چنین چیزی امکان ندارد
نوشتهی داگلاس هیل
مترجم: فرهاد بیگدلو
شخصیتها: استیون و آلن
صحنه: سالن پذیرایی یک هتل
{استیون و آلن روی مبلی در سالن پذیرایی یک هتل و نزدیک یک میز کوچک نشستهاند. لپتاپ و کیفهایشان هم روی مبل قرار دارد. هر دو مرد لباسهایی رسمی پوشیدهاند و کراوات بر گردن دارند.}
آلن: صادقانه بخوام بگم فکر میکردم که بینظیر باشه.
استیون: واقعاً؟
آلن: فکر میکردم احتمالاً یکی از بهترین نوشتههات باشه. خیلی بهت افتخار میکنم. ممنون که برام فرستادیش.
استیون: {خوشحال میشود.} این… این خیلی عالیه. خوشحالم که ازش خوشت اومد.
آلن: تو باعث شدی تا بتونم شغلم رو حفظ کنم.
استیون: باعث افتخارم بود که این کار رو انجام بدم. رئیست گفت که… رئیست چه فکری کرد؟ {مکث.}
آلن: باب… خب. باب هم ازش خوشش اومد. بهجز اسم مستعار. اسم مستعار برامون مشکل به وجود آورده.
استیون: واقعاً؟
آلن: این جزو قانون ماست. تو اطلاعی ازش نداشتی پس من مقصرم.
استیون: نه اینطور نیست… وقتی تو ازم خواستی این کار رو انجام بدم به این اشاره نکردی که…
آلن: درسته، ما متنی با اسم مستعار چاپ نمیکنیم.
استیون: خب حالا اون… اون نمیخواد چاپش کنه؟
آلن: اوه نه. اون عاشقش شد. قرارِ تو شماره بعدی چاپش کنه. اما اسم مستعار مشکل ماست.
{مکث. آلن با نگاهی منتظر به استیون خیره میشود.}
استیون: تو بهش گفتی که اون یه اسم مستعارِ؟ {مکث}
آلن: اون خودش دیر یا زود اینرو میفهمید. و این روش توئه. منظورم اینِ تقریباً هیچ شکی نیست که این به روش تو نوشتهشده. اما میدونی این نوشته خیلی شفافه. تقریباً یه نمونهی خوبه که به روش تو نوشتهشده. همونطور که گفتم، این یکی از بهترین نوشتههای توئه. نمیتونستم واسه نشون دادنش به باب منتظر بمونم.
استیون: ببینم تو…؟
آلن: خب آره. واسه همین میخواستم قبل از اینکه کنفرانس فردا تموم بشه تو رو پیدا کنم، و بهت بگم که تو باید…
استیون: {در حال عصبی شدن.} خدای من، اون حتماً…
آلن: بذار بهت بگم چه طور میتونیم این قضیه رو حل کنیم.
استیون: آلن من نمیتونم این کار رو کنم. نمیتونم. من توی یوتا زندگی میکنم. ما اونجا توی دانشگاه یه رئیس جدید داریم. اون خیلی آدم خوب و حمایت گری یه و البته مذهبی هم هست.
آلن: میدونم.
استیون: و انجام کار این باعث میشه من شغلمو از دست بدم. اونا تو یه چشم به هم زدن منو اخراج میکنن. من نمیتونم این کار رو انجام بدم.
آلن: {سر خود را به نشانهی افسوس تکان میدهد.} کاتولیکها هم همین رفتار رو دارن. ما داریم به عقب و دوران تاریک برمیگردیم. اما صادقانه بگم که باب یه بدهی کوچیک خارج از کالیفرنیا داره و راستش ما به متن تو احتیاج داریم. این خیلی بهتر و بزرگت از چیزاییه که معمولاً به دستمون میرسه...
استیون: اما اون نمیتونه مقاله رو بدون استفاده از اسم مستعار من چاپ کنه. این باعث مرگ من میشه. باید اینرو بهش بگی. اینطوری من همه چی رو از دست میدم.
آلن: بذار بهت بگم چیکار…
استیون: چیزی واسه مذاکره وجود نداره! واقعاً این اتفاق باعث مرگ من میشه!
آلن: استیون من بقیهی چیزایی که با اسم مستعار تو اینترنت نوشته بودی رو هم به باب نشون دادم. و از اونا هم خوشش اومد. واقعاً تحت تأثیر نوشتههات قرار گرفته. اون گفت تو میتونی باقی عمرت رو کاملاً آزاد و بدون هیچ مشکلی کار کنی.
استیون: من نمیخوام یه کار مستقل داشته باشم، من میخوام تدریس کنم.
آلن: میدونم. و بذار بهت بگم، باب وقتی فهمید تو توی یوتا علوم سیاسی تدریس میکنی تعجب کرد، چون تو مثل کسی مینویسی که…
استیون: تو بهش گفتی من کجا کار میکنم.
آلن: اسم دانشگاهو نگفتم.
استیون: چقدر در مورد من گفتی؟
آلن: باب گفت به تو شغلهای دیگهای پیش دوستایی که نزدیک لسآنجلس هستن میده.تا این حد تحت تأثیر گذاشتیش. این میتونه باعث بشه اتفاقای خوبی برات بیفته. برای هممون. ازم پرسید چند تا دوست دیگه که مثل تو میتونن بنویسن دارم که ازش مخفیشون کردم.
استیون: میدونم این حرفها قرارِ یه جور تعریف از من باشن… اما اگه به خاطر اینکه اسم اصلیمو چاپ کنه من شغلمو از دست بدم، من نمیتونم انتظار داشته باشم که بتونم بعدش تو لسآنجلس زندگی کنم و یه کار مستقل داشته باشم. من چیزای خوبی توی یوتا دارم. من از تدریس کردن راضیام!
آلن: ببین، این مقالهی خوبییه. یه مقالهی عالی. تو به میلیونها نکتهی زیرکانه توش اشاره کردی، خدا میدونه که همشون زیرکانهان. هر مرد همجنسگرایی توی این کشور باید اینرو بخونه. میتونی بفهمی که چقدر راحت میتونی به یه نماد رهبری ملی برای ما تبدیل بشی؟
استیون: اما بعدش فقط یه سرچ توی گوگل لازمه تا شغلمو از دست بدم. {نفس عمیقی میکشد.} فراموشش کن آلن. من… نمیدونم. متأسفم، من اون مقاله رو بهجای دیگهای ارائه می دم.
آلن: خب استیون… یعنی خدای من. واقعاً میخوای اینطوری اعتبار منو خراب کنی؟ تو متن خودتو واسم فرستادی، و من به رئیسم دادمش و اونم تحت تأثیر قرار گرفت، و حالا تصمیم گرفتی نوشتتو پس بگیری؟
استیون: متأسفم اما…
آلن: حرفم اینِ که الان موضوع فقط شغل تو نیست. شغل منم اینجا مطرحه.
استیون: بهش بگو من تصمیمم عوض شد. بهش بگو…
آلن: چرا به خودت زحمت این کار رو میدی؟ منظورم اینِ که مسئله فقط این نیست که یا چاپ میشه یا نمیشه. اگه میخوای فقط یه معلم باشی چرا این مقاله یا بقیه چیزا رو با اشتیاق مینویسی؟
استیون:چون تو ازم خواستی بنویسمش. و منم به نوشتهی خودم اعتقاد دارم. به نظرم مقالهی خیلی خوبییه.
آلن: منم همین نظرو دارم. منظورمو اشتباه برداشت نکن. اما به این فکر نمیکنی که همه باید بدونن تو اینرو نوشتی؟
استیون:مهم نیست که مردم بدونن من نوشتمش. چیزی که مهمه فهمیدن اندیشهاییه که توش جریان داره.
آلن: صادقانه بگم استیون، چیزی که مهمِ اینه که تو دلت میخواد به اون آدمای خشکه مذهبی و عوضی اجازه بدی که تو رو محدود نگه دارن.
استیون: آلن، رئیس دانشگاه ما یه آدم عوضی نیست. اون منو خیلی حمایت میکنه و حتی امسال که توی کنفرانس هستم هم حقوق روزانمو پرداخت میکنه. آخرین چیزی که…
آلن: چون فکر میکنه تو یه آدم عادی هستی بهت حقوق میده. تو هر روز خودتو ازنظر وابستگی جنسی، یه آدم عادی بهش نشون میدی. بهش نمیگی که همجنسگرا هستی.
استیون: اونا به آدمای همجنسگرا حقوق روزانه نمیدن.
آلن:نه توی یوتا همچین کاری نمیکنن.
استیون: و اونا آدمی که ازنظر وابستگی جنسی عادی باشه رو هم…
آلن: خودتو گول نزن. خودتو گول نزن.
استیون:رئیس دانشگاه ما آدم خوبییه و اون خیلی حمایت…
آلن: چون فکر میکنه عادی هستی.
استیون: اون ازم حمایت میکنه. هیچ میدونی سال گذشته چقدر برام سخت بود که بتونم به این کنفرانس بیام؟ میدونی چقدر برام سخت بود که بتونم برای نرفتن به کلاسام مرخصی اداری بگیرم؟ اون ماه جولای اومد پیشم و خودش مدارک مربوط به این سفر و حقوق روزانمو بهم داد…
آلن: چون فکر میکرد یه آدم عادی هستی. و این، اگه اشتباه نکنم یکی از مسائلییه که توی مقالت بهش اشاره کردی. اما توی زندگی واقعی تو بهش اجازه میدی که تو رو توی شرایطی قرار بده که…
استیون: باشه، شاید حق با توئه! و اگه من تو سازمانهایی کار میکردم که از همجنسگراها حمایت میکنن، حتماً حقوق روزانمو میگرفتم. اما من وسط یه منطقهی مذهبی زندگی میکنم که…
آلن: …که همه توش شاد و خوشحالن…!!
استیون: و اینم بهت بگم که من با آدمایی کار میکنم که ازشون خوشم میآد. این شغل برای من مناسبه. و لحظهای که رئیس بفهمه من همجنسگرا هستم کارم تمومه. آلن من پیشش پول گرو گذاشتم.
آلن: خدا رو شکر که اون آدم حمایت گریه!
استیون: بسیار خب. این مشکل توئه، نه من. من خودمو گرفتار چیزی نمیکنم که نتونم ازش خلاص بشم. تو اینرو میدونی. تو همیشه میدونستی که…
آلن: نه، تو دلت میخواد تظاهر به چیزی که نیستی بکنی تا بتونی حقوق روزانتو بگیری… حقوق روزانهی لعنتی، استیون! در موردش فکر کن. این مثل گدایی کردن برای غذاست. تو نمیخوای یه نمونه باشی؟ من مطمئنم که توی کلاست یه پسر کوچولوی مذهبیِ همجنسگرا هست که احتیاج به یه راهنما داره. درست نمیگم؟
استیون: همه مثل تو نیستن آلن. بعضی از مردای همجنسگرا ترجیح میدن کمی محتاطتر باشن.
آلن: یه لحظه به من اجازه بده.
استیون: نیازی نیست دانشآموزام و همکارام چیزی از من بدونن؛ و داشتن یه زندگی شخصی که کسی چیزی ازش ندونه، برام یه موضوع مهمه.
آلن: وقتیکه مقالههاتو مینویسی، مثل اون مقالهای که برای من فرستادی، شبیه آدمایی که دلشون میخواد زندگی شخصیشون یه راز باشه، نیستی. فکر نمیکنی بالاخره وقتشِ که شجاعت داشته باشی و اعتراف کنی؟
{مکث}
استیون: خداحافظ. شاید سال بعد اینجا ببینمت.
آلن: بیخیال استیون. دست از فرار کردن بردار. اگه تو از تمام آدمای حاضر تو این کنفرانس بپرسی که در مورد یه معلم علوم سیاسی همجنسگرای باهوش و منظم چه فکری میکنن…
استیون: میشه آرومتر صحبت کنی؟
آلن: …که توی این دوره و زمونه، با سیاستهایی که دولت داره! با اختیار خودش اینرو انتخاب میکنه که یه گوشه مخفی بشه. بیشترشون میگن که چنین چیزی امکان نداره. اما تو به خاطر اینکه یه نفر توی یه دانشگاه مذهبی به تو وعدهی غذای مجانی داده، داری این کارر و انجام میدی.
استیون: خب شاید اصلاً تو نباید از من درخواست میکردی که چیزی بنویسم. میدونی؟ شاید بهتر بود از یکی دیگه از دوستای قدیمیت خواهش کنی این کار رو برات انجام بدن. کسی که با موردتوجه بودن و معروف شدن مشکلی نداشته باشه. من مقالمو میبرم و به یه مجلهی دیگه میدم که مثل تو اصرار نداشته باشه که حتماً باید به اسم اصلی خودم چاپش کنه.
آلن: خب نمیتونی این کار رو کنی.
{سکوت}
استیون: مقالمو به هرجا بخوام ارائه میدم.
آلن: ما فرستادیمش برای چاپ.روز دوشنبه چاپ میشه. {مکث} به همین خاطر میخواستم قبل تموم شدن کنفرانس باهات حرف بزنم.
استیون من اجازه نمیدم… تو بدون بستن قرارداد نمیتونی چاپش کنی. من چیزی رو امضا نکردم. من خیلی زود ازت شکایت میکنم و به حسابت میرسم.
آلن: ما اونو به بهعنوان یه مقاله جدا چاپ نمیکنیم. قرارِ تو قسمت نظرات ویرایش شده توسط مجله چاپ بشه.
استیون: … چی؟
آلن: همهی نوشتههایی که تو اون قسمت چاپ میشن سریعاً تبدیل به دارایی مجله میشن.
استیون: حرومزاده. من بهعنوان یه مقاله جدا برات فرستادمش.
آلن: میدونی که من سردبیر بخش مقالات اصلی نیستم.
استیون: اما تو دوست من بودی.
آلن: و من باب رو متقاعد کردم که برات چک بکشه. ما معمولاً برای چاپ کردن نوشتههای کسی تو قسمت خارج از مقالات اصلی پولی پرداخت نمیکنیم.
استیون: آلن، لطفاً… بهت التماس میکنم به باب بگو که این موضوع تمامش یه اشتباه بزرگ بود. بهش بگو که این مقاله اصلاً…
آلن: این مقاله برای نشریهی ما خیلی فوقالعادس. من خودم بهشخصه آدمایی رو میشناسم که دلشون میخواد همچین مقالهای رو چاپ کنن. این مقاله کلی سروصدا به پا میکنه. {سکوت. استیون شکستخورده و سرگردان است.} و در ضمن تو تنها آدمی نیستی که پیش بقیه چیزی گرو گذاشته.
استیون: تو ازم خواهش کردی برات بفرستمش… تو گفتی که… چرا این کار رو با من میکنی؟
آلن: ببین دوست من، اگه بخوایم کلی نگاه کنیم در اصل این کمترین کاری بود که میشد باهات کرد.
{ استیون به آلن مشتی میزند و او را نقش بر زمین میکند. استیون بالای سر آلن میایستد.}
{صحنه تاریک میشود.}
ورود