وارد باغ که شد دنبال ماجرای عجیب و جالبی که هر تازه وارد به باغی متروکه دارد، نبود. تنها چند تصویر و چند خاطره. این تمام چیزی بود که گوشهای از ذهنش جا خشک کرده بود. یک درخت گوجه سبز، چند درخت آلبالو، یک درخت تاک و دو درخت گیلاس. انگار تمام درختان این باغ برای تابستان کاشته شده بودند. تابستان را دوست داشت. تابستان پلی بود که او را از مدرسه و قیل و قال امتحان و درس به رویاهای کودکانهای پیوند میزد که هیچگاه تا بزرگسالی آن رویاهای خوش را از خاطر نبرد. گیسوان رهایش در دست باد میلغزید و او میدویدد. تمام تصاویری پیش چشمانش نقش بست که با نگاهی به دور باغ دوباره در ذهنش جان گرفته بودند.
-هنوز هم به گوشهایت آلبالو میآویزی؟
میخواست به صداهایی که در ذهنش میگذشت و ساعتها با او گفت و گو میکرد، بی توجه باشد. حالا ماهها و سالها بود که هر صدایی را که میشنید به آن توجهی نمیکرد. اما حالا صدا را دو بار شنیده بود و هر بار واضح تر از قبل. گویی سالها این صدا را شنیده بود اما دور. این بار اما نزدیکتر از هر بار دیگر. پشت سرش را نگاه کرد و کسی را ندید.
در باغهای متروکه همیشه این صداها شنیده میشوند. صداهایی که هیچ رد و نشانی نمیتوان از آنها گرفت. خیالات یکباره به ذهن هجوم میآورند و وهم فضای ذهن را اشغال میکند.
-من اینجا هستم. اینجا ایستادهام. مرا ببین.
موهای خرمایی رنگی را بر روی شانههایش ریخته بود و از ایوان مشرف به باغ دست تکان داد. این صدا واقعی بود و این دختر.
-پس صدایی که مرا ترساند تو بودی؟
-هنوز هم به گوشهایت آلبالو میآویزی؟
-تو مرا میشناسی؟
-هنوز هم به گوشهایت آلبالو میآویزی؟
-فقط بچگیهایم.حالا نه.
دخترک دوان دوان خودش را به حیاط رساند. دستانش را که گرفت انگار چند تکه یخ را در دست گرفته باشد. لحظهای دلزده شد و بدنش لرزید.
دخترک دستان لرزانش را که گرفت اشارهای کرد به قسمت پشت حیاط باغ که تلی از چوبهای درخت روی هم انبار شده بودند.
-تو میدانی هنوز هم آن پشت چوبهایی هست که میشود سوزاند و از بوی چوب سوخته غرق لذت شد؟ من از آنجا میترسم. میشود مرا همراهی کنی.
در بچگی از آنجا میترسیدم. وقتی میخواستم تکهای چوب بیاورم گویی به گوشهای از دنیا میخواستم عزیمت کنم که کسی نبود. هیچکس. وهم تمام وجودم را فرا میگرفت. و حالا این دخترک…..
همیشه لحظههایی هست که دلت میخواهد حرکت کنی. اما نیرویی پاهایت را میگیرد و نمیشود قدمی برداری؛ لحظههای تردید
بی آنکه فرصت فکر کردن داشته باشد دستانش را در دستان دخترک دید که بی اختیار او را به قسمت پشت حیاط باغ میبرد تا چند تکه از چوبهای خشک و هیزمهای شکسته را به میان باغ بیاورد و آتش بزند برای گرم کردن فضا.
تلفن همراهش که زنگ زد. گویی اولین بار است که با چنین وسیلهای روبرو شده است. چند لحظهای آن را در دست نگاه داشت و احساس کرد چیزی او را از فضایی که در آن است جدا کرده. منتظر شنیدن صدای زنگ نبود چون به همه کس گفته بود که این تابستان میخواهد رمانش را کامل بنویسد و آماده کند برای چاپ. حالا چه کسی بود که خلوت او را با دخترک برهم زده بود. با آنکه میخواست در این باغ، در این باغ موروثی تنها باشد دستانش در دستان دخترکی بود که گویی سالها منتظر دیدارش بوده، دستهایش را میشناخت. صدای نفسهایش را حتی. همه چیز رنگ یک آشنایی کهنه را داشت.
صدای زنگ هر لحظه ممتد میشد و طاقت دلش تمام شد با آنکه شماره ناشناس بود اما تلفن را جواب داد.
-خانم….داست…..
صدا نامفهوم بود و گوشی به خوبی آنتن نمیداد.
خوشحال شد که تقصیر را به گردن آنتن گوشی بیندازد و در همین لحظاتی که در آن بود زمان را متوقف کند.
تماس از دفتر انتشارات بود و حالا به یاد نداشت برای چاپ کدام داستانش به او تماس گرفته شده بود.اما آنچه برایش گریزناپذیر بود این بود که به شهر بازگردد و به انتشارات سری بزند.
شلوغی خیابان نتوانسته بود صدای دخترک را از گوشش بیرون کند. تصمیم گرفت ابتدا به انتشارات برود و ویرایشهای رمانش را در دست بگیرد و به باغ بازگردد. اما او میخواست جایی خلوت رمان جدیدش را بنویسد و حالا که دخترک را در باغ دیده بود میدانست که او با صحبتهای گاه و بیگاهش آرامش را از او خواهد گرفت.
چیزی به عصر نمانده بود و اگر میخواست به باغ بازگردد باید قبل از تاریکی جاده به راه میافتاد.پس به یکباره تصمیم گرفت که بازگردد و از دخترک بخواهد که او را تنها بگذارد. به یاد چشمان خرمایی رنگش افتاد و دستان سردش که میان دستهای او آرام گرفته بود. پس ناچار باید بازمیگشت.
پدربزرگ برگهای ریختهی درختان را با دست از زمین بر میداشت. لحظهای درنگ کرد. سرش را بالا آورد و گفت:” فکر نمیکردم حالا برگردی! منظورم این موقع از روز است. غروب شده و تو همیشه از تاریکی میترسیدی.حالا چطور تنها در جاده تا اینجا خودت آمدهای؟”
-پدربزرگ شما اینجایید؟ فکرش را نمیکردم.که حالا اینجا ببینمتان.
-یعنی دوست داشتی جای دیگری مرا میدیدی یا هرگز نمیدیدی؟
-مراقب باش صبح که بیدار شدی و به باغ آمدی باغچه را لگد نکنی.
-مگر شما صبح میروید؟
-بله فردا صبح خواهم رفت.
-اما من تازه آمدهام و میخواهم تنها نباشم.این بار میخواهم کنارم باشید.
خوابها عجیبند. گاهی از دورترین فاصلهها کسی را به تو نشان میدهند که بعدها حتی لحظه ای تحمل این دنیا را بدون آنها برایت دشوار میکنند. چرا باید خواب تو را ببینم و نتوانم اینجا بمانم. چرا امروز که برای اولین بار پس از مدتها،پس از سالها آمدهام.
-میخواهی از اینجا بروی؟
-تو اینجا بودی و حرفهای مرا شنیدی؟
-من اینجا بودم، صدایت زدم. خواب میدیدی. اما جوابم را ندادی. اما من نرفتم.ماندم. حالا میخواهی بروی؟
-نه.به هیچ وجه. میخواهم بمانم. خواب خوب و عجیبی دیدم که حالا هم که بیدار شدم دلم میخواهد تا ابد در همان لحظههای خواب میماندم.
وقتی بودی نمیدانستم باید کنارت مینشستم تا قصههایت را برایم بگویی و من بنویسم. حالا که رفتهای هر روز قصهی جدیدی از تو در ذهنم شکل میگیرد که هیچ کدامشان سرانجامی ندارد و نمیتوانم کلمهای بنویسم.
-همراه من به زیر زمین میآیی؟
-زیرزمین؟ نه.نه.نه.هرگز.به زیر زمین هرگز.
-تو آنجا چیزی گم کردهای و حالا برای آن آمدی.
-آنجا هرگز نمیآیم.
سگی سیاه رنگ به آنجا آمد. زبانش را با حرص تمام بیرون آورد. نزدیکم آمد،نزدیکم آمد. عقب رفتم. قدم به قدم. آرام،آرام. من به عقب میرفتم و آن جلوتر میآمد.(پدربزرگ، پدربزرگ) التماست میکنم.خواهش میکنم.فریاد میکشیدم. هیچکس اما صدایم را نشنید. چند قابلمه پشت سرم بود و به انتهای زیرزمین رسیده بودم. راهی برای بیرون رفتن نداشتم و سگ آرام،آرام نزدیکتر شد. گویی از روی نقشه پیش میرفت آرام و با طمانینه. پیراهنم به یک تکه دستمال کوچک تبدیل شد و نفسم تنها از راه بینی خارج میشد و رگهای دستم غرق خون شدند که پدربزرگ را دیدم با تکه چوبی که سر آن را آتش زده بود پشت سر سگ ایستاده بود و آن نیز از ترسش تمام راه را تا باغ پشتی میدوید. دیگر هیچوقت به آن باغ نرفتم. صاحبانش مردند و سگ دق کرد بعد از آنها.
-حالا که به یاد میآورم نمیدانم چرا اینها را برای تو تعریف میکنم.
-چون پس از این سالها این راه را آمدهای که اینها را تعریف کنی. تو مگر قصه گو نیستی. خب اینها همه قصههای تو هستند و تو تنها روایتگر آنهایی .من هم اینجا هستم که بشنوم.
کاش صبح زودتر فرابرسد و من از اینجا بروم.بروم و دیگر بازنگردم. من کسی را اینجا جا گذاشتهام که تنها همینجا در همین باغ میبینمش و نه هیچ جای دیگر. حالا که دیدمش.داستانم را جای دیگری روایت میکنم.شاید هم هیچگاه این رویای ناپدید شدهی کودکی را کسی نخواهد که بخواند و بداند.
علیرضا مظفری
بسیار زیبا و مهیج و دوست داشتنی و لعنت به تلفن بد موقع و اینکه آرامش گذشته را از زندگی امروز دور کرده است.
علیخانی
داستان زیبایی بود، کلمات استادانه در کنار هم قرار گرفته و میشه به راحتی احساس نویسنده رو حس کرد. عالی بود
تينا
بسیااااااااار بسیااااااااااااار زیبا و دل نشین بود کتی عزیزم?
Mahtab
داستان کوتاه شیرین و جذابی بود. برای نویسنده اش آرزوی موفقیت دارم.