دیشب خواب دیدم بین این خونههای قدیمی و عمارتای از بین رفتهای که توشون سرک میکشم، به جایی رسیدم که از نقاشیهای باقی مونده روی یکی از دیواراش میشه حدس زد، عبادتگاهی، پرستشگاهی بوده. نیمیاش ویران شده بود و نیمیاش هنوز سرپا بود. کمکم که نگاهم رو بالا بردم اسم«مردک» و «زرتشت» رو دیدم؛ نه به خطوط کهن، به همین فارسی. بخشی از حروفشون هم مخدوش شده بود. توی خواب اسما رو که دیدم، هی به بقیه میگفتم اینجا مال مزدکیان بوده. ببینین اسم مردک رو، اسم زرتشت(زرتشت دوم) رو و بعد بیدار شدم. میدونم که یه نوشته بهش بدهکارم. طرحشم نوشتم اما فعلا گذاشتمش کنار تا به موقعش ولی گویا خودش عجله داره و اومده سراغ ذهنم که بنویسش. منم درعوض این نوشتهی ماهها پیش رو که جایی دیگه گذاشته بودم، اینجا هم میذارم تا یادم نره باید بنویسم و مینویسم البته که اونچه باید بنویسم متفاوته با این نوشتهی کوتاه و نمایشیه تا داستانی.
***
مزدک پسر بامدادان باژگون شده به بانگ بلند نام قباد بر زبان آورد و انوشیروان را خواست. آمد. مزدک او را گفت:« چُنینم در خاک میکنی، سر در زمین و پای در آسمان؛ درختانی که ماییم. در خواب دیدهام تو نیز که گمان میبری داد میگسترانی در خاک میشوی و فرزندانت و فرزندان فرزندانت بیآن که تنتان به درختی ماند. اینان خاندانت بر باد میدهند با خردی که بیخرد میکنند به نام اهورٙمزداهِ خود نه زرتشت. اینان آتش بر آتش مینهند و این مرد که اینروز کنارت ایستاده، آتش میفروشد از بهر نابودی این سرزمین.» انوشیروان پشت به مزدک کرد.
– خسرو، اٙنوشٙهروان! آنگاه که روانت جاودانگی را بدرود گوید، خندهی مرا خواهی شنید از زیر خاک. زیر این زمین که گفتهاند تو را بیگناه در آن نکنی که زمین را خوش نمیآید و میکنی و میکنند و خواهند کرد. آنروز سخنم را خاک بازخواهد گفت که به بانگی بلند بر سر هر کوی و برزن برابری را فریاد کردم و گوشهای تو و اینان شنیدنش را تاب نیاورد. مردانی از عرب سخنم را به چنگ میآورند و بر فرزندان فرزندانت میتازند… سرانجامی نیست… سرانجامی نیست مردمانِ تو را و مرا، تنها با ایستادن پیش پای برابری و برابری و برابری. در خاکم کنید. دهان در خاکم برید و گوشهای ناشنوایتان را آزاد بگذارید. روزی بادی که بر کوهساران و باغستان میگذرد، آوای مردی را برایتان میآورد که نامش مزدک و پدرش بامدادان بود… . هنگامِ دهشتتان فراخواهدرسید.
انوشیروان بیهیچ سخنی از باغ گذشت و دور شد. مزدک را در خاک کردند با سری در پایین و پاهایی در بالا و خندیدند بر بختِ سیاه او و یارانش. انوشیروان در خلوت خویش، هراس را دید که خزید و پیش آمد بر تن و خردش و تیره گرداند آن داد را که بر آن گمان میبرد. بزرگمهر را به تالار خود خواند برای چارهاندیشی.
لینک کوتاه این مطلب:
فؤاد سیاهکالی
شرح خواب، در کنار عکس مطلب، چقدر غریب بود.