دعوا سرِ سرِ میلاد ده دقیقه یا یه ربع میشد که آفتاب عین یه میخ داغ خودشو فرو میکرد تو چشمم و منم در مقابل بیدار شدن مقاومت میکردم. میدونستم کافیه چشمام و باز کنم و بشینم تا دوباره اون نگاه سرد و غمگین و لعنتیه میلاد و حس کنم و زیر وزنش له بشم. برای اینکه خیلی آفتاب نره رو اعصابم و بتونم ندید بگیرمش داشتم با صدای توی کلهم مذاکره میکردم . از من اصرار بود و از اون انکار. من بهش پیشنهاد می دادم ...
وقتی در سرم گزارش کشتی پخش شد روی پد هلیکوپتر واستاده بودم که امید بدو بدو خودشو رسوند بهم . یه نگاهی بهش انداختم دیدم تپل خان عرقش دراومده و داره نفس نفس میزنه . بهش گفتم : نمیری یهو سردار ! گفت : خفه شو ! اینارو جا گذاشته بودی برات آوردم. یه کیسه نخودچی کیشمیش داد دستم که هیچ وقت مال من نبود. نگاش کردم خندیدم . باز با همون اخم های دائمی خاص خودش نگام کرد . گفت : چیه ؟ قبلا بهت تشویقی مید...
هدیه عمو رجبِ امید ظلمات محض با صدای نکره هواپیمایی که حتی حاضر نیست موتورهاشو خاموش کنه همیشه بزرگترین علامت فرودگاهیه که زیر آتیش دشمن قرار داره . فلنگ و بستم و کج کج راه افتادم سمت ترمینال ورودی فرودگاه . باد موتورهای هواپیما داشت همه چیز و میبرد . هنوز به ترمینال نرسیده بودم که دیدم داره راه میافته . خلبان شجاع ما رمپ عقب و از ترسش نبسته بود که هیچ ، یه عده مجروح و هم جا گذاشته بود ....
فصل اول سفر به آنجا فرودگاه بین المللی دمشق یکی از امن ترین جاها بود ولی بوی جنگ می داد . جنگ یه بوی عجیبی داره که وقتی بلند شه خیلی طول می کشه تا بره . یه ترکیبی از بوی آشغالی که تو گرما می مونه با گوشت سوخته که همه ش یه ته طعم شیرینی داره . پامو که گذاشتم روی باند فرودگاه باز همین بو میآمد . فکرمو باز مشغول کرده بود به خودش . داشتم فکر می کردم که همه جا جنگ همین بو رو میده یا فقط سوریه ست...
ورود