با چتر آبیات به خیابان که آمدی…
آسمان تیره و تار و گرفته و خالی. آدمها خاکستری و درهم و ناامید. سرها روی به زمین. چشمی چشمی را نمیبیند و پاها فقط میروند که رفته باشند.
اما تو میآیی، آرام و آهسته و قدم در خیابان بلند شهر میگذاری. گیسوی مشکین بر افشانده و بر تن گل سرخ نشانده.
بر فراز موج شب افتاده بر ماه صورتت و زیر چتر گشودهات آسمان رنگ میگیرد، آبی میشود. نسیمی میوزد.
حتما بگو به ابر، به باران که آمدی…
سرت را بالا میگیری و چشم میدوزی به خاکستری آسمان شهر.
چشمهای سیاهت که خود معجزه است. آواز سر میدهی که: آهای آهای جناب ابر، حضرت باران… و گرومپ گرومپ از شوق به هم کوفته میشوند مشت ابرها و چک… قطرهای میچکد و از درون چتر آبیات روی گونههایت میچکد.
چک چک چک… قطرههای بعدی به دنبال نخستین قطره فرو میریزند و حضرت باران از شوق سر میاندازد زیر قدمهایت و زمین خیس میشود و زمان هم.
گنجشکها ورود تو را جار میزنند…
چنارهایی که از قتل عام اره برقیها باقی ماندهاند، پیراهن سبزشان را بر تن میکنند و گنجشکها را بر پیکره خسته سالیانشان مینشانند. نفسی عمیق میکشند.
یکیشان حس میکند که چکهای باران روی سرش میافتد. شاخهای را روی چکه میسراند. قطرههای بعدی با شدت و حدت بیشتری بر لباس سبزشان مینشینند.
گنجشکها سازهایشان را کوک میکند و در گوش کهنسالان سبز اسم تو را تکرار میکنند. درخت به درخت نام مبارکت میپیچد و بوی پاقدم بارانخوردهات.
آه ای بهار گمشده… ای آن که آمدی…
سرانجام آمدهای، بعد از گذشت قرنها. بعد از هزاران زمستان زمهریر که در عمق جانم رخنه کرده بود، بعد از رنگ خاکستری تلخی که وجودم را تسخیر کرده بود.
سرانجام آمدهای. اما همچنان همانگونهای که باید باشی، همانگونهای که بودی.
آمدهای و آسمان رنگ گرفته است و رسیدهای و باران گرفته است.
روزنامهای در باد تکان میخورد و از برابر نگاهت میگذرد: «بهار چندیست گم شده است، با چشمهای روشن براق، با گیسویی بلند، به درازای آرزو…».
میخندی.
با چتر آبیات به خیابان که آمدی
حتما بگو به ابر، به باران که آمدی
گنجشکها ورود تو را جار میزنند
آه ای بهار گمشده… ای آن که آمدی…
پ.ن: شعری از فرهاد صفریان
ورود