناموسها تا صبح هم میزنن یه شبایی ، من یه هفته نخوابیدم تا عادت کردم. اینجا خیلی بده خلاصه . بچه هاتون اومدن زودتری گورتو گم کن برو .”
میگم “خیلی خوب باشه . دفعه اولم که نیست بهم تذکر میدی جناب فرمانده. چشم اگر دلم تنگ شد هم خرسم و آوردم بغلش می کنم ، خوبه ؟”
حسابی کیف کرده . با صدای بلند میخنده . انگار همه مشکلات این خراب شده حل شده دیگه . میدونم داره فکر میکنه یه چیز دیگه هم بهم بگه . میره سراغ چایی و منم بند و بساطم رو میریزم کف اتاق رو موکت و دراز میکشم . از تو آشپزخونه داد میزنه ” قبل اومدنت از تدارکات برات پوشک گرفتم . یه دونه پات کن من حوصله ندارم صبح بیای بگی این توپخونه ی بغل دستمون زد و این موکت و پتو نجس شد ها . پاشو بپوش ….” جمله ش نصفه میمونه . کار خودشو کرده و از خنده غش کرده کف آشپزخونه . نمیبینمش ولی مطمئنم همین طوریه . یهو میبینم رو دیوار یکی با ماژیک آبی ورداشته یه چیزی نوشته . بدم میآد اینا کثیف کاری میکنن . مثلا ما باید اینجا آرامش پیدا کنیم بعد ور میدارن یه طوریش میکنن که شکل مقر پیدا میکنه عوض اینکه شکل خونه باشه . اعصابم میریزه بهم . صدام میره بالا و محکم میشه ، میگم ” آقا امید کی ور داشته رو دیوار اتاق ما چیز نوشته ؟ من نبودم تو اینجا چیکاره بودی پس ؟ ” جواب میده ” خوب حالا توام . رضا خدا بیامرز نوشته دیگه . می خوای برم سر قبرش درش بیارم بزنم تو گوشش ؟ ” لحن صداش ناراحت میشه . یادش افتاد که رضا قبر نداره اصلا . اصلا چیزی ازش نموند که بخوایم چال کنیم . خودش بحث و عوض میکنه که منم حالم گرفته نشه میگه “حالا نگفتی دیوونه چرا برگشتی آخه ؟ خلی به قرآن توام ” این تیکه دوم نشون میده دنبال جواب نمیگرده . هر جوابی بدم اون قبلش جوابمو داده. “خلی به قرآن ” ولی خودم هم نمیدونم چرا برگشتم . بلند میشم میرم جلوی نوشته روی دیوار ببینم آقا رضا زمانی که من مرخصی بودم و خودش هنوز زنده بوده چه شاهکاری کرده . با ماژیک آبی با خط افتضاحش نوشته ” آه حلب کو برادرهای من ……؟ ” انگار میدونسته من و امید سر این سوال معروف چرا برگشتی امشب گیر میکنیم . خواسته جواب بده.
ورود