قسمت اول: سفر به اصفهان

 

شنیده بودم اگر بخواهی با واقعیت چیزی مواجه شوی، باید از دور به آن نگاه کنی، اما باور نداشتم، تا اینکه بعد از قبولی کنکور، مجبور شدم تهران را با نماد آزادی شلوارمانندش رها کنم و بروم اصفهان، شهر بی‌رودخانه‌ی پر از پل. همین دوری باعث توجه بیشتر من به خانواده‌ام شد و به عجایب‌شان پی بردم. حالا فکر نکنید خانواده من با هری پاتر رفت و آمد دارند و غول چراغ برایشان همه چیز فراهم می‌کند، نه! آنها از شدت عادی بودن عجیبند.

مثلا ببینید، در زمانی که همه دو یا نهایتاً سه بچه داشتند، مامان من انگار با کامپیوتر برنامه‌ریزی شده باشد، هر دو سال یکی زاییده و ۵ تا بچه‌ی خل و چل پس انداخته! حتی مثل خیلی‌ها منتظر پسر یا دختر هم نبوده، بلکه بدون توجه به جنیست و حتی قیافه، همین‌طور زاییده تا از قضا بچه آخرش خوشگل شده و بالاخره طبق برنامه کوتاه آمده. البته بعدها فهمیدم فامیل از او انتظارات دیگری داشته‌اند و حتی یکی از زن‌های فامیل بعد از دیدن «سارا» گفته بوده «هایده جون! ماشالا چقد دختر آخرت قشنگه! بعد از این تازه باید ادامه می‌دادین، حیف نبود؟» مامان هم تا مدت‌ها انگشت حسرت به دندان می‌گزیده که «این چرا به فکر خودمون نرسید؟» اما بابا روشنفکرتر بوده و برای قانع کردن مامان گفته بوده «ما به نیت ۵ تن، ۵ بچه داریم. بعد از آن باید تا ۱۴ پیش می‌رفتیم که خب فراهم کردن امکانات برای این تعداد گربه هم سخته، چه برسه به آدم!» خدا را شکر که روشنفکری بابا حداقل در همین یک مورد به کار آمد، وگرنه که در این خانه بحران‌زای ما دیگر نمی‌دانم چه اتفاقاتی رخ می‌داد.

دانشگاه که قبول شدم، اصفهان رفتن من با موجی از شادی و غم همراه شد. از طرفی خواهر برادرها خوشحال بودند که یکی کم می‌شود و بالطبع در خانه کوچک ما راحت‌تر می‌توانستند پایشان را دراز کنند و سرانه متراژ مسکن‌شان بالا رفته، از طرف دیگر مامان همینطور غصه‌دار بود که حالا در ولایت غربت من چیزی برای خوردن گیرم می‌آید یا نه. به‌نظرم حتی والدین زندانیان گوانتانامو هم در این حد نگران تغذیه بچه‌هایشان نبودند.

موج شادی دوم این بود که دیگر اصفهان هم به لیست بحران‌آفرینی خانواده اضافه می‌شد و هرکدام به بهانه سر زدن به من، می‌توانستند خانه را بپیچانند و بیایند، که در این مورد خاص سارا و سمیرا بیشتر خوشحال بودند چون خوابگاه آنها را راه می‌داد.

سپهر و سینا به جنبه‌ی دیگر قضیه بیشتر توجه داشتند و آن اینکه دیگر می‌توانستند سطح روابط دوستانه را از جاست‌فرند و فرند تهرانی، به جاست‌فرند و فرند اصفهانی گسترش دهند و لانگ دیستنس را هم تجربه کنند. تازه شنیده بودند که دخترهای شهرهای دیگر، خیلی از پسرهای تهرانی استقبال می‌کنند و در ذهن، خودشان را بِرَد پیتی می‌دیدند که دخترها دوطرف مسیرشان ایستاده‌اند و با دیدنشان از شدت ذوق، هرکدام یک طرف غش می‌کنند. بدبخت‌ها نمی‌دانستند با این میزان محتویات جیب و ظاهر درِ پیت، حتی در قبایل ماسایی هم کسی چندان تحویل‌شان نمی‌گیرد، چه برسد به اصفهان که شهر ثروتمندی است.

کم‌کم من باید برای ثبت نام به اصفهان می‌رفتم، اما همه بیشتر از من در کش و قوس رفتن بودند. آنچه مسلم بود این که ما هفت دیو دوسَر در یک پراید زپرتی جا نمی‌شدیم؛ روش وانت و گوسفند هم که در اتوبان قابل اجرا نبود، پس بچه‌ها داشتند روش‌های مختلف حذفی را امتحان می‌کردند. مثلا سپهر گفت: من سابقه‌ی ثبت نام دانشگاه دارم، می‌تونم تو انتخاب واحد کمکت کنم، آره قربون چشات!

سمیرا با دهن‌کجی گفت: آخه روانی! اون دانشگاه اگه بدونه تو داداش این بدبختی که کلاً ثبت نامش نمی‌کنه!

سینا گفت: بس کنید لعنتیا! من چن روز برا سربازیم رفتم اصفهان، راه و چاهو بلدم. خودم باهاشون میرم!

سارا هم با نیش باز گفت: معجزه خوشگلی منو دستِ کم نگیرین! من برم همه کارا راحت راه میفته، یه دفعه دیدی به جای یه تخت تو خوابگاه، براش خوابگاه دکترا گرفتم، بعد دسته‌جمعی جا داریم تلپ شیم اصفهان.

سپهر اخم‌هایش را کشید و گفت: خفه! جلو من از این زرت و گوزا نکن بچه!

سارا باز هم خندید و گفت: گیر نَده یابو!

وقتی روش مذاکره به نتیجه نرسید، کار به مسابقه کشید. اول دو به دو پریدند سر ایکس باکس و فیفا که نتیجه رضایت‌بخش نبود و آخر، سرِ به نفع گرفتن داور و کتک زدن رونالدو و گاز گرفتن سوارِز دعوایشان شد. آخر هم نفهمیدم کدام دکمه‌های دسته را با هم زده بودند که سوارز حتی در بازی کامپیوتری هم مجبور به گاز گرفتن شده بود. به هرحال مهارتی بود که فقط از اعضای خانواده جنجالی من برمی‌آمد. بعد نشستند به «اسم فامیل» که مثلا تقلب نشود، که آن هم سر تبلیغ مسخره‌ی شامپو ویتا کار به کتک‌کاری کشید تا توانستند به سینا حالی کنند که فقط در تبلیغات زرد می‌شود به جای غذا نوشت «شامپو ویتا» و بقیه هم با هالویی خاصی فقط بخندند و تایید کنند. اقدام آخر «حکم» بازی کردن بود که گروه سپهر و سمیرا (با سابقه تحصیل دانشگاهی)، در مقابل گروه سینا و سارا قرار گرفتند، که آن هم بعد از کلی کری خواندن و بازی، کار به دعوا کشید. نتیجه تحقیقات نشان داد که سینا و سارا، اولِ هر بازی، از دست‌شان عکس گرفته و برای هم فرستاده بودند. همین کار باعث شده بود که گروه دانشجویان به طور احمقانه‌ای ببازد و علاوه بر ضایعیِ باخت از دو فنچ، مجبور شده حقارت رودست خوردن را هم تحمل کند. هرچند آن دو نفر هم کلی تقلب کرده بودند و این دوتا اینقدر از نوآوری خودشان سرخوش بودند، متوجه زیرآبی‌های آنها نشده بودند.

اقدام هنرمندانه آخر که به پیشنهاد سینا در حال پیگیری بود، اقدام به حذف مامان و بابا بود. تصمیم گرفته بودند خودشان ۴ نفر دنبال من راه بیفتند و مامان بابا را به بهانه دوری راه و خستگی منصرف کنند. فقط به موضوع نه چندان با اهمیتِ «جیبِ بابا» فکر نکرده بودند که به هرحال نیاز اصلی بود و غیرقابل حذف! البته پس‌گردنیِ بموقعِ بابا که وسط ماجرا به طرح گروه ۱+۴ رسید و سینا را مستفیض کرد، باعث خرفهم شدن کل خانواده شد و این طرح هم با شکست مواجه شد.

بعد از پس‌گردنی، تصمیم بر این شد که سپهر و سینا با اتوبوس بیایند و بقیه با «پِرقا» راهی اصفهان شویم. «پرقا» لقبی بود که سپهر به پرایدمان داده بود، آن را از ترکیب «پراید + قاتل» ساخته بود و برایمان دست گرفته بود «حالا که با پرقا سفر می‌کنید، دلتان می‌خواهد کجا خاکتان کنیم» و از این چرندیات! اینجا دیگر مامان با مهربانی وارد شد و با چند دعای خیر از قبیلِ «زیر تریلی هیژده چرخ بری، این حرفا رو نزن! لال شی، بیا این کتلتو بکن تو حلقت شاید صدات بُرید دیگه زرت و پرت نکردی!» بحث را ختم به خیر کرد. همیشه این وقت‌ها از میزان لطافتی که در روابطمان جریان دارد لذت می‌برم… .

ادامه دارد

ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.فیلدهایی که باید پر شوند با علامت * نشانگذاری شده‌اند.

شما می‌توانید از این تگ‌های HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

*

ورود

پسورد را فراموش کرده‌ام

ورود

ثبت نام