کتابخانه‌ی بابل: داستان‌ کوتاه /بلند / دنباله‌دار-داستانک و … – پلاتو https://pelatto.ir نقد فیلم Tue, 07 Aug 2018 03:49:19 +0000 fa-IR hourly 1 https://wordpress.org/?v=6.2.5 هر شش دقیقه یک بحران https://pelatto.ir/%d9%87%d8%b1-%d8%b4%d8%b4-%d8%af%d9%82%db%8c%d9%82%d9%87-%db%8c%da%a9-%d8%a8%d8%ad%d8%b1%d8%a7%d9%86-2/ https://pelatto.ir/%d9%87%d8%b1-%d8%b4%d8%b4-%d8%af%d9%82%db%8c%d9%82%d9%87-%db%8c%da%a9-%d8%a8%d8%ad%d8%b1%d8%a7%d9%86-2/#respond Tue, 07 Aug 2018 03:49:19 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5769 قسمت دوم: جاده بالاخره روز سفر رسید. سپهر و سینا با اتوبوس آخر شب راه افتادند و قرار شد ما صبح زود راهی شویم. ما که همه ذاتاً خفاش بودیم، تا لحظه حرکت در اینستاگرام تک‌چرخ می‌زدیم و استوری «پشت سر مسافر گریه شگون نداره» و «پرقا آماده باش، می‌خوایم روتو کم کنیم» می‌گذاشتیم و از همین راه شونصد دایرکت با مضامین «به سلامتی کجا می‌روید بانو؟» و «می‌تونم بپرسم پرقا چیه؟» و این حرف‌ها دریافت کردیم. از آنجا که همیشه گِله اصلی بابا به مسوولان «عدم پاسخگویی» است، ما سعی می‌کردیم در این موارد «مسوولانه» رفتار نکنیم و پاسخگو باشیم. از همین راه فهمیدیم که کلی از فالورهایمان از اصفهان و حومه بوده و ما خبر نداشتیم. گل از گل من شکفت و به انتظار روزهای بهتر نیشم تا بناگوش باز شد. فقط باید کمی روی یادگیری لهجه اصفهانی کار می‌کردم تا بفهمم مثلاً «کِکه» یعنی چه که نصف‌شان بدون این کلمه اصلاً نمی‌توانند مکالمه سالمی برقرار کنند! به‌نظرم چیزی باشد مثل «عزیزم» وگرنه چرا باید نصف پسرهای پیجم به من بگویند «ککه داری میای اصفون؟ بِپا تو روخونه غرق نشی!» شاید هم معنی «شیرینی» بدهد، چون یکی دیگر با کلی استیکر قلب و خنده نوشته بود «میگما! اصفون ککه پخش می‌کونن که شوما میخَین وَخسین بیاین؟» اول از همه تشکر کردم و نایسی تهرانی‌ام را به رخ‌شان کشیدم، اما بعد فضولی‌ام گل کرد و «ککه» را گوگل کردم. اولین پیشنهاد گوگل صفحه‌ای بود با عنوان «نقش ککه در فرهنگ اصیل و غنی اصفهانی». صفحه را باز کردم و پیش خودم فکر کردم خیلی هم در مورد کلمه بی‌راه نرفته‌ام چون چند خط اول متن هم به نقش پررنگ این کلمه در زندگی روزمره اصفهانی‌ها اشاره داشت، اما چشمتان روز بد نبیند، چون وقتی به توضیح معنی واژه رسیده بود، خیلی کوتاه و مختصر نوشته بود «مدفوع، گُه، کثافت»! تازه دوزاری‌ام افتاد که ظاهراً بنای شوخی با کسانی را گذاشته‌ام که خودشان هم زیادی پایه‌اند. خدا به خیر کند! بالاخره صبح شد و راه افتادیم. جاده اصفهان جان می‌داد برای خوابیدن، برای همین سه تا خواهر مثل زیبای خفته بیهوش شدیم تا یک ساعت بعد، که با ترمز شدید پرقا از جا پریدیم. ظاهراً مامان هم که تا نصفه شب به فکر آذوقه‌ی این همه آدم دهن‌دار بوده، خوابش برده و بابا هم لابد پیش خودش فکر کرده که «وقتی همه خوابن، من برا کی رانندگی کنم؟» پشت فرمان چرت می‌زده و کم‌کم با سرعت ۲۰ کیلومتر وسط اتوبان می‌رانده که راننده تریلی با بوق ممتد و البته چند جمله‌ی محبت‌آمیز اما خشن از خواب بیدارش کرده! اولین واکنش بعد از بیداری ترمز شدید بوده که باعث شد دست من که زیر چانه‌ام بود فکم را جابجا کند، پای سمیرا که گذاشته بود بالای صندلی جلو، ۱۸۰ درجه باز شود و بخورد توی سر و کله مامان، سارا هم که پرت شده بود روی دنده و دست و پا می‌زد. در این میان فقط بابا با نیش باز به نتیجه‌ی هنرش نگاه کرد و با خنده گفت «خوب شد! دیگه خواب از سرتون پرید.» همیشه همین‌قدر با آرامش با بحران‌های زندگی برخورد می‌کرد! همین که خودش و پرقایش سالم بود، دیگر عین خیالش نبود که دسته دنده الان کجای ساراست، یا فک من مثل استیون هاوکینگ شده، یا پای سمیرا با آن میزان گشایش جر خورده یا نه. با هر زحمتی بود پیاده شدیم و کش و قوسی آمدیم تا استخوان‌هایمان برگردد سر جایش، مامان هم از فرصت استفاده کرد و چندتا از میوه‌های نصفه گندیده‌ی یخچال را که بر اساس قاعده‌ی «حیفه! پول بالاش دادیم» پوست کنده و خرد کرده بود در دهان‌مان چپاند. به‌نظرم از علت‌هایی که ما در خانواده زیاد جرات نمی‌کنیم سرما بخوریم، یکی همین پنی‌سیلین‌های مجانی‌ای است که مامان در قالب کپک نامحسوس به خوردمان می‌دهد، دومی هم عنبرنسارا! نمی‌دانم کدام شیرپاک‌خورده‌ای این اکسیر حیات را به مامان معرفی کرده که تا یکی در خانه سرفه کند، مامان تکه‌ای از سرگین الاغ ماده (جنسیت گُه خر از کجا معلومه؟!) را در اسفند دودکن می‌اندازد و روشنش می‌کند تا خانه ویروس‌زدایی شود. دیگر کاری ندارد که سرفه در اثر سرماخوردگی‌ست یا در اثر پریدن غذا در گلو، یا حتی داریم گلو صاف می‌کنیم تا افاضات بفرماییم. بگذریم… . دوباره نشستیم توی ماشین و راه افتادیم… .   ادامه دارد.

نوشته هر شش دقیقه یک بحران اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
قسمت دوم: جاده

بالاخره روز سفر رسید. سپهر و سینا با اتوبوس آخر شب راه افتادند و قرار شد ما صبح زود راهی شویم. ما که همه ذاتاً خفاش بودیم، تا لحظه حرکت در اینستاگرام تک‌چرخ می‌زدیم و استوری «پشت سر مسافر گریه شگون نداره» و «پرقا آماده باش، می‌خوایم روتو کم کنیم» می‌گذاشتیم و از همین راه شونصد دایرکت با مضامین «به سلامتی کجا می‌روید بانو؟» و «می‌تونم بپرسم پرقا چیه؟» و این حرف‌ها دریافت کردیم. از آنجا که همیشه گِله اصلی بابا به مسوولان «عدم پاسخگویی» است، ما سعی می‌کردیم در این موارد «مسوولانه» رفتار نکنیم و پاسخگو باشیم. از همین راه فهمیدیم که کلی از فالورهایمان از اصفهان و حومه بوده و ما خبر نداشتیم. گل از گل من شکفت و به انتظار روزهای بهتر نیشم تا بناگوش باز شد. فقط باید کمی روی یادگیری لهجه اصفهانی کار می‌کردم تا بفهمم مثلاً «کِکه» یعنی چه که نصف‌شان بدون این کلمه اصلاً نمی‌توانند مکالمه سالمی برقرار کنند! به‌نظرم چیزی باشد مثل «عزیزم» وگرنه چرا باید نصف پسرهای پیجم به من بگویند «ککه داری میای اصفون؟ بِپا تو روخونه غرق نشی!» شاید هم معنی «شیرینی» بدهد، چون یکی دیگر با کلی استیکر قلب و خنده نوشته بود «میگما! اصفون ککه پخش می‌کونن که شوما میخَین وَخسین بیاین؟» اول از همه تشکر کردم و نایسی تهرانی‌ام را به رخ‌شان کشیدم، اما بعد فضولی‌ام گل کرد و «ککه» را گوگل کردم. اولین پیشنهاد گوگل صفحه‌ای بود با عنوان «نقش ککه در فرهنگ اصیل و غنی اصفهانی». صفحه را باز کردم و پیش خودم فکر کردم خیلی هم در مورد کلمه بی‌راه نرفته‌ام چون چند خط اول متن هم به نقش پررنگ این کلمه در زندگی روزمره اصفهانی‌ها اشاره داشت، اما چشمتان روز بد نبیند، چون وقتی به توضیح معنی واژه رسیده بود، خیلی کوتاه و مختصر نوشته بود «مدفوع، گُه، کثافت»! تازه دوزاری‌ام افتاد که ظاهراً بنای شوخی با کسانی را گذاشته‌ام که خودشان هم زیادی پایه‌اند. خدا به خیر کند!

بالاخره صبح شد و راه افتادیم. جاده اصفهان جان می‌داد برای خوابیدن، برای همین سه تا خواهر مثل زیبای خفته بیهوش شدیم تا یک ساعت بعد، که با ترمز شدید پرقا از جا پریدیم. ظاهراً مامان هم که تا نصفه شب به فکر آذوقه‌ی این همه آدم دهن‌دار بوده، خوابش برده و بابا هم لابد پیش خودش فکر کرده که «وقتی همه خوابن، من برا کی رانندگی کنم؟» پشت فرمان چرت می‌زده و کم‌کم با سرعت ۲۰ کیلومتر وسط اتوبان می‌رانده که راننده تریلی با بوق ممتد و البته چند جمله‌ی محبت‌آمیز اما خشن از خواب بیدارش کرده! اولین واکنش بعد از بیداری ترمز شدید بوده که باعث شد دست من که زیر چانه‌ام بود فکم را جابجا کند، پای سمیرا که گذاشته بود بالای صندلی جلو، ۱۸۰ درجه باز شود و بخورد توی سر و کله مامان، سارا هم که پرت شده بود روی دنده و دست و پا می‌زد. در این میان فقط بابا با نیش باز به نتیجه‌ی هنرش نگاه کرد و با خنده گفت «خوب شد! دیگه خواب از سرتون پرید.» همیشه همین‌قدر با آرامش با بحران‌های زندگی برخورد می‌کرد! همین که خودش و پرقایش سالم بود، دیگر عین خیالش نبود که دسته دنده الان کجای ساراست، یا فک من مثل استیون هاوکینگ شده، یا پای سمیرا با آن میزان گشایش جر خورده یا نه.

با هر زحمتی بود پیاده شدیم و کش و قوسی آمدیم تا استخوان‌هایمان برگردد سر جایش، مامان هم از فرصت استفاده کرد و چندتا از میوه‌های نصفه گندیده‌ی یخچال را که بر اساس قاعده‌ی «حیفه! پول بالاش دادیم» پوست کنده و خرد کرده بود در دهان‌مان چپاند. به‌نظرم از علت‌هایی که ما در خانواده زیاد جرات نمی‌کنیم سرما بخوریم، یکی همین پنی‌سیلین‌های مجانی‌ای است که مامان در قالب کپک نامحسوس به خوردمان می‌دهد، دومی هم عنبرنسارا! نمی‌دانم کدام شیرپاک‌خورده‌ای این اکسیر حیات را به مامان معرفی کرده که تا یکی در خانه سرفه کند، مامان تکه‌ای از سرگین الاغ ماده (جنسیت گُه خر از کجا معلومه؟!) را در اسفند دودکن می‌اندازد و روشنش می‌کند تا خانه ویروس‌زدایی شود. دیگر کاری ندارد که سرفه در اثر سرماخوردگی‌ست یا در اثر پریدن غذا در گلو، یا حتی داریم گلو صاف می‌کنیم تا افاضات بفرماییم. بگذریم… .

دوباره نشستیم توی ماشین و راه افتادیم… .

 

ادامه دارد.

نوشته هر شش دقیقه یک بحران اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d9%87%d8%b1-%d8%b4%d8%b4-%d8%af%d9%82%db%8c%d9%82%d9%87-%db%8c%da%a9-%d8%a8%d8%ad%d8%b1%d8%a7%d9%86-2/feed/ 0
سفر به آنجا و بازگشت دوباره (فصل چهارم) https://pelatto.ir/%d8%b3%d9%81%d8%b1-%d8%a8%d9%87-%d8%a2%d9%86%d8%ac%d8%a7-%d9%88-%d8%a8%d8%a7%d8%b2%da%af%d8%b4%d8%aa-%d8%af%d9%88%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d9%87-%d9%81%d8%b5%d9%84-%da%86%d9%87%d8%a7%d8%b1%d9%85/ https://pelatto.ir/%d8%b3%d9%81%d8%b1-%d8%a8%d9%87-%d8%a2%d9%86%d8%ac%d8%a7-%d9%88-%d8%a8%d8%a7%d8%b2%da%af%d8%b4%d8%aa-%d8%af%d9%88%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d9%87-%d9%81%d8%b5%d9%84-%da%86%d9%87%d8%a7%d8%b1%d9%85/#respond Sat, 28 Jul 2018 07:35:06 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5760 دعوا سرِ سرِ میلاد ده دقیقه یا یه ربع می‌شد که آفتاب عین یه میخ داغ خودشو فرو می‌کرد تو چشمم و منم در مقابل بیدار شدن مقاومت می‌کردم. می‌دونستم کافیه چشمام و باز کنم و بشینم تا دوباره اون نگاه سرد و غمگین و لعنتیه میلاد و حس کنم و زیر وزنش له بشم. برای اینکه خیلی آفتاب نره رو اعصابم و بتونم ندید بگیرمش داشتم با صدای توی کله‌م مذاکره می‌کردم . از من اصرار بود و از اون انکار. من بهش پیشنهاد می دادم از خر شیطون بیاد پایین که از این خراب شده جون سالم به در ببریم ولی اون همه‌ش دنبال پیدا کردن یه راه حل بی خطر و کم تنش می‌گشت. تازه وارد بود بالاخره . من می‌دونستم این داستان تا تموم بشه باید یه عالمه خون ریخته بشه ، اونم به طرق خیلی بد و زشت و عجیب غریب.احساس کردم یکی پای چپمو آروم تکون می‌ده . مطمئن بودم سعیده. اهل مستحبات بود . حتی وسط این خر تو خری آدمو از پا بیدار می کرد . میگم «نمی‌شه بخوابم؟»واقعا هم نیم ساعت خوابیده بودم تا صبح پشت سه پایه کله‌م تو دوربین بود . سعید می‌گه«نه خیر ، پاشو هیکلتو تکون بده جلسه داریم » بلند می‌شم و پشتم و می کنم سمت دشمن . انگار چشمای میلاد مثل چشمای سوپر من یه اشعه داره که روح آدم و سوراخ می‌کنه .  از تو کمرم فرو می‌ره تا وسط قلبم . سعید می‌گه «چته ؟ از تو بعیده ! خودتو جم و جور کن»یه نگاه عاقل اندر سفیه میندازم بهش. زود پشیمونم می‌کنه. با مشت محکم میزنه زیر قفسه سینه‌م . نفسم بند می‌آد و روی زانو می‌افتم . سعی می‌کنم نفس بکشم ولی چه فایده ؟ زور می‌زنم که نفس بکشم ولی چه فایده؟فکر می‌کنم کلا نفس نکشم مگه چی می‌شه ؟ قبل ازاینکه به نتیجه‌ی خاصی برسم  راه نفسم باز می‌شه . همزمان بالا هم می‌آرم . چیزی نخوردم . زردآب . تف می‌کنم باز پا می‌شم . سعید میگه : «خوابت پرید ؟ روحیه‌ت خوب شد ؟ » سریع جواب می‌دم :« آره خدایی ، دمت گرم» صدای تو سرم اعتراض می کنه بهش می‌گم :« نمی‌بینی مگه دیوونه ست الآن بازم می‌زنه » اونم سکوت می کنه. انگار قانعش کردم. راه می افتیم . یه چند تا ساختمون خرابه ست که از پشت دیوارهاش می‌ریم تا به مقر فرماندهی برسیم . مقر فرماندهی یه سوراخ گنده ست که حاصل انفجار چند تا گلوله توپه که از قضا نزدیک هم خوردن زمین و اون سوراخ و تشکیل دادن . نرسیده به مقر فرماندهی یا به قول صدای تو کله‌م سوراخ فرماندهی ، جنازه میلاد و تو سایه خوابوندن روی زمین . حسن خوابیده کنارش و دستش و گرفته . چشماش مثل چشمای وزغ ورقلمبیده شده و تا جایی که می‌شده – حتی شاید یک کم بیشتر – زده بیرون . قرمز،عین کاسه خون . متوجه اومدنمون نمی‌شه. صدای تو سرم میگه :«آخ آخ بدبخت شد »بهش جواب می‌دم :« بدبخت شده دیگه » سعید یه لگد محکم می‌زنه تو پهلوش .حسن عین مار می‌پیچه به خودش ولی انقدر روحیه‌ش خرابه که بازم حرف نمی‌زنه . حتی آه و ناله هم نمی‌کنه . سرش و میاره بالا و نگاه می‌کنه . سعید با همون لحن خشک و آهنی خودش میگه :« پاشو خودتو جم کن گوساله . رفتی خونه بشین گریه هاتو بکن . الآن وقت انتقامه نه آبغوره» حسن سریع بلند می‌شه و توی این پیاده روی دل‌انگیز ! به من و سعید ملحق می‌شه . از خودم سوال می‌کنم ما واقعا چرا این سعید و نمی‌کشیم از دستش راحت بشیم ؟ صدای توی سرم می‌گه :« هم دوسش دارید ، هم ازش حساب می‌برید هم باور دارید تنها کسی که از اینجا زنده می‌آد بیرون سعیده ، واسه همین چسبیدید بهش » جوابشو می‌دم : «حالا تو واسه من روانشناس بازی درنیآر» بی حاشیه و حرف اضافه می‌رسیم به سوراخ فرماندهی .حسینِ مخابرات نشسته و بی‌سیم‌هاشو چیده دورش و داره چرت می‌زنه . مجتبی و هادی و رضا هم نشستن . من و سعید و حسن هم می‌شینیم . بی حرف . سه تایی دارن منو بد نگاه می‌کنن . خودم شروع می‌کنم و با انگشت به مسول مخابرات اشاره می‌کنم و میگم:« می خواین اونم بیدار کنید منو بد نگاه کنه ؟ یه وقت خوش نگذره بهم» صدای تو سرم می‌گه :« الآن مجتبی شروع می‌کنه و توپخونه شو می‌گیره روت. درست حدس زده کاملا . بهش می‌گم ای ول بابا توام حالیته ها . مجتبی قاطیه قشنگ . رگای گردنش زده بیرون . به سعید می‌گه:« مگه نگفتی جلسه شورای فرماندهیه ؟» سعید هم میگه «چرا گفتم،نگفته بودم که الآن با لقد می‌فرستادمت سرجات»مجتبی شاکی تر می‌شه میگه :«اون وقت این‌ عوضی -منو میگه- اینجا چی می‌خواد ؟» قبل سعید خودم تیز جواب می‌دم:« والا واسه خود منم سواله ؟» صدای تو کله‌م می‌گه :«دمت گرم بابا پا رو دمش نزار خیلی شاکیه ها ، الآن اینم میزنتت. دنبال شر نگرد» . سعید به مجتبی می‌گه:« اینجاست چون من گفتم باشه». هادی می‌پره وسط طرف مجتبی رو میگیره . البته طبیعیه ، درکش می‌کنم . می‌گه «: چرا اونوقت ؟» می‌دونم الآن وقتشه سعید یه یادآوری بکنه به همه که اینجا رئیس کیه ؟ هیچی نمی‌گه فقط نگاش می‌کنه . هی نگاش می‌کنه . بازم نگاش می‌کنه . انقدر نگا می‌کنه که همه سرشون و می‌ندازن پایین . حتی من ! انگار نه انگار من اینجا بی تقصیرم ! سعید می‌گه :«یادتون نره شما به من جواب می‌دین نه من به شما . کسی اعتراضی نداره ؟» من و مجتبی و رضا و حسن همونطوری سر به زیر می‌گیم نه . هادی سر به زیر مونده و داره با خودش کلنجار می‌ره . سعید می‌گه :«چیکار میکنی ؟ هستی یا نیستی ؟» هادی می‌گه:« هستم آقا ، اعتراض هم ندارم . امر ؟» به صدای تو سرم می‌گم:«معلوم شد رئیس کیه» اونم جواب می‌ده:«آره، فعلا که سعیده » سعید می‌گه:« بگید اولا چند چندیم ؟ بعد هم نظرتون و راجع به برنامه بعدیمون می‌خوام . آخرشم من تصمیم می‌گیرم . بی حاشیه ، بی حرف اضافه . رضا تو شروع کن ، خیر سرت اطلاعات منی.» رضا تند تند شروع می‌کنه حرف زدن:« با طلوع آفتاب موقعیت یابی کردیم ، ما باید تو خط دفاعی آخر جاده با فاصله سه هزار متری از مسلحین پیاده می‌شدیم ، نشدیم . هزاروپونصد متر جلوترنشستیم زمین. دقیقا وسط مسلحین و خودی ها . از روی علائم معلومه رو به النصره واستادیم و پشتمون هم یه خط از حرس جمهوری مستقره با استعداد پنجاه نفر به علاوه دوتا ایرانی . البته اگر از آخرین باری که من اطلاعات گرفتم تا الآن همه سالم باشن» می‌پرم وسط می‌گم:« سالمن دیگه . مگه صبح تا حالا یه دونه تیر در شده اینجا ؟ خیالشون راحت شده ما جلوشونیم ، تخت خوابیدن .» رضا ، هادی ، مجتبی و حسن یه جوری واکنش می‌دن که انگار یه مگسی بود وز وز کرد و رفت ،حتی حاضر نیستن نگام کنن.فقط سعید برام یه سری تکون می‌ده . رضا ادامه می‌ده:« خط دوم مسلحین که میشه خط اول محاصره هم سه هزار متر از خط اولشون عقب تره . اونجا تحرک هست ولی تو خط اول هیچ تحرکی نیست . ولی مطمئنیم توش حضور دارن . دیشب بعد از پیاده شدنمون یه دراپ داشتیم که با هواپیما برامون تدارکات ریختن . عمده ش افتاد دست النصره ». سعید می‌گه:« چی به خودمون رسید ؟» نگاش سمت هادیه. هادی یه سری تکون می‌ده میگه :«فقط یه پالت اونم نصفش تو آسمون رفته ، تو هوا پاره شده بسته بندیش ، شورت ، زیر پوش ، نون خشک ». صدای تو سرم می‌گه: «سلام تشنگی» . انگار که هادی شنیده باشه می‌گه:« آب و غذا رو جیره بندی کردم . فعلا بارریزی دیگه ای درکار نیست ». همه با هم به خاطر اندوه این حادثه دردناک سی ثانیه ای سکوت می‌کنیم . تو دلم می‌گم :«کوفتشون بشه هرچی از ما افتاد دستشون» . سعید سکوت و می‌شکنه به من میگه :« از وسایل تو ، چیزی تو دراپ بوده ؟» می‌گم:« نه بابا ، التماس کنیم نمی‌دن چه برسه که درخواست نداده بفرستن . بعد هم اگر افتاده بود تا الآن پوستمون کنده بودن . به جای یه تلفات ده تا داشتیم ». سعید میگه :« مجتبی جاگیریمون چطوریه ؟ »مجتبی می‌گه:« افتضاح،باید بکشیم عقب سر جایی که براش برنامه داشتیم . پیش حرس جمهوری ها و دوتا نیروی قدیمی خودمون .همونجا مقاومت کنیم. کلا اینجا جای موندن نیست ، می‌زننمون . اما تو روشنایی هم نمی‌شه توی این دشت باز بریم عقب باید بمونیم تا تاریکی» . سعید میگه :«اونجا مگه خط آخر نیست ؟ مجتبی می‌گه چرا هست»سعید می‌گه :« بریم اونجا هم از داعش می‌خوریم هم از النصره . اینجا اقلا از پشت نمی‌خوریم . خط عقبی هم خیالش راحت تره که روشو بکنه سمت داعش پشتش به ما باشه . نه نمی‌ریم عقب » صدای توسرم می‌گه :« دقیقا ، قربون آدم چیز فهم .» مجتبی می‌گه:« این خط جلویی با خمپاره قتل عاممون می‌کنه . اینجا پناه نداریم ، تدارکاتمون هم تموم می‌شه » هادی تاییدش می‌کنه . صدای تو سرم می‌گه:« میذاری من حرف بزنم » می‌گم :«نه » سعید میگه :«خوشم نمی‌آد تو یه خط از دو طرف پدافند کنم.عقب نمی‌ریم.» صدای تو کله‌م میگه:« توروخدا بذار من حرف بزنم » می‌گم:« بابا اینا اعصاب ندارن از دیشب تا حالا اصلا از من خوششون نمی‌آد الآن که وقت حرف زدن نیست .» رضا می‌گه :«در هر حال هرچی شما بگی ولی تو حلب قرار شد بریم روی همون خط بشیم ۷۵ نفر واستیم جلوشون تا کمک برسه » صدای تو سرم جیغ و داد می‌کنه:« ار من حرف بزنم . احمق جون بریم عقب مردیم »اصلا جوابشو نمی‌دم ایندفعه تا حالش گرفته شه. سعید می‌گه:« همون که گفتم » رضا:« از قضیه میلاد چی فهمیدی ؟» حسن داره نفس نفس می‌زنه تا این وسط نزنه زیر گریه . حق هم داره البته . رفیق جون جونیش بود میلاد . رضا من من می‌کنه سعید می‌گه:« بنال دیگه . این کارا چیه ؟ اینجا جنگه . هممون هم می‌دونستیم کجا داریم می‌آیم و چه عاقبتی ممکنه پیدا کنیم . بگو زود باش کار داریم»رضا می‌گه :«وقتی هلی کوپتر پیادمون کرد میلاد آخرین نفر بوده که اومده پایین . از همه به خط دشمن نزدیک تر . تا اونجایی که دیشب خودی ها اومدن سراغمون مطمئنیم زنده بوده و رو بی سیم صحبت کرده . بعدش تو جابجایی و تشکیل همین خط نیم بند فعلی احتمالا مسیر و اشتباه رفته و افتاده دست اونا . البته کسی چیزی ندیده » سعید میگه:« نه این دیده»  منو می‌گه ! تو دلم می‌گم ای تف تو این شانس . اینا تا حالا فکر می‌کردن من کم کاری کردم ندیدم . بدونن دیدم که کشتن منو آخه ! سعید می‌گه:« چی شد ؟ تعریف کن » میگم:« هیچی . میلاد رفت تو خط جلویی . نمی‌دونم می خواست شناسایی کنه سرخود یا اشتباه رفت . من پشت دوربین داشتم می‌دیدم . خط جلویی یه کانال سرتاسریه که خیلی سفت و محکمه ، خط حرس جمهوری بوده به سمت النصره که سقوط کرده» زبونم بند میآد . یا خود خدا ! این تیکه آخر و من نبودم صدای تو کله م بود . این داره کنترل زبونم و هم دست خودش می‌گیره . سعید شونه م و تکون می‌ده میگه:« چت شد لال شدی ؟ »می‌گم:« هیچی »فضولی صدای تو سرم و ندید می‌گیرمو ادامه می‌دم :«چهار پنج نفر و داخل کانال دیدم . بیشتر نه . همونا احتمالا میلاد و خفت کردن وضعیت شده اینی که هست» . صدای تو سرم میگه:« چرا راستشو نگفتی ؟ باید شرایط و درک کنن دقیقا » میگم:« چی می گفتم  ؟ توقع داری خیلی خونسرد ،با یه لبخند ملیح براشون تعریف کنم که آره ، پنج تایی ریختن سر میلاد از کانال آوردنش بیرون سرشو بریدن ؟ بگم اونم دست و پا می‌زد همه ش ؟ بعد پرتش کردن رو زمین و رفتن تو کانال سرشو زدن سر چوب گذاشتن رو به ما ؟ دیوونه می‌شن اینا خوب . اصلا شاید خود منم به جرم دیدن و تعریف کردن کشتن اصلا » سعید می‌گه:« قرصاتو خوردی ؟ »به این سوال لعنتی تیک دارم با اینکه تنها طرفدار و به نوعی حافظ جونم توی این جمع سعیده با اخم می‌گم بله.باز می‌گم:«بعدش هم حسن ازم پرسید میلاد نیست ، منم چشمم تو دوربین بود نفهمیدم کیه ، خدا شاهده می‌دونستم حسنه جواب نمی‌دادم.گفتم زدنش جنازه ش هم اونجاست . بعد هم ایشون از پیش من تا میلاد سینه خیز رفت و جنازه و کشید عقب ولی دستش به سر نرسید ». مجتبی دیگه دیوونه شده هر لحظه منتظرم منو بکشه . داد می‌زنه:« خوب چرا نزدیشون ؟» من سرم و می‌ندازم پایین و هیچی نمی‌گم . باز داد و هوار می‌کنه . سعید نگام میکنه . یعنی جواب بده . میگم:« آقا مجتبی فایده ش چی بود ؟ من می‌زدم هم میلاد پریده بود هم اون پنج تا . ما واسه پنج تا از اونا موشک نمی‌زنیم ، مگه دستور باشه . موشکی که کلا چهارتا دونه ازش داریم قراره زرهی بزنه نه آدم . قراره همه رو زنده نگه داره و خط و حفظ کنه . خودت هم جای من بودی نمی‌زدی . میلاد روزی که اومد تو طیار می دونست اینجا اگر هم بویی می‌آد کبابی تو کار نیست . خر داغ می‌کنن » سعید پشتم در می‌آد میگه:« کار درستی کردی . تمام » هیچ‌کس قانع نشده . قشنگ از قیافه هاشون معلومه . سعید میگه:« عقب هم نمی‌ریم . همینجا رو چطوری میشه سفت کرد ؟» مجتبی و هادی و رضا باهم شروع می‌کنن حرف زدن که نمی شه و باید بریم عقب تر . صدای تو کله م میگه :«بزار منم حرف بزنم . به خدا بد نمی‌گم » بهش می‌گم:« به جهنم هر زری هم بزنی از این بدتر نمی‌شه» افسار خودمو می‌دم دستش . یهو وسط این هم‌همه منم دهنمو باز میکنم می‌گم:« باید بریم جلو » یهو همه سکوت می‌کنن و با چشمای گرد شده منو نگاه می‌کنن . یهو جای من با صدای تو کله‌م هم عوض می‌شه بهش میگم:« بنال دیگه یه حرفی بزن »نمی دونم واقعا می‌گم یا می‌گه ! ولی دهنم باز می‌شه و زبونم می‌چرخه:« باید بریم جلو ، خط جلو یه کانال عمیق و سر تاسریه که باید بریم توش مستقر شیم . تو حلب اشتباه بهمون گفتن که بریم تو یه خط از دو طرف پدافند کنیم . الآن که دارم می‌بینم عمرا نمی‌شه . من تو شورای فرماندهی نیستم ، ضد زره‌ام ولی همتون می‌دونید بی تجربه هم نیستم . سعید راست میگه بریم عقب مردیم از دو طرف می‌خوریم ، مجتبی هم راست می‌گه اینجا بمونیم هم مردیم . کانال جلویی خالیه همون چند تا نیروی انغماسی که میلاد و کشتن اون جان . تحرک خط عقب مال اینه که می خوان شبونه بیان تو این کانال بعد همه مون و می‌کشن . این کانال داره جلوی انتحاری های خودروییشون و می‌گیره ضمنا بریم جلو یه فاصله خالی سه هزارمتری بین ما خط خودی عقبی درست می‌شه که برامون تدارکات می‌ریزن . جا برای بار ریزی درست نکنیم  نتیجه‌ش با عقب رفتن یا اینجا موندن یکی میشه.از گشنگی و تشنگی می‌میریم. تازه اگر خوب بریزیم سرشون سر میلاد و هم پس می‌گیریم ، اونا رو هم می‌کشیم . کسی از تحلیلم خوشش نمی‌آد . به صدای تو سرم می‌گم:« چرا حرف مفت می‌زنی آخه ؟ حمله کردن ، برنامه می‌خواد ، اطلاعات و شناسایی و پشتیبانی می‌خواد. قاعده همینه» مجتبی هم عین حرفای خودم و تحویل خودم می‌ده فقط نمی‌دونه کس دیگه داره جای من حرف می‌زنه . نمی‌دونه خودم هم بهش همینارو گفتم . نمی‌دونه من خودم الآن با خودم مخالفم . بعد دوباره دهنم باز می‌شه و می‌گه:« بریم عقب مردیم ، بمونیم اینجا هم مردیم اگر رفتیم جلو و مردیم هم اتفاق خاصی نیوفتاده ولی شاید رفتیم شد ، اون وقت زنده می‌مونیم ». هادی میگه:« ما اصلا اومدیم خط و نگه داریم ، قرار نیست جلو بریم ، امکاناتش و نداریم ». دهن من خیلی خودسر خود مختار میگه:«این چیزیه که اونا هم می‌دونن واسه همین خطشون و هجومی بستن ، عمرا تو فکر پدافند نیستن . می‌دونن طیار اومده دفاع کنه واسه همین الآن راحت خوابیدن تا شب بیان سراغمون . الآن بریزیم سرشون بهتر از پنج دقیقه دیگه ست . یه خط سفت و محکم دستمون می‌آد با یه فضای سه کیلومتری برای گرفتن تدارکات . هرچی داریم خرج کنیم . ما که می خوایم بمیریم خوب رو به جلو بمیریم والا بهتره تا از گشنگی بمیریم یا اسیر شیم » بهش می‌گم:« ای پدرسوخته . این اسیر شدن و خوب اومدی . این دیگه کابوس همه ست»سعید می‌گه:« بد نمی‌گه . اینا منتظر هرچی باشن منتظر هجوم نیستن » مجتبی میگه:« آقا سعید این دیوونه ست همه می‌دونن » خودم کنترل فکم و میگیرم دستم میگم:« بله . همه هم می دونن  این احتمال و هم حساب کن آقا سعید » سعید میگه:« بالاخره یه وقتایی خدا یه حرف درستی و میزاره تو دهن یه احمق که آقا مجتبی یاد بگیره مشورت چیز بدی نیست » مجتبی شاکی که بود دیگه جوش میآره رو میکنه به منو می‌گه:« این بچه‌های مردم پرپر بشن تو این بیابون تو باید اون دنیا جواب بدی!» کنترل زبونم و از دستم درمیآره و جواب می‌ده:«خودت گفتی آقا مجتبی من دیوونه ام . از قدیم گفتن به دیوانه قلم نیست . منو که اون دنیا کاری ندارن . اگر می‌ترسی نیا»به خودم می‌‌گم:« این چه حرفی بود زدی آخه ؟ مجتبی و ترس ؟ چرا حرف مفت می‌زنی آخه ؟ »صدای تو سرم جواب می‌ده :«من می‌خوام زنده برگردیم ، راهش هم اینه که اینکار و کنیم ، مجتبی هم باید باشه . اگر راه فرار داشت می‌گفتم دربریم ولی الآن چاره زنده موندن جلو رفتنه نه عقب کشیدن .» صحبت هامو با مجتبی تموم میکنم ، یه پنج دقیقه ای میشه که این پوریا مارو زیر نظر داره . هیچ خوشم نمی‌آد . میام پشت دوربین و بهش می‌گم:« برو کنار بچه . مگه قرار نبود جلو رو ببینی ؟ تو چرا چشمت دنبال من بود همه‌ش ؟» پوریا می‌گه :« آقا سعید گفته » میگم:« سعید نه جعفر . تو خط عادت کن با رمز صحبت کنی که بعدا رو بی‌سیم سوتی ندی . این صد بار » میگه :«ببخشید چشم . ولی آقا سعید گفته من چشمم به شما باشه . وردستت باشم ، مواظبتون هم باشم . گفته شما کارت خیلی مهمه و نباید یه وقت خدای نکرده اتفاق بدی براتون بیافته » صدای تو سرم بهم میگه:« این بچه رو از کجا آورده این سعید خدا عالمه» . میگم:« خیلی خوب فعلا آمار خط عقبی و من دارم که کسی نیاد کمکشون تو کانالو نگاه کن الآن مجتبی و دار و دسته ش از راست سعید و باقی بچه ها از چپ می‌ریزن تو کانال . برای منم تعریف کن چی می‌بینی .» پوریا یهو یه تغییر زیادی تو صداش به وجود میآد و میگه:« یعنی فقط ما می‌مونیم اینجا ؟» میگم:« ما و حسین مخابرات» . زیر لب میگه:« یا اباالفضل » باز صدای تلق تفنگش و می‌شنوم که از ضامن خارج می‌شه . چشمم و از دوربین بر می‌دارم و نگاش می‌کنم . دوربین تو دستش داره می‌لرزه . می‌گم‌:«پوریا » جواب نمیده -« آقا پوریا » همونطوری می‌گه:« بله آقا ؟» -«دوربین ول کن منو نگاه کن » نگام میکنه . دهنش باز مونده و زبونش عین همین بیابون خشک شده . یه بطری آب از بغل پام می‌دم بهش.بهش می‌‌گم :«یک کم آب بخور » می‌خوره . همه شو می خوره جلوی چشمام . می‌گم:« نترس ما باهمیم . حواسمون هم هست . هیچ خری هم نمی‌آد سراغمون . اگر خوب برای من توضیح ندی جون خودمون و بقیه به خطر می‌افته . شما خیلی شجاعی از اونا هم بهتری . ابالفضل هم نگهدارته . حالا  نگاه کن » کله شو برام تکون میده و در حالی که مثل یه توله سگ کتک خورده ترسیده دوربین می‌کشه . منم میرم رو خط اصلی و نگاه‌ می‌کنم . تو دلم میگم خدا رو شکر خبری نیست . دوباره می‌گم:« پوریا چه خبر ؟» می‌گه:« هنوز هیچی » صدای سعید تو گوشم می‌آد می‌گه:« مجتبی ما آسته آسته می‌ریم . اگر تو راه دیدنمون بیا اگر نه اول ما میریم بعد شما بیاید »صدای تو سرم می‌گه:« همینه که دوستش دارید» . تک تک ضربان قلبم و می‌شنوم . زمان لعنتی نمی‌گذره . بچه ها هم نمی‌رسن به کانال . انگار هی وقت می‌گذره ولی سعید اینا جلو نمی‌رن . اعصابم می‌ریزه بهم . فک پایینم انگار که تو سرما باشم می‌لرزه . به زور کنترلش می‌کنم که صدا نده و تو دل پوریا از این خالی تر نشه . از فرق سرم تا نوک پام خیس عرق سرد شده . باید این فضا رو بهم بزنم . به پوریا می‌گم:« خوب  بنال دیگه وسط جیره بندی یه بطری آب کوفت کردی اقلا گزارش بده . پوریا شروع می‌کنه:« سعید اینا رسیدن تا بیست متری کانال . دارن می‌رسن تقریبا » تو دلم می‌گم :«آخیش»هنوز آخیش و تو دلم تموم نکردم می‌گه:« دیدنشون دارن تکون می‌خورن » می‌گم:« احمق رو بی‌سیم بگو » حالا بدتر هولش کردم و دکمه هندزفری و تو آستینش گم می‌کنه . چشم از خط عقبی بر نمی‌دارم . صدای تو کله م می‌گه:« خوب خودت می‌گفتی . احمق » صدای تق و توق سلاح سبک بلند می‌شه . می‌گم:« پوریا نمی‌خواد بگی دیگه خودشون فهمیدن .بگو چه خبره ؟» می‌گه :«خدا روشکر سعید اینا رسیدن به کانال و رفتن داخل . فکر کنم درگیر شدن آقا » می‌گم :«مجتبی اینا چه خبر ؟» صدای تو سرم می‌گه:« کانال و گرفتیم » می‌گم :«ما که اینجا بودیم اونا کانال و گرفتن . تو خودتو قاطی نکن » پوریا میآد وسط مذاکرات من با خودم و می‌گه:« مجتبی اینا به دو دارن می‌رن کسی هم نفهمیده . آقا مجتبی از همه جلوتره » تو دلم می‌گم:« ای جانم . حیفه نبینم این صحنه رو » چشمم و از تو دوربین در می‌آرمو نگا می‌کنم . مجتبی جنگی ترین مرد این گروهه . راحت صد متر از بچه های خودش که می‌شن خوبای طیار افتاده جلو . خود طیار جمع خوباس . اما مجتبی فوق العاده ست. با کوله و همه متعلقات مثل آهو می‌ره . فاصله ش بازم بیشتر شده و نزدیک کاناله . دوربین گردنیم و بر میدارم یه نگاه می‌ندازم . کلاش و انداخته پشتش هیچی تو دستاش نیست . صدای تو سرم می‌گه:« همینه  می‌دونه می‌رسه » بر‌می‌گردم تو دوربین خودم . هنوز تو خط اصلی خبر خاصی نیست . تحرک دارن ولی مهم هم نیست . می‌گم:« پوریا چه خبر ؟ » میگه :«سعید اینا دارن می‌رسن وسط کانال . همونجایی که …..»صداش قطع می‌شه . می‌گم:« همونجایی که سر میلاد هست . خوب ؟ » -آقا مجتبی هم رفت داخل دارن قیچیشون میکنن . اونطرف چه خبر آقا ؟ می‌گم:« هیچی اصلا نفهمیدن ما اومدیم . یا اگرم فهمیدن آمادگی مقابله نداشتن » صدای تو سرم می‌گه:« عشق کردی ‌؟ فکر هرچیزیو می‌کردن الا اینکه ما حمله کنیم» بهش میگم:« ببینیم و تعریف کنیم حالا » پوریا می‌گه :«بچه های مجتبی هم رسیدن » می‌گم:« خوب خدا رو شکر »چند لحظه ای می‌گذره. دیگه صدای تیر اندازی نمی‌آد . فقط صدای داد و هوار می‌آد . پوریا می‌پرسه:« چرا تیراندازی نمی‌کنن ؟ »میگم :«دارن اسیر می‌گیرن » پوریا میگه :« سر و هم آوردن پایین » می‌گم :«خوب خدا رو شکر» صدای پا از پشتمون می‌آد جفتمون بر‌می‌میگردیم و اسلحه می‌کشیم حسین داد می‌زنه:« منم بابا نزنید یه وقت » زود بر می‌گردم تو دوربین سرکار خودم . حسین از پشت می‌آد می‌گه :«امید می‌خواد باهات صحبت کنه خط امنه،  برات یه فرکانس سوزوندم ها . خبر خوب بگیر ازش » گوشیو میزارم دم گوشم می‌گم جانم ؟ می‌گه:« خوب گوش کن ببین چی می‌گم . پهپاد خودمون بالاسرتونه . دیدمتون . حرکتتون خیلی خوب بود . جا از اون کانال بهتر گیرتون نمی‌آد »میگم:« خوب چرا دیشب نگفتید آخه !» میگه:« مرض نداشتیم که قبلش هوا ابری بود خوب دید نداشتیم » میگم :«یه وقت بلایی سرت نیاد تو اون سنگر بیست متر در بیست متر بتون » میگه ده لال شو گوش بده . فقط شما نخود سیاهید، کرم سر قلابید ! متوجه هستی که ؟ سعی کنید عصبانیشون نکنید ، فعلا کمکی در کار نیست . گوشی گوشی ….. من بازم خط عقب و دید می‌زنم . صدای تو سرم می‌گه:« گند بالا آوردی » میگم:« خفه شو » امید از اونطرف می‌گه :« به قرآن همه تون خلید . دنبال شر می‌گردید . گندتون بزنن . خدا لعنتت کنه » گوشی میدم به حسین می‌گم:« خفه ش کن » حسین پشت من می‌شینه زمین . پوریا می‌گه :« آقا پنج نفر و از کانال انداختن بیرون به نظرم خیسن . فکر کنم آباشونو ریختن که دست ما نیفته دستاشون بالاس و دارن می‌رن سمت مسلحین » تو دلم می‌گم:« می‌دونم » پوریا می‌پرسه:« مگه نگفتی دارن اسیر می‌گیرن ؟ »میگم :«آخه احمق کی تو محاصره اسیر می‌گیره که ما دومیش باشیم »حسین حرفای منو امید شنیده نفسشو با صدا میده بیرون . می‌زنه روشونم می‌گه:« گندت بزنن هرچی آتیشه از گور تو بلند می‌شه » تو دلم می‌گم:« آخه من از کجا می‌دونستم » صدای داد و هوار و جیغ می‌پیچه تو بیابون . من اصلا نگاه هم نمی‌کنم ببینم چه خبره . صدای تو سرم می‌گه:« واقعا احمقی» هیچی نمی‌گم . پوریا میگه:« یه منور انداختن وسطشون هر پنج تا آتیش گرفتن دارن زنده زنده می‌سوزن » حسین از پشتم می‌گه:« آخه برا چی ؟» اعصابم می‌ریزه بهم ، خون تو رگام جوش می‌آد دوربین و بی خیال می‌شم بر می‌گردم زل میزنم تو چشاش می‌گم:« برای اینکه کسی نباید بچه های مارو بکشه ، اگر کشت نباید سرشو نو ببره اگر برید نباید بزنه سر چوب . اگر زد قبل از اینکه بفرستیمش جهنم خودمون کبابش می‌کنیم.  اینو باید همه بدونن . باید خبرش بین همه ی مسلحین بچرخه »صدای سوت مجتبی میپیچه تو بیابون . یعنی آتش بس . یعنی بزارید بسوزن. یعنی خلاصشون نکنید. پوریا می‌گه:« کلت منورم نیست  فقط من منور داشتم . با منور من زدنشون » بر می‌گرده منو نگاه می‌کنه . روم و از حسین برمی‌گردونم می‌گیرم سمت پوریا می‌گم:« خوب که چی ؟» صدای داد و هوار و فحش دادن های سعید وسط این همه شلوغی داره می‌آد مطمئنم دقت کنم یه مخاطباش منم یکی مجتبی. پوریا همه چیو فهمیده . می‌پرسه :«مگه شما با آقا مجتبی دعواتون نشده بود ؟ مگه بد نبودید باهم ؟ بد کلت منو می‌دزدید می‌دید به آقا مجتبی ؟ »می‌گم :«چرا بد بودیم باهم . هنوزم هستیم . اصلا هیچ وقت ما باهم خوب نبودیم » صدای تو سرم می‌گه:« خدا تو و مجتبی رو از یه لجن آفریده مطمئن باش» حسین شونم و تکون می‌ده می‌گه :«نگاه کن ! عصبانیشون کردی گوساله، فکر کنم از خط عقبی تانک درآوردن » پوریا می‌گه یا امام رضا.

نوشته سفر به آنجا و بازگشت دوباره (فصل چهارم) اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
دعوا سرِ سرِ میلاد

ده دقیقه یا یه ربع می‌شد که آفتاب عین یه میخ داغ خودشو فرو می‌کرد تو چشمم و منم در مقابل بیدار شدن مقاومت می‌کردم. می‌دونستم کافیه چشمام و باز کنم و بشینم تا دوباره اون نگاه سرد و غمگین و لعنتیه میلاد و حس کنم و زیر وزنش له بشم. برای اینکه خیلی آفتاب نره رو اعصابم و بتونم ندید بگیرمش داشتم با صدای توی کله‌م مذاکره می‌کردم . از من اصرار بود و از اون انکار. من بهش پیشنهاد می دادم از خر شیطون بیاد پایین که از این خراب شده جون سالم به در ببریم ولی اون همه‌ش دنبال پیدا کردن یه راه حل بی خطر و کم تنش می‌گشت. تازه وارد بود بالاخره . من می‌دونستم این داستان تا تموم بشه باید یه عالمه خون ریخته بشه ، اونم به طرق خیلی بد و زشت و عجیب غریب.احساس کردم یکی پای چپمو آروم تکون می‌ده . مطمئن بودم سعیده. اهل مستحبات بود . حتی وسط این خر تو خری آدمو از پا بیدار می کرد . میگم «نمی‌شه بخوابم؟»واقعا هم نیم ساعت خوابیده بودم تا صبح پشت سه پایه کله‌م تو دوربین بود . سعید می‌گه«نه خیر ، پاشو هیکلتو تکون بده جلسه داریم » بلند می‌شم و پشتم و می کنم سمت دشمن . انگار چشمای میلاد مثل چشمای سوپر من یه اشعه داره که روح آدم و سوراخ می‌کنه .  از تو کمرم فرو می‌ره تا وسط قلبم . سعید می‌گه «چته ؟ از تو بعیده ! خودتو جم و جور کن»یه نگاه عاقل اندر سفیه میندازم بهش. زود پشیمونم می‌کنه. با مشت محکم میزنه زیر قفسه سینه‌م . نفسم بند می‌آد و روی زانو می‌افتم . سعی می‌کنم نفس بکشم ولی چه فایده ؟ زور می‌زنم که نفس بکشم ولی چه فایده؟فکر می‌کنم کلا نفس نکشم مگه چی می‌شه ؟ قبل ازاینکه به نتیجه‌ی خاصی برسم  راه نفسم باز می‌شه . همزمان بالا هم می‌آرم . چیزی نخوردم . زردآب . تف می‌کنم باز پا می‌شم . سعید میگه : «خوابت پرید ؟ روحیه‌ت خوب شد ؟ » سریع جواب می‌دم :« آره خدایی ، دمت گرم» صدای تو سرم اعتراض می کنه بهش می‌گم :« نمی‌بینی مگه دیوونه ست الآن بازم می‌زنه » اونم سکوت می کنه. انگار قانعش کردم. راه می افتیم . یه چند تا ساختمون خرابه ست که از پشت دیوارهاش می‌ریم تا به مقر فرماندهی برسیم . مقر فرماندهی یه سوراخ گنده ست که حاصل انفجار چند تا گلوله توپه که از قضا نزدیک هم خوردن زمین و اون سوراخ و تشکیل دادن . نرسیده به مقر فرماندهی یا به قول صدای تو کله‌م سوراخ فرماندهی ، جنازه میلاد و تو سایه خوابوندن روی زمین . حسن خوابیده کنارش و دستش و گرفته . چشماش مثل چشمای وزغ ورقلمبیده شده و تا جایی که می‌شده – حتی شاید یک کم بیشتر – زده بیرون . قرمز،عین کاسه خون . متوجه اومدنمون نمی‌شه. صدای تو سرم میگه :«آخ آخ بدبخت شد »بهش جواب می‌دم :« بدبخت شده دیگه » سعید یه لگد محکم می‌زنه تو پهلوش .حسن عین مار می‌پیچه به خودش ولی انقدر روحیه‌ش خرابه که بازم حرف نمی‌زنه . حتی آه و ناله هم نمی‌کنه . سرش و میاره بالا و نگاه می‌کنه . سعید با همون لحن خشک و آهنی خودش میگه :« پاشو خودتو جم کن گوساله . رفتی خونه بشین گریه هاتو بکن . الآن وقت انتقامه نه آبغوره» حسن سریع بلند می‌شه و توی این پیاده روی دل‌انگیز ! به من و سعید ملحق می‌شه . از خودم سوال می‌کنم ما واقعا چرا این سعید و نمی‌کشیم از دستش راحت بشیم ؟ صدای توی سرم می‌گه :« هم دوسش دارید ، هم ازش حساب می‌برید هم باور دارید تنها کسی که از اینجا زنده می‌آد بیرون سعیده ، واسه همین چسبیدید بهش » جوابشو می‌دم : «حالا تو واسه من روانشناس بازی درنیآر»

بی حاشیه و حرف اضافه می‌رسیم به سوراخ فرماندهی .حسینِ مخابرات نشسته و بی‌سیم‌هاشو چیده دورش و داره چرت می‌زنه . مجتبی و هادی و رضا هم نشستن . من و سعید و حسن هم می‌شینیم . بی حرف . سه تایی دارن منو بد نگاه می‌کنن . خودم شروع می‌کنم و با انگشت به مسول مخابرات اشاره می‌کنم و میگم:« می خواین اونم بیدار کنید منو بد نگاه کنه ؟ یه وقت خوش نگذره بهم» صدای تو سرم می‌گه :« الآن مجتبی شروع می‌کنه و توپخونه شو می‌گیره روت. درست حدس زده کاملا . بهش می‌گم ای ول بابا توام حالیته ها . مجتبی قاطیه قشنگ . رگای گردنش زده بیرون . به سعید می‌گه:« مگه نگفتی جلسه شورای فرماندهیه ؟» سعید هم میگه «چرا گفتم،نگفته بودم که الآن با لقد می‌فرستادمت سرجات»مجتبی شاکی تر می‌شه میگه :«اون وقت این‌ عوضی -منو میگه- اینجا چی می‌خواد ؟» قبل سعید خودم تیز جواب می‌دم:« والا واسه خود منم سواله ؟» صدای تو کله‌م می‌گه :«دمت گرم بابا پا رو دمش نزار خیلی شاکیه ها ، الآن اینم میزنتت. دنبال شر نگرد» . سعید به مجتبی می‌گه:« اینجاست چون من گفتم باشه». هادی می‌پره وسط طرف مجتبی رو میگیره . البته طبیعیه ، درکش می‌کنم . می‌گه «: چرا اونوقت ؟»
می‌دونم الآن وقتشه سعید یه یادآوری بکنه به همه که اینجا رئیس کیه ؟ هیچی نمی‌گه فقط نگاش می‌کنه . هی نگاش می‌کنه . بازم نگاش می‌کنه . انقدر نگا می‌کنه که همه سرشون و می‌ندازن پایین . حتی من ! انگار نه انگار من اینجا بی تقصیرم ! سعید می‌گه :«یادتون نره شما به من جواب می‌دین نه من به شما . کسی اعتراضی نداره ؟» من و مجتبی و رضا و حسن همونطوری سر به زیر می‌گیم نه . هادی سر به زیر مونده و داره با خودش کلنجار می‌ره . سعید می‌گه :«چیکار میکنی ؟ هستی یا نیستی ؟» هادی می‌گه:« هستم آقا ، اعتراض هم ندارم . امر ؟» به صدای تو سرم می‌گم:«معلوم شد رئیس کیه» اونم جواب می‌ده:«آره، فعلا که سعیده »
سعید می‌گه:« بگید اولا چند چندیم ؟ بعد هم نظرتون و راجع به برنامه بعدیمون می‌خوام . آخرشم من تصمیم می‌گیرم . بی حاشیه ، بی حرف اضافه . رضا تو شروع کن ، خیر سرت اطلاعات منی.»
رضا تند تند شروع می‌کنه حرف زدن:« با طلوع آفتاب موقعیت یابی کردیم ، ما باید تو خط دفاعی آخر جاده با فاصله سه هزار متری از مسلحین پیاده می‌شدیم ، نشدیم . هزاروپونصد متر جلوترنشستیم زمین. دقیقا وسط مسلحین و خودی ها . از روی علائم معلومه رو به النصره واستادیم و پشتمون هم یه خط از حرس جمهوری مستقره با استعداد پنجاه نفر به علاوه دوتا ایرانی . البته اگر از آخرین باری که من اطلاعات گرفتم تا الآن همه سالم باشن» می‌پرم وسط می‌گم:« سالمن دیگه . مگه صبح تا حالا یه دونه تیر در شده اینجا ؟ خیالشون راحت شده ما جلوشونیم ، تخت خوابیدن .»
رضا ، هادی ، مجتبی و حسن یه جوری واکنش می‌دن که انگار یه مگسی بود وز وز کرد و رفت ،حتی حاضر نیستن نگام کنن.فقط سعید برام یه سری تکون می‌ده . رضا ادامه می‌ده:« خط دوم مسلحین که میشه خط اول محاصره هم سه هزار متر از خط اولشون عقب تره . اونجا تحرک هست ولی تو خط اول هیچ تحرکی نیست . ولی مطمئنیم توش حضور دارن . دیشب بعد از پیاده شدنمون یه دراپ داشتیم که با هواپیما برامون تدارکات ریختن . عمده ش افتاد دست النصره ». سعید می‌گه:« چی به خودمون رسید ؟» نگاش سمت هادیه. هادی یه سری تکون می‌ده میگه :«فقط یه پالت اونم نصفش تو آسمون رفته ، تو هوا پاره شده بسته بندیش ، شورت ، زیر پوش ، نون خشک ». صدای تو سرم می‌گه: «سلام تشنگی» . انگار که هادی شنیده باشه می‌گه:« آب و غذا رو جیره بندی کردم . فعلا بارریزی دیگه ای درکار نیست ». همه با هم به خاطر اندوه این حادثه دردناک سی ثانیه ای سکوت می‌کنیم . تو دلم می‌گم :«کوفتشون بشه هرچی از ما افتاد دستشون» . سعید سکوت و می‌شکنه به من میگه :« از وسایل تو ، چیزی تو دراپ بوده ؟» می‌گم:« نه بابا ، التماس کنیم نمی‌دن چه برسه که درخواست نداده بفرستن . بعد هم اگر افتاده بود تا الآن پوستمون کنده بودن . به جای یه تلفات ده تا داشتیم ». سعید میگه :« مجتبی جاگیریمون چطوریه ؟ »مجتبی می‌گه:« افتضاح،باید بکشیم عقب سر جایی که براش برنامه داشتیم . پیش حرس جمهوری ها و دوتا نیروی قدیمی خودمون .همونجا مقاومت کنیم. کلا اینجا جای موندن نیست ، می‌زننمون . اما تو روشنایی هم نمی‌شه توی این دشت باز بریم عقب باید بمونیم تا تاریکی» . سعید میگه :«اونجا مگه خط آخر نیست ؟ مجتبی می‌گه چرا هست»سعید می‌گه :« بریم اونجا هم از داعش می‌خوریم هم از النصره . اینجا اقلا از پشت نمی‌خوریم . خط عقبی هم خیالش راحت تره که روشو بکنه سمت داعش پشتش به ما باشه . نه نمی‌ریم عقب » صدای توسرم می‌گه :« دقیقا ، قربون آدم چیز فهم .»
مجتبی می‌گه:« این خط جلویی با خمپاره قتل عاممون می‌کنه . اینجا پناه نداریم ، تدارکاتمون هم تموم می‌شه » هادی تاییدش می‌کنه . صدای تو سرم می‌گه:« میذاری من حرف بزنم » می‌گم :«نه »
سعید میگه :«خوشم نمی‌آد تو یه خط از دو طرف پدافند کنم.عقب نمی‌ریم.»

صدای تو کله‌م میگه:« توروخدا بذار من حرف بزنم » می‌گم:« بابا اینا اعصاب ندارن از دیشب تا حالا اصلا از من خوششون نمی‌آد الآن که وقت حرف زدن نیست .»
رضا می‌گه :«در هر حال هرچی شما بگی ولی تو حلب قرار شد بریم روی همون خط بشیم ۷۵ نفر واستیم جلوشون تا کمک برسه » صدای تو سرم جیغ و داد می‌کنه:« ار من حرف بزنم . احمق جون بریم عقب مردیم »اصلا جوابشو نمی‌دم ایندفعه تا حالش گرفته شه. سعید می‌گه:« همون که گفتم » رضا:« از قضیه میلاد چی فهمیدی ؟» حسن داره نفس نفس می‌زنه تا این وسط نزنه زیر گریه . حق هم داره البته . رفیق جون جونیش بود میلاد . رضا من من می‌کنه سعید می‌گه:« بنال دیگه . این کارا چیه ؟ اینجا جنگه . هممون هم می‌دونستیم کجا داریم می‌آیم و چه عاقبتی ممکنه پیدا کنیم . بگو زود باش کار داریم»رضا می‌گه :«وقتی هلی کوپتر پیادمون کرد میلاد آخرین نفر بوده که اومده پایین . از همه به خط دشمن نزدیک تر . تا اونجایی که دیشب خودی ها اومدن سراغمون مطمئنیم زنده بوده و رو بی سیم صحبت کرده . بعدش تو جابجایی و تشکیل همین خط نیم بند فعلی احتمالا مسیر و اشتباه رفته و افتاده دست اونا . البته کسی چیزی ندیده » سعید میگه:« نه این دیده»  منو می‌گه ! تو دلم می‌گم ای تف تو این شانس . اینا تا حالا فکر می‌کردن من کم کاری کردم ندیدم . بدونن دیدم که کشتن منو آخه ! سعید می‌گه:« چی شد ؟ تعریف کن » میگم:« هیچی . میلاد رفت تو خط جلویی . نمی‌دونم می خواست شناسایی کنه سرخود یا اشتباه رفت . من پشت دوربین داشتم می‌دیدم . خط جلویی یه کانال سرتاسریه که خیلی سفت و محکمه ، خط حرس جمهوری بوده به سمت النصره که سقوط کرده» زبونم بند میآد . یا خود خدا ! این تیکه آخر و من نبودم صدای تو کله م بود . این داره کنترل زبونم و هم دست خودش می‌گیره . سعید شونه م و تکون می‌ده میگه:« چت شد لال شدی ؟ »می‌گم:« هیچی »فضولی صدای تو سرم و ندید می‌گیرمو ادامه می‌دم :«چهار پنج نفر و داخل کانال دیدم . بیشتر نه . همونا احتمالا میلاد و خفت کردن وضعیت شده اینی که هست» . صدای تو سرم میگه:« چرا راستشو نگفتی ؟ باید شرایط و درک کنن دقیقا » میگم:« چی می گفتم  ؟ توقع داری خیلی خونسرد ،با یه لبخند ملیح براشون تعریف کنم که آره ، پنج تایی ریختن سر میلاد از کانال آوردنش بیرون سرشو بریدن ؟ بگم اونم دست و پا می‌زد همه ش ؟ بعد پرتش کردن رو زمین و رفتن تو کانال سرشو زدن سر چوب گذاشتن رو به ما ؟ دیوونه می‌شن اینا خوب . اصلا شاید خود منم به جرم دیدن و تعریف کردن کشتن اصلا » سعید می‌گه:« قرصاتو خوردی ؟ »به این سوال لعنتی تیک دارم با اینکه تنها طرفدار و به نوعی حافظ جونم توی این جمع سعیده با اخم می‌گم بله.باز می‌گم:«بعدش هم حسن ازم پرسید میلاد نیست ، منم چشمم تو دوربین بود نفهمیدم کیه ، خدا شاهده می‌دونستم حسنه جواب نمی‌دادم.گفتم زدنش جنازه ش هم اونجاست . بعد هم ایشون از پیش من تا میلاد سینه خیز رفت و جنازه و کشید عقب ولی دستش به سر نرسید ». مجتبی دیگه دیوونه شده هر لحظه منتظرم منو بکشه . داد می‌زنه:« خوب چرا نزدیشون ؟» من سرم و می‌ندازم پایین و هیچی نمی‌گم . باز داد و هوار می‌کنه . سعید نگام میکنه . یعنی جواب بده . میگم:« آقا مجتبی فایده ش چی بود ؟ من می‌زدم هم میلاد پریده بود هم اون پنج تا . ما واسه پنج تا از اونا موشک نمی‌زنیم ، مگه دستور باشه . موشکی که کلا چهارتا دونه ازش داریم قراره زرهی بزنه نه آدم . قراره همه رو زنده نگه داره و خط و حفظ کنه . خودت هم جای من بودی نمی‌زدی . میلاد روزی که اومد تو طیار می دونست اینجا اگر هم بویی می‌آد کبابی تو کار نیست . خر داغ می‌کنن » سعید پشتم در می‌آد میگه:« کار درستی کردی . تمام » هیچ‌کس قانع نشده . قشنگ از قیافه هاشون معلومه . سعید میگه:« عقب هم نمی‌ریم . همینجا رو چطوری میشه سفت کرد ؟» مجتبی و هادی و رضا باهم شروع می‌کنن حرف زدن که نمی شه و باید بریم عقب تر . صدای تو کله م میگه :«بزار منم حرف بزنم . به خدا بد نمی‌گم » بهش می‌گم:« به جهنم هر زری هم بزنی از این بدتر نمی‌شه» افسار خودمو می‌دم دستش . یهو وسط این هم‌همه منم دهنمو باز میکنم می‌گم:« باید بریم جلو » یهو همه سکوت می‌کنن و با چشمای گرد شده منو نگاه می‌کنن . یهو جای من با صدای تو کله‌م هم عوض می‌شه بهش میگم:« بنال دیگه یه حرفی بزن »نمی دونم واقعا می‌گم یا می‌گه ! ولی دهنم باز می‌شه و زبونم می‌چرخه:« باید بریم جلو ، خط جلو یه کانال عمیق و سر تاسریه که باید بریم توش مستقر شیم . تو حلب اشتباه بهمون گفتن که بریم تو یه خط از دو طرف پدافند کنیم . الآن که دارم می‌بینم عمرا نمی‌شه . من تو شورای فرماندهی نیستم ، ضد زره‌ام ولی همتون می‌دونید بی تجربه هم نیستم . سعید راست میگه بریم عقب مردیم از دو طرف می‌خوریم ، مجتبی هم راست می‌گه اینجا بمونیم هم مردیم . کانال جلویی خالیه همون چند تا نیروی انغماسی که میلاد و کشتن اون جان . تحرک خط عقب مال اینه که می خوان شبونه بیان تو این کانال بعد همه مون و می‌کشن . این کانال داره جلوی انتحاری های خودروییشون و می‌گیره ضمنا بریم جلو یه فاصله خالی سه هزارمتری بین ما خط خودی عقبی درست می‌شه که برامون تدارکات می‌ریزن . جا برای بار ریزی درست نکنیم  نتیجه‌ش با عقب رفتن یا اینجا موندن یکی میشه.از گشنگی و تشنگی می‌میریم. تازه اگر خوب بریزیم سرشون سر میلاد و هم پس می‌گیریم ، اونا رو هم می‌کشیم .
کسی از تحلیلم خوشش نمی‌آد . به صدای تو سرم می‌گم:« چرا حرف مفت می‌زنی آخه ؟ حمله کردن ، برنامه می‌خواد ، اطلاعات و شناسایی و پشتیبانی می‌خواد. قاعده همینه» مجتبی هم عین حرفای خودم و تحویل خودم می‌ده فقط نمی‌دونه کس دیگه داره جای من حرف می‌زنه . نمی‌دونه خودم هم بهش همینارو گفتم . نمی‌دونه من خودم الآن با خودم مخالفم . بعد دوباره دهنم باز می‌شه و می‌گه:« بریم عقب مردیم ، بمونیم اینجا هم مردیم اگر رفتیم جلو و مردیم هم اتفاق خاصی نیوفتاده ولی شاید رفتیم شد ، اون وقت زنده می‌مونیم ». هادی میگه:« ما اصلا اومدیم خط و نگه داریم ، قرار نیست جلو بریم ، امکاناتش و نداریم ». دهن من خیلی خودسر خود مختار میگه:«این چیزیه که اونا هم می‌دونن واسه همین خطشون و هجومی بستن ، عمرا تو فکر پدافند نیستن . می‌دونن طیار اومده دفاع کنه واسه همین الآن راحت خوابیدن تا شب بیان سراغمون . الآن بریزیم سرشون بهتر از پنج دقیقه دیگه ست . یه خط سفت و محکم دستمون می‌آد با یه فضای سه کیلومتری برای گرفتن تدارکات . هرچی داریم خرج کنیم . ما که می خوایم بمیریم خوب رو به جلو بمیریم والا بهتره تا از گشنگی بمیریم یا اسیر شیم » بهش می‌گم:« ای پدرسوخته . این اسیر شدن و خوب اومدی . این دیگه کابوس همه ست»سعید می‌گه:« بد نمی‌گه . اینا منتظر هرچی باشن منتظر هجوم نیستن » مجتبی میگه:« آقا سعید این دیوونه ست همه می‌دونن » خودم کنترل فکم و میگیرم دستم میگم:« بله . همه هم می دونن  این احتمال و هم حساب کن آقا سعید » سعید میگه:« بالاخره یه وقتایی خدا یه حرف درستی و میزاره تو دهن یه احمق که آقا مجتبی یاد بگیره مشورت چیز بدی نیست » مجتبی شاکی که بود دیگه جوش میآره رو میکنه به منو می‌گه:« این بچه‌های مردم پرپر بشن تو این بیابون تو باید اون دنیا جواب بدی!» کنترل زبونم و از دستم درمیآره و جواب می‌ده:«خودت گفتی آقا مجتبی من دیوونه ام . از قدیم گفتن به دیوانه قلم نیست . منو که اون دنیا کاری ندارن . اگر می‌ترسی نیا»به خودم می‌‌گم:« این چه حرفی بود زدی آخه ؟ مجتبی و ترس ؟ چرا حرف مفت می‌زنی آخه ؟ »صدای تو سرم جواب می‌ده :«من می‌خوام زنده برگردیم ، راهش هم اینه که اینکار و کنیم ، مجتبی هم باید باشه . اگر راه فرار داشت می‌گفتم دربریم ولی الآن چاره زنده موندن جلو رفتنه نه عقب کشیدن .»

صحبت هامو با مجتبی تموم میکنم ، یه پنج دقیقه ای میشه که این پوریا مارو زیر نظر داره . هیچ خوشم نمی‌آد . میام پشت دوربین و بهش می‌گم:« برو کنار بچه . مگه قرار نبود جلو رو ببینی ؟ تو چرا چشمت دنبال من بود همه‌ش ؟»
پوریا می‌گه :« آقا سعید گفته » میگم:« سعید نه جعفر . تو خط عادت کن با رمز صحبت کنی که بعدا رو بی‌سیم سوتی ندی . این صد بار » میگه :«ببخشید چشم . ولی آقا سعید گفته من چشمم به شما باشه . وردستت باشم ، مواظبتون هم باشم . گفته شما کارت خیلی مهمه و نباید یه وقت خدای نکرده اتفاق بدی براتون بیافته » صدای تو سرم بهم میگه:« این بچه رو از کجا آورده این سعید خدا عالمه» .
میگم:« خیلی خوب فعلا آمار خط عقبی و من دارم که کسی نیاد کمکشون تو کانالو نگاه کن الآن مجتبی و دار و دسته ش از راست سعید و باقی بچه ها از چپ می‌ریزن تو کانال . برای منم تعریف کن چی می‌بینی .»
پوریا یهو یه تغییر زیادی تو صداش به وجود میآد و میگه:« یعنی فقط ما می‌مونیم اینجا ؟»
میگم:« ما و حسین مخابرات» .
زیر لب میگه:« یا اباالفضل » باز صدای تلق تفنگش و می‌شنوم که از ضامن خارج می‌شه . چشمم و از دوربین بر می‌دارم و نگاش می‌کنم . دوربین تو دستش داره می‌لرزه . می‌گم‌:«پوریا » جواب نمیده

-« آقا پوریا »

همونطوری می‌گه:« بله آقا ؟»

-«دوربین ول کن منو نگاه کن » نگام میکنه . دهنش باز مونده و زبونش عین همین بیابون خشک شده . یه بطری آب از بغل پام می‌دم بهش.بهش می‌‌گم :«یک کم آب بخور » می‌خوره . همه شو می خوره جلوی چشمام . می‌گم:« نترس ما باهمیم . حواسمون هم هست . هیچ خری هم نمی‌آد سراغمون . اگر خوب برای من توضیح ندی جون خودمون و بقیه به خطر می‌افته . شما خیلی شجاعی از اونا هم بهتری . ابالفضل هم نگهدارته . حالا  نگاه کن »
کله شو برام تکون میده و در حالی که مثل یه توله سگ کتک خورده ترسیده دوربین می‌کشه .
منم میرم رو خط اصلی و نگاه‌ می‌کنم . تو دلم میگم خدا رو شکر خبری نیست .
دوباره می‌گم:« پوریا چه خبر ؟» می‌گه:« هنوز هیچی »
صدای سعید تو گوشم می‌آد می‌گه:« مجتبی ما آسته آسته می‌ریم . اگر تو راه دیدنمون بیا اگر نه اول ما میریم بعد شما بیاید »صدای تو سرم می‌گه:« همینه که دوستش دارید» .
تک تک ضربان قلبم و می‌شنوم . زمان لعنتی نمی‌گذره . بچه ها هم نمی‌رسن به کانال . انگار هی وقت می‌گذره ولی سعید اینا جلو نمی‌رن . اعصابم می‌ریزه بهم . فک پایینم انگار که تو سرما باشم می‌لرزه . به زور کنترلش می‌کنم که صدا نده و تو دل پوریا از این خالی تر نشه . از فرق سرم تا نوک پام خیس عرق سرد شده . باید این فضا رو بهم بزنم . به پوریا می‌گم:« خوب  بنال دیگه وسط جیره بندی یه بطری آب کوفت کردی اقلا گزارش بده . پوریا شروع می‌کنه:« سعید اینا رسیدن تا بیست متری کانال . دارن می‌رسن تقریبا » تو دلم می‌گم :«آخیش»هنوز آخیش و تو دلم تموم نکردم می‌گه:« دیدنشون دارن تکون می‌خورن » می‌گم:« احمق رو بی‌سیم بگو » حالا بدتر هولش کردم و دکمه هندزفری و تو آستینش گم می‌کنه . چشم از خط عقبی بر نمی‌دارم . صدای تو کله م می‌گه:« خوب خودت می‌گفتی . احمق » صدای تق و توق سلاح سبک بلند می‌شه . می‌گم:« پوریا نمی‌خواد بگی دیگه خودشون فهمیدن .بگو چه خبره ؟» می‌گه :«خدا روشکر سعید اینا رسیدن به کانال و رفتن داخل . فکر کنم درگیر شدن آقا » می‌گم :«مجتبی اینا چه خبر ؟» صدای تو سرم می‌گه:« کانال و گرفتیم » می‌گم :«ما که اینجا بودیم اونا کانال و گرفتن . تو خودتو قاطی نکن » پوریا میآد وسط مذاکرات من با خودم و می‌گه:« مجتبی اینا به دو دارن می‌رن کسی هم نفهمیده . آقا مجتبی از همه جلوتره » تو دلم می‌گم:« ای جانم . حیفه نبینم این صحنه رو » چشمم و از تو دوربین در می‌آرمو نگا می‌کنم . مجتبی جنگی ترین مرد این گروهه . راحت صد متر از بچه های خودش که می‌شن خوبای طیار افتاده جلو . خود طیار جمع خوباس . اما مجتبی فوق العاده ست. با کوله و همه متعلقات مثل آهو می‌ره . فاصله ش بازم بیشتر شده و نزدیک کاناله . دوربین گردنیم و بر میدارم یه نگاه می‌ندازم . کلاش و انداخته پشتش هیچی تو دستاش نیست . صدای تو سرم می‌گه:« همینه  می‌دونه می‌رسه » بر‌می‌گردم تو دوربین خودم . هنوز تو خط اصلی خبر خاصی نیست . تحرک دارن ولی مهم هم نیست . می‌گم:« پوریا چه خبر ؟ » میگه :«سعید اینا دارن می‌رسن وسط کانال . همونجایی که …..»صداش قطع می‌شه . می‌گم:« همونجایی که سر میلاد هست . خوب ؟ »

-آقا مجتبی هم رفت داخل دارن قیچیشون میکنن . اونطرف چه خبر آقا ؟

می‌گم:« هیچی اصلا نفهمیدن ما اومدیم . یا اگرم فهمیدن آمادگی مقابله نداشتن » صدای تو سرم می‌گه:« عشق کردی ‌؟ فکر هرچیزیو می‌کردن الا اینکه ما حمله کنیم» بهش میگم:« ببینیم و تعریف کنیم حالا » پوریا می‌گه :«بچه های مجتبی هم رسیدن » می‌گم:« خوب خدا رو شکر »چند لحظه ای می‌گذره. دیگه صدای تیر اندازی نمی‌آد . فقط صدای داد و هوار می‌آد . پوریا می‌پرسه:« چرا تیراندازی نمی‌کنن ؟ »میگم :«دارن اسیر می‌گیرن » پوریا میگه :« سر و هم آوردن پایین » می‌گم :«خوب خدا رو شکر» صدای پا از پشتمون می‌آد جفتمون بر‌می‌میگردیم و اسلحه می‌کشیم حسین داد می‌زنه:« منم بابا نزنید یه وقت » زود بر می‌گردم تو دوربین سرکار خودم . حسین از پشت می‌آد می‌گه :«امید می‌خواد باهات صحبت کنه خط امنه،  برات یه فرکانس سوزوندم ها . خبر خوب بگیر ازش » گوشیو میزارم دم گوشم می‌گم جانم ؟ می‌گه:« خوب گوش کن ببین چی می‌گم . پهپاد خودمون بالاسرتونه . دیدمتون . حرکتتون خیلی خوب بود . جا از اون کانال بهتر گیرتون نمی‌آد »میگم:« خوب چرا دیشب نگفتید آخه !» میگه:« مرض نداشتیم که قبلش هوا ابری بود خوب دید نداشتیم » میگم :«یه وقت بلایی سرت نیاد تو اون سنگر بیست متر در بیست متر بتون » میگه ده لال شو گوش بده . فقط شما نخود سیاهید، کرم سر قلابید ! متوجه هستی که ؟ سعی کنید عصبانیشون نکنید ، فعلا کمکی در کار نیست . گوشی گوشی …..
من بازم خط عقب و دید می‌زنم . صدای تو سرم می‌گه:« گند بالا آوردی » میگم:« خفه شو »
امید از اونطرف می‌گه :« به قرآن همه تون خلید . دنبال شر می‌گردید . گندتون بزنن . خدا لعنتت کنه » گوشی میدم به حسین می‌گم:« خفه ش کن » حسین پشت من می‌شینه زمین . پوریا می‌گه :« آقا پنج نفر و از کانال انداختن بیرون به نظرم خیسن . فکر کنم آباشونو ریختن که دست ما نیفته دستاشون بالاس و دارن می‌رن سمت مسلحین » تو دلم می‌گم:« می‌دونم » پوریا می‌پرسه:« مگه نگفتی دارن اسیر می‌گیرن ؟ »میگم :«آخه احمق کی تو محاصره اسیر می‌گیره که ما دومیش باشیم »حسین حرفای منو امید شنیده نفسشو با صدا میده بیرون . می‌زنه روشونم می‌گه:« گندت بزنن هرچی آتیشه از گور تو بلند می‌شه » تو دلم می‌گم:« آخه من از کجا می‌دونستم » صدای داد و هوار و جیغ می‌پیچه تو بیابون . من اصلا نگاه هم نمی‌کنم ببینم چه خبره . صدای تو سرم می‌گه:« واقعا احمقی» هیچی نمی‌گم . پوریا میگه:« یه منور انداختن وسطشون هر پنج تا آتیش گرفتن دارن زنده زنده می‌سوزن » حسین از پشتم می‌گه:« آخه برا چی ؟» اعصابم می‌ریزه بهم ، خون تو رگام جوش می‌آد دوربین و بی خیال می‌شم بر می‌گردم زل میزنم تو چشاش می‌گم:« برای اینکه کسی نباید بچه های مارو بکشه ، اگر کشت نباید سرشو نو ببره اگر برید نباید بزنه سر چوب . اگر زد قبل از اینکه بفرستیمش جهنم خودمون کبابش می‌کنیم.  اینو باید همه بدونن . باید خبرش بین همه ی مسلحین بچرخه »صدای سوت مجتبی میپیچه تو بیابون . یعنی آتش بس . یعنی بزارید بسوزن. یعنی خلاصشون نکنید. پوریا می‌گه:« کلت منورم نیست  فقط من منور داشتم . با منور من زدنشون » بر می‌گرده منو نگاه می‌کنه . روم و از حسین برمی‌گردونم می‌گیرم سمت پوریا می‌گم:« خوب که چی ؟» صدای داد و هوار و فحش دادن های سعید وسط این همه شلوغی داره می‌آد مطمئنم دقت کنم یه مخاطباش منم یکی مجتبی. پوریا همه چیو فهمیده . می‌پرسه :«مگه شما با آقا مجتبی دعواتون نشده بود ؟ مگه بد نبودید باهم ؟ بد کلت منو می‌دزدید می‌دید به آقا مجتبی ؟ »می‌گم :«چرا بد بودیم باهم . هنوزم هستیم . اصلا هیچ وقت ما باهم خوب نبودیم » صدای تو سرم می‌گه:« خدا تو و مجتبی رو از یه لجن آفریده مطمئن باش» حسین شونم و تکون می‌ده می‌گه :«نگاه کن ! عصبانیشون کردی گوساله، فکر کنم از خط عقبی تانک درآوردن »
پوریا می‌گه یا امام رضا.

نوشته سفر به آنجا و بازگشت دوباره (فصل چهارم) اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d8%b3%d9%81%d8%b1-%d8%a8%d9%87-%d8%a2%d9%86%d8%ac%d8%a7-%d9%88-%d8%a8%d8%a7%d8%b2%da%af%d8%b4%d8%aa-%d8%af%d9%88%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d9%87-%d9%81%d8%b5%d9%84-%da%86%d9%87%d8%a7%d8%b1%d9%85/feed/ 0
خط لبت را پاک کن با پاک‌کن باران! (قسمت اول) https://pelatto.ir/%d9%82%d8%b3%d9%85%d8%aa-%d8%a7%d9%88%d9%84-%d8%ae%d8%b7-%d9%84%d8%a8%d8%aa-%d8%b1%d8%a7-%d9%be%d8%a7%da%a9-%da%a9%d9%86-%d8%a8%d8%a7-%d9%be%d8%a7%da%a9%da%a9%d9%86-%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d8%a7%d9%86/ https://pelatto.ir/%d9%82%d8%b3%d9%85%d8%aa-%d8%a7%d9%88%d9%84-%d8%ae%d8%b7-%d9%84%d8%a8%d8%aa-%d8%b1%d8%a7-%d9%be%d8%a7%da%a9-%da%a9%d9%86-%d8%a8%d8%a7-%d9%be%d8%a7%da%a9%da%a9%d9%86-%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d8%a7%d9%86/#respond Tue, 17 Jul 2018 18:12:55 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5745 می‌نشینم و زل می‌زنم به صفحه ی سفید Word و چشمم را می‌دوزم به نشانگر برنامه که چشمک می‌زند. – دارم فکر می‌کنم. – به چی؟ – به اینکه داستانو چجوری شروع کنم. – خب همیشه چجوری شروع می‌کنی؟ – همیشه؟!… – آره، همیشه. – نمی‌دونم، یادم نمیاد، راستش هیچ وقت به این فکر نکردم، نمی‌دونم داستانا چجوری شروع می‌شه. فقط می‌دونم که یهو یه واژه‌ای، یه جمله‌ای از نمی‌دونم کجا می‌شینه روی کاغذ. لیوان چای را به دهانش نزدیک می‌کند و کنار پنجره می‌ایستد. قطره‌های باران روی شیشه‌ی پنجره می‌نشیند. – خب می‌خوای از یه اتفاق واقعی شروع کن. – مثلا چی؟ – مثلا از همین بارون. با انگشتانش روی شیشه‌ی بخار گرفته چیزی می‌کشد. – و تیشتر، فرشته‌ی باران به ابرها فرمان داد که بر این شهر ببارند تا باشد که زمین از پلیدی‌ها پاک شود. دستانم را روی صفحه کلید می چرخانم. – هیولا زیر باران وارد شهر می‌شود. همه‌ی مردم جیغ‌زنان فرار می‌کنند. صورتش را به سمت من می چرخاند. لیوانش چایش را روی میز کنار دستم می‌گذارد. – مردم فکر می‌کنند که زمان مرگشان نزدیک شده است. باران از بدن هیولا عبور می‌کند و روی زمین می‌ریزد. دستش را روی لیوان چای می‌گذارد که همچنان بخار از آن بلند می‌شود. – اما هیولا، هیولا نیست. یه آدمه. یه آدم معمولی. تو چشماش هیچی نبود، جز یه غم کهنه قدیمی. به سمت پنجره می‌رود و زیر شکلی که روی بخار کشیده، چیزی می‌نویسد. – خط لبت را پاک‌کن با پاک‌کن، باران! دستی به لب‌های بی‌رنگش می‌زند. *** باد در میان شاخه‌های درختان می‌پیچد. دانه‌های برف در باد به این سو و آن سو می‌روند. – چی شده؟ – چی؟ – همین دیگه. – هیچی. مرده. – چرا؟ – نمی‌دونم. برف روی کاغذهایی که روی زمین پخش شده می‌نشیند. درختان سبز دور جنازه ایستاده‌اند. – این کاغذا چیه؟ – کاغذ؟ – آره، دیگه. نگاه کن. این ور و اون ور ریخته. مرد جوان به سمت کاغذها می‌رود و یکی از آنها را از روی زمین جمع می‌کند. – کثیف شده. – می‌دونم. – باید یواش برشون دارم که خراب نشن. – اوهوم. مرد جوان دیگری سیگاری را روشن می‌کند. – خب چی نوشته رو اونا؟ – صبر کن. – رو باد تکونشون بده، آت و آشغالشون می‌ریزه پایین. – روزی روزگاری… – چی؟ – دارم چیزی که رو اینا نوشته شده رو می‌خونم. – آها – روزی روزگاری در شهری دور… مردم آن سوی نوار زرد رنگ ایستاده‌اند. دو سرباز از نوار زرد رنگ مراقبت می‌کنند. چندین نفر دست‌هایشان را ها می‌کنند. چندین نفر سیگار می‌کشند. چندین نفر دست در جیب دارند. زن جوانی به سرباز نزدیک می‌شود. – چه خبر شده؟ – هیچی. یه نفر مرده. *** باد سرد به صورتم می‌خورد. برگ‌ها زیر پاهایم خش‌خش می‌کنند. او دست‌هایش را در جیبش گذاشته است. – ها ها ها، لپاشو. لپ گلی. – هر هر هر. – سردت شده. – نه، سردم نیست. – چرا دیگه. آدم که یا وقتی خیلی سردش می‌شه یا خیلی گرمش می‌شه، لپاش گل می‌ندازه. – نه، سردم نیست. عادت دارم. دستانش را از جیبش در می‌آورد و برگ خشکی را در دستش می‌گیرد. برگ آتش می‌گیرد. – مثل اینکه خیلی داغ کردی. – آره. جوش آوردم. – واسه چی؟ تلفن همراه به صدا در می‌آید و دستم را در جیبم می‌لرزاند. – نمی‌خوای جواب بدی؟ – نه. – همه‌ش بی‌خوده. – چی بی‌خوده. – همه‌ش مصاحبه و از اینجور کاراست. – خب چرا قبول نمی‌کنی؟ – دوست ندارم. – مصاحبه رو؟ – آره. – چرا؟ – نمی‌تونم بعضی حرفا رو بگم. – خب نگو. – نمی‌شه. یا باید همه حرفا رو بزنم یا باید هیچی نگم. – اما بعضی وقتا باید هیچی نگی. – چرا؟ – چون بعضی حرفا گفتنی نیست. باور کردنی نیست. – اما من باور می‌کنم. – تو هم باور نمی‌کنی. مثل یک داستان فانتزی. *** عکس سه در چار را درون کیفش قرار می‌دهد. – لعنتی! چرا اینجوری شد آخه. از پیاده‌روی پارک ملت به سمت میدان ونک به راه می‌افتد. – اینم از شانس من. اِ اِ اِ… تلفن همراهش به صدا در می‌آید. – الو… بله… – الو، سلام – سلام – خوبین؟ – ممنونم – شما؟ – من از روزنامه تماس می‌گیرم. – نخیر آقا مصاحبه نمی‌کنم. – اما یه سری داستان پیدا شده از شما. – چی؟ – داستان‌هاتون رو پیدا کردن. – کجا؟ – روی زمین ریخته بود. – حتمن اشتباه شده. – اسمتون روی کاغذها بود. بالای صفحه‌ی اصلی. – اسم داستان چی بود؟ – معلوم نیست. زیر برفا بوده. پاره شده. – خب، من چیکار کنم الان؟ – می‌شه یه توضیحی بدین. – نخیر. اون داستان تموم شده. دوباره کیفش را باز می‌کند و به عکس سه در چار نگاه می‌کند.

نوشته خط لبت را پاک کن با پاک‌کن باران! (قسمت اول) اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
می‌نشینم و زل می‌زنم به صفحه ی سفید Word و چشمم را می‌دوزم به نشانگر برنامه که چشمک می‌زند.

– دارم فکر می‌کنم.
– به چی؟
– به اینکه داستانو چجوری شروع کنم.
– خب همیشه چجوری شروع می‌کنی؟
– همیشه؟!…
– آره، همیشه.
– نمی‌دونم، یادم نمیاد، راستش هیچ وقت به این فکر نکردم، نمی‌دونم داستانا چجوری شروع می‌شه. فقط می‌دونم که یهو یه واژه‌ای، یه جمله‌ای از نمی‌دونم کجا می‌شینه روی کاغذ.

لیوان چای را به دهانش نزدیک می‌کند و کنار پنجره می‌ایستد. قطره‌های باران روی شیشه‌ی پنجره می‌نشیند.

– خب می‌خوای از یه اتفاق واقعی شروع کن.
– مثلا چی؟
– مثلا از همین بارون.

با انگشتانش روی شیشه‌ی بخار گرفته چیزی می‌کشد.

– و تیشتر، فرشته‌ی باران به ابرها فرمان داد که بر این شهر ببارند تا باشد که زمین از پلیدی‌ها پاک شود.

دستانم را روی صفحه کلید می چرخانم.

– هیولا زیر باران وارد شهر می‌شود. همه‌ی مردم جیغ‌زنان فرار می‌کنند.

صورتش را به سمت من می چرخاند. لیوانش چایش را روی میز کنار دستم می‌گذارد.

– مردم فکر می‌کنند که زمان مرگشان نزدیک شده است. باران از بدن هیولا عبور می‌کند و روی زمین می‌ریزد.

دستش را روی لیوان چای می‌گذارد که همچنان بخار از آن بلند می‌شود.

– اما هیولا، هیولا نیست. یه آدمه. یه آدم معمولی. تو چشماش هیچی نبود، جز یه غم کهنه قدیمی.

به سمت پنجره می‌رود و زیر شکلی که روی بخار کشیده، چیزی می‌نویسد.

– خط لبت را پاک‌کن با پاک‌کن، باران!

دستی به لب‌های بی‌رنگش می‌زند.

***

باد در میان شاخه‌های درختان می‌پیچد. دانه‌های برف در باد به این سو و آن سو می‌روند.

– چی شده؟
– چی؟
– همین دیگه.
– هیچی. مرده.
– چرا؟
– نمی‌دونم.

برف روی کاغذهایی که روی زمین پخش شده می‌نشیند. درختان سبز دور جنازه ایستاده‌اند.

– این کاغذا چیه؟
– کاغذ؟
– آره، دیگه. نگاه کن. این ور و اون ور ریخته.

مرد جوان به سمت کاغذها می‌رود و یکی از آنها را از روی زمین جمع می‌کند.

– کثیف شده.
– می‌دونم.
– باید یواش برشون دارم که خراب نشن.
– اوهوم.

مرد جوان دیگری سیگاری را روشن می‌کند.

– خب چی نوشته رو اونا؟
– صبر کن.
– رو باد تکونشون بده، آت و آشغالشون می‌ریزه پایین.
– روزی روزگاری…
– چی؟
– دارم چیزی که رو اینا نوشته شده رو می‌خونم.
– آها
– روزی روزگاری در شهری دور…

مردم آن سوی نوار زرد رنگ ایستاده‌اند. دو سرباز از نوار زرد رنگ مراقبت می‌کنند. چندین نفر دست‌هایشان را ها می‌کنند. چندین نفر سیگار می‌کشند. چندین نفر دست در جیب دارند. زن جوانی به سرباز نزدیک می‌شود.

– چه خبر شده؟
– هیچی. یه نفر مرده.

***

باد سرد به صورتم می‌خورد. برگ‌ها زیر پاهایم خش‌خش می‌کنند. او دست‌هایش را در جیبش گذاشته است.

– ها ها ها، لپاشو. لپ گلی.
– هر هر هر.
– سردت شده.
– نه، سردم نیست.
– چرا دیگه. آدم که یا وقتی خیلی سردش می‌شه یا خیلی گرمش می‌شه، لپاش گل می‌ندازه.
– نه، سردم نیست. عادت دارم.

دستانش را از جیبش در می‌آورد و برگ خشکی را در دستش می‌گیرد. برگ آتش می‌گیرد.

– مثل اینکه خیلی داغ کردی.
– آره. جوش آوردم.
– واسه چی؟

تلفن همراه به صدا در می‌آید و دستم را در جیبم می‌لرزاند.

– نمی‌خوای جواب بدی؟
– نه.
– همه‌ش بی‌خوده.
– چی بی‌خوده.
– همه‌ش مصاحبه و از اینجور کاراست.
– خب چرا قبول نمی‌کنی؟
– دوست ندارم.
– مصاحبه رو؟
– آره.
– چرا؟
– نمی‌تونم بعضی حرفا رو بگم.
– خب نگو.
– نمی‌شه. یا باید همه حرفا رو بزنم یا باید هیچی نگم.
– اما بعضی وقتا باید هیچی نگی.
– چرا؟
– چون بعضی حرفا گفتنی نیست. باور کردنی نیست.
– اما من باور می‌کنم.
– تو هم باور نمی‌کنی. مثل یک داستان فانتزی.

***

عکس سه در چار را درون کیفش قرار می‌دهد.

– لعنتی! چرا اینجوری شد آخه.

از پیاده‌روی پارک ملت به سمت میدان ونک به راه می‌افتد.

– اینم از شانس من. اِ اِ اِ…

تلفن همراهش به صدا در می‌آید.

– الو… بله…
– الو، سلام
– سلام
– خوبین؟
– ممنونم
– شما؟
– من از روزنامه تماس می‌گیرم.
– نخیر آقا مصاحبه نمی‌کنم.
– اما یه سری داستان پیدا شده از شما.
– چی؟
– داستان‌هاتون رو پیدا کردن.
– کجا؟
– روی زمین ریخته بود.
– حتمن اشتباه شده.
– اسمتون روی کاغذها بود. بالای صفحه‌ی اصلی.
– اسم داستان چی بود؟
– معلوم نیست. زیر برفا بوده. پاره شده.
– خب، من چیکار کنم الان؟
– می‌شه یه توضیحی بدین.
– نخیر. اون داستان تموم شده.

دوباره کیفش را باز می‌کند و به عکس سه در چار نگاه می‌کند.

نوشته خط لبت را پاک کن با پاک‌کن باران! (قسمت اول) اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d9%82%d8%b3%d9%85%d8%aa-%d8%a7%d9%88%d9%84-%d8%ae%d8%b7-%d9%84%d8%a8%d8%aa-%d8%b1%d8%a7-%d9%be%d8%a7%da%a9-%da%a9%d9%86-%d8%a8%d8%a7-%d9%be%d8%a7%da%a9%da%a9%d9%86-%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d8%a7%d9%86/feed/ 0
میان باغی که گم شدم https://pelatto.ir/%d9%85%db%8c%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d8%a7%d8%ba%db%8c-%da%a9%d9%87-%da%af%d9%85-%d8%b4%d8%af%d9%85/ https://pelatto.ir/%d9%85%db%8c%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d8%a7%d8%ba%db%8c-%da%a9%d9%87-%da%af%d9%85-%d8%b4%d8%af%d9%85/#comments Wed, 11 Jul 2018 08:47:24 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5738 وارد باغ که شد دنبال ماجرای عجیب و جالبی که هر تازه وارد به باغی متروکه دارد، نبود. تنها چند تصویر و چند خاطره. این تمام چیزی بود که گوشه­ای از ذهنش جا خشک کرده بود. یک درخت گوجه سبز، چند درخت آلبالو، یک درخت تاک و دو درخت گیلاس. انگار تمام درختان این باغ برای تابستان کاشته شده بودند. تابستان را دوست داشت. تابستان پلی بود که او را از مدرسه و قیل و قال امتحان و درس به رویاهای کودکانه‌ای پیوند می­زد که هیچگاه تا بزرگسالی آن رویاهای خوش را از خاطر نبرد. گیسوان رهایش در دست باد می‌لغزید و او می‌دویدد. تمام تصاویری پیش چشمانش نقش بست که با نگاهی به دور باغ دوباره در ذهنش جان گرفته بودند. -هنوز هم به گوش­هایت آلبالو می‌آویزی؟ می‌خواست به صداهایی که در ذهنش می‌گذشت و ساعت‌ها با او گفت و گو می‌کرد، بی توجه باشد. حالا ماه‌ها و سال‌ها بود که هر صدایی را که می‌شنید به آن توجهی نمی‌کرد. اما حالا صدا را دو بار شنیده بود و هر بار واضح تر از قبل. گویی سال‌ها این صدا را شنیده بود اما دور. این بار اما نزدیک­تر از هر بار دیگر. پشت سرش را نگاه کرد و کسی را ندید. در باغ‌های متروکه همیشه این صداها شنیده می‌شوند. صداهایی که هیچ رد و نشانی نمی­توان از آن‌ها گرفت. خیالات یکباره به ذهن هجوم می‌آورند و وهم فضای ذهن را اشغال می‌کند. -من اینجا هستم. اینجا ایستاده‌ام. مرا ببین. موهای خرمایی رنگی را بر روی شانه‌هایش ریخته بود و از ایوان مشرف به باغ دست تکان داد. این صدا واقعی بود و این دختر. -پس صدایی که مرا ترساند تو بودی؟ -هنوز هم به گوش‌هایت آلبالو می‌آویزی؟ -تو مرا می‌شناسی؟ -هنوز هم به گوش‌هایت آلبالو می‌آویزی؟ -فقط بچگی‌هایم.حالا نه. دخترک دوان دوان خودش را به حیاط رساند. دستانش را که گرفت انگار چند تکه یخ را در دست گرفته باشد. لحظه‌ای دلزده شد و بدنش لرزید. دخترک دستان لرزانش را که گرفت اشاره‌ای کرد به قسمت پشت حیاط باغ که تلی از چوب‌های درخت روی هم انبار شده بودند. -تو می‌دانی هنوز هم آن پشت چوب‌هایی هست که می‌شود سوزاند و از بوی چوب سوخته غرق لذت شد؟ من از آن­جا می‌ترسم. می­‌شود مرا همراهی کنی. در بچگی از آن­جا می‌ترسیدم. وقتی می‌خواستم تکه‌ای چوب بیاورم گویی به گوشه‌ای از دنیا می‌خواستم عزیمت کنم که کسی نبود. هیچکس. وهم تمام وجودم را فرا می­گرفت. و حالا این دخترک….. همیشه لحظه‌هایی هست که دلت می‌خواهد حرکت کنی. اما نیرویی پاهایت را می‌گیرد و نمی‌شود قدمی برداری؛ لحظه‌های تردید بی آنکه فرصت فکر کردن داشته باشد دستانش را در دستان دخترک دید که بی اختیار او را به قسمت پشت حیاط باغ می‌برد تا چند تکه از چوب‌های خشک و هیزم‌های شکسته را به میان باغ بیاورد و آتش بزند برای گرم کردن فضا. تلفن همراهش که زنگ زد. گویی اولین بار است که با چنین وسیله‌ای روبرو شده است. چند لحظه‌ای آن را در دست نگاه داشت و احساس کرد چیزی او را از فضایی که در آن است جدا کرده. منتظر شنیدن صدای زنگ نبود چون به همه کس گفته بود که این تابستان می‌خواهد رمانش را کامل بنویسد و آماده کند برای چاپ. حالا چه کسی بود که خلوت او را با دخترک برهم زده بود. با آنکه می‌خواست در این باغ، در این باغ موروثی تنها باشد دستانش در دستان دخترکی بود که گویی سال‌ها منتظر دیدارش بوده، دست­هایش را می‌شناخت. صدای نفس‌هایش را حتی. همه چیز رنگ یک آشنایی کهنه را داشت. صدای زنگ هر لحظه ممتد می‌شد و طاقت دلش تمام شد با آنکه شماره ناشناس بود اما تلفن را جواب داد. -خانم….داست….. صدا نامفهوم بود و گوشی به خوبی آنتن نمی‌داد. خوشحال شد که تقصیر را به گردن آنتن گوشی بیندازد و در همین لحظاتی که در آن بود زمان را متوقف کند. تماس از دفتر انتشارات بود و حالا به یاد نداشت برای چاپ کدام داستانش به او تماس گرفته شده بود.اما آنچه برایش گریزناپذیر بود این بود که به شهر بازگردد و به انتشارات سری بزند. شلوغی خیابان نتوانسته بود صدای دخترک را از گوشش بیرون کند. تصمیم گرفت ابتدا به انتشارات برود و ویرایش‌های رمانش را در دست بگیرد و به باغ بازگردد. اما او می­خواست جایی خلوت رمان جدیدش را بنویسد و حالا که دخترک را در باغ دیده بود می‌دانست که او با صحبت‌های گاه و بی‌گاهش آرامش را از او خواهد گرفت. چیزی به عصر نمانده بود و اگر می‌خواست به باغ بازگردد باید قبل از تاریکی جاده به راه می‌افتاد.پس به یکباره تصمیم گرفت که بازگردد و از دخترک بخواهد که او را تنها بگذارد. به یاد چشمان خرمایی رنگش افتاد و دستان سردش که میان دست‌های او آرام گرفته بود. پس ناچار باید بازمی‌گشت. پدربزرگ برگ‌های ریخته‌ی درختان را با دست از زمین بر می‌داشت. لحظه‌ای درنگ کرد. سرش را بالا آورد و گفت:” فکر نمی‌کردم حالا برگردی! منظورم این موقع از روز است. غروب شده و تو همیشه از تاریکی می‌ترسیدی.حالا چطور تنها در جاده تا اینجا خودت آمده‌ای؟” -پدربزرگ شما اینجایید؟ فکرش را نمی‌کردم.که حالا اینجا ببینمتان. -یعنی دوست داشتی جای دیگری مرا می­دیدی یا هرگز نمی­دیدی؟ -مراقب باش صبح که بیدار شدی و به باغ آمدی باغچه را لگد نکنی. -مگر شما صبح می‌روید؟ -بله فردا صبح خواهم رفت. -اما من تازه آمده‌ام و می‌خواهم تنها نباشم.این بار می‌خواهم کنارم باشید. خواب­ها عجیبند. گاهی از دورترین فاصله‌ها کسی را به تو نشان می‌دهند که بعدها حتی لحظه ­ای تحمل این دنیا را بدون آن‌ها برایت دشوار می‌کنند. چرا باید خواب تو را ببینم و نتوانم اینجا بمانم. چرا امروز که برای اولین بار پس از مدت‌ها،پس از سال‌ها آمده‌ام. -می‌خواهی از اینجا بروی؟ -تو اینجا بودی و حرف‌های مرا شنیدی؟ -من اینجا بودم، صدایت زدم. خواب می‌دیدی. اما جوابم را ندادی. اما من نرفتم.ماندم. حالا می‌خواهی بروی؟ -نه.به هیچ وجه. می‌خواهم بمانم. خواب خوب و عجیبی دیدم که حالا هم که بیدار شدم دلم می‌خواهد تا ابد در همان لحظه‌های خواب می‌ماندم. وقتی بودی نمی‌دانستم باید کنارت می‌نشستم تا قصه‌هایت را برایم بگویی و من بنویسم. حالا که رفته‌ای هر روز قصه‌ی جدیدی از تو در ذهنم شکل می‌گیرد که هیچ کدام­شان سرانجامی ندارد و نمی‌توانم کلمه‌ای بنویسم. -همراه من به زیر زمین می‌آیی؟ -زیرزمین؟ نه.نه.نه.هرگز.به زیر زمین هرگز. -تو آن­جا چیزی گم کرده‌ای و حالا برای آن آمدی. -آن­جا هرگز نمی‌آیم. سگی سیاه رنگ به آن‌جا آمد. زبانش را با حرص تمام بیرون آورد. نزدیکم آمد،نزدیکم آمد. عقب رفتم. قدم به قدم. آرام،آرام. من به عقب می‌رفتم و آن جلوتر می‌آمد.(پدربزرگ، پدربزرگ) التماست می‌کنم.خواهش می‌کنم.فریاد می‌کشیدم. هیچ­کس اما صدایم را نشنید. چند قابلمه پشت سرم بود و به انتهای زیرزمین رسیده بودم. راهی برای بیرون رفتن نداشتم و سگ آرام،آرام نزدیک­تر شد. گویی از روی نقشه پیش می‌رفت آرام و با طمانینه. پیراهنم به یک تکه دستمال کوچک تبدیل شد و نفسم تنها از راه بینی خارج می‌شد و رگ‌های دستم غرق خون شدند که پدربزرگ را دیدم با تکه چوبی که سر آن را آتش زده بود پشت سر سگ ایستاده بود و آن نیز از ترسش تمام راه را تا باغ پشتی می‌دوید. دیگر هیچوقت به آن باغ نرفتم. صاحبانش مردند و سگ دق کرد بعد از آن‌ها. -حالا که به یاد می‌آورم نمی‌دانم چرا این‌ها را برای تو تعریف می‌کنم. -چون پس از این سال‌ها این راه را آمد­ه‌ای که این‌ها را تعریف کنی. تو مگر قصه گو نیستی. خب این‌ها همه قصه‌های تو هستند و تو تنها روایتگر آن‌هایی .من هم این­جا هستم که بشنوم. کاش صبح زودتر فرابرسد و من از اینجا بروم.بروم و دیگر بازنگردم. من کسی را اینجا جا گذاشته‌ام که تنها همین‌جا در همین باغ می­بینمش و نه هیچ جای دیگر. حالا که دیدمش.داستانم را جای دیگری روایت می‌‌کنم.شاید هم هیچ‌گاه این رویای ناپدید شده‌ی کودکی را کسی نخواهد که بخواند و بداند.

نوشته میان باغی که گم شدم اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
وارد باغ که شد دنبال ماجرای عجیب و جالبی که هر تازه وارد به باغی متروکه دارد، نبود. تنها چند تصویر و چند خاطره. این تمام چیزی بود که گوشه­ای از ذهنش جا خشک کرده بود. یک درخت گوجه سبز، چند درخت آلبالو، یک درخت تاک و دو درخت گیلاس. انگار تمام درختان این باغ برای تابستان کاشته شده بودند. تابستان را دوست داشت. تابستان پلی بود که او را از مدرسه و قیل و قال امتحان و درس به رویاهای کودکانه‌ای پیوند می­زد که هیچگاه تا بزرگسالی آن رویاهای خوش را از خاطر نبرد. گیسوان رهایش در دست باد می‌لغزید و او می‌دویدد. تمام تصاویری پیش چشمانش نقش بست که با نگاهی به دور باغ دوباره در ذهنش جان گرفته بودند.

-هنوز هم به گوش­هایت آلبالو می‌آویزی؟

می‌خواست به صداهایی که در ذهنش می‌گذشت و ساعت‌ها با او گفت و گو می‌کرد، بی توجه باشد. حالا ماه‌ها و سال‌ها بود که هر صدایی را که می‌شنید به آن توجهی نمی‌کرد. اما حالا صدا را دو بار شنیده بود و هر بار واضح تر از قبل. گویی سال‌ها این صدا را شنیده بود اما دور. این بار اما نزدیک­تر از هر بار دیگر. پشت سرش را نگاه کرد و کسی را ندید.

در باغ‌های متروکه همیشه این صداها شنیده می‌شوند. صداهایی که هیچ رد و نشانی نمی­توان از آن‌ها گرفت. خیالات یکباره به ذهن هجوم می‌آورند و وهم فضای ذهن را اشغال می‌کند.

-من اینجا هستم. اینجا ایستاده‌ام. مرا ببین.

موهای خرمایی رنگی را بر روی شانه‌هایش ریخته بود و از ایوان مشرف به باغ دست تکان داد. این صدا واقعی بود و این دختر.

-پس صدایی که مرا ترساند تو بودی؟

-هنوز هم به گوش‌هایت آلبالو می‌آویزی؟

-تو مرا می‌شناسی؟

-هنوز هم به گوش‌هایت آلبالو می‌آویزی؟

-فقط بچگی‌هایم.حالا نه.

دخترک دوان دوان خودش را به حیاط رساند. دستانش را که گرفت انگار چند تکه یخ را در دست گرفته باشد. لحظه‌ای دلزده شد و بدنش لرزید.

دخترک دستان لرزانش را که گرفت اشاره‌ای کرد به قسمت پشت حیاط باغ که تلی از چوب‌های درخت روی هم انبار شده بودند.

-تو می‌دانی هنوز هم آن پشت چوب‌هایی هست که می‌شود سوزاند و از بوی چوب سوخته غرق لذت شد؟ من از آن­جا می‌ترسم. می­‌شود مرا همراهی کنی.

در بچگی از آن­جا می‌ترسیدم. وقتی می‌خواستم تکه‌ای چوب بیاورم گویی به گوشه‌ای از دنیا می‌خواستم عزیمت کنم که کسی نبود. هیچکس. وهم تمام وجودم را فرا می­گرفت. و حالا این دخترک…..

همیشه لحظه‌هایی هست که دلت می‌خواهد حرکت کنی. اما نیرویی پاهایت را می‌گیرد و نمی‌شود قدمی برداری؛ لحظه‌های تردید

بی آنکه فرصت فکر کردن داشته باشد دستانش را در دستان دخترک دید که بی اختیار او را به قسمت پشت حیاط باغ می‌برد تا چند تکه از چوب‌های خشک و هیزم‌های شکسته را به میان باغ بیاورد و آتش بزند برای گرم کردن فضا.

تلفن همراهش که زنگ زد. گویی اولین بار است که با چنین وسیله‌ای روبرو شده است. چند لحظه‌ای آن را در دست نگاه داشت و احساس کرد چیزی او را از فضایی که در آن است جدا کرده. منتظر شنیدن صدای زنگ نبود چون به همه کس گفته بود که این تابستان می‌خواهد رمانش را کامل بنویسد و آماده کند برای چاپ. حالا چه کسی بود که خلوت او را با دخترک برهم زده بود. با آنکه می‌خواست در این باغ، در این باغ موروثی تنها باشد دستانش در دستان دخترکی بود که گویی سال‌ها منتظر دیدارش بوده، دست­هایش را می‌شناخت. صدای نفس‌هایش را حتی. همه چیز رنگ یک آشنایی کهنه را داشت.

صدای زنگ هر لحظه ممتد می‌شد و طاقت دلش تمام شد با آنکه شماره ناشناس بود اما تلفن را جواب داد.

-خانم….داست…..

صدا نامفهوم بود و گوشی به خوبی آنتن نمی‌داد.

خوشحال شد که تقصیر را به گردن آنتن گوشی بیندازد و در همین لحظاتی که در آن بود زمان را متوقف کند.

تماس از دفتر انتشارات بود و حالا به یاد نداشت برای چاپ کدام داستانش به او تماس گرفته شده بود.اما آنچه برایش گریزناپذیر بود این بود که به شهر بازگردد و به انتشارات سری بزند.

شلوغی خیابان نتوانسته بود صدای دخترک را از گوشش بیرون کند. تصمیم گرفت ابتدا به انتشارات برود و ویرایش‌های رمانش را در دست بگیرد و به باغ بازگردد. اما او می­خواست جایی خلوت رمان جدیدش را بنویسد و حالا که دخترک را در باغ دیده بود می‌دانست که او با صحبت‌های گاه و بی‌گاهش آرامش را از او خواهد گرفت.

چیزی به عصر نمانده بود و اگر می‌خواست به باغ بازگردد باید قبل از تاریکی جاده به راه می‌افتاد.پس به یکباره تصمیم گرفت که بازگردد و از دخترک بخواهد که او را تنها بگذارد. به یاد چشمان خرمایی رنگش افتاد و دستان سردش که میان دست‌های او آرام گرفته بود. پس ناچار باید بازمی‌گشت.

پدربزرگ برگ‌های ریخته‌ی درختان را با دست از زمین بر می‌داشت. لحظه‌ای درنگ کرد. سرش را بالا آورد و گفت:” فکر نمی‌کردم حالا برگردی! منظورم این موقع از روز است. غروب شده و تو همیشه از تاریکی می‌ترسیدی.حالا چطور تنها در جاده تا اینجا خودت آمده‌ای؟”

-پدربزرگ شما اینجایید؟ فکرش را نمی‌کردم.که حالا اینجا ببینمتان.

-یعنی دوست داشتی جای دیگری مرا می­دیدی یا هرگز نمی­دیدی؟

-مراقب باش صبح که بیدار شدی و به باغ آمدی باغچه را لگد نکنی.

-مگر شما صبح می‌روید؟

-بله فردا صبح خواهم رفت.

-اما من تازه آمده‌ام و می‌خواهم تنها نباشم.این بار می‌خواهم کنارم باشید.

خواب­ها عجیبند. گاهی از دورترین فاصله‌ها کسی را به تو نشان می‌دهند که بعدها حتی لحظه ­ای تحمل این دنیا را بدون آن‌ها برایت دشوار می‌کنند. چرا باید خواب تو را ببینم و نتوانم اینجا بمانم. چرا امروز که برای اولین بار پس از مدت‌ها،پس از سال‌ها آمده‌ام.

-می‌خواهی از اینجا بروی؟

-تو اینجا بودی و حرف‌های مرا شنیدی؟

-من اینجا بودم، صدایت زدم. خواب می‌دیدی. اما جوابم را ندادی. اما من نرفتم.ماندم. حالا می‌خواهی بروی؟

-نه.به هیچ وجه. می‌خواهم بمانم. خواب خوب و عجیبی دیدم که حالا هم که بیدار شدم دلم می‌خواهد تا ابد در همان لحظه‌های خواب می‌ماندم.

وقتی بودی نمی‌دانستم باید کنارت می‌نشستم تا قصه‌هایت را برایم بگویی و من بنویسم. حالا که رفته‌ای هر روز قصه‌ی جدیدی از تو در ذهنم شکل می‌گیرد که هیچ کدام­شان سرانجامی ندارد و نمی‌توانم کلمه‌ای بنویسم.

-همراه من به زیر زمین می‌آیی؟

-زیرزمین؟ نه.نه.نه.هرگز.به زیر زمین هرگز.

-تو آن­جا چیزی گم کرده‌ای و حالا برای آن آمدی.

-آن­جا هرگز نمی‌آیم.

سگی سیاه رنگ به آن‌جا آمد. زبانش را با حرص تمام بیرون آورد. نزدیکم آمد،نزدیکم آمد. عقب رفتم. قدم به قدم. آرام،آرام. من به عقب می‌رفتم و آن جلوتر می‌آمد.(پدربزرگ، پدربزرگ) التماست می‌کنم.خواهش می‌کنم.فریاد می‌کشیدم. هیچ­کس اما صدایم را نشنید. چند قابلمه پشت سرم بود و به انتهای زیرزمین رسیده بودم. راهی برای بیرون رفتن نداشتم و سگ آرام،آرام نزدیک­تر شد. گویی از روی نقشه پیش می‌رفت آرام و با طمانینه. پیراهنم به یک تکه دستمال کوچک تبدیل شد و نفسم تنها از راه بینی خارج می‌شد و رگ‌های دستم غرق خون شدند که پدربزرگ را دیدم با تکه چوبی که سر آن را آتش زده بود پشت سر سگ ایستاده بود و آن نیز از ترسش تمام راه را تا باغ پشتی می‌دوید. دیگر هیچوقت به آن باغ نرفتم. صاحبانش مردند و سگ دق کرد بعد از آن‌ها.

-حالا که به یاد می‌آورم نمی‌دانم چرا این‌ها را برای تو تعریف می‌کنم.

-چون پس از این سال‌ها این راه را آمد­ه‌ای که این‌ها را تعریف کنی. تو مگر قصه گو نیستی. خب این‌ها همه قصه‌های تو هستند و تو تنها روایتگر آن‌هایی .من هم این­جا هستم که بشنوم.

کاش صبح زودتر فرابرسد و من از اینجا بروم.بروم و دیگر بازنگردم. من کسی را اینجا جا گذاشته‌ام که تنها همین‌جا در همین باغ می­بینمش و نه هیچ جای دیگر. حالا که دیدمش.داستانم را جای دیگری روایت می‌‌کنم.شاید هم هیچ‌گاه این رویای ناپدید شده‌ی کودکی را کسی نخواهد که بخواند و بداند.

نوشته میان باغی که گم شدم اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d9%85%db%8c%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d8%a7%d8%ba%db%8c-%da%a9%d9%87-%da%af%d9%85-%d8%b4%d8%af%d9%85/feed/ 4
هر شش دقیقه یک بحران https://pelatto.ir/%d9%87%d8%b1-%d8%b4%d8%b4-%d8%af%d9%82%db%8c%d9%82%d9%87-%db%8c%da%a9-%d8%a8%d8%ad%d8%b1%d8%a7%d9%86/ https://pelatto.ir/%d9%87%d8%b1-%d8%b4%d8%b4-%d8%af%d9%82%db%8c%d9%82%d9%87-%db%8c%da%a9-%d8%a8%d8%ad%d8%b1%d8%a7%d9%86/#respond Fri, 06 Jul 2018 15:07:30 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5730 قسمت اول: سفر به اصفهان   شنیده بودم اگر بخواهی با واقعیت چیزی مواجه شوی، باید از دور به آن نگاه کنی، اما باور نداشتم، تا اینکه بعد از قبولی کنکور، مجبور شدم تهران را با نماد آزادی شلوارمانندش رها کنم و بروم اصفهان، شهر بی‌رودخانه‌ی پر از پل. همین دوری باعث توجه بیشتر من به خانواده‌ام شد و به عجایب‌شان پی بردم. حالا فکر نکنید خانواده من با هری پاتر رفت و آمد دارند و غول چراغ برایشان همه چیز فراهم می‌کند، نه! آنها از شدت عادی بودن عجیبند. مثلا ببینید، در زمانی که همه دو یا نهایتاً سه بچه داشتند، مامان من انگار با کامپیوتر برنامه‌ریزی شده باشد، هر دو سال یکی زاییده و ۵ تا بچه‌ی خل و چل پس انداخته! حتی مثل خیلی‌ها منتظر پسر یا دختر هم نبوده، بلکه بدون توجه به جنیست و حتی قیافه، همین‌طور زاییده تا از قضا بچه آخرش خوشگل شده و بالاخره طبق برنامه کوتاه آمده. البته بعدها فهمیدم فامیل از او انتظارات دیگری داشته‌اند و حتی یکی از زن‌های فامیل بعد از دیدن «سارا» گفته بوده «هایده جون! ماشالا چقد دختر آخرت قشنگه! بعد از این تازه باید ادامه می‌دادین، حیف نبود؟» مامان هم تا مدت‌ها انگشت حسرت به دندان می‌گزیده که «این چرا به فکر خودمون نرسید؟» اما بابا روشنفکرتر بوده و برای قانع کردن مامان گفته بوده «ما به نیت ۵ تن، ۵ بچه داریم. بعد از آن باید تا ۱۴ پیش می‌رفتیم که خب فراهم کردن امکانات برای این تعداد گربه هم سخته، چه برسه به آدم!» خدا را شکر که روشنفکری بابا حداقل در همین یک مورد به کار آمد، وگرنه که در این خانه بحران‌زای ما دیگر نمی‌دانم چه اتفاقاتی رخ می‌داد. دانشگاه که قبول شدم، اصفهان رفتن من با موجی از شادی و غم همراه شد. از طرفی خواهر برادرها خوشحال بودند که یکی کم می‌شود و بالطبع در خانه کوچک ما راحت‌تر می‌توانستند پایشان را دراز کنند و سرانه متراژ مسکن‌شان بالا رفته، از طرف دیگر مامان همینطور غصه‌دار بود که حالا در ولایت غربت من چیزی برای خوردن گیرم می‌آید یا نه. به‌نظرم حتی والدین زندانیان گوانتانامو هم در این حد نگران تغذیه بچه‌هایشان نبودند. موج شادی دوم این بود که دیگر اصفهان هم به لیست بحران‌آفرینی خانواده اضافه می‌شد و هرکدام به بهانه سر زدن به من، می‌توانستند خانه را بپیچانند و بیایند، که در این مورد خاص سارا و سمیرا بیشتر خوشحال بودند چون خوابگاه آنها را راه می‌داد. سپهر و سینا به جنبه‌ی دیگر قضیه بیشتر توجه داشتند و آن اینکه دیگر می‌توانستند سطح روابط دوستانه را از جاست‌فرند و فرند تهرانی، به جاست‌فرند و فرند اصفهانی گسترش دهند و لانگ دیستنس را هم تجربه کنند. تازه شنیده بودند که دخترهای شهرهای دیگر، خیلی از پسرهای تهرانی استقبال می‌کنند و در ذهن، خودشان را بِرَد پیتی می‌دیدند که دخترها دوطرف مسیرشان ایستاده‌اند و با دیدنشان از شدت ذوق، هرکدام یک طرف غش می‌کنند. بدبخت‌ها نمی‌دانستند با این میزان محتویات جیب و ظاهر درِ پیت، حتی در قبایل ماسایی هم کسی چندان تحویل‌شان نمی‌گیرد، چه برسد به اصفهان که شهر ثروتمندی است. کم‌کم من باید برای ثبت نام به اصفهان می‌رفتم، اما همه بیشتر از من در کش و قوس رفتن بودند. آنچه مسلم بود این که ما هفت دیو دوسَر در یک پراید زپرتی جا نمی‌شدیم؛ روش وانت و گوسفند هم که در اتوبان قابل اجرا نبود، پس بچه‌ها داشتند روش‌های مختلف حذفی را امتحان می‌کردند. مثلا سپهر گفت: من سابقه‌ی ثبت نام دانشگاه دارم، می‌تونم تو انتخاب واحد کمکت کنم، آره قربون چشات! سمیرا با دهن‌کجی گفت: آخه روانی! اون دانشگاه اگه بدونه تو داداش این بدبختی که کلاً ثبت نامش نمی‌کنه! سینا گفت: بس کنید لعنتیا! من چن روز برا سربازیم رفتم اصفهان، راه و چاهو بلدم. خودم باهاشون میرم! سارا هم با نیش باز گفت: معجزه خوشگلی منو دستِ کم نگیرین! من برم همه کارا راحت راه میفته، یه دفعه دیدی به جای یه تخت تو خوابگاه، براش خوابگاه دکترا گرفتم، بعد دسته‌جمعی جا داریم تلپ شیم اصفهان. سپهر اخم‌هایش را کشید و گفت: خفه! جلو من از این زرت و گوزا نکن بچه! سارا باز هم خندید و گفت: گیر نَده یابو! وقتی روش مذاکره به نتیجه نرسید، کار به مسابقه کشید. اول دو به دو پریدند سر ایکس باکس و فیفا که نتیجه رضایت‌بخش نبود و آخر، سرِ به نفع گرفتن داور و کتک زدن رونالدو و گاز گرفتن سوارِز دعوایشان شد. آخر هم نفهمیدم کدام دکمه‌های دسته را با هم زده بودند که سوارز حتی در بازی کامپیوتری هم مجبور به گاز گرفتن شده بود. به هرحال مهارتی بود که فقط از اعضای خانواده جنجالی من برمی‌آمد. بعد نشستند به «اسم فامیل» که مثلا تقلب نشود، که آن هم سر تبلیغ مسخره‌ی شامپو ویتا کار به کتک‌کاری کشید تا توانستند به سینا حالی کنند که فقط در تبلیغات زرد می‌شود به جای غذا نوشت «شامپو ویتا» و بقیه هم با هالویی خاصی فقط بخندند و تایید کنند. اقدام آخر «حکم» بازی کردن بود که گروه سپهر و سمیرا (با سابقه تحصیل دانشگاهی)، در مقابل گروه سینا و سارا قرار گرفتند، که آن هم بعد از کلی کری خواندن و بازی، کار به دعوا کشید. نتیجه تحقیقات نشان داد که سینا و سارا، اولِ هر بازی، از دست‌شان عکس گرفته و برای هم فرستاده بودند. همین کار باعث شده بود که گروه دانشجویان به طور احمقانه‌ای ببازد و علاوه بر ضایعیِ باخت از دو فنچ، مجبور شده حقارت رودست خوردن را هم تحمل کند. هرچند آن دو نفر هم کلی تقلب کرده بودند و این دوتا اینقدر از نوآوری خودشان سرخوش بودند، متوجه زیرآبی‌های آنها نشده بودند. اقدام هنرمندانه آخر که به پیشنهاد سینا در حال پیگیری بود، اقدام به حذف مامان و بابا بود. تصمیم گرفته بودند خودشان ۴ نفر دنبال من راه بیفتند و مامان بابا را به بهانه دوری راه و خستگی منصرف کنند. فقط به موضوع نه چندان با اهمیتِ «جیبِ بابا» فکر نکرده بودند که به هرحال نیاز اصلی بود و غیرقابل حذف! البته پس‌گردنیِ بموقعِ بابا که وسط ماجرا به طرح گروه ۱+۴ رسید و سینا را مستفیض کرد، باعث خرفهم شدن کل خانواده شد و این طرح هم با شکست مواجه شد. بعد از پس‌گردنی، تصمیم بر این شد که سپهر و سینا با اتوبوس بیایند و بقیه با «پِرقا» راهی اصفهان شویم. «پرقا» لقبی بود که سپهر به پرایدمان داده بود، آن را از ترکیب «پراید + قاتل» ساخته بود و برایمان دست گرفته بود «حالا که با پرقا سفر می‌کنید، دلتان می‌خواهد کجا خاکتان کنیم» و از این چرندیات! اینجا دیگر مامان با مهربانی وارد شد و با چند دعای خیر از قبیلِ «زیر تریلی هیژده چرخ بری، این حرفا رو نزن! لال شی، بیا این کتلتو بکن تو حلقت شاید صدات بُرید دیگه زرت و پرت نکردی!» بحث را ختم به خیر کرد. همیشه این وقت‌ها از میزان لطافتی که در روابطمان جریان دارد لذت می‌برم… . ادامه دارد

نوشته هر شش دقیقه یک بحران اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
قسمت اول: سفر به اصفهان

 

شنیده بودم اگر بخواهی با واقعیت چیزی مواجه شوی، باید از دور به آن نگاه کنی، اما باور نداشتم، تا اینکه بعد از قبولی کنکور، مجبور شدم تهران را با نماد آزادی شلوارمانندش رها کنم و بروم اصفهان، شهر بی‌رودخانه‌ی پر از پل. همین دوری باعث توجه بیشتر من به خانواده‌ام شد و به عجایب‌شان پی بردم. حالا فکر نکنید خانواده من با هری پاتر رفت و آمد دارند و غول چراغ برایشان همه چیز فراهم می‌کند، نه! آنها از شدت عادی بودن عجیبند.

مثلا ببینید، در زمانی که همه دو یا نهایتاً سه بچه داشتند، مامان من انگار با کامپیوتر برنامه‌ریزی شده باشد، هر دو سال یکی زاییده و ۵ تا بچه‌ی خل و چل پس انداخته! حتی مثل خیلی‌ها منتظر پسر یا دختر هم نبوده، بلکه بدون توجه به جنیست و حتی قیافه، همین‌طور زاییده تا از قضا بچه آخرش خوشگل شده و بالاخره طبق برنامه کوتاه آمده. البته بعدها فهمیدم فامیل از او انتظارات دیگری داشته‌اند و حتی یکی از زن‌های فامیل بعد از دیدن «سارا» گفته بوده «هایده جون! ماشالا چقد دختر آخرت قشنگه! بعد از این تازه باید ادامه می‌دادین، حیف نبود؟» مامان هم تا مدت‌ها انگشت حسرت به دندان می‌گزیده که «این چرا به فکر خودمون نرسید؟» اما بابا روشنفکرتر بوده و برای قانع کردن مامان گفته بوده «ما به نیت ۵ تن، ۵ بچه داریم. بعد از آن باید تا ۱۴ پیش می‌رفتیم که خب فراهم کردن امکانات برای این تعداد گربه هم سخته، چه برسه به آدم!» خدا را شکر که روشنفکری بابا حداقل در همین یک مورد به کار آمد، وگرنه که در این خانه بحران‌زای ما دیگر نمی‌دانم چه اتفاقاتی رخ می‌داد.

دانشگاه که قبول شدم، اصفهان رفتن من با موجی از شادی و غم همراه شد. از طرفی خواهر برادرها خوشحال بودند که یکی کم می‌شود و بالطبع در خانه کوچک ما راحت‌تر می‌توانستند پایشان را دراز کنند و سرانه متراژ مسکن‌شان بالا رفته، از طرف دیگر مامان همینطور غصه‌دار بود که حالا در ولایت غربت من چیزی برای خوردن گیرم می‌آید یا نه. به‌نظرم حتی والدین زندانیان گوانتانامو هم در این حد نگران تغذیه بچه‌هایشان نبودند.

موج شادی دوم این بود که دیگر اصفهان هم به لیست بحران‌آفرینی خانواده اضافه می‌شد و هرکدام به بهانه سر زدن به من، می‌توانستند خانه را بپیچانند و بیایند، که در این مورد خاص سارا و سمیرا بیشتر خوشحال بودند چون خوابگاه آنها را راه می‌داد.

سپهر و سینا به جنبه‌ی دیگر قضیه بیشتر توجه داشتند و آن اینکه دیگر می‌توانستند سطح روابط دوستانه را از جاست‌فرند و فرند تهرانی، به جاست‌فرند و فرند اصفهانی گسترش دهند و لانگ دیستنس را هم تجربه کنند. تازه شنیده بودند که دخترهای شهرهای دیگر، خیلی از پسرهای تهرانی استقبال می‌کنند و در ذهن، خودشان را بِرَد پیتی می‌دیدند که دخترها دوطرف مسیرشان ایستاده‌اند و با دیدنشان از شدت ذوق، هرکدام یک طرف غش می‌کنند. بدبخت‌ها نمی‌دانستند با این میزان محتویات جیب و ظاهر درِ پیت، حتی در قبایل ماسایی هم کسی چندان تحویل‌شان نمی‌گیرد، چه برسد به اصفهان که شهر ثروتمندی است.

کم‌کم من باید برای ثبت نام به اصفهان می‌رفتم، اما همه بیشتر از من در کش و قوس رفتن بودند. آنچه مسلم بود این که ما هفت دیو دوسَر در یک پراید زپرتی جا نمی‌شدیم؛ روش وانت و گوسفند هم که در اتوبان قابل اجرا نبود، پس بچه‌ها داشتند روش‌های مختلف حذفی را امتحان می‌کردند. مثلا سپهر گفت: من سابقه‌ی ثبت نام دانشگاه دارم، می‌تونم تو انتخاب واحد کمکت کنم، آره قربون چشات!

سمیرا با دهن‌کجی گفت: آخه روانی! اون دانشگاه اگه بدونه تو داداش این بدبختی که کلاً ثبت نامش نمی‌کنه!

سینا گفت: بس کنید لعنتیا! من چن روز برا سربازیم رفتم اصفهان، راه و چاهو بلدم. خودم باهاشون میرم!

سارا هم با نیش باز گفت: معجزه خوشگلی منو دستِ کم نگیرین! من برم همه کارا راحت راه میفته، یه دفعه دیدی به جای یه تخت تو خوابگاه، براش خوابگاه دکترا گرفتم، بعد دسته‌جمعی جا داریم تلپ شیم اصفهان.

سپهر اخم‌هایش را کشید و گفت: خفه! جلو من از این زرت و گوزا نکن بچه!

سارا باز هم خندید و گفت: گیر نَده یابو!

وقتی روش مذاکره به نتیجه نرسید، کار به مسابقه کشید. اول دو به دو پریدند سر ایکس باکس و فیفا که نتیجه رضایت‌بخش نبود و آخر، سرِ به نفع گرفتن داور و کتک زدن رونالدو و گاز گرفتن سوارِز دعوایشان شد. آخر هم نفهمیدم کدام دکمه‌های دسته را با هم زده بودند که سوارز حتی در بازی کامپیوتری هم مجبور به گاز گرفتن شده بود. به هرحال مهارتی بود که فقط از اعضای خانواده جنجالی من برمی‌آمد. بعد نشستند به «اسم فامیل» که مثلا تقلب نشود، که آن هم سر تبلیغ مسخره‌ی شامپو ویتا کار به کتک‌کاری کشید تا توانستند به سینا حالی کنند که فقط در تبلیغات زرد می‌شود به جای غذا نوشت «شامپو ویتا» و بقیه هم با هالویی خاصی فقط بخندند و تایید کنند. اقدام آخر «حکم» بازی کردن بود که گروه سپهر و سمیرا (با سابقه تحصیل دانشگاهی)، در مقابل گروه سینا و سارا قرار گرفتند، که آن هم بعد از کلی کری خواندن و بازی، کار به دعوا کشید. نتیجه تحقیقات نشان داد که سینا و سارا، اولِ هر بازی، از دست‌شان عکس گرفته و برای هم فرستاده بودند. همین کار باعث شده بود که گروه دانشجویان به طور احمقانه‌ای ببازد و علاوه بر ضایعیِ باخت از دو فنچ، مجبور شده حقارت رودست خوردن را هم تحمل کند. هرچند آن دو نفر هم کلی تقلب کرده بودند و این دوتا اینقدر از نوآوری خودشان سرخوش بودند، متوجه زیرآبی‌های آنها نشده بودند.

اقدام هنرمندانه آخر که به پیشنهاد سینا در حال پیگیری بود، اقدام به حذف مامان و بابا بود. تصمیم گرفته بودند خودشان ۴ نفر دنبال من راه بیفتند و مامان بابا را به بهانه دوری راه و خستگی منصرف کنند. فقط به موضوع نه چندان با اهمیتِ «جیبِ بابا» فکر نکرده بودند که به هرحال نیاز اصلی بود و غیرقابل حذف! البته پس‌گردنیِ بموقعِ بابا که وسط ماجرا به طرح گروه ۱+۴ رسید و سینا را مستفیض کرد، باعث خرفهم شدن کل خانواده شد و این طرح هم با شکست مواجه شد.

بعد از پس‌گردنی، تصمیم بر این شد که سپهر و سینا با اتوبوس بیایند و بقیه با «پِرقا» راهی اصفهان شویم. «پرقا» لقبی بود که سپهر به پرایدمان داده بود، آن را از ترکیب «پراید + قاتل» ساخته بود و برایمان دست گرفته بود «حالا که با پرقا سفر می‌کنید، دلتان می‌خواهد کجا خاکتان کنیم» و از این چرندیات! اینجا دیگر مامان با مهربانی وارد شد و با چند دعای خیر از قبیلِ «زیر تریلی هیژده چرخ بری، این حرفا رو نزن! لال شی، بیا این کتلتو بکن تو حلقت شاید صدات بُرید دیگه زرت و پرت نکردی!» بحث را ختم به خیر کرد. همیشه این وقت‌ها از میزان لطافتی که در روابطمان جریان دارد لذت می‌برم… .

ادامه دارد

نوشته هر شش دقیقه یک بحران اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d9%87%d8%b1-%d8%b4%d8%b4-%d8%af%d9%82%db%8c%d9%82%d9%87-%db%8c%da%a9-%d8%a8%d8%ad%d8%b1%d8%a7%d9%86/feed/ 0
تبرک https://pelatto.ir/5726-2/ https://pelatto.ir/5726-2/#respond Wed, 27 Jun 2018 18:22:34 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5726 آفتاب بالا آمده و نیامده، پشتِ پلکِ چشم‌هایم خارش گرفته بود. صدای خواندن‌های خروس هم مزید بر علت شده بود که خوابم را برهم زند. یک پلک را به زور و تمنا باز کردم و بستم و مگسی که بر آن لمیده بود را پراندم و خارش برطرف شد. چند ثانیه‌ای در خلأ گذراندم و می‌خواستم دوباره بخوابم. چشم‌ها را بیهوده در گِردخانه‌ی حَدقه برهم فشار می‌دادم بلکه خوابم ببرد، اما افاقه نکرد. کِش و قوسی به بدنم دادم و دست‌ها را از دو طرف تا منتها الیه‌ی که رگ و پِی‌ام اجازه می‌داد، کشیدم. اینک چشم‌ها کاملاً باز بود و ردِ آفتاب، آن‌ها را با شیطنت آزار می‌داد. با رخوت و همراه با کرشمه‌ای به‌سمت آفتاب، رو به سمتِ پنجره حرکت کردم. بوی تازه‌ی یونجه و جوانه‌های معطرِ جو، پره‌های بینی‌ام را به تب و تاب می‌انداخت و انگاری که هنگام دم و بازدمِ این عطریات، نفس‌هایم در بینی و نای و ریه جوانه می‌زد. سر را از پنجره بیرون دادم. تیغه‌ی آفتاب، درست مثل هر روز، از وسط موها رد می‌شد و غلغلکی غافلگیر کننده می‌ساخت و پره‌های متخلخل بینی را منبسط می‌کرد. درخت‌ها مثل هر روز، آمد و شد مغرورانه‌ی سگِ گله هم مثل هر روز. سگ به پنجره‌ی من که رسید، پوزه را بالا کشید و به عادت همیشگی خرناسی خشن کشید و دندان‌ها را نمایان ساخت. به عادتِ هر روزه نگاهش کردم. بی‌توجهی من را که دید، پوزه را خم کرد و گردن را در خود مچاله کرد و پارسی کرد و راه کشید و رفت. به کودکم نگاه کردم. آرام خوابیده بود. همین دیروز بود که از پیچاپیچِ ظُلُماتِ عدم، سُرانده بودمش به این کورمال‌راهِ هستی. پس از ماه‌ها مراقبت و درد، دیروز بلاخره موفق شدیم سالم دنیا بیاریمش و من وضع حمل کنم. جثه‌اش از حد معمول بزرگ‌تر بود و زایمان با دو هفته تأخیر همراه شده بود. همچنین مُنضَم به درد و خون‌ریزی بسیار. اما توانستم و تحمل کردم و اوضاع بر وفقِ مراد گشت. احساس سبکی می‌کردم. پس از دیدنِ آرامشِ کودک، خیالم راحت شده بود. زندگیم جمع و جور و زیرِ سرم بود، پخش و پلا نبود همه‌چیز. آرام با دردی خفیف، اما نه آن‌چنان که مرا از حرکت وادارد، سوی بیرون رفتم و پا گذاشتم روی چمن‌های مرطوب. پس از روزها پای‌بسته بودن، بلاخره بیرون آمدم و تنفس بود و تنفس. ریه‌هایم را حسابی پُر و خالی کردم. سینه‌ام کم‌کم داشت نرم می‌شد. کمی که گذشت دیدم مَرد از درِ خانه آمد بیرون و رفت سمت قسمت مخصوص لانه‌ی پرنده‌ها. چکمه‌هاش تا مُچ فرو رفته بود در پِهِن گاوها. کمر را خم کرد و داخلِ لانه شد و دقیقه‌ای بعد، سطل فلزی دسته‌چوبی به دست، پرُ از تخم پرنده، بیرون آمد و یک‌راست برگشت داخل خانه. آماده می‌شدم برگردم، که مرد مجدد از خانه بیرون آمد و مرا صدا زد. ایستادم و روی پاها چرخیدم و خسته و زُل نگاهش کردم و سکوت. سمتم آمد و دستی نوازش کشید بر سرم. خیره به چشمانش نگاه کردم. موهایم را دستی کشید و بوسه‌ای بر چشمانم زد و چند ثانیه بدون هیچ کلامی، غمگین نگاهم کرد و رفت. حس بدی گرفتم. تیره‌ی پشتم لرزید. زیر لایه‌های پوستم مورمور شد. او چیزی نگفته بود، اما من را ترساند. شاید همین هیچ نگفتنش من را ترساند. عادت به این نوع نگاه و سکوتش نداشتم. برگشتم داخل و دیدم کودکم در حال بیدار شدن است. با لبخند به استقبال‌ش رفتم. داشتم نوازشش می‌کردم و می‌بوسیدمش، که دوباره صدای خشاخش باز شدنِ در چوبی پوسیده‌ی خانه بلند شد. چند ثانیه‌ای صدا ادامه داشت. آمدم سمت پنجره و بیرون را نگاه کردم، هیچ نبود. احتمال دادم که رفته باشد پی کارش در مزرعه. برگشتم بیایم سمت کودکم، که هنوز اسمی هم برایش نگذاشته بودم، که دیدم مَرد آمده داخل و بالای سرِ او در حال ناز و نوازش است. کنارش ایستادم. بدون توجه به من، کودک را برداشت و برد اطاق کناری و ثانیه‌ای بعد برگشت. در دستش زین بود و تسمه و افسار و دهنه و شلاق. با طمأنینه کنارم آمد و دستی بر گُرده و یالم کشید. استخوان‌های روی بینی‌ام را با دو انگشت، خارید. می‌دانست از این کار خوشم می‌آید. اما برعکسِ همیشه، امروز و الان، از این کارش نه تنها خوشم نیامد، که ترسیدم و حتا احساس کردم زبری انگشتانش را هم نمی‌شناسم و گامی به عقب رفتم. سرم را محکم تکان دادم و از مُحاط بودن زیر دستش درآوردم. یالم را در هوا چرخاندم و گَردی بلند شد. دست خودم نبود، نمی‌فهمیدم چرا میترسم از او. دوباره با رِندی سمتم آمد و این‌دفعه محکم‌تر نوازشم کرد. دست دیگرش را زیر گردنم گذاشته بود و با قدرت فشار می‌داد. احساس کردم دیگر این نوازش که نه و تهدید است؛ که اگر بخواهم باز هم عقب بروم، گُرده‌ام را محکم‌تر فشار خواهد داد و در هر صورت زیر دستش هستم. دیگر تقلایی نکردم، خودم را تسلیم کردم و در اختیارش گذاشتم. به آرامی دستش را از روی سر و زیر گردنم برداشت و سرش را آورد نزدیک و گفت: آفرین دختر خوب. دهنه‌ی آهنی را در دهانم گذاشت. میان ردیف جلویی و عقبی دندان‌ها. هیچ تقلایی نکردم و گذاشتم کارش را مرتب انجام دهد. با وسواس همیشگی، دکمه‌ی غلاف فلزی دهنه را از پشت و زیر گردنم به هم رساند و چفت کرد. رفت از گوشه‌ی اصطبل زین را آورد و دقیق روی انحنای کمرم گذاشت. تجربه‌ام می‌گفت روزهایی که پالان نمی‌گذارد و از زین استفاده می‌کند، یعنی خیال ندارد مدت زیادی سوار بماند و یا قرار نیست راه دوری باهم برویم. پس همین که زبری چرم زین را بر پشتم احساس کردم، کمی خیالم راحت شد؛ قرار نیست خیلی سواری بگیرد. حدس زدم قرار است دوباره من را راه بیاندازد تا که پاهایم جان بگیرد. ماه‌ها بود که به دلیل باردار بودنم، سواری زیادی نگرفته بود، فقط گه‌گاهی باری سبک بر پشتم می‌نشاند. همین باعث شده بود که این چند وقت کمی جان بگیرم. دوران بارداری سختی داشتم. پدرِ کُرّه‌ام، اسبی بود از نژاد ترکمن. تنها اسب شناسنامه‌دار و سرشناس و خوش‌ژن در تمام روستاهای منطقه. ایام جفت‌گیری که می‌شود، صاحب خرفت این اسب پیر، در ازای مبلغی، این اسب را می‌آورد برای باروری اسب‌های معمولی محلی، چون من. از ظواهرش پیدا بود که آخرِ عمرش است، هم اسب و هم صاحبِ اسب. دوران بارداری‌ام بیشتر از حد معمول شد، لااقل طولانی‌تر از بارداری‌های قبلی‌ام. خودم احساس می‌کردم که بیش از حد عادت، کُرّه درونم بزرگ شده. مطمئن بودم که کُرّه به نژاد ترکمان کشیده شده. به خودم و به او می‌بالیدم. من یک اصیل را خلق می‌کردم. لگدهایی که می‌زد دردناک بود، خیلی دردناک‌تر از بارداری‌های قبل. گاهی آن‌قدر درد می‌آمد که از دهانم ناخودآگاه کف می‌زد بیرون. هفته‌های آخر از شدت درد، حتا توانایی راه رفتن نداشتم. همین امر، باعث شده بود ساق پاهایم کمی آب برود. هفته‌های آخر، رفت و آمدِ قدیمی‌های ده، به اصطبل زیاد شده بود. گویا صاحبم نگران بوده و دائم دنبال دوا و راه‌کار می‌گشته برای زایمانم. همه نگران بودند که نکند این زایمان جان ما را به خطر بی‌اندازد. هر شب یکی می‌آمد و نظری می‌داد، از پیرمرد و پیرزن تا دامدار و شکسته‌بند. همه مطمئن بودند که نژاد کُرّه، کشیده شده به ترکمان. با دانستن این رأی، احساس غرور بیشتری کردم و توانم بیشتر شد. هر شب قابله‌ی حیوانات ده را می‌آوردند به معاینه. شب‌های اولی که به عادت همیشگی منتظر زایمان بودیم، قابله تا صبح بر بالینم می‌ماند. زور می‌زدم و هیچ فایده‌ای نمی‌کرد. اما خودم مطمئن بودم که هنوز وقتش نیست. هنوز بچه کال است. اما به هر حال حرف آن‌ها مطاع بود. اما وقتی دیدند دورانِ زایمان طولانی‌تر از عادت است، دیگر قابله را هر شب نیاوردند. قرار بر این شده بود که من بمانم و خودم هروقت احساس کردم موقع وضع حمل است، آن‌قدر زور می‌زنم تا کار شروع بگیرد. پس آن‌ها از سر و صدایم متوجه می‌شوند و می‌روند قابله را می‌آورند به بالین‌م. روزها می‌گذشت و من در اصطبل تنها می‌ماندم و تا شب دور و اطرافم پر از کف می‌شد. شب به شب فقط مرد می‌آمد و کمی اطراف را تمیزکاری می‌کرد و غذایم را مبسوط می‌گذاشت کنارم و قَشویی می‌کرد و می‌رفت. این شب‌ها دیگر زیاد مردم ده، به بالین من نمی‌آمدند، تجمع‌شان شده بود در خانه‌ی صاحبم. می‌نشستند شور و مشورت می‌کردند پیرامون من و وضع حملم، که دیگر خیلی دیر و نگران‌کننده شده بود. شبی از همین شب‌های انتظار، قابله آمد که مرا معاینه‌ای کلی بکند. همین شب بود که قابله یقین کرد که مخلوقِ من، نر است. شادمان خبر را به خانه برد و مژدگانی گرفت و صدای شادی و دست‌افشانی از خانه بیرون زد. بلافاصله سوسوی نور فانوس‌ها را دیدم که جاری شده و به سمت اصطبل آمدند. هرکس نظری می‌داد و تأیید می‌کرد که از قبل مطمئن بوده که من نَریانی ترکمان در درون دارم. چشم‌هاشان از خوشی می‌درخشید. خوشحالی صاحبم را که دیدم، شیهه‌ای کشیدم. آمد کنارم بر زمین و روی کاه‌ها لمید و من را نوازش کرد. شکمم را با عطوفت دست کشید و بوسه‌ای زد بر جایگاهِ مخلوقِ درونم. عشق و غرور را در چهره‌اش دیدم و من هم، درد و کف بالا آوردن‌ها را فراموش کرده بودم در آن لحظه. در آخر همه رفتند، اما صاحبم تا صبح چندین بار به بالینم آمد و نوازش کرد و تمیزکاری و غذا می‌گذاشت برایم. صبح که شد، خبری شنیدم که مرا ترساند. دلیل آن‌همه استرس و ترس و خوشحالی اهل ده و صاحبم را فهمیدم. دو سه شب قبل، اسب مُرده. اسبِ ترکمان مُرده بود. این را از صحبت‌های صاحبِ خرفت اسب شنیدم، که داشت برای صاحبم تعریف می‌کرد و غم در صدایش موج می‌انداخت. شنیدم که داشت به صاحبم می‌گفت که ای‌کاش این کُرّه را به من بفروشی؛ من طریقه‌ی ترکمان تربیت کردن را می‌دانم و از این قِسم توصیه‌هایی که سرشار از خالی کردنِ دلِ مخاطب است. البته که صاحب من هم قبول نکرد و حتا برآشفت. گفت می‌خواهم این خلقتِ اصیل را خودم بپرورانم. به خودم بالیدم از این‌همه افتخار، از تعصبِ صاحبم بر من. افسار در دستش، بیرون آمدیم. احساسِ خوشِ آزادی، هوای پاک، خورشید براق، دردِ زایل شده. عضلات پاهایم، با ضربانِ مناسبی منقبض و منبسط می‌شدند. خونِ گرم در رگ‌هایم جاری می‌شد، رگ‌هایم پُر و خالی می‌شد، لذتی شبیه به خاراندن گُرده‌ام پس از مدت‌ها بی‌حرکتی؛ گویی این احساسی نویدبخشِ نو شدن بود. از مزرعه حرکت کردیم و صاحبم هم کنار من قدم برمی‌داشت. خوشم آمد که سوار نشد. می‌خواست به‌مرور من را دوباره راه بی‌اندازد. سعی می‌کردم گام‌هایم را یک در میان، سنگین و سبک بردارم، کوتاه و بلند گام می‌گذاشتم؛ باعث می‌شد با روند مناسبی عضلاتم عادت کنند به جنبش دوباره. در سنگ‌زار کوچه‌های ده حرکت کردیم به سمت غرب. دو سه تا از پیرهای ده را در راه دیدیم و صاحبم و آن‌ها، دستی تکان دادند برای هم. از جلوی خانه‌ی قابله هم رد شدیم و آمد دستی بر یالم کشید و نوازشی کرد. سراپای وجودم جاری از قدردانی از او بود. امیدوار بودم قدردانی را در حالت چشم‌هایم بخواند. من و کُرّه‌ام و صاحبم به او مدیون بودیم. او بود که ما را در این خلقت یاری داد. باهم خداحافظی کردند و مسیر را ادامه دادیم. از کوچه‌های سنگ‌زار وارد راه جنگل شدیم. کمی که راه رفتیم و بدنِ من هم آماده شده بود، صاحبم سوار شد و بر زین نشست. یورتمه نمی‌خواست، چهارنعل هم نمی‌خواست. فقط عادی و به نرمی حرکت کردیم. کمی تیر کشید گلوگاهِ زیرِ سینه‌ام. لحظه‌ای تعادلم به‌هم خورد و پاها را ناخواسته جلو عقب گذاشتم و نزدیک بود هردو بیوفتیم. صاحبم به‌سرعت پیاده شد و دید که عرق‌ریزه‌ام جاری شده از یال‌ها و گُرده. به چشمانم نگاه کرد و دستی کشید به پوزه‌ام و یالم را نوازش کرد. به همین لطفش خوشحال شدم و آرامش دوباره ساری شد در رگ‌های روحم. گویی درد را فراموش کرده باشم، یال را تکانی دادم به نشان تقدیر و سر به سینه‌اش ساییدم. نوازشم کرد و استخوان‌های روی بینی‌ام را با دو انگشت خارید و من هم خوب کِیفور شدم. حرکت را در جنگل ادامه دادیم. کم پیش آمده بود باهم به جنگل بیایبم. بیشتر گشت و گذارمان به سمت مزرعه و کوهپایه‌ی چراگاهِ دام‌ها بود. اما زیاد هم غریب نبودم به جنگل. گه‌گاهی برای تفرج و استراحت، اینجا می‌آمدیم. مسیر خوبی هم داشت؛ هرچند کمی شیب‌دار، اما یک‌دست و خوش‌منظره و خوش آب‌وهوا. سنگ و کلوخه هم زیاد اذیت نمی‌کرد در مسیر، اگر فقط به منظره و مسیرِ زیبا، دل خوش می‌کردیم. انتهای این مسیر، درست در وسطِ جنگل، زیارتگاه قرار داشت. آخرین باری که به زیارتگاه آمده بودم، روز قبل از روزی بود که قرار بود اسب ترکمان را برای جفت‌گیری‌اش با من، به اصطبل بیاورند؛ تقریباً یک سال پیش. این‌کار در دِه رسم بود. برای موفق بودنِ آمیزش و سالم دنیا آمدن کُرّه، روز قبل از آمیزش، اسب ماده را می‌آوردند که در زیارتگاه تبرک شود. آن روز تمام مسیر را پیاده آمدیم. من بدونِ یراق و زین و افسار و دهنه و صاحبم هم بدون کفش و کلاه، بر خاک قدم می‌گذاشتیم و می‌آمدیم. شگون نداشت سوار اسبِ زائو شوند. هم به رسم ادب، صاحب باید خاکسار و بر خاک می‌آمد، ساده و بی هیچ. آن‌روز وقتی که رسیدیم، هفت مرتبه به دورِ زیارتگاه گردیدیم. صاحبم هم یک پرنده از مزرعه به دست گرفته و آورده بود. پس از طواف، قربانی را با چاقوی مخصوص ذبحِ زیارتگاه، که دست‌ساز بود و هیچ ابزاری در آن به‌کار نرفته بود، سر برید. نعش داغ و خونینِ پرنده را به زیرِ شکم من مالید و هفت بار به دورم گشت. بعد داخل زیارتگاه شد و گوشت قربانی را آنجا قرار داد و بیرون آمد. ساکت و بر خاک، به سمت مزرعه بازگشتیم. قبل از پدیدار شدنِ زیارتگاه، صاحبم آمد و زین و یراق و افسار و دهنه را باز کرد و دست گرفت و راه افتادیم. خسته بودم و کمرم داشت شروع می‌کرد به درد گرفتن، که نجاتم داد و به زیارتگاه که رسیدیم، آفتاب هنوز عمود نشده بود. ردِ سایه‌های کشیده شده‌ی روی زمین را دنبال کردم و رسید به عمودِ زیارتگاه و افرادی از دِه را دیدم که آن‌جا بی‌حرکت ایستاده و نظاره‌گر ما بودند. جوانی از تجمع مردم جدا شد و آمد سمت‌مان و اسباب را از دست صاحبم گرفت و برد داخل. صاحبم دستی بر یال و گُرده‌ام کشید و به‌اتفاق راه افتادیم به‌سمت جماعت. همه بودند؛ جوانان و پیرهای ده و قابله و خرفتِ صاحبِ ترکمان هم. جلوتر که آمدیم، فرزندم را دیدم که آنجا بر زمین چنبره زده بود. روبه‌روی درِ اصلی زیارتگاه و جلویش تلی از کاه و یونجه. بی‌حرکت نشسته بود و ظاهراً لب به غذا نزده بود. تا دیدم‌ش دویدم. به بالای سرش که رسیدم هردو مشوش شدیم و تقلایی کرد که از جایش برخیزد و بلند شد، اما فوراً افتاد. یالم را بر صورتش ریختم و نوازش‌ش کردم. چشمان هردوی‌مان برق می‌زد. متعجب شدم از دیدنش، ولی شادمان شدم از بودنش در اینجا، کنارِ من. لحظاتی در خلوت خودمان بودیم و می‌لولیدیم بر هم. هنوز اولین شیرش را نخورده بود. ایستادم بر بالینش و دهان بر پستانم گذاشت و شروع کرد به مکیدنِ شیره‌ی درونم. با اشتیاق و قدرت می‌مکید و نفس‌نفس می‌زد و چند ثانیه‌ای توقف و مجدد شروع می‌کرد. به این خلقتم تبریک گفتم. چند بار و چند بار این فرایند را تکرار کرد. من هم آرام بودم و سرش را نوازش می‌کردم. حسابی که سیر شد، دهانش را کند و آرام گرفت. دورِ دهانش پُر از کف شده بود. مرد آمد و کمی اطراف را تمیزکاری کرد و غذایش را مبسوط گذاشت کنارش و قَشویی کرد او را و رفت. از بالینِ او بلند شدم. سری گرداندم و دیدم همه اطراف‌مان حلقه زده‌اند و ما را نظاره می‌کنند. آهسته گام برداشتم که بیایم سمتِ صاحبم، که درست پشت من و رو به زیارتگاه ایستاده بود. بلافاصله مردی جوان را دیدم که از داخل زیارتگاه به محوطه آمد و چاقوی مخصوص ذبحِ زیارتگاه، که دست‌ساز بود و هیچ ابزاری در آن به‌کار نرفته بود، در دستش بود و لکه‌ای هم خون بر آن خشکیده بود. فرزندم را مردی دیگر در آغوش گرفت و هفت مرتبه به دورِ زیارتگاه گرداند. چاقو را به زیرِ شکم‌م فرو بردند و نعره‌ام بلند شد. خون فوران زد. دست و پا زدم و ناخودآگاه پریدم و جفتک می‌انداختم. هرکس که آمد سمتم را زدم. شروع کردم به دویدن. دورِ دایره‌ی فرزندم می‌دویدم و می‌دویدم. هفت نوبت او را دور زدم و در آخر افتادم. صاحبم آمد و خون را از زیرِ سینه‌ام به اندازه‌ی یک مشت برداشت و بر بدنِ فرزندم مالید. تمام این مدت، او نگاه می‌کرد و هیچ نمی‌کرد و هیچ نمی‌گفت. صاحبم یک مشت هم از خونم برداشت و بر تلِ کاه و یونجه‌ی انباشته شده‌ی روبه‌روی فرزندم ریخت. گویی خون که بر آن غذا ریخت، غذا زنده شد و با او حرف زد و او را فریفت. مخلوق من، با ولع، اولین غذای زندگانی‌اش را که مُنضَم به خونِ خالقش بود، سیر خورد. پس از این غذا، او دیگر قدم در راهِ ترکمانی کامل شدن گذاشته است. نعشِ من هم آنجا بر زمین، کنارِ این تازه‌ترکمان افتاده بود. می‌آمدند به سمتم که نعشم را ببرند داخل. دیگر صداها بدون رفت و برگشت شده بود. دیدگانم تار می‌شد. از آن پس فقط اوهامی محو در مخیله‌ام مانده. آخرینِ صداهایی که واردِ گذرگاهِ مغزم شد این بود: کُرّه را توسط خالقش تبرک کردیم.

نوشته تبرک اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
آفتاب بالا آمده و نیامده، پشتِ پلکِ چشم‌هایم خارش گرفته بود. صدای خواندن‌های خروس هم مزید بر علت شده بود که خوابم را برهم زند. یک پلک را به زور و تمنا باز کردم و بستم و مگسی که بر آن لمیده بود را پراندم و خارش برطرف شد. چند ثانیه‌ای در خلأ گذراندم و می‌خواستم دوباره بخوابم. چشم‌ها را بیهوده در گِردخانه‌ی حَدقه برهم فشار می‌دادم بلکه خوابم ببرد، اما افاقه نکرد. کِش و قوسی به بدنم دادم و دست‌ها را از دو طرف تا منتها الیه‌ی که رگ و پِی‌ام اجازه می‌داد، کشیدم. اینک چشم‌ها کاملاً باز بود و ردِ آفتاب، آن‌ها را با شیطنت آزار می‌داد. با رخوت و همراه با کرشمه‌ای به‌سمت آفتاب، رو به سمتِ پنجره حرکت کردم. بوی تازه‌ی یونجه و جوانه‌های معطرِ جو، پره‌های بینی‌ام را به تب و تاب می‌انداخت و انگاری که هنگام دم و بازدمِ این عطریات، نفس‌هایم در بینی و نای و ریه جوانه می‌زد.

سر را از پنجره بیرون دادم. تیغه‌ی آفتاب، درست مثل هر روز، از وسط موها رد می‌شد و غلغلکی غافلگیر کننده می‌ساخت و پره‌های متخلخل بینی را منبسط می‌کرد. درخت‌ها مثل هر روز، آمد و شد مغرورانه‌ی سگِ گله هم مثل هر روز. سگ به پنجره‌ی من که رسید، پوزه را بالا کشید و به عادت همیشگی خرناسی خشن کشید و دندان‌ها را نمایان ساخت. به عادتِ هر روزه نگاهش کردم. بی‌توجهی من را که دید، پوزه را خم کرد و گردن را در خود مچاله کرد و پارسی کرد و راه کشید و رفت.

به کودکم نگاه کردم. آرام خوابیده بود. همین دیروز بود که از پیچاپیچِ ظُلُماتِ عدم، سُرانده بودمش به این کورمال‌راهِ هستی. پس از ماه‌ها مراقبت و درد، دیروز بلاخره موفق شدیم سالم دنیا بیاریمش و من وضع حمل کنم. جثه‌اش از حد معمول بزرگ‌تر بود و زایمان با دو هفته تأخیر همراه شده بود. همچنین مُنضَم به درد و خون‌ریزی بسیار. اما توانستم و تحمل کردم و اوضاع بر وفقِ مراد گشت. احساس سبکی می‌کردم. پس از دیدنِ آرامشِ کودک، خیالم راحت شده بود. زندگیم جمع و جور و زیرِ سرم بود، پخش و پلا نبود همه‌چیز. آرام با دردی خفیف، اما نه آن‌چنان که مرا از حرکت وادارد، سوی بیرون رفتم و پا گذاشتم روی چمن‌های مرطوب. پس از روزها پای‌بسته بودن، بلاخره بیرون آمدم و تنفس بود و تنفس. ریه‌هایم را حسابی پُر و خالی کردم. سینه‌ام کم‌کم داشت نرم می‌شد.

کمی که گذشت دیدم مَرد از درِ خانه آمد بیرون و رفت سمت قسمت مخصوص لانه‌ی پرنده‌ها. چکمه‌هاش تا مُچ فرو رفته بود در پِهِن گاوها. کمر را خم کرد و داخلِ لانه شد و دقیقه‌ای بعد، سطل فلزی دسته‌چوبی به دست، پرُ از تخم پرنده، بیرون آمد و یک‌راست برگشت داخل خانه.

آماده می‌شدم برگردم، که مرد مجدد از خانه بیرون آمد و مرا صدا زد. ایستادم و روی پاها چرخیدم و خسته و زُل نگاهش کردم و سکوت. سمتم آمد و دستی نوازش کشید بر سرم. خیره به چشمانش نگاه کردم. موهایم را دستی کشید و بوسه‌ای بر چشمانم زد و چند ثانیه بدون هیچ کلامی، غمگین نگاهم کرد و رفت. حس بدی گرفتم. تیره‌ی پشتم لرزید. زیر لایه‌های پوستم مورمور شد. او چیزی نگفته بود، اما من را ترساند. شاید همین هیچ نگفتنش من را ترساند. عادت به این نوع نگاه و سکوتش نداشتم.

برگشتم داخل و دیدم کودکم در حال بیدار شدن است. با لبخند به استقبال‌ش رفتم. داشتم نوازشش می‌کردم و می‌بوسیدمش، که دوباره صدای خشاخش باز شدنِ در چوبی پوسیده‌ی خانه بلند شد. چند ثانیه‌ای صدا ادامه داشت. آمدم سمت پنجره و بیرون را نگاه کردم، هیچ نبود. احتمال دادم که رفته باشد پی کارش در مزرعه. برگشتم بیایم سمت کودکم، که هنوز اسمی هم برایش نگذاشته بودم، که دیدم مَرد آمده داخل و بالای سرِ او در حال ناز و نوازش است. کنارش ایستادم. بدون توجه به من، کودک را برداشت و برد اطاق کناری و ثانیه‌ای بعد برگشت. در دستش زین بود و تسمه و افسار و دهنه و شلاق.

با طمأنینه کنارم آمد و دستی بر گُرده و یالم کشید. استخوان‌های روی بینی‌ام را با دو انگشت، خارید. می‌دانست از این کار خوشم می‌آید. اما برعکسِ همیشه، امروز و الان، از این کارش نه تنها خوشم نیامد، که ترسیدم و حتا احساس کردم زبری انگشتانش را هم نمی‌شناسم و گامی به عقب رفتم. سرم را محکم تکان دادم و از مُحاط بودن زیر دستش درآوردم. یالم را در هوا چرخاندم و گَردی بلند شد. دست خودم نبود، نمی‌فهمیدم چرا میترسم از او. دوباره با رِندی سمتم آمد و این‌دفعه محکم‌تر نوازشم کرد. دست دیگرش را زیر گردنم گذاشته بود و با قدرت فشار می‌داد. احساس کردم دیگر این نوازش که نه و تهدید است؛ که اگر بخواهم باز هم عقب بروم، گُرده‌ام را محکم‌تر فشار خواهد داد و در هر صورت زیر دستش هستم. دیگر تقلایی نکردم، خودم را تسلیم کردم و در اختیارش گذاشتم.

به آرامی دستش را از روی سر و زیر گردنم برداشت و سرش را آورد نزدیک و گفت: آفرین دختر خوب. دهنه‌ی آهنی را در دهانم گذاشت. میان ردیف جلویی و عقبی دندان‌ها. هیچ تقلایی نکردم و گذاشتم کارش را مرتب انجام دهد. با وسواس همیشگی، دکمه‌ی غلاف فلزی دهنه را از پشت و زیر گردنم به هم رساند و چفت کرد. رفت از گوشه‌ی اصطبل زین را آورد و دقیق روی انحنای کمرم گذاشت. تجربه‌ام می‌گفت روزهایی که پالان نمی‌گذارد و از زین استفاده می‌کند، یعنی خیال ندارد مدت زیادی سوار بماند و یا قرار نیست راه دوری باهم برویم. پس همین که زبری چرم زین را بر پشتم احساس کردم، کمی خیالم راحت شد؛ قرار نیست خیلی سواری بگیرد. حدس زدم قرار است دوباره من را راه بیاندازد تا که پاهایم جان بگیرد. ماه‌ها بود که به دلیل باردار بودنم، سواری زیادی نگرفته بود، فقط گه‌گاهی باری سبک بر پشتم می‌نشاند. همین باعث شده بود که این چند وقت کمی جان بگیرم.

دوران بارداری سختی داشتم. پدرِ کُرّه‌ام، اسبی بود از نژاد ترکمن. تنها اسب شناسنامه‌دار و سرشناس و خوش‌ژن در تمام روستاهای منطقه. ایام جفت‌گیری که می‌شود، صاحب خرفت این اسب پیر، در ازای مبلغی، این اسب را می‌آورد برای باروری اسب‌های معمولی محلی، چون من. از ظواهرش پیدا بود که آخرِ عمرش است، هم اسب و هم صاحبِ اسب.

دوران بارداری‌ام بیشتر از حد معمول شد، لااقل طولانی‌تر از بارداری‌های قبلی‌ام. خودم احساس می‌کردم که بیش از حد عادت، کُرّه درونم بزرگ شده. مطمئن بودم که کُرّه به نژاد ترکمان کشیده شده. به خودم و به او می‌بالیدم. من یک اصیل را خلق می‌کردم. لگدهایی که می‌زد دردناک بود، خیلی دردناک‌تر از بارداری‌های قبل. گاهی آن‌قدر درد می‌آمد که از دهانم ناخودآگاه کف می‌زد بیرون. هفته‌های آخر از شدت درد، حتا توانایی راه رفتن نداشتم. همین امر، باعث شده بود ساق پاهایم کمی آب برود.

هفته‌های آخر، رفت و آمدِ قدیمی‌های ده، به اصطبل زیاد شده بود. گویا صاحبم نگران بوده و دائم دنبال دوا و راه‌کار می‌گشته برای زایمانم. همه نگران بودند که نکند این زایمان جان ما را به خطر بی‌اندازد. هر شب یکی می‌آمد و نظری می‌داد، از پیرمرد و پیرزن تا دامدار و شکسته‌بند. همه مطمئن بودند که نژاد کُرّه، کشیده شده به ترکمان. با دانستن این رأی، احساس غرور بیشتری کردم و توانم بیشتر شد.

هر شب قابله‌ی حیوانات ده را می‌آوردند به معاینه. شب‌های اولی که به عادت همیشگی منتظر زایمان بودیم، قابله تا صبح بر بالینم می‌ماند. زور می‌زدم و هیچ فایده‌ای نمی‌کرد. اما خودم مطمئن بودم که هنوز وقتش نیست. هنوز بچه کال است. اما به هر حال حرف آن‌ها مطاع بود. اما وقتی دیدند دورانِ زایمان طولانی‌تر از عادت است، دیگر قابله را هر شب نیاوردند. قرار بر این شده بود که من بمانم و خودم هروقت احساس کردم موقع وضع حمل است، آن‌قدر زور می‌زنم تا کار شروع بگیرد. پس آن‌ها از سر و صدایم متوجه می‌شوند و می‌روند قابله را می‌آورند به بالین‌م.

روزها می‌گذشت و من در اصطبل تنها می‌ماندم و تا شب دور و اطرافم پر از کف می‌شد. شب به شب فقط مرد می‌آمد و کمی اطراف را تمیزکاری می‌کرد و غذایم را مبسوط می‌گذاشت کنارم و قَشویی می‌کرد و می‌رفت. این شب‌ها دیگر زیاد مردم ده، به بالین من نمی‌آمدند، تجمع‌شان شده بود در خانه‌ی صاحبم. می‌نشستند شور و مشورت می‌کردند پیرامون من و وضع حملم، که دیگر خیلی دیر و نگران‌کننده شده بود.

شبی از همین شب‌های انتظار، قابله آمد که مرا معاینه‌ای کلی بکند. همین شب بود که قابله یقین کرد که مخلوقِ من، نر است. شادمان خبر را به خانه برد و مژدگانی گرفت و صدای شادی و دست‌افشانی از خانه بیرون زد. بلافاصله سوسوی نور فانوس‌ها را دیدم که جاری شده و به سمت اصطبل آمدند. هرکس نظری می‌داد و تأیید می‌کرد که از قبل مطمئن بوده که من نَریانی ترکمان در درون دارم. چشم‌هاشان از خوشی می‌درخشید. خوشحالی صاحبم را که دیدم، شیهه‌ای کشیدم. آمد کنارم بر زمین و روی کاه‌ها لمید و من را نوازش کرد. شکمم را با عطوفت دست کشید و بوسه‌ای زد بر جایگاهِ مخلوقِ درونم. عشق و غرور را در چهره‌اش دیدم و من هم، درد و کف بالا آوردن‌ها را فراموش کرده بودم در آن لحظه. در آخر همه رفتند، اما صاحبم تا صبح چندین بار به بالینم آمد و نوازش کرد و تمیزکاری و غذا می‌گذاشت برایم.

صبح که شد، خبری شنیدم که مرا ترساند. دلیل آن‌همه استرس و ترس و خوشحالی اهل ده و صاحبم را فهمیدم. دو سه شب قبل، اسب مُرده. اسبِ ترکمان مُرده بود. این را از صحبت‌های صاحبِ خرفت اسب شنیدم، که داشت برای صاحبم تعریف می‌کرد و غم در صدایش موج می‌انداخت. شنیدم که داشت به صاحبم می‌گفت که ای‌کاش این کُرّه را به من بفروشی؛ من طریقه‌ی ترکمان تربیت کردن را می‌دانم و از این قِسم توصیه‌هایی که سرشار از خالی کردنِ دلِ مخاطب است. البته که صاحب من هم قبول نکرد و حتا برآشفت. گفت می‌خواهم این خلقتِ اصیل را خودم بپرورانم. به خودم بالیدم از این‌همه افتخار، از تعصبِ صاحبم بر من.

افسار در دستش، بیرون آمدیم. احساسِ خوشِ آزادی، هوای پاک، خورشید براق، دردِ زایل شده. عضلات پاهایم، با ضربانِ مناسبی منقبض و منبسط می‌شدند. خونِ گرم در رگ‌هایم جاری می‌شد، رگ‌هایم پُر و خالی می‌شد، لذتی شبیه به خاراندن گُرده‌ام پس از مدت‌ها بی‌حرکتی؛ گویی این احساسی نویدبخشِ نو شدن بود.

از مزرعه حرکت کردیم و صاحبم هم کنار من قدم برمی‌داشت. خوشم آمد که سوار نشد. می‌خواست به‌مرور من را دوباره راه بی‌اندازد. سعی می‌کردم گام‌هایم را یک در میان، سنگین و سبک بردارم، کوتاه و بلند گام می‌گذاشتم؛ باعث می‌شد با روند مناسبی عضلاتم عادت کنند به جنبش دوباره.

در سنگ‌زار کوچه‌های ده حرکت کردیم به سمت غرب. دو سه تا از پیرهای ده را در راه دیدیم و صاحبم و آن‌ها، دستی تکان دادند برای هم. از جلوی خانه‌ی قابله هم رد شدیم و آمد دستی بر یالم کشید و نوازشی کرد. سراپای وجودم جاری از قدردانی از او بود. امیدوار بودم قدردانی را در حالت چشم‌هایم بخواند. من و کُرّه‌ام و صاحبم به او مدیون بودیم. او بود که ما را در این خلقت یاری داد. باهم خداحافظی کردند و مسیر را ادامه دادیم.

از کوچه‌های سنگ‌زار وارد راه جنگل شدیم. کمی که راه رفتیم و بدنِ من هم آماده شده بود، صاحبم سوار شد و بر زین نشست. یورتمه نمی‌خواست، چهارنعل هم نمی‌خواست. فقط عادی و به نرمی حرکت کردیم. کمی تیر کشید گلوگاهِ زیرِ سینه‌ام. لحظه‌ای تعادلم به‌هم خورد و پاها را ناخواسته جلو عقب گذاشتم و نزدیک بود هردو بیوفتیم. صاحبم به‌سرعت پیاده شد و دید که عرق‌ریزه‌ام جاری شده از یال‌ها و گُرده. به چشمانم نگاه کرد و دستی کشید به پوزه‌ام و یالم را نوازش کرد. به همین لطفش خوشحال شدم و آرامش دوباره ساری شد در رگ‌های روحم. گویی درد را فراموش کرده باشم، یال را تکانی دادم به نشان تقدیر و سر به سینه‌اش ساییدم. نوازشم کرد و استخوان‌های روی بینی‌ام را با دو انگشت خارید و من هم خوب کِیفور شدم.

حرکت را در جنگل ادامه دادیم. کم پیش آمده بود باهم به جنگل بیایبم. بیشتر گشت و گذارمان به سمت مزرعه و کوهپایه‌ی چراگاهِ دام‌ها بود. اما زیاد هم غریب نبودم به جنگل. گه‌گاهی برای تفرج و استراحت، اینجا می‌آمدیم. مسیر خوبی هم داشت؛ هرچند کمی شیب‌دار، اما یک‌دست و خوش‌منظره و خوش آب‌وهوا. سنگ و کلوخه هم زیاد اذیت نمی‌کرد در مسیر، اگر فقط به منظره و مسیرِ زیبا، دل خوش می‌کردیم. انتهای این مسیر، درست در وسطِ جنگل، زیارتگاه قرار داشت.

آخرین باری که به زیارتگاه آمده بودم، روز قبل از روزی بود که قرار بود اسب ترکمان را برای جفت‌گیری‌اش با من، به اصطبل بیاورند؛ تقریباً یک سال پیش. این‌کار در دِه رسم بود. برای موفق بودنِ آمیزش و سالم دنیا آمدن کُرّه، روز قبل از آمیزش، اسب ماده را می‌آوردند که در زیارتگاه تبرک شود. آن روز تمام مسیر را پیاده آمدیم. من بدونِ یراق و زین و افسار و دهنه و صاحبم هم بدون کفش و کلاه، بر خاک قدم می‌گذاشتیم و می‌آمدیم. شگون نداشت سوار اسبِ زائو شوند. هم به رسم ادب، صاحب باید خاکسار و بر خاک می‌آمد، ساده و بی هیچ.

آن‌روز وقتی که رسیدیم، هفت مرتبه به دورِ زیارتگاه گردیدیم. صاحبم هم یک پرنده از مزرعه به دست گرفته و آورده بود. پس از طواف، قربانی را با چاقوی مخصوص ذبحِ زیارتگاه، که دست‌ساز بود و هیچ ابزاری در آن به‌کار نرفته بود، سر برید. نعش داغ و خونینِ پرنده را به زیرِ شکم من مالید و هفت بار به دورم گشت. بعد داخل زیارتگاه شد و گوشت قربانی را آنجا قرار داد و بیرون آمد. ساکت و بر خاک، به سمت مزرعه بازگشتیم.

قبل از پدیدار شدنِ زیارتگاه، صاحبم آمد و زین و یراق و افسار و دهنه را باز کرد و دست گرفت و راه افتادیم. خسته بودم و کمرم داشت شروع می‌کرد به درد گرفتن، که نجاتم داد و به زیارتگاه که رسیدیم، آفتاب هنوز عمود نشده بود. ردِ سایه‌های کشیده شده‌ی روی زمین را دنبال کردم و رسید به عمودِ زیارتگاه و افرادی از دِه را دیدم که آن‌جا بی‌حرکت ایستاده و نظاره‌گر ما بودند. جوانی از تجمع مردم جدا شد و آمد سمت‌مان و اسباب را از دست صاحبم گرفت و برد داخل. صاحبم دستی بر یال و گُرده‌ام کشید و به‌اتفاق راه افتادیم به‌سمت جماعت. همه بودند؛ جوانان و پیرهای ده و قابله و خرفتِ صاحبِ ترکمان هم.

جلوتر که آمدیم، فرزندم را دیدم که آنجا بر زمین چنبره زده بود. روبه‌روی درِ اصلی زیارتگاه و جلویش تلی از کاه و یونجه. بی‌حرکت نشسته بود و ظاهراً لب به غذا نزده بود. تا دیدم‌ش دویدم. به بالای سرش که رسیدم هردو مشوش شدیم و تقلایی کرد که از جایش برخیزد و بلند شد، اما فوراً افتاد. یالم را بر صورتش ریختم و نوازش‌ش کردم. چشمان هردوی‌مان برق می‌زد. متعجب شدم از دیدنش، ولی شادمان شدم از بودنش در اینجا، کنارِ من. لحظاتی در خلوت خودمان بودیم و می‌لولیدیم بر هم. هنوز اولین شیرش را نخورده بود. ایستادم بر بالینش و دهان بر پستانم گذاشت و شروع کرد به مکیدنِ شیره‌ی درونم. با اشتیاق و قدرت می‌مکید و نفس‌نفس می‌زد و چند ثانیه‌ای توقف و مجدد شروع می‌کرد. به این خلقتم تبریک گفتم. چند بار و چند بار این فرایند را تکرار کرد. من هم آرام بودم و سرش را نوازش می‌کردم. حسابی که سیر شد، دهانش را کند و آرام گرفت. دورِ دهانش پُر از کف شده بود. مرد آمد و کمی اطراف را تمیزکاری کرد و غذایش را مبسوط گذاشت کنارش و قَشویی کرد او را و رفت.

از بالینِ او بلند شدم. سری گرداندم و دیدم همه اطراف‌مان حلقه زده‌اند و ما را نظاره می‌کنند. آهسته گام برداشتم که بیایم سمتِ صاحبم، که درست پشت من و رو به زیارتگاه ایستاده بود. بلافاصله مردی جوان را دیدم که از داخل زیارتگاه به محوطه آمد و چاقوی مخصوص ذبحِ زیارتگاه، که دست‌ساز بود و هیچ ابزاری در آن به‌کار نرفته بود، در دستش بود و لکه‌ای هم خون بر آن خشکیده بود.

فرزندم را مردی دیگر در آغوش گرفت و هفت مرتبه به دورِ زیارتگاه گرداند. چاقو را به زیرِ شکم‌م فرو بردند و نعره‌ام بلند شد. خون فوران زد. دست و پا زدم و ناخودآگاه پریدم و جفتک می‌انداختم. هرکس که آمد سمتم را زدم. شروع کردم به دویدن. دورِ دایره‌ی فرزندم می‌دویدم و می‌دویدم. هفت نوبت او را دور زدم و در آخر افتادم.

صاحبم آمد و خون را از زیرِ سینه‌ام به اندازه‌ی یک مشت برداشت و بر بدنِ فرزندم مالید. تمام این مدت، او نگاه می‌کرد و هیچ نمی‌کرد و هیچ نمی‌گفت. صاحبم یک مشت هم از خونم برداشت و بر تلِ کاه و یونجه‌ی انباشته شده‌ی روبه‌روی فرزندم ریخت. گویی خون که بر آن غذا ریخت، غذا زنده شد و با او حرف زد و او را فریفت. مخلوق من، با ولع، اولین غذای زندگانی‌اش را که مُنضَم به خونِ خالقش بود، سیر خورد. پس از این غذا، او دیگر قدم در راهِ ترکمانی کامل شدن گذاشته است. نعشِ من هم آنجا بر زمین، کنارِ این تازه‌ترکمان افتاده بود. می‌آمدند به سمتم که نعشم را ببرند داخل.

دیگر صداها بدون رفت و برگشت شده بود. دیدگانم تار می‌شد. از آن پس فقط اوهامی محو در مخیله‌ام مانده. آخرینِ صداهایی که واردِ گذرگاهِ مغزم شد این بود: کُرّه را توسط خالقش تبرک کردیم.

نوشته تبرک اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/5726-2/feed/ 0
سفر به آنجا و بازگشت دوباره (فصل سوم) https://pelatto.ir/2-%d9%87%d8%af%db%8c%d9%87-%d8%b9%d9%85%d9%88-%d8%b1%d8%ac%d8%a8%d9%90-%d8%a7%d9%85%db%8c%d8%af/%d8%b3%d9%81%d8%b1-%d8%a8%d9%87-%d8%a2%d9%86%d8%ac%d8%a7-%d9%88-%d8%a8%d8%a7%d8%b2%da%af%d8%b4%d8%aa-%d8%af%d9%88%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d9%87-%d9%81%d8%b5%d9%84-%d8%b3%d9%88%d9%85/ https://pelatto.ir/2-%d9%87%d8%af%db%8c%d9%87-%d8%b9%d9%85%d9%88-%d8%b1%d8%ac%d8%a8%d9%90-%d8%a7%d9%85%db%8c%d8%af/%d8%b3%d9%81%d8%b1-%d8%a8%d9%87-%d8%a2%d9%86%d8%ac%d8%a7-%d9%88-%d8%a8%d8%a7%d8%b2%da%af%d8%b4%d8%aa-%d8%af%d9%88%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d9%87-%d9%81%d8%b5%d9%84-%d8%b3%d9%88%d9%85/#respond Mon, 25 Jun 2018 20:54:43 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5720 وقتی در سرم گزارش کشتی پخش شد   روی پد هلیکوپتر واستاده بودم که امید بدو بدو خودشو رسوند بهم . یه نگاهی بهش انداختم دیدم تپل خان عرقش دراومده و داره نفس نفس میزنه . بهش گفتم : نمیری یهو سردار ! گفت : خفه شو ! اینارو جا گذاشته بودی برات آوردم. یه کیسه نخودچی کیشمیش داد دستم که هیچ وقت مال من نبود. نگاش کردم خندیدم . باز با همون اخم های دائمی خاص خودش نگام کرد . گفت : چیه ؟ قبلا بهت تشویقی می‌دادم یه دمی تکون می‌دادی ، تربیتت یادت رفته ؟ الآن فقط پوزخند تحویلم میدی ؟ گفتم : غلط کردی ، اومدی خدافظی کنی . ترسیدی برنگردم . هرهر بهش می‌خندم . آقای ادای پوست کلفتی ته دلش لرزیده. امید روشو ازم برمی‌گردونه با یه حالتی که انگار کلی مساله مهم داره که نظارت کنه چشمشو اینور و اونور می‌گردونه. بعداز یه سکوت میگه : واقعا فکر کردی خری هستی برا خودت که من دلم برات تنگ بشه مثلا ؟ یا مثلا بلایی سرت بیاد ناراحت بشم ؟ من بلندتر می‌خندم میگم : نه اینا رو من نگفتم خود خرت الآن گفتی ! البته به زبون نخراشیده‌ی خودت ولی من به همینم راضیم ها ، منم دوست دارم . خلبان موتور هلی‌کوپتر و روشن می‌کنه ظرف یه چشم بهم زدن هجوم صدا و گرد و خاک مانع میشه که حرف دیگه‌ای بینمون رد و بدل بشه. با یه اشاره ما با همه بار و بندیلمون راه میفتیم سمت هلی‌کوپتر بر می‌گردم یه نگاه به امید می‌کنم و یه لبخند تحویلش می‌دم. اون نمی‌خنده. فقط نگاه می‌کنه. تا لحظه‌ی آخری که تو دیدم هست واستاده زل زده به ستون ما که داره می‌چپه تو میل ۱۷ . کل جماعت می‌شینیم کف . صدای زیاد و لرزش مدام اعصاب همه رو از لحظه‌ی اول می‌ریزه بهم. به تجربه یاد گرفتم اینجا بهترین جاست برای مرور وقایع. عین شروع قسمت جدید می مونه تو سریال . محض اینکه سروصدا و تکون های ناجور نره رو مخ آدم ، بهتره یه “آنچه گذشت” واسه خودت بری، هم کمتر اذیت میشی ، هم قبل از شروع یه داستان دیگه دستت میآد با خودت چند چندی. دیگه صدای تو سرم واسه خودش کلی آدم شده . فقط کافیه ضامنشو بکشم تا شروع کنه به ور زدن . بهم می‌گه : از روزی که رسیدی پنج روز خوردی و خوابیدی و با بچه های یگان خندیدی . تقصیر خود خرته که الآن اینجایی ! یادم میآد روزی که اومدم تو یگان واکنش سریع جعفرطیار . گفتن یه واحد می خوایم که هلی‌برن بشه تو منطقه‌های تحت محاصره . امید بود که کامنت اول و گذاشت : آخه چه کاریه ؟ سگ و با چوب بزنی نمی‌ره تو محاصره حالا شما می‌خواید یه جماعتی و بندازید تو محاصره ؟ اونا چقدر باید خر باشن که برن تو محاصره ؟ ولی در عین ناباوری خودم و امید و بقیه یه جماعتی شامل خودم رفتن اسم نوشتن ! نمی‌دونم چمون شده بود ؟ بالاخره یکی باید اونجا تو محاصره مقاومت کنه تا منطقه تحت محاصره سقوط نکنه. جالب ترین قسمتش هم این بود که جماعتی که رفتن تو گروه طیار همه آدم‌های جنگ دیده و گریزون از جنگ بودن. همونایی که همیشه برمی‌گردن خونه بعد له‌له می‌زنن که دوباره بیان منطقه.  اونایی که بزرگترین سوال زندگی همشون شده چرا باز برگشتی ؟ هی از هم می‌پرسن بلکه یکی جوابشو بدونه ولی ظاهرا پیدا نمی‌کنن. صدای تو سرم می‌گه : بله ، اینطوری شد که الآن اینجایی و داری می‌پری به سمت سه راه اثریا .راست می گه کسی مجبورم نکرده بود. تقصیر خودمه. به قول سدمجتبی این اثریا از تعداد دفعاتی که من توبه کردم بیشتر دست به دست شده بود . بالاخره تصمیم به این شده بود که یه بار هم شده جلوشون در بیایم. قرار شده بود جعفرطیار شبونه بره به نیروهای تحت محاصره اضافه بشه و حمله مسلحینو خنثی کنه . تا اینجاش روی کاغذ اقلا ، این بدترین جایی بود که تا حالا می رفتیم . محاصره کامل بود . از بالا و راست داعش می‌زد از چپ و پایین النصره . توی اتاق وضعیت که داشتیم توجیه می‌شدیم همه یه جوری مسول اطلاعات و نگاه می‌کردن انگار داره ماندارین حرف می‌زنه . می‌گفت خیلی مهمه که سقوط نکنه . یه کاروان روس تو اثریا بوده با یه عالمه تانک و توپ و سلاح سنگین . نباید سقوط کنه که بکنه همه‌ی اینا میفته دست اونا . به تجربه فهمیده بودم تو جنگ همیشه یه معادله ساده وجود داره ، ما یا اونا ؟ چراغ قرمز روشن شد . این یعنی داریم می‌رسیم . صدای تو سرم می‌گه یادت باشه نباید بمیری‌ها . بهش می‌گم باشه فقط خیلی حرف نزن اگر می‌خوای زنده بمونم حواسم پرت میشه‌ها . نرسیده به زمین بچه‌ها از رمپ می‌پرن پایین . همه می‌دونن هلی‌کوپتر مثل یه سیبل گنده‌ی چاقِ پر از بنزین می‌مونه که خوراک منفجر‌کردنه . آدم پاش بشکنه خیلی بهتره تا به جنگ نرسیده بمیره. منم که وسط نشستم نوبتم می‌رسه و می‌پرم . زمین لعنتی خیلی سفته. ما هم که هرکدوم قدر یه قاطر بار داریم.  آخه محاصره از هرجایی بدتره. قدیمی ها اگریه بار رفته بودن تو محاصره دیگه نمی‌گفتن لنگه کفش تو بیابون غنیمته میگفتن تو محاصره غنیمته . عین یه گونی سیب‌زمینی پخش زمین می‌شم . موقع بلند شدن و جمع کردن بار و بندیلم یاد فیلم‌ “سقوط شاهین سیاه”” ریدلی اسکات”میافتم که سربازا خیلی شیک با طناب از هلیکوپتر میان پایین. خیلی وقته فهمیدم که” اسکات” اگر هم جنگ رفته باشه تو زندگیش اونجا لقد به گربه هم نزده.  پخش می‌شیم ، هرکی یه سوراخی پیدا می‌‌‌کنه و می‌چپه توش . صدای تو کله‌م داره برام می‌شمره ، میگه ۱۷ ، ۱۸ و بعد دیگه نمی‌شمره. متوجه ورودمون شدن حالا با هرچی دستشونه دارن می‌کوبنمون . دهنمو باز می‌کنم که موج  کمتر بگیرتم با این حال گوشم شروع می‌کنه سوت زدن.  صدای تو سرم محو می‌شه دیگه نمی‌شنومش.  احساس تنهایی می‌کنم . دوباره تنها شدیم . ما جماعت بیست وپنج  نفره جدا از همه‌ی دنیا افتادیم .  صدای سعید تو هندزفری بیسیم اولین نشونه ایه که می فهمم هم آتیش کمتر شده هم حال گوشام بهتر شده . نشستیم توی چاله خمپاره البته در واقع پوریا نشسته اون جا و من نشستم رو کله اون . خوب این تنها سوراخی بود که گیر آوردیم و جاش هم تنگ بود . اخبار خوشحال کننده فرمانده توی شبکه باعث میشه من و پوریا به هم لبخند بزنیم. سعید  میگه: من دارم می بینمتون فکر کنم تلفات ندادیم . اگر کسی جنازه خودی دور و برش هست حرف بزنه بقیه هم خفه . سکوت رادیویی خوشحال‌ترمون می‌کنه. به پوریا میگم: مرتیکه خوب منو کردی سپر بلا ها ! سرشو می‌ندازه پایین حرف نمی‌زنه. صدای تو سرم میگه : مرض داری بچه رو شرمنده می‌کنی ؟ محض اینکه به نصایح خودم گوش کنم به پوریا می گم : حالا خودتو چس نکن بالاخره تو کوچیکتری، اینطوری هم بهتره. منم راحت ترم خودم سقط شم تا بخوام تو روی ننه بابات نگاه کنم . بعدش هم می خندم بهش که از این وضعیت در بیاد . پوریا می‌گه : خلاصه رو سیاهیش موند واسه ما ، جبران می‌کنم داداش. صدای تو سرم میگه : اینم از خواص جنگه ، باسن مبارکو میزاری رو کله یکی دیگه ، بعد اونه که از تو عذر خواهی می کنه .جنگ واقعا همه چیو میریزه بهم. سعید دوباره شروع می‌کنه : صدای عرعر مجروح که نمی‌آد، کسی مجروح شده ؟ اول اگر مجروح بدحال داریم اعلام کنید اگر نه بعد از ۵ ثانیه سکوت سطحیا بگن. پوریا رو نگاه می‌کنم. داره زیر لب می‌شمره . به هزار و پنج که می‌رسه یه لبخند واقعی می‌زنه پنج تا دیگه می‌شمره بعد قیافه‌ش حسابی به وجد میآد میگه: هووووووو چه کردیم . صدای سعید باز میآد تو گوشامون : به خودتون نگیرید ، این الاغا عرضه نداشتن . نیروی درست و حسابی جلوتون بود الآن یه دونتون زنده نبود . با این وضع پیاده شدنتون. صدای تو سرم میگه : خوبه این یه الف بچه از میانگین سنی یگان ۵سال کوچیکتره . یه جوری جواب می‌دم که پوریا هم بشنوه ، می‌گم خدا به داد زن و بچه این برسه . باریک الله و دمتون گرم و کلا تشویق بلد نیست خداوکیلی . پوریا تایید می‌کنه : آره والا . ولی سعید خیلی خوبه از این اخلاقش که بگذریم . اصلا ساخته شده واسه فرماندهی . همه حاضرن دنبالش تا ناجورترین جاها برن . تک تک بچه‌ها رو از خودش مهمتر می‌دونه هرچند حاضر نیست اعتراف کنه. دوباره صداش و میندازه تو گوشای ماها : کسی سیگار روشن کنه خودم خلاصش میکنم . الآن یه نفر از ساعتهشت  از پشت ساختمونا میاد سمتمون . کسی تیراندازی نکنه . تکرار می‌کنم خودی از ساعت  هشت. باز سکوت بیابون . پوریا میپرسه: می‌بینیش ؟ جواب می‌دم : نه ، نور انفجار چشمامو زده ، توروهم به زور می‌بینم . ساختمونایی که سعید می‌گه رو هم نمی‌بینم . خداکنه اونا نیان سراغمون پوریا  ! کرمم گرفته می‌خوام اذیتش کنم . جواب می‌ده : راست میگی ها . بعد هم صدای تلق میآد . اسلحه‌شو از ضامن خارج می‌کنه . میگم: کره خر از این زیر به جز ماتحت من چیو می‌تونی بزنی آخه ؟ اون صاب‌مرده رو قفلش کن تا من و یه جور ناجوری جانباز نکردی . دوباره صدای تلق میآد . به صدای تو سرم میگم: می‌بینی تو روخدا با این دیوونه شوخی هم نمی‌شه کرد . صدای مجتبی میآد : جعفر دارم می‌بینمش از ساعت هشت، ولی دونفرن ! چیکار کنم ؟ سعید باز می‌گه منفی شاید یکیو با خودش آورده ، تو دوربین داشته باششون ولی نزن . صدای تو سرم می‌گه :گه بگیرنش . انتحاری باشه هممون مردیم . بهش می‌گم : نمی‌شه که شاید بچه‌های خودمون باشن ، نمی‌شه زدشون. میلاد میاد رو شبکه به سعید میگه : جعفر منم دارمشون . روی جلویی هدف میگیرم . مجتبی می‌گه : عقبی هم مال من . صدای تو سرم میگه : چه فایده ؟ انتحاری باشه همه مردیم . بهش می‌گم خفه شو . اعصابم می‌ریزه بهم . دکمه هندزفری توی آستین چپم پیدا میکنم و فشار می‌دم . میگم : جعفر جان اصلا واسه چی داره میآد تو این تاریکی ؟ سکوت رادیویی . تا پنج می‌شمرم . بازم سکوت . صدای تو سرم میاد حرف بزنه تو نطفه خفه ش می‌کنم . محکم تو دلم میگم الآن خفه شو . آخر سر خود سعید دکمه رو فشار میده و میاد روی شبکه باز ده ثانیه هیچی نمی‌‌گه . یعنی داره کلمات و تو ذهنش آماده می‌کنه . میگه : داره میآد که مارو ببره اونجایی که باید پیاده می شدیم. خلبانِ خر تو آدرس غلط پیادمون کرده! الآن یه جایی بین نیروهای خودمون و اوناییم . منم نمی‌دونم کجاییم . این باید بیاد که ببرتمون . همه خفه شید دیگه. به صدای تو سرم می گم هیچی نگو یه دقه ! دیگه حرف گوش نمیده . میگه : خسته نباشی دلاور خدا قوت پهلوان ، گم شدیم !

نوشته سفر به آنجا و بازگشت دوباره (فصل سوم) اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
وقتی در سرم گزارش کشتی پخش شد

 

روی پد هلیکوپتر واستاده بودم که امید بدو بدو خودشو رسوند بهم . یه نگاهی بهش انداختم دیدم تپل خان عرقش دراومده و داره نفس نفس میزنه . بهش گفتم : نمیری یهو سردار !

گفت : خفه شو ! اینارو جا گذاشته بودی برات آوردم.

یه کیسه نخودچی کیشمیش داد دستم که هیچ وقت مال من نبود. نگاش کردم خندیدم . باز با همون اخم های دائمی خاص خودش نگام کرد .

گفت : چیه ؟ قبلا بهت تشویقی می‌دادم یه دمی تکون می‌دادی ، تربیتت یادت رفته ؟ الآن فقط پوزخند تحویلم میدی ؟

گفتم : غلط کردی ، اومدی خدافظی کنی . ترسیدی برنگردم .

هرهر بهش می‌خندم . آقای ادای پوست کلفتی ته دلش لرزیده. امید روشو ازم برمی‌گردونه با یه حالتی که انگار کلی مساله مهم داره که نظارت کنه چشمشو اینور و اونور می‌گردونه.

بعداز یه سکوت میگه : واقعا فکر کردی خری هستی برا خودت که من دلم برات تنگ بشه مثلا ؟ یا مثلا بلایی سرت بیاد ناراحت بشم ؟

من بلندتر می‌خندم میگم : نه اینا رو من نگفتم خود خرت الآن گفتی ! البته به زبون نخراشیده‌ی خودت ولی من به همینم راضیم ها ، منم دوست دارم .

خلبان موتور هلی‌کوپتر و روشن می‌کنه ظرف یه چشم بهم زدن هجوم صدا و گرد و خاک مانع میشه که حرف دیگه‌ای بینمون رد و بدل بشه. با یه اشاره ما با همه بار و بندیلمون راه میفتیم سمت هلی‌کوپتر بر می‌گردم یه نگاه به امید می‌کنم و یه لبخند تحویلش می‌دم. اون نمی‌خنده. فقط نگاه می‌کنه. تا لحظه‌ی آخری که تو دیدم هست واستاده زل زده به ستون ما که داره می‌چپه تو میل ۱۷ . کل جماعت می‌شینیم کف . صدای زیاد و لرزش مدام اعصاب همه رو از لحظه‌ی اول می‌ریزه بهم. به تجربه یاد گرفتم اینجا بهترین جاست برای مرور وقایع. عین شروع قسمت جدید می مونه تو سریال . محض اینکه سروصدا و تکون های ناجور نره رو مخ آدم ، بهتره یه “آنچه گذشت” واسه خودت بری، هم کمتر اذیت میشی ، هم قبل از شروع یه داستان دیگه دستت میآد با خودت چند چندی. دیگه صدای تو سرم واسه خودش کلی آدم شده . فقط کافیه ضامنشو بکشم تا شروع کنه به ور زدن . بهم می‌گه : از روزی که رسیدی پنج روز خوردی و خوابیدی و با بچه های یگان خندیدی . تقصیر خود خرته که الآن اینجایی ! یادم میآد روزی که اومدم تو یگان واکنش سریع جعفرطیار . گفتن یه واحد می خوایم که هلی‌برن بشه تو منطقه‌های تحت محاصره . امید بود که کامنت اول و گذاشت : آخه چه کاریه ؟ سگ و با چوب بزنی نمی‌ره تو محاصره حالا شما می‌خواید یه جماعتی و بندازید تو محاصره ؟ اونا چقدر باید خر باشن که برن تو محاصره ؟ ولی در عین ناباوری خودم و امید و بقیه یه جماعتی شامل خودم رفتن اسم نوشتن ! نمی‌دونم چمون شده بود ؟ بالاخره یکی باید اونجا تو محاصره مقاومت کنه تا منطقه تحت محاصره سقوط نکنه. جالب ترین قسمتش هم این بود که جماعتی که رفتن تو گروه طیار همه آدم‌های جنگ دیده و گریزون از جنگ بودن. همونایی که همیشه برمی‌گردن خونه بعد له‌له می‌زنن که دوباره بیان منطقه.  اونایی که بزرگترین سوال زندگی همشون شده چرا باز برگشتی ؟ هی از هم می‌پرسن بلکه یکی جوابشو بدونه ولی ظاهرا پیدا نمی‌کنن. صدای تو سرم می‌گه : بله ، اینطوری شد که الآن اینجایی و داری می‌پری به سمت سه راه اثریا .راست می گه کسی مجبورم نکرده بود. تقصیر خودمه. به قول سدمجتبی این اثریا از تعداد دفعاتی که من توبه کردم بیشتر دست به دست شده بود . بالاخره تصمیم به این شده بود که یه بار هم شده جلوشون در بیایم. قرار شده بود جعفرطیار شبونه بره به نیروهای تحت محاصره اضافه بشه و حمله مسلحینو خنثی کنه . تا اینجاش روی کاغذ اقلا ، این بدترین جایی بود که تا حالا می رفتیم . محاصره کامل بود . از بالا و راست داعش می‌زد از چپ و پایین النصره . توی اتاق وضعیت که داشتیم توجیه می‌شدیم همه یه جوری مسول اطلاعات و نگاه می‌کردن انگار داره ماندارین حرف می‌زنه . می‌گفت خیلی مهمه که سقوط نکنه . یه کاروان روس تو اثریا بوده با یه عالمه تانک و توپ و سلاح سنگین . نباید سقوط کنه که بکنه همه‌ی اینا میفته دست اونا . به تجربه فهمیده بودم تو جنگ همیشه یه معادله ساده وجود داره ، ما یا اونا ؟
چراغ قرمز روشن شد . این یعنی داریم می‌رسیم . صدای تو سرم می‌گه یادت باشه نباید بمیری‌ها . بهش می‌گم باشه فقط خیلی حرف نزن اگر می‌خوای زنده بمونم حواسم پرت میشه‌ها . نرسیده به زمین بچه‌ها از رمپ می‌پرن پایین . همه می‌دونن هلی‌کوپتر مثل یه سیبل گنده‌ی چاقِ پر از بنزین می‌مونه که خوراک منفجر‌کردنه . آدم پاش بشکنه خیلی بهتره تا به جنگ نرسیده بمیره. منم که وسط نشستم نوبتم می‌رسه و می‌پرم . زمین لعنتی خیلی سفته. ما هم که هرکدوم قدر یه قاطر بار داریم.  آخه محاصره از هرجایی بدتره. قدیمی ها اگریه بار رفته بودن تو محاصره دیگه نمی‌گفتن لنگه کفش تو بیابون غنیمته میگفتن تو محاصره غنیمته . عین یه گونی سیب‌زمینی پخش زمین می‌شم . موقع بلند شدن و جمع کردن بار و بندیلم یاد فیلم‌ “سقوط شاهین سیاه”” ریدلی اسکات”میافتم که سربازا خیلی شیک با طناب از هلیکوپتر میان پایین. خیلی وقته فهمیدم که” اسکات” اگر هم جنگ رفته باشه تو زندگیش اونجا لقد به گربه هم نزده.  پخش می‌شیم ، هرکی یه سوراخی پیدا می‌‌‌کنه و می‌چپه توش . صدای تو کله‌م داره برام می‌شمره ، میگه ۱۷ ، ۱۸ و بعد دیگه نمی‌شمره. متوجه ورودمون شدن حالا با هرچی دستشونه دارن می‌کوبنمون . دهنمو باز می‌کنم که موج  کمتر بگیرتم با این حال گوشم شروع می‌کنه سوت زدن.  صدای تو سرم محو می‌شه دیگه نمی‌شنومش.  احساس تنهایی می‌کنم . دوباره تنها شدیم . ما جماعت بیست وپنج  نفره جدا از همه‌ی دنیا افتادیم .  صدای سعید تو هندزفری بیسیم اولین نشونه ایه که می فهمم هم آتیش کمتر شده هم حال گوشام بهتر شده . نشستیم توی چاله خمپاره البته در واقع پوریا نشسته اون جا و من نشستم رو کله اون . خوب این تنها سوراخی بود که گیر آوردیم و جاش هم تنگ بود . اخبار خوشحال کننده فرمانده توی شبکه باعث میشه من و پوریا به هم لبخند بزنیم.

سعید  میگه: من دارم می بینمتون فکر کنم تلفات ندادیم . اگر کسی جنازه خودی دور و برش هست حرف بزنه بقیه هم خفه . سکوت رادیویی خوشحال‌ترمون می‌کنه.

به پوریا میگم: مرتیکه خوب منو کردی سپر بلا ها !

سرشو می‌ندازه پایین حرف نمی‌زنه. صدای تو سرم میگه : مرض داری بچه رو شرمنده می‌کنی ؟

محض اینکه به نصایح خودم گوش کنم به پوریا می گم : حالا خودتو چس نکن بالاخره تو کوچیکتری، اینطوری هم بهتره. منم راحت ترم خودم سقط شم تا بخوام تو روی ننه بابات نگاه کنم . بعدش هم می خندم بهش که از این وضعیت در بیاد .

پوریا می‌گه : خلاصه رو سیاهیش موند واسه ما ، جبران می‌کنم داداش.

صدای تو سرم میگه : اینم از خواص جنگه ، باسن مبارکو میزاری رو کله یکی دیگه ، بعد اونه که از تو عذر خواهی می کنه .جنگ واقعا همه چیو میریزه بهم.

سعید دوباره شروع می‌کنه : صدای عرعر مجروح که نمی‌آد، کسی مجروح شده ؟ اول اگر مجروح بدحال داریم اعلام کنید اگر نه بعد از ۵ ثانیه سکوت سطحیا بگن.

پوریا رو نگاه می‌کنم. داره زیر لب می‌شمره . به هزار و پنج که می‌رسه یه لبخند واقعی می‌زنه پنج تا دیگه می‌شمره بعد قیافه‌ش حسابی به وجد میآد میگه: هووووووو چه کردیم .

صدای سعید باز میآد تو گوشامون : به خودتون نگیرید ، این الاغا عرضه نداشتن . نیروی درست و حسابی جلوتون بود الآن یه دونتون زنده نبود . با این وضع پیاده شدنتون.

صدای تو سرم میگه : خوبه این یه الف بچه از میانگین سنی یگان ۵سال کوچیکتره .

یه جوری جواب می‌دم که پوریا هم بشنوه ، می‌گم خدا به داد زن و بچه این برسه . باریک الله و دمتون گرم و کلا تشویق بلد نیست خداوکیلی .

پوریا تایید می‌کنه : آره والا .

ولی سعید خیلی خوبه از این اخلاقش که بگذریم . اصلا ساخته شده واسه فرماندهی . همه حاضرن دنبالش تا ناجورترین جاها برن . تک تک بچه‌ها رو از خودش مهمتر می‌دونه هرچند حاضر نیست اعتراف کنه.

دوباره صداش و میندازه تو گوشای ماها : کسی سیگار روشن کنه خودم خلاصش میکنم . الآن یه نفر از ساعتهشت  از پشت ساختمونا میاد سمتمون . کسی تیراندازی نکنه . تکرار می‌کنم خودی از ساعت  هشت.

باز سکوت بیابون .

پوریا میپرسه: می‌بینیش ؟
جواب می‌دم : نه ، نور انفجار چشمامو زده ، توروهم به زور می‌بینم . ساختمونایی که سعید می‌گه رو هم نمی‌بینم . خداکنه اونا نیان سراغمون پوریا  !

کرمم گرفته می‌خوام اذیتش کنم .
جواب می‌ده : راست میگی ها .

بعد هم صدای تلق میآد . اسلحه‌شو از ضامن خارج می‌کنه .
میگم: کره خر از این زیر به جز ماتحت من چیو می‌تونی بزنی آخه ؟ اون صاب‌مرده رو قفلش کن تا من و یه جور ناجوری جانباز نکردی .

دوباره صدای تلق میآد . به صدای تو سرم میگم: می‌بینی تو روخدا با این دیوونه شوخی هم نمی‌شه کرد .

صدای مجتبی میآد : جعفر دارم می‌بینمش از ساعت هشت، ولی دونفرن ! چیکار کنم ؟ سعید باز می‌گه منفی شاید یکیو با خودش آورده ، تو دوربین داشته باششون ولی نزن .

صدای تو سرم می‌گه :گه بگیرنش . انتحاری باشه هممون مردیم . بهش می‌گم : نمی‌شه که شاید بچه‌های خودمون باشن ، نمی‌شه زدشون.

میلاد میاد رو شبکه به سعید میگه : جعفر منم دارمشون . روی جلویی هدف میگیرم .

مجتبی می‌گه : عقبی هم مال من .

صدای تو سرم میگه : چه فایده ؟ انتحاری باشه همه مردیم . بهش می‌گم خفه شو . اعصابم می‌ریزه بهم . دکمه هندزفری توی آستین چپم پیدا میکنم و فشار می‌دم .

میگم : جعفر جان اصلا واسه چی داره میآد تو این تاریکی ؟

سکوت رادیویی . تا پنج می‌شمرم . بازم سکوت . صدای تو سرم میاد حرف بزنه تو نطفه خفه ش می‌کنم . محکم تو دلم میگم الآن خفه شو . آخر سر خود سعید دکمه رو فشار میده و میاد روی شبکه باز ده ثانیه هیچی نمی‌‌گه . یعنی داره کلمات و تو ذهنش آماده می‌کنه . میگه : داره میآد که مارو ببره اونجایی که باید پیاده می شدیم. خلبانِ خر تو آدرس غلط پیادمون کرده! الآن یه جایی بین نیروهای خودمون و اوناییم . منم نمی‌دونم کجاییم . این باید بیاد که ببرتمون . همه خفه شید دیگه.

به صدای تو سرم می گم هیچی نگو یه دقه ! دیگه حرف گوش نمیده . میگه : خسته نباشی دلاور خدا قوت پهلوان ، گم شدیم !

نوشته سفر به آنجا و بازگشت دوباره (فصل سوم) اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/2-%d9%87%d8%af%db%8c%d9%87-%d8%b9%d9%85%d9%88-%d8%b1%d8%ac%d8%a8%d9%90-%d8%a7%d9%85%db%8c%d8%af/%d8%b3%d9%81%d8%b1-%d8%a8%d9%87-%d8%a2%d9%86%d8%ac%d8%a7-%d9%88-%d8%a8%d8%a7%d8%b2%da%af%d8%b4%d8%aa-%d8%af%d9%88%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d9%87-%d9%81%d8%b5%d9%84-%d8%b3%d9%88%d9%85/feed/ 0
سفر به آنجا و بازگشت دوباره (فصل دوم) https://pelatto.ir/2-%d9%87%d8%af%db%8c%d9%87-%d8%b9%d9%85%d9%88-%d8%b1%d8%ac%d8%a8%d9%90-%d8%a7%d9%85%db%8c%d8%af/ https://pelatto.ir/2-%d9%87%d8%af%db%8c%d9%87-%d8%b9%d9%85%d9%88-%d8%b1%d8%ac%d8%a8%d9%90-%d8%a7%d9%85%db%8c%d8%af/#respond Thu, 24 May 2018 17:14:28 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5666 هدیه عمو رجبِ امید   ظلمات محض با صدای نکره هواپیمایی که حتی حاضر نیست موتورهاشو خاموش کنه همیشه بزرگترین علامت فرودگاهیه که زیر آتیش دشمن قرار داره . فلنگ و بستم و کج کج راه افتادم سمت  ترمینال ورودی فرودگاه . باد موتورهای هواپیما داشت همه چیز و می‌برد . هنوز به ترمینال نرسیده بودم که دیدم داره راه می‌افته . خلبان شجاع ما رمپ عقب و از ترسش نبسته بود که هیچ ، یه عده مجروح و هم جا گذاشته بود . برای مجروح‌ها سوار شدن به هواپیما همیشه خیلی سخته. تا قبل از فرود باید کنار ترمینال بمونی چون ممکنه گاو پرنده درست روی کله ت فرود بیاد و وقتی فرود اومد باید تا هواپیما رو بدوی که ازش جا نمونی . چون خلبان شجاع زیاد صبر نمی‌کنه. اما خوب قاعدتا اگر طرف توان دویدن داشته باشه که از جنگ مرخص نمی‌شه . خلاصه بعضا انقدری می‌مونن منتظر یه هواپیما که صبر کنه تا سوارش بشن که یا می‌میرن یا خوب می‌شن . بالاخره جنگه دیگه . صدای تو سرم اضافه میکنه ” و باید زنده موند ” جوابشو تو دلم دادم که خیالت راحت اصلا خیلی زور داره این جماعت آدم و بکشن . داشتم به صدای تو کله م عادت می کردم  یه جورایی به عنوان یه نفر مستقل از خودم . خاصیت محیط جنگی همینه ، آدم عادت می کنه که به همه چی زود عادت کنه. رسیدم به ترمینال دوست داشتنی. همیشه عاشق اینجا بودم. یه ترمینال با تمام امکانات یه فرودگاه درست و حسابی ، کاملا سالم ولی روی همه چیز و یه لایه ی کلفت خاک گرفته . کف ساختمون سنگ طوسی داره که جا به جا رد خون خشک شده و بعضی وقتا تازه دیده می‌شه. برای من همیشه یادآوری کننده فیلم‌های آخرالزمانی یا بازی رزیدنت اویله. نمی‌دونم چرا ولی نگاه کردن بهش برام همیشه لذت بخش بوده و در کمال تعجب هست. انگار بشریت خیلی وقته منقرض شده و طبیعتا فرودگاهش هم بی استفاده افتاده اینجا . البته اینجا انسانیت خیلی وقته که از بین رفته . صدای تو سرم می‌گه “ای‌کاش به جاش بشریت بود که می‌رفت” خودم برای خودم سر تکون می‌دم و همچنان به این منظره جذاب مات و مبهوت نگاه می‌کنم . با رفتن هواپیما سکوت ساختمون و پرمی‌کنه. صدای آشنایی از پشت سرم می‌گه “خانوم خوشگله اگر وسیله نیست برسونمتون” برمی‌گردم صورت تپل امید رو جلو روم می‌بینم . جفتمون یه لبخند پت و پهن تحویل همدیگه می‌دیم . بهش میگم ” ببین خر ماده هم به تو با این وضع تیپ و قیافه بله نمی‌گه ، دنبالش نگرد ، نیست ” همدیگه رو سفت بغل می‌کنیم و فشار می‌دیم. امید می‌گه ” عوض تشکرته دیگه ، تو این تاریکی ، تو مملکت غریب ، وسط جنگ بیا دنبالش ، کرایه هم نگیر ، شامم بده ، زر زر هم بشنو . ای بشکنه این دست ” دست راستشو جلوم تکون میده. راه می افتیم سمت بیرون ساختمون . یه سانتافه مشکی پلاک ترکیه با چند تا سوراخ روی بدنه درست جلوی در پارک شده و چرخ جلوی سمت راننده هم اومده رو پله دوم. معلومه ماشین جدید امیده . بسگه این بشر تنبله . یه نگاه به ماشین و بعدش هم یه نگاه به امید . بعداز این همه مدت فکر همدیگه‌رو راحت می‌خونیم . میگه ” چیه خوب ؟ چرا باید ۴ تا پله بیام بالا وقتی می‌تونم دوتا بیام ؟ عموم رجب برام ماشین شاسی بلند فرستاده که راحت باشم دیگه . حالام وانستا من و نگاه کن . بپر بالا بریم .” خوب چه می‌شه کرد ؟ ولی مطمئنم به این حجم از تنبلی یا باید خندید یا گریه کرد و من قطعا خنده رو ترجیح می‌دم . ناسلامتی شب عیده . صندلی جلو پراز خونه خشک شده‌ست. از اونجایی که لباسام هنوز خیلی تمیزه با کراهت سوار می‌شم . راه می‌افتیم . چراغ خاموش وسط تاریکی و بیابون . امید عینک دید درشب زده و گاز می‌ده . منم که هیچی نمی‌بینم . امید میگه ” پسر تو خلی ؟ چرا برگشتی باز ؟ ” فکر می‌کنم . بازم فکر می‌کنم . می خوام بهش بگم والا الآن بزرگترین سوال زندگیم همینه و جوابشو نمی‌تونم پیدا کنم ولی نمی‌گم . از زیر جواب دادن در می‌رم . به جاش توپ و شوت می‌کنم تو زمین اون . میگم ” باز من که خوبم. رفتم و برگشتم . خودت چند روزه اینجایی ؟ ” سریع جواب می‌ده . عین آدم‌هایی که روز که هیچ ، دقیقه‌ها رو میشمرن -صد و چل و شیش روز. -پسر ۸۶ روز اضافه موندی‌ها . خودت چرا یه مرخصی نمی‌ری بیای ؟ حالا زن و بچه نداری ، ننه بابا که داری ؟ یه سکوت گندی برای چند دقیقه ماشین و پر می‌کنه . از توپی که شوت کردم تو زمینش مثل سگ پشیمون میشم . هی اینور و اونور و نگاه می کنم یه چیزی پیدا کنم ، موضوع و عوض کنم . نمی تونم ، آخه هیچی هم نمی‌بینم بسگه تاریکه . یهو وسط پام و  نگاه می‌کنم و راه در رو از این سکوت و پیدا می‌کنم . میگم ” مگه عمو رجبت برات اینو نفرستاده بود ؟ پس این سوراخ های رو درا و این خون چیه بلا ؟ ” می‌خنده . هر هر با صدای بلند . صدای تو سرم میگه ” آخی مشکل حل شد” بازم عین دیوونه ها سرم و برای تصدیق خودم تکون می‌دم . فکر کنم خل شدم دیگه . صدای امید مذاکرات منو با خودم قطع می‌کنه . میگه ” یه بچه پررویی برش داشته بود مجبور شدم ازش بگیرم . محض اینکه برای  لاشخورهایی مثل خودت عبرت بشه نه درستش کردم نه کارواش بردم ، متوجه میشی که ؟ این ماشین کلی امکانات رفاهی داره نسبت به باقی ماشین های اینجا که اینا رو عموی من هزینه کرده براشون نه عموی تو یا باقی رفیقات . خوشم نمیاد یه روز بیام ببینم نیست جاش یه تویوتا هایلوکس برام گذاشتین . حواست باشه بی اجازه ، با اجازه ، مجروح ، مفقود یا هرچی ، ورش نمی‌داری . ملتفتی عمو جون ؟” جوابشو و حاضر و آماده دارم تا حالش گرفته بشه . از الآن خودش فهمیده با اومدن من اولین چیزی که گم کنه ماشینشه . یه لبخند معنی دار تحویلش می‌دم . تو این تاریکی منکه هیچی نمی‌بینم ولی خوب اون دید در شب داره و مطمئنم که می‌بینه . میگم ” تو آموزشی بهت یاد ندادن یه راننده با شخصیتی که داخل ماشینش نشسته چطوری صحبت می‌کنه ؟ کی بوده مسول آموزش شما ؟ بگو برم در پادگانشو گل بگیرم ” کم که میآره تو کل کل فحش می‌ده . طبق معمول . منم غش غش می‌خندم انگار که داره قربون صدقه‌م میره . دیگه تا برسیم حرف نمی‌زنیم . فقط امید بی‌سیم و بر‌می‌داره و مرکز و صدا می‌زنه . اونطرف یه صدای آشنا که یادم نمی‌آد کیه جوابشو می‌ده . امید بهش میگه ” پسر یه سطل با آب و تاید و دوتا لنگ آماده کن . صبح می‌خوام این ماشین عین آینه باشه وگرنه تنبیه میشی مفهوم بود ؟  ” یه چند لحظه سکوت رو شبکه بی‌سیم برقرار میشه. بعد هم چند تا فحش ناجور . دوتایی می خندیم . می‌رسیم . در مقر رو اون بنده خدایی که امید باهاش کل کل می‌کرد باز می‌کنه. می‌بینمش یادم می‌آد کجاها باهم بودیم ولی بازم اسمشو یادم نمی‌آد . از ماشین می‌آم پایین. با همه بار و بندیلی که بهم آویزوونه . دم در پوتین هامو در می‌آرم و میرم تو . امید پشت سرم می‌آد می‌گه ” بچه هاتون فردا می‌رسن دیشب فرستادنشون ماموریت ولی ظاهرا خبری نبوده ، فردا صبح می‌آن . تو هم بگیر بکپ من حال و حوصله زر زر کردن ندارم ها . نیای بگی دلم تنگ شده . مامانمو می خوامو ، از سوسک می ترسم و اینجا مارمولک داره و اینا هم نداریم. بغل دستمون هم توپخونه خودمونه . تازه اومدن اینجا . بی ناموس‌ها تا صبح هم می‌زنن یه شبایی ، من یه هفته نخوابیدم تا عادت کردم. اینجا خیلی بده خلاصه . بچه هاتون اومدن زودتری گورتو گم کن برو .” می‌گم “خیلی خوب باشه . دفعه اولم که نیست بهم تذکر میدی جناب فرمانده‌. چشم اگر دلم تنگ شد هم خرسم و آوردم بغلش می کنم ، خوبه ؟” حسابی کیف کرده . با صدای بلند می‌خنده . انگار همه مشکلات این خراب شده حل شده دیگه . می‌دونم داره فکر می‌کنه یه چیز دیگه هم بهم بگه . میره سراغ چایی و منم بند و بساطم رو میریزم کف اتاق رو موکت و دراز می‌کشم . از تو آشپزخونه داد میزنه ” قبل اومدنت از تدارکات برات پوشک گرفتم . یه دونه پات کن من حوصله ندارم صبح بیای بگی این توپخونه ی بغل دستمون زد و این موکت و پتو نجس شد ها . پاشو بپوش ….” جمله ش نصفه می‌مونه . کار خودشو کرده و از خنده غش کرده کف آشپزخونه . نمی‌بینمش ولی مطمئنم همین طوریه . یهو می‌بینم رو دیوار یکی با ماژیک آبی ورداشته یه چیزی نوشته . بدم می‌آد اینا کثیف کاری می‌کنن . مثلا ما باید اینجا آرامش پیدا کنیم  بعد ور می‌دارن یه طوریش می‌کنن که شکل مقر پیدا می‌کنه عوض اینکه شکل خونه باشه . اعصابم میریزه بهم . صدام میره بالا و محکم می‌شه ، میگم ” آقا امید کی ور داشته رو دیوار اتاق ما چیز نوشته ؟ من نبودم تو اینجا چیکاره بودی پس ؟ ” جواب میده ” خوب حالا توام . رضا خدا بیامرز نوشته دیگه . می خوای برم سر قبرش درش بیارم بزنم تو گوشش ؟ ” لحن صداش ناراحت میشه . یادش افتاد که رضا قبر نداره اصلا . اصلا چیزی ازش نموند که بخوایم چال کنیم . خودش بحث و عوض می‌کنه که منم حالم گرفته نشه میگه “حالا نگفتی دیوونه چرا برگشتی آخه ؟ خلی به قرآن توام ” این تیکه دوم نشون می‌ده دنبال جواب نمی‌گرده .  هر جوابی بدم اون قبلش جوابمو داده. “خلی به قرآن ” ولی خودم هم نمی‌دونم چرا برگشتم . بلند می‌شم می‌رم جلوی نوشته روی‌ دیوار ببینم آقا رضا زمانی که من مرخصی بودم و خودش هنوز زنده بوده چه شاهکاری کرده . با ماژیک آبی با خط افتضاحش نوشته ” آه حلب کو برادر‌های من ……؟ ” انگار می‌دونسته من و امید سر این سوال معروف چرا برگشتی امشب گیر می‌کنیم . خواسته جواب بده.

نوشته سفر به آنجا و بازگشت دوباره (فصل دوم) اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
هدیه عمو رجبِ امید

 

ظلمات محض با صدای نکره هواپیمایی که حتی حاضر نیست موتورهاشو خاموش کنه همیشه بزرگترین علامت فرودگاهیه که زیر آتیش دشمن قرار داره . فلنگ و بستم و کج کج راه افتادم سمت  ترمینال ورودی فرودگاه . باد موتورهای هواپیما داشت همه چیز و می‌برد . هنوز به ترمینال نرسیده بودم که دیدم داره راه می‌افته . خلبان شجاع ما رمپ عقب و از ترسش نبسته بود که هیچ ، یه عده مجروح و هم جا گذاشته بود . برای مجروح‌ها سوار شدن به هواپیما همیشه خیلی سخته. تا قبل از فرود باید کنار ترمینال بمونی چون ممکنه گاو پرنده درست روی کله ت فرود بیاد و وقتی فرود اومد باید تا هواپیما رو بدوی که ازش جا نمونی . چون خلبان شجاع زیاد صبر نمی‌کنه. اما خوب قاعدتا اگر طرف توان دویدن داشته باشه که از جنگ مرخص نمی‌شه . خلاصه بعضا انقدری می‌مونن منتظر یه هواپیما که صبر کنه تا سوارش بشن که یا می‌میرن یا خوب می‌شن . بالاخره جنگه دیگه . صدای تو سرم اضافه میکنه ” و باید زنده موند ” جوابشو تو دلم دادم که خیالت راحت اصلا خیلی زور داره این جماعت آدم و بکشن . داشتم به صدای تو کله م عادت می کردم  یه جورایی به عنوان یه نفر مستقل از خودم . خاصیت محیط جنگی همینه ، آدم عادت می کنه که به همه چی زود عادت کنه. رسیدم به ترمینال دوست داشتنی. همیشه عاشق اینجا بودم. یه ترمینال با تمام امکانات یه فرودگاه درست و حسابی ، کاملا سالم ولی روی همه چیز و یه لایه ی کلفت خاک گرفته . کف ساختمون سنگ طوسی داره که جا به جا رد خون خشک شده و بعضی وقتا تازه دیده می‌شه. برای من همیشه یادآوری کننده فیلم‌های آخرالزمانی یا بازی رزیدنت اویله. نمی‌دونم چرا ولی نگاه کردن بهش برام همیشه لذت بخش بوده و در کمال تعجب هست. انگار بشریت خیلی وقته منقرض شده و طبیعتا فرودگاهش هم بی استفاده افتاده اینجا . البته اینجا انسانیت خیلی وقته که از بین رفته . صدای تو سرم می‌گه “ای‌کاش به جاش بشریت بود که می‌رفت” خودم برای خودم سر تکون می‌دم و همچنان به این منظره جذاب مات و مبهوت نگاه می‌کنم . با رفتن هواپیما سکوت ساختمون و پرمی‌کنه. صدای آشنایی از پشت سرم می‌گه “خانوم خوشگله اگر وسیله نیست برسونمتون” برمی‌گردم صورت تپل امید رو جلو روم می‌بینم . جفتمون یه لبخند پت و پهن تحویل همدیگه می‌دیم . بهش میگم ” ببین خر ماده هم به تو با این وضع تیپ و قیافه بله نمی‌گه ، دنبالش نگرد ، نیست ” همدیگه رو سفت بغل می‌کنیم و فشار می‌دیم. امید می‌گه ” عوض تشکرته دیگه ، تو این تاریکی ، تو مملکت غریب ، وسط جنگ بیا دنبالش ، کرایه هم نگیر ، شامم بده ، زر زر هم بشنو . ای بشکنه این دست ” دست راستشو جلوم تکون میده. راه می افتیم سمت بیرون ساختمون . یه سانتافه مشکی پلاک ترکیه با چند تا سوراخ روی بدنه درست جلوی در پارک شده و چرخ جلوی سمت راننده هم اومده رو پله دوم. معلومه ماشین جدید امیده . بسگه این بشر تنبله . یه نگاه به ماشین و بعدش هم یه نگاه به امید . بعداز این همه مدت فکر همدیگه‌رو راحت می‌خونیم . میگه ” چیه خوب ؟ چرا باید ۴ تا پله بیام بالا وقتی می‌تونم دوتا بیام ؟ عموم رجب برام ماشین شاسی بلند فرستاده که راحت باشم دیگه . حالام وانستا من و نگاه کن . بپر بالا بریم .” خوب چه می‌شه کرد ؟ ولی مطمئنم به این حجم از تنبلی یا باید خندید یا گریه کرد و من قطعا خنده رو ترجیح می‌دم . ناسلامتی شب عیده . صندلی جلو پراز خونه خشک شده‌ست. از اونجایی که لباسام هنوز خیلی تمیزه با کراهت سوار می‌شم . راه می‌افتیم . چراغ خاموش وسط تاریکی و بیابون . امید عینک دید درشب زده و گاز می‌ده . منم که هیچی نمی‌بینم . امید میگه ” پسر تو خلی ؟ چرا برگشتی باز ؟ ” فکر می‌کنم . بازم فکر می‌کنم . می خوام بهش بگم والا الآن بزرگترین سوال زندگیم همینه و جوابشو نمی‌تونم پیدا کنم ولی نمی‌گم . از زیر جواب دادن در می‌رم . به جاش توپ و شوت می‌کنم تو زمین اون . میگم ” باز من که خوبم. رفتم و برگشتم . خودت چند روزه اینجایی ؟ ” سریع جواب می‌ده . عین آدم‌هایی که روز که هیچ ، دقیقه‌ها رو میشمرن

-صد و چل و شیش روز.

-پسر ۸۶ روز اضافه موندی‌ها . خودت چرا یه مرخصی نمی‌ری بیای ؟ حالا زن و بچه نداری ، ننه بابا که داری ؟

یه سکوت گندی برای چند دقیقه ماشین و پر می‌کنه . از توپی که شوت کردم تو زمینش مثل سگ پشیمون میشم . هی اینور و اونور و نگاه می کنم یه چیزی پیدا کنم ، موضوع و عوض کنم . نمی تونم ، آخه هیچی هم نمی‌بینم بسگه تاریکه . یهو وسط پام و  نگاه می‌کنم و راه در رو از این سکوت و پیدا می‌کنم . میگم ” مگه عمو رجبت برات اینو نفرستاده بود ؟ پس این سوراخ های رو درا و این خون چیه بلا ؟ ”

می‌خنده . هر هر با صدای بلند . صدای تو سرم میگه ” آخی مشکل حل شد” بازم عین دیوونه ها سرم و برای تصدیق خودم تکون می‌دم . فکر کنم خل شدم دیگه . صدای امید مذاکرات منو با خودم قطع می‌کنه . میگه ” یه بچه پررویی برش داشته بود مجبور شدم ازش بگیرم . محض اینکه برای  لاشخورهایی مثل خودت عبرت بشه نه درستش کردم نه کارواش بردم ، متوجه میشی که ؟ این ماشین کلی امکانات رفاهی داره نسبت به باقی ماشین های اینجا که اینا رو عموی من هزینه کرده براشون نه عموی تو یا باقی رفیقات . خوشم نمیاد یه روز بیام ببینم نیست جاش یه تویوتا هایلوکس برام گذاشتین . حواست باشه بی اجازه ، با اجازه ، مجروح ، مفقود یا هرچی ، ورش نمی‌داری . ملتفتی عمو جون ؟”

جوابشو و حاضر و آماده دارم تا حالش گرفته بشه . از الآن خودش فهمیده با اومدن من اولین چیزی که گم کنه ماشینشه . یه لبخند معنی دار تحویلش می‌دم . تو این تاریکی منکه هیچی نمی‌بینم ولی خوب اون دید در شب داره و مطمئنم که می‌بینه . میگم ” تو آموزشی بهت یاد ندادن یه راننده با شخصیتی که داخل ماشینش نشسته چطوری صحبت می‌کنه ؟ کی بوده مسول آموزش شما ؟ بگو برم در پادگانشو گل بگیرم ”

کم که میآره تو کل کل فحش می‌ده . طبق معمول . منم غش غش می‌خندم انگار که داره قربون صدقه‌م میره . دیگه تا برسیم حرف نمی‌زنیم . فقط امید بی‌سیم و بر‌می‌داره و مرکز و صدا می‌زنه . اونطرف یه صدای آشنا که یادم نمی‌آد کیه جوابشو می‌ده . امید بهش میگه ” پسر یه سطل با آب و تاید و دوتا لنگ آماده کن . صبح می‌خوام این ماشین عین آینه باشه وگرنه تنبیه میشی مفهوم بود ؟  ” یه چند لحظه سکوت رو شبکه بی‌سیم برقرار میشه. بعد هم چند تا فحش ناجور . دوتایی می خندیم . می‌رسیم . در مقر رو اون بنده خدایی که امید باهاش کل کل می‌کرد باز می‌کنه. می‌بینمش یادم می‌آد کجاها باهم بودیم ولی بازم اسمشو یادم نمی‌آد . از ماشین می‌آم پایین. با همه بار و بندیلی که بهم آویزوونه . دم در پوتین هامو در می‌آرم و میرم تو . امید پشت سرم می‌آد می‌گه ” بچه هاتون فردا می‌رسن دیشب فرستادنشون ماموریت ولی ظاهرا خبری نبوده ، فردا صبح می‌آن . تو هم بگیر بکپ من حال و حوصله زر زر کردن ندارم ها . نیای بگی دلم تنگ شده . مامانمو می خوامو ، از سوسک می ترسم و اینجا مارمولک داره و اینا هم نداریم. بغل دستمون هم توپخونه خودمونه . تازه اومدن اینجا . بی ناموس‌ها تا صبح هم می‌زنن یه شبایی ، من یه هفته نخوابیدم تا عادت کردم. اینجا خیلی بده خلاصه . بچه هاتون اومدن زودتری گورتو گم کن برو .”

می‌گم “خیلی خوب باشه . دفعه اولم که نیست بهم تذکر میدی جناب فرمانده‌. چشم اگر دلم تنگ شد هم خرسم و آوردم بغلش می کنم ، خوبه ؟”

حسابی کیف کرده . با صدای بلند می‌خنده . انگار همه مشکلات این خراب شده حل شده دیگه . می‌دونم داره فکر می‌کنه یه چیز دیگه هم بهم بگه . میره سراغ چایی و منم بند و بساطم رو میریزم کف اتاق رو موکت و دراز می‌کشم . از تو آشپزخونه داد میزنه ” قبل اومدنت از تدارکات برات پوشک گرفتم . یه دونه پات کن من حوصله ندارم صبح بیای بگی این توپخونه ی بغل دستمون زد و این موکت و پتو نجس شد ها . پاشو بپوش ….” جمله ش نصفه می‌مونه . کار خودشو کرده و از خنده غش کرده کف آشپزخونه . نمی‌بینمش ولی مطمئنم همین طوریه . یهو می‌بینم رو دیوار یکی با ماژیک آبی ورداشته یه چیزی نوشته . بدم می‌آد اینا کثیف کاری می‌کنن . مثلا ما باید اینجا آرامش پیدا کنیم  بعد ور می‌دارن یه طوریش می‌کنن که شکل مقر پیدا می‌کنه عوض اینکه شکل خونه باشه . اعصابم میریزه بهم . صدام میره بالا و محکم می‌شه ، میگم ” آقا امید کی ور داشته رو دیوار اتاق ما چیز نوشته ؟ من نبودم تو اینجا چیکاره بودی پس ؟ ” جواب میده ” خوب حالا توام . رضا خدا بیامرز نوشته دیگه . می خوای برم سر قبرش درش بیارم بزنم تو گوشش ؟ ” لحن صداش ناراحت میشه . یادش افتاد که رضا قبر نداره اصلا . اصلا چیزی ازش نموند که بخوایم چال کنیم . خودش بحث و عوض می‌کنه که منم حالم گرفته نشه میگه “حالا نگفتی دیوونه چرا برگشتی آخه ؟ خلی به قرآن توام ” این تیکه دوم نشون می‌ده دنبال جواب نمی‌گرده .  هر جوابی بدم اون قبلش جوابمو داده. “خلی به قرآن ” ولی خودم هم نمی‌دونم چرا برگشتم . بلند می‌شم می‌رم جلوی نوشته روی‌ دیوار ببینم آقا رضا زمانی که من مرخصی بودم و خودش هنوز زنده بوده چه شاهکاری کرده . با ماژیک آبی با خط افتضاحش نوشته ” آه حلب کو برادر‌های من ……؟ ” انگار می‌دونسته من و امید سر این سوال معروف چرا برگشتی امشب گیر می‌کنیم . خواسته جواب بده.

نوشته سفر به آنجا و بازگشت دوباره (فصل دوم) اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/2-%d9%87%d8%af%db%8c%d9%87-%d8%b9%d9%85%d9%88-%d8%b1%d8%ac%d8%a8%d9%90-%d8%a7%d9%85%db%8c%d8%af/feed/ 0
استخدام https://pelatto.ir/%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%ae%d8%af%d8%a7%d9%85/ https://pelatto.ir/%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%ae%d8%af%d8%a7%d9%85/#respond Tue, 22 May 2018 15:57:03 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5656 داستان از آنجا شروع شد که تصمیم گرفتیم برای شرکت آبدارچی استخدام کنیم و خودمان از شر چای آوردن و نظافت خلاص شویم. می‌خواستیم مثلا اینطوری راندمان کارمان را بالا ببریم. راستش فقط هم این نبود، به قول آقاجون چشم‌مان به دو زار پول افتاده بود و دیگر عقل‌مان کار نمی‌کرد! به منشی شرکت گفتیم در سایت دیوار آگهی بدهد، بعد هم منتظر نشستیم تا چندنفری که قرار گذاشته بودند بیایند. جوری قیافه گرفته بودیم که خودمان هم خودمان را نمی‌شناختیم. به رضا که انگار تافت زده بودند تا همانطور عصاقورت‌داده بماند، طوری که یادش رفته بود من زنش هستم و بدون اینکه نگاهم کند می‌گفت: «خانم امیری! پرونده سایت رادیاتور قرن بیستم رو بیارید!» من هم خیلی جدی می‌گفتم: «باشه رضا! صبر کن چاییمو بخورم، بعد!» اولین نفری که آمد مرد چاقی بود با چهل و پنج سال سن، که تازه از زندان آزاد شده بود و با اعتماد بنفس می‌گفت که جرمش دزدی و فساد نبوده، بلکه بخاطر کتک‌کاری و درگیری افتاده بوده زندان! هیبتش چنان رضا را گرفته بود که رویش نشد مستقیم ردش کند، گفت فرم پر کند تا خبرش کنیم. نفر دوم، مرد ریزه میزه‌ای بود با پوستی تیره و پر از خال و چین و چروک. چشم‌های کوچکی داشت که اصلا بین چروک‌های صورتش پنهان شده بود. وقتی از او علت مراجعه‌اش برای این شغل را پرسیدیم، گفت در اینستاگرام صفحه «کاظم عقلمند» را فالو دارد و همانجا از شغل او خوشش آمده. امیدوار بود که بتواند مثل او صفحه‌ای راه بیندازد و با عکسهایش کلی فالور پیدا کند و از این راه پول و پَله‌ای به جیب بزند. صداقتش درگیرمان کرده بود، اما از آنجا که می‌دانستیم در شرکت ما از این خبرها نیست و ممکن است ماهی چهار نفر بیشتر رفت و آمد نکنند، تشویقش کردیم که به شرکت‌های بزرگ‌تر مراجعه کند و پرونده او را هم بستیم! نفر آخری که قرار بود بیاید، نعمت گرجی، در عکس مرد جوانی بود با سبیل چخماقی که آدم را یاد مظفرالدین شاه قاجار می‌انداخت. با رضا کلی قصه ساختیم که این مخزن‌الاسرار می‌خواند و به خواجه دربار همیان زر می‌دهد و… اما از در که وارد شد، پشم‌های جفتمان ریخت! با همان سبیل، شلوار زاپ‌دار پوشیده بود و تی‌شرت قرمزی با عکس اسکلت. روی دست راستش تتوی عزراییل بود با داس معروف، کله‌اش را هم درسته کرده بود توی کاسه ژل. حیرت‌مان را قورت دادیم و بعد از تعارفات پرسیدیم: «چرا برای این شغل اومدید؟» قبل از اینکه جوابمان را بدهد، نگاهی به دور و بر شرکت انداخت و حین تماشا، چند لحظه‌ای روی صورت خانم شیرزاد مکث کرد و لبخندی زد، بعد راحت ولو شد روی مبل و گفت: «هیچی همینطوری! ننه‌مون گیر داده زن بستونیم، مام گفتیم این همه ول گشتیم، دو روزم بیایم ببینیم کار چطوریاس! این کارم که آسونه، می‌شینیم دور هم چایی می‌خوریم، پولم می‌گیریم!» صداقت این یکی هم درگیرمان کرد، اما از آنجا که حداقل این یکی توقعات عجیب غریبی از کار ما نداشت، با شرط و شروط یک ماهه استخدامش کردیم. روز اول ساعت ده صبح آمد سر کار. با رضا شمشیرهایمان را تیز کرده بودیم که حسابی از خجالتش دربیاییم و گربه را دم حجله بکشیم، اما تا وارد شد، سلامی کرد و لمید روی مبل و با لحنی کاملا منطقی گفت: «ما که گفتیم یه عمر ول گشتیم! امروز بخاطر شما ساعت نه بیدار شدیم، به جون ننه‌م سابقه نداشته ما دوازده زودتر پاشیم. حالا گیر ندین، فردا زودتر میایم.» ماست‌ها را کیسه کردیم و از آنجا که آن روز قرار بود مشتری مهمی به شرکت بیاید تا قرارداد ببندیم، آقا نعمت را فرستادیم بیرون تا میوه و شیرینی بخرد. رفت دوساعت بعد برگشت با یک کیلو شیرینی ناپلئونی و مقداری خیار و سیب و پرتقال. مانده بودیم چطور شیرینی ناپلئونی را در یک قرار کاری مهم به خورد مشتری بدهیم که کل ریش و پشمش پر از پودر قند نشود! با عصبانیت گفتم: «آخه کی برا قرار کاری، این مدل شیرینی می‌گیره؟» خیلی ریز خندید و آهسته گفت: «سه نکن خانوم امیری! میخوام بدم خانوم شیرزاد بخوره، یواشکی ازش فیلم بیگیرم!! خدا وکیلی ته خنده درمیاد، کلی لایک می‌گیره تو اینستا! تازه شاید ننه‌مونم فیلمه رو دید و پسندش کرد برام!» حرفش را جدی نگرفتم، آخر آدم اینقدر سبک؟ به امید میوه‌ها، از گذاشتن شیرینی روی میز منصرف شدم، اما انتخاب میوه‌اش هم چندان بهتر نبود. خیارهایی که خریده بود آنقدر کوتاه و چاق بود که به نظر می‌رسید حاصل پیوند بوته خیار و توپ راگبی باشند. پرتقال‌ها ریز بودند، سیب‌ها درشت! زیرلب به خودم گفتم «حساس نشو! حساس نشو!» و حین گفتن «اینا رو بشور تو ظرف بچین، بیار بذار رو میز اتاق رئیس!» از آشپزخانه خارج شدم. روز دوم باز هم ساعت ده آمد، تا آمدیم حرف بزنیم گفت: «آق رئیس! دیشب تولد رفیق فابم بود، دعوتمون کرده بود باغ عیش و نوش! دیگه با مرارت ساعت دو رسیدیم خونه و الانم خدمت شومام! فرصت باشه جبران می‌کونیم به مولا!» بعد هم لبخند ملیحی به خانم شیرزاد زد و گفت: «خانوم ایشالا سری بعد با شوما!» خانم شیرزاد برق از کله‌اش پرید و کاغذ توی دستش را روی کیبورد کوبید! پدرآمرزیده می‌خواست غیظش را خالی کند، حواسش به حفظ دارایی‌های شرکت نبود! بعد هم اخمهایش را کشید و گفت: «حد خودتونو نگهدارید آقا!» رضا هم که کلاً خط قرمزش مسائل ناموسی بود، با قیافه جدی گفت: «دیگه تکرار نشه آقا نعمت! حالام پاشو برو سر کارات اینجا نمون.» نعمت «چشم» غَرایی گفت و تیز به آشپزخانه رفت و سه دقیقه بعد با دستمالی بیرون آمد و شروع به تمیز کردن میز خانم شیرزاد کرد. بار اول منطقی بود، کاری بود که باید انجام می‌داد، اما وقتی دیدیم در کل شرکت تنها جایی که از شدت تمیزی، دیگر می‌شد رویش جراحی مغز باز انجام داد میز خانم شیرزاد است، صدایمان درآمد. خیلی دلم نمی‌خواست با این آدم درگیر شوم، برای همین به رضا گفتم که تذکری به او بدهد. رضا هم صدایش زد توی اتاق و خیلی پدربزرگ‌وار گفت: «ببین آقا نعمت، ما اینجا با هم همکاریم…» نعمت نیشش باز شد، دستی به موهایش کشید و گفت: «عه!! ایوللللل!!» رضا خودش را جمع و جور کرد و ادامه داد: «گوش کنید لطفا! اینجا تو این شرکت، قراره فقط کار کنیم، کسی هم مزاحم کس دیگه نمیشه. شمام اگه نتونید این شرط رو اجرایی کنید، سریع اخراج میشید، خصوصاً که خانم شیرزاد از رفتارای شما شاکی شده.» نعمت گفت: «آق رئیس اشتباه نشه! ما نیتمون خیره. حالا شومام جای داداش ما، راسیاتِش، من اون فیلم شیرینی ناپلئونی رو نشون ننه‌ام دادم، تهش اینقد خندید که تنبونش نم زد، بعدم گفت همین خانوم شیرزاد راست کار خودمونه. هم خُله، هم مایه هر و کر خانواده…» نگاهم به صورت رضا افتاد که سرخ شده بود و داشت نوک سبیلش را می‌جوید. مطمئن بودم کم‌کم دود از سرش بلند می‌شود و فریادی می‌زند که برق از کله نعمت بپرد، اما چیزی نگفتم، نعمت هم با آرامش داشت ادامه می‌داد: «… الانم که شوما گفتین با هم همکاریم! دیگه چی از این بِیتَر؟ حالام شوما اجازه بدین ما خودمونو تو دلش جا کونیم، بعد…» به اینجای حرف که رسید، دیگر رضا کنترلش را از دست داد و از جا پرید و هر دو دستش را محکم روی میز کوبید. «بس کن آقا نعمت!!! بس کن دیگه!! هرچی من هیچی نمیگم، هی ادامه میده! خانم شیرزاد نامزد داره، نامزدش هم مهندسه، فک کردی دلقک تو و ننه جونته که بیاد براتون مسخره‌بازی دربیاره شما بخندین؟ اصلا کی به تو گفته اونقد کوولی که یکی مث خانم شیرزاد عاشق تو بشه؟» نعمت چشمهایش گرد شده بود و به رضا نگاه می‌کرد. به مِن مِن افتاد و گفت: «والا همه تو محلمون میگن خوشتیپیم! ننه‌مونم که هی قربون صدقه قد و بالامون میره! حالا مگه این دختره کیه که اینقد براش دور ورداشتی آق…» رضا نگذاشت نعمت حرفش را تمام کند و گفت: «بس کن دیگه! تو کی هستی که فکر کردی می‌تونی خواهر منو بگیری آخه؟» حرف که به اینجا کشید، نعمت با دهن باز و پاهای چسبیده به زمین سکوت کرد و عرق از سر و کله‌اش راه افتاد. بدبخت نمی‌دانست که خانم شیرزاد خواهر رضاست، قرار بین خودمان این بود که همکاران متوجه رابطه فامیلی ما نشوند، اما این بار کار به جایی کشید که رضا نتوانست خودش را کنترل کند و بند را آب داد! نعمت خیلی ظریف از اتاق بیرون رفت و ظرف سه ثانیه، صدای در شرکت بلند شد. پرستو آمد توی اتاق و گفت: «چی شد؟ این نقمت خان شرش رو از شرکت کم کرد؟ با اون پررویی صبحش، الان چقدر سربه‌زیر شده بود!» رضا با اخم پرسید: «چی گفت مگه؟» پرستو گفت: «هیچی! گفت به آق رئیس بگو ما زحمتو کم می‌کونیم، به آق مهندسم سلام ما رو برسون. حالا کی هست این آقا مهندس؟! چی بهش گفتین که اینطوری گُرخید؟» رضا فقط گفت: «اخراجش کردم، پاشو از گلیمش بیشتر دراز کرده بود! دیگه‌ام نمی‌خواد آگهی کنی، این قرتی‌بازیا به ما نیومده. خودمون کارا رو انجام میدیم!» پرستو گیج از اتاق بیرون رفت و من هنوز درگیر میزان اعتماد به سقف این نعمت خان بودم… .

نوشته استخدام اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
داستان از آنجا شروع شد که تصمیم گرفتیم برای شرکت آبدارچی استخدام کنیم و خودمان از شر چای آوردن و نظافت خلاص شویم. می‌خواستیم مثلا اینطوری راندمان کارمان را بالا ببریم. راستش فقط هم این نبود، به قول آقاجون چشم‌مان به دو زار پول افتاده بود و دیگر عقل‌مان کار نمی‌کرد!

به منشی شرکت گفتیم در سایت دیوار آگهی بدهد، بعد هم منتظر نشستیم تا چندنفری که قرار گذاشته بودند بیایند. جوری قیافه گرفته بودیم که خودمان هم خودمان را نمی‌شناختیم. به رضا که انگار تافت زده بودند تا همانطور عصاقورت‌داده بماند، طوری که یادش رفته بود من زنش هستم و بدون اینکه نگاهم کند می‌گفت: «خانم امیری! پرونده سایت رادیاتور قرن بیستم رو بیارید!» من هم خیلی جدی می‌گفتم: «باشه رضا! صبر کن چاییمو بخورم، بعد!»

اولین نفری که آمد مرد چاقی بود با چهل و پنج سال سن، که تازه از زندان آزاد شده بود و با اعتماد بنفس می‌گفت که جرمش دزدی و فساد نبوده، بلکه بخاطر کتک‌کاری و درگیری افتاده بوده زندان! هیبتش چنان رضا را گرفته بود که رویش نشد مستقیم ردش کند، گفت فرم پر کند تا خبرش کنیم.

نفر دوم، مرد ریزه میزه‌ای بود با پوستی تیره و پر از خال و چین و چروک. چشم‌های کوچکی داشت که اصلا بین چروک‌های صورتش پنهان شده بود. وقتی از او علت مراجعه‌اش برای این شغل را پرسیدیم، گفت در اینستاگرام صفحه «کاظم عقلمند» را فالو دارد و همانجا از شغل او خوشش آمده. امیدوار بود که بتواند مثل او صفحه‌ای راه بیندازد و با عکسهایش کلی فالور پیدا کند و از این راه پول و پَله‌ای به جیب بزند. صداقتش درگیرمان کرده بود، اما از آنجا که می‌دانستیم در شرکت ما از این خبرها نیست و ممکن است ماهی چهار نفر بیشتر رفت و آمد نکنند، تشویقش کردیم که به شرکت‌های بزرگ‌تر مراجعه کند و پرونده او را هم بستیم!

نفر آخری که قرار بود بیاید، نعمت گرجی، در عکس مرد جوانی بود با سبیل چخماقی که آدم را یاد مظفرالدین شاه قاجار می‌انداخت. با رضا کلی قصه ساختیم که این مخزن‌الاسرار می‌خواند و به خواجه دربار همیان زر می‌دهد و… اما از در که وارد شد، پشم‌های جفتمان ریخت! با همان سبیل، شلوار زاپ‌دار پوشیده بود و تی‌شرت قرمزی با عکس اسکلت. روی دست راستش تتوی عزراییل بود با داس معروف، کله‌اش را هم درسته کرده بود توی کاسه ژل. حیرت‌مان را قورت دادیم و بعد از تعارفات پرسیدیم: «چرا برای این شغل اومدید؟»

قبل از اینکه جوابمان را بدهد، نگاهی به دور و بر شرکت انداخت و حین تماشا، چند لحظه‌ای روی صورت خانم شیرزاد مکث کرد و لبخندی زد، بعد راحت ولو شد روی مبل و گفت: «هیچی همینطوری! ننه‌مون گیر داده زن بستونیم، مام گفتیم این همه ول گشتیم، دو روزم بیایم ببینیم کار چطوریاس! این کارم که آسونه، می‌شینیم دور هم چایی می‌خوریم، پولم می‌گیریم!» صداقت این یکی هم درگیرمان کرد، اما از آنجا که حداقل این یکی توقعات عجیب غریبی از کار ما نداشت، با شرط و شروط یک ماهه استخدامش کردیم.

روز اول ساعت ده صبح آمد سر کار. با رضا شمشیرهایمان را تیز کرده بودیم که حسابی از خجالتش دربیاییم و گربه را دم حجله بکشیم، اما تا وارد شد، سلامی کرد و لمید روی مبل و با لحنی کاملا منطقی گفت: «ما که گفتیم یه عمر ول گشتیم! امروز بخاطر شما ساعت نه بیدار شدیم، به جون ننه‌م سابقه نداشته ما دوازده زودتر پاشیم. حالا گیر ندین، فردا زودتر میایم.»

ماست‌ها را کیسه کردیم و از آنجا که آن روز قرار بود مشتری مهمی به شرکت بیاید تا قرارداد ببندیم، آقا نعمت را فرستادیم بیرون تا میوه و شیرینی بخرد. رفت دوساعت بعد برگشت با یک کیلو شیرینی ناپلئونی و مقداری خیار و سیب و پرتقال. مانده بودیم چطور شیرینی ناپلئونی را در یک قرار کاری مهم به خورد مشتری بدهیم که کل ریش و پشمش پر از پودر قند نشود! با عصبانیت گفتم: «آخه کی برا قرار کاری، این مدل شیرینی می‌گیره؟»

خیلی ریز خندید و آهسته گفت: «سه نکن خانوم امیری! میخوام بدم خانوم شیرزاد بخوره، یواشکی ازش فیلم بیگیرم!! خدا وکیلی ته خنده درمیاد، کلی لایک می‌گیره تو اینستا! تازه شاید ننه‌مونم فیلمه رو دید و پسندش کرد برام!» حرفش را جدی نگرفتم، آخر آدم اینقدر سبک؟

به امید میوه‌ها، از گذاشتن شیرینی روی میز منصرف شدم، اما انتخاب میوه‌اش هم چندان بهتر نبود. خیارهایی که خریده بود آنقدر کوتاه و چاق بود که به نظر می‌رسید حاصل پیوند بوته خیار و توپ راگبی باشند. پرتقال‌ها ریز بودند، سیب‌ها درشت! زیرلب به خودم گفتم «حساس نشو! حساس نشو!» و حین گفتن «اینا رو بشور تو ظرف بچین، بیار بذار رو میز اتاق رئیس!» از آشپزخانه خارج شدم.

روز دوم باز هم ساعت ده آمد، تا آمدیم حرف بزنیم گفت: «آق رئیس! دیشب تولد رفیق فابم بود، دعوتمون کرده بود باغ عیش و نوش! دیگه با مرارت ساعت دو رسیدیم خونه و الانم خدمت شومام! فرصت باشه جبران می‌کونیم به مولا!» بعد هم لبخند ملیحی به خانم شیرزاد زد و گفت: «خانوم ایشالا سری بعد با شوما!»

خانم شیرزاد برق از کله‌اش پرید و کاغذ توی دستش را روی کیبورد کوبید! پدرآمرزیده می‌خواست غیظش را خالی کند، حواسش به حفظ دارایی‌های شرکت نبود! بعد هم اخمهایش را کشید و گفت: «حد خودتونو نگهدارید آقا!» رضا هم که کلاً خط قرمزش مسائل ناموسی بود، با قیافه جدی گفت: «دیگه تکرار نشه آقا نعمت! حالام پاشو برو سر کارات اینجا نمون.»

نعمت «چشم» غَرایی گفت و تیز به آشپزخانه رفت و سه دقیقه بعد با دستمالی بیرون آمد و شروع به تمیز کردن میز خانم شیرزاد کرد. بار اول منطقی بود، کاری بود که باید انجام می‌داد، اما وقتی دیدیم در کل شرکت تنها جایی که از شدت تمیزی، دیگر می‌شد رویش جراحی مغز باز انجام داد میز خانم شیرزاد است، صدایمان درآمد. خیلی دلم نمی‌خواست با این آدم درگیر شوم، برای همین به رضا گفتم که تذکری به او بدهد. رضا هم صدایش زد توی اتاق و خیلی پدربزرگ‌وار گفت: «ببین آقا نعمت، ما اینجا با هم همکاریم…»

نعمت نیشش باز شد، دستی به موهایش کشید و گفت: «عه!! ایوللللل!!»

رضا خودش را جمع و جور کرد و ادامه داد: «گوش کنید لطفا! اینجا تو این شرکت، قراره فقط کار کنیم، کسی هم مزاحم کس دیگه نمیشه. شمام اگه نتونید این شرط رو اجرایی کنید، سریع اخراج میشید، خصوصاً که خانم شیرزاد از رفتارای شما شاکی شده.»

نعمت گفت: «آق رئیس اشتباه نشه! ما نیتمون خیره. حالا شومام جای داداش ما، راسیاتِش، من اون فیلم شیرینی ناپلئونی رو نشون ننه‌ام دادم، تهش اینقد خندید که تنبونش نم زد، بعدم گفت همین خانوم شیرزاد راست کار خودمونه. هم خُله، هم مایه هر و کر خانواده…»

نگاهم به صورت رضا افتاد که سرخ شده بود و داشت نوک سبیلش را می‌جوید. مطمئن بودم کم‌کم دود از سرش بلند می‌شود و فریادی می‌زند که برق از کله نعمت بپرد، اما چیزی نگفتم، نعمت هم با آرامش داشت ادامه می‌داد: «… الانم که شوما گفتین با هم همکاریم! دیگه چی از این بِیتَر؟ حالام شوما اجازه بدین ما خودمونو تو دلش جا کونیم، بعد…»

به اینجای حرف که رسید، دیگر رضا کنترلش را از دست داد و از جا پرید و هر دو دستش را محکم روی میز کوبید. «بس کن آقا نعمت!!! بس کن دیگه!! هرچی من هیچی نمیگم، هی ادامه میده! خانم شیرزاد نامزد داره، نامزدش هم مهندسه، فک کردی دلقک تو و ننه جونته که بیاد براتون مسخره‌بازی دربیاره شما بخندین؟ اصلا کی به تو گفته اونقد کوولی که یکی مث خانم شیرزاد عاشق تو بشه؟»

نعمت چشمهایش گرد شده بود و به رضا نگاه می‌کرد. به مِن مِن افتاد و گفت: «والا همه تو محلمون میگن خوشتیپیم! ننه‌مونم که هی قربون صدقه قد و بالامون میره! حالا مگه این دختره کیه که اینقد براش دور ورداشتی آق…»

رضا نگذاشت نعمت حرفش را تمام کند و گفت: «بس کن دیگه! تو کی هستی که فکر کردی می‌تونی خواهر منو بگیری آخه؟»

حرف که به اینجا کشید، نعمت با دهن باز و پاهای چسبیده به زمین سکوت کرد و عرق از سر و کله‌اش راه افتاد. بدبخت نمی‌دانست که خانم شیرزاد خواهر رضاست، قرار بین خودمان این بود که همکاران متوجه رابطه فامیلی ما نشوند، اما این بار کار به جایی کشید که رضا نتوانست خودش را کنترل کند و بند را آب داد!

نعمت خیلی ظریف از اتاق بیرون رفت و ظرف سه ثانیه، صدای در شرکت بلند شد. پرستو آمد توی اتاق و گفت: «چی شد؟ این نقمت خان شرش رو از شرکت کم کرد؟ با اون پررویی صبحش، الان چقدر سربه‌زیر شده بود!»

رضا با اخم پرسید: «چی گفت مگه؟»

پرستو گفت: «هیچی! گفت به آق رئیس بگو ما زحمتو کم می‌کونیم، به آق مهندسم سلام ما رو برسون. حالا کی هست این آقا مهندس؟! چی بهش گفتین که اینطوری گُرخید؟»

رضا فقط گفت: «اخراجش کردم، پاشو از گلیمش بیشتر دراز کرده بود! دیگه‌ام نمی‌خواد آگهی کنی، این قرتی‌بازیا به ما نیومده. خودمون کارا رو انجام میدیم!»

پرستو گیج از اتاق بیرون رفت و من هنوز درگیر میزان اعتماد به سقف این نعمت خان بودم… .

نوشته استخدام اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%ae%d8%af%d8%a7%d9%85/feed/ 0
سفر به آنجا و بازگشت دوباره (فصل اول) https://pelatto.ir/%db%b1-%d8%b3%d9%81%d8%b1-%d8%a2%d9%86%d8%ac%d8%a7/ https://pelatto.ir/%db%b1-%d8%b3%d9%81%d8%b1-%d8%a2%d9%86%d8%ac%d8%a7/#respond Sat, 19 May 2018 08:47:26 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5644 فصل اول سفر به آنجا   فرودگاه بین المللی دمشق یکی از امن ترین جاها بود ولی بوی جنگ می داد . جنگ یه بوی عجیبی داره که وقتی بلند شه خیلی طول می کشه تا بره . یه ترکیبی از بوی آشغالی که تو گرما می مونه با گوشت سوخته که همه ش یه ته طعم شیرینی داره . پامو که گذاشتم روی باند فرودگاه باز همین بو میآمد . فکرمو باز مشغول کرده بود به خودش . داشتم فکر می کردم که همه جا جنگ همین بو رو میده یا فقط سوریه ست که اینطوریه ؟ شایدهم ترکیب جنگ با آب و هوای مدیترانه اینجوری میشه ؟ وسط همین فکرا بودم که غول بی‌شاخ و دم آهنی از باند جدا شد. تو دلم برای بار هزارم تکرار کردم ایندفعه اصلا نباید بمیرم. نمی‌شه که ناسلامتی شب عیده . الآن وقت خوبی برای مردن نیست. تمام تکه های داخلی هواپیما رو باز کرده بودن تا سبک‌تر بشه . صدای چهارتا موتورش آدمو روانی می‌کرد. هندزفری هام و بیشتر تو گوشام فشار دادم و موسیقی و تا سرحد ممکن زیاد کردم . الآن وقت خوبی برای مردن نبود. اگر این دفعه می‌مردم از این به بعد هفت سین و نوروز براش می شد آینه‌ی دق . دیگه حلول بهار براش می‌شد خود خزان. وقتی دیواره های ضد صدای داخل طیاره و بر میدارن اصلا نباید توقع داشت که صندلی ای درکار باشه. همه باهم نشسته بودیم کف هواپیما و تکیه داده بودیم به دیوارهاش. اونایی که دیرتر رسیدن روی رمپ ورودی نشسته بودن و احتمالا تا می رسیدیم قندیل می‌بستن. یکی از مسخره ترین صحنه های زندگیم و چند دقیقه قبل دیده بودم. افسر امنیت پرواز جلوی رمپ ورودی هواپیما روی یه صندلی تاشو نشسته بود و سرش و انداخته بود پایین. انگار خودش هم از شغلش خجالت می‌کشید. حدود دویست نفر مرد جنگی با اسلحه و مهمات داشتن سوار هواپیما می‌شدن. احتمالا با خودش فکر می‌کرد چه توقعی از من دارن که گفتن بشین اینجا ؟ خود منم همین سوال اومد تو ذهنم و ازش خنده م گرفته بود. خنده دار بود. می خواست چی کار کنه دقیقا ؟ بازرسی بدنیمون کنه ؟ ما که داشتیم جلوی چشمش با خودمون مسلسل و نارنجک می‌بردیم تو هواپیماش ! زندگی اونم ریخته بود بهم . باز یادش افتادم . یه صدایی تو کله م می گفت اگر ایندفعه بمیری زندگی همه رو می‌ریزی بهم. اولین بار بود که باهام صحبت می‌کرد. قبل از ما یه پیرزن و با یه پسر نوجوون همراهشو سوار هواپیما کرده بودن . پیرزن روی ویلچر بود . از خودم سوال کردم این اینجا چی کار می کنه ؟ خوب قطعا جوابشو هم نمی دونستم واسه همین بی‌خیالش شدم و سعی کردم ندید بگیرمشون . روبه روم چندتا عراقی نشسته بودن . بوی سیگارشون بود که منو متوجه حضورشون کرد. فهمیدم عراقی هستن. آخه فقط عراقیا هستن که همیشه تو هر شرایطی سیگار می‌کشن . از صبح ناشتا تا بوق سگ. البته توقعی هم نبود . هواپیمایی که توش آر.پی.جی هست دیگه سیگارکشیدن  می‌شه یه عمل عادی . لعنتی صندلی نداشت و ما ما‌تحتمون رو زمین بود . برد گلوله‌های ضدهوایی به هواپیمای ما نمی‌رسید ولی موج انفجار خودترکان هاش چرا . انگار هی یکی از زیر بهم سیخونک می‌زد. پیرزن بیچاره‌ ترسیده بود. می‌لرزید و گریه زاری می‌کرد. البته صداش نمی‌آمد . صدای آهنگی که از هندزفری هام پخش می‌شد و هم درست نمی‌شنیدم چه برسه به صدای اون تو اون‌سر هواپیما. ولی حرصم و در می‌آورد. دوست داشتم بهش بگم آخه تو از چی می‌ترسی دیگه ؟ تو دیگه نوه هاتو هم دیدی ، ترس نداره که ،کشته نشی حالا مثلا می‌خواد چی بشه؟ نتیجه تو ببینی ؟ لعنتی من زنم سه ماهه حامله ست اومدم تو مملکت شما بجنگم . بعد یاد حرف یکی از بچه ها افتادم. همیشه می‌گفت جنگ بچه‌ها رو زود بزرگ می‌کنه. فکر کردم احتمالا جنگ ندیده به اندازه کافی . باز صدای تو سرم گفت آخه کل این خراب شده رو که جنگ گرفته دیگه باید چی می‌دید ؟ زیرلب گفتم خوب شاید کوره. از اینکه یواش و زیرلب گفتم کوره خودم خنده‌م گرفت. داد می‌زدم خودم نمی‌شنیدم چه برسه به اون . تازه فارسی هم نمی‌فهمید. یهو کرمم گرفت داد زدم نترس بابا جون هیچی نیست. بعد هم ریز خندیدم. سرم و انداختم پایین و یه نگاه به پوتینام انداختم. چسب پهن طوسی رو ساق پوتین چپم سرجاش بود. خودم با ماژیک روش به انگیلیسی نوشته بودم بی منفی. بالاخره خدا رو چه دیدی. یه وقت دیدی خون لازم شدیم. یهو دیدم یکی جلوم زانو زد .سرم و آوردم بالا و نگاش کردم . دیدم همون عراقی روبه روییه. یه سیگار روشن کرد و برگردوند از سمت فیلتر گرفت جلوم و یه سری هم برام تکون داد. باز خنده‌م گرفت،از روی حرکت لبام فکر کرده بود داد می‌زنم سیگار می‌خوام یا فکر کرده بود ترسیده‌م. در هرحال دمش گرم. بچه بامعرفتی بود. سیگار و با دست چپم ازش گرفتم و دست راستم و گذاشتم رو سرم . عرب‌ها یه اصطلاحی دارن میگن علی راسی. یعنی جات رو سر منه. این حرکت هم همون معنی و می داد. سیگار به نصف نرسیده بود که تو گوشام هوا گرفت . پرده‌ی گوشام عین پوسته طبل زدن بیرون. هواپیما داشت ارتفاع کم می‌کرد. خیلی سریع . می دونستم اینا یه جوری فرود میآن که یه گاو تو اولین تجربه پروازش. سیگار و گوشه لبم گذاشتم. سر اسلحه و زیر زانو چپم محکم کردم و جفت دستام و بردم بالا یه لوله هست که همیشه اون بالا پدر در میاره. پیداش کردم و گرفتمش. بعد یه کام همونجوری گرفتم و دور و برم و نگاه کردم. دیدم همه دارن منو مثل دیوونه ها نگاه می‌کنن. تو دلم خندیدم و شروع کردم از ده معکوس شمردن ، به چهار رسیدم که گرومپ! فرود اومدیم . اگر بشه اسمشو گذاشت فرود. تو یک ثانیه دور برم و خوب نگاه کردم. همه‌ی اونایی که تا الآن منو مثل خل و چل ها نگاه می کردن بلند شده بودن تو هوا و کله‌هاشون تق و تق می‌خورد به همون لوله ای که من محکم گرفته بودم. یکی از میله می خوردن یکی از کف هواپیما ! ایندفعه بلند و واضح خندیدم . هرچند صدای خندمو نمی‌شنیدن اما می‌تونستن قیافمو ببینن. یادشون می‌موند دفعه بعد همین کارو بکنن. هواپیما ترمز کرد و رمپ عقب باز شد. دیدم هشت نفر با چهارتا تابوت منتظرن تا ما پیاده شیم و جا باز بشه و بیان بالا. نگاهی به جماعت انداختم .همون صدایی که تازه باهاش آشنا شده بودم گفت البته اگر زنده برگردن  ! یادم افتاد خودمم باید زنده بمونم . الآن وقت خوبی برای مردن نبود. ناسلامتی عید بود و بچه‌م هم توی راه.

نوشته سفر به آنجا و بازگشت دوباره (فصل اول) اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
فصل اول
سفر به آنجا

 

فرودگاه بین المللی دمشق یکی از امن ترین جاها بود ولی بوی جنگ می داد . جنگ یه بوی عجیبی داره که وقتی بلند شه خیلی طول می کشه تا بره . یه ترکیبی از بوی آشغالی که تو گرما می مونه با گوشت سوخته که همه ش یه ته طعم شیرینی داره . پامو که گذاشتم روی باند فرودگاه باز همین بو میآمد . فکرمو باز مشغول کرده بود به خودش . داشتم فکر می کردم که همه جا جنگ همین بو رو میده یا فقط سوریه ست که اینطوریه ؟ شایدهم ترکیب جنگ با آب و هوای مدیترانه اینجوری میشه ؟ وسط همین فکرا بودم که غول بی‌شاخ و دم آهنی از باند جدا شد. تو دلم برای بار هزارم تکرار کردم ایندفعه اصلا نباید بمیرم. نمی‌شه که ناسلامتی شب عیده . الآن وقت خوبی برای مردن نیست. تمام تکه های داخلی هواپیما رو باز کرده بودن تا سبک‌تر بشه . صدای چهارتا موتورش آدمو روانی می‌کرد. هندزفری هام و بیشتر تو گوشام فشار دادم و موسیقی و تا سرحد ممکن زیاد کردم . الآن وقت خوبی برای مردن نبود. اگر این دفعه می‌مردم از این به بعد هفت سین و نوروز براش می شد آینه‌ی دق . دیگه حلول بهار براش می‌شد خود خزان. وقتی دیواره های ضد صدای داخل طیاره و بر میدارن اصلا نباید توقع داشت که صندلی ای درکار باشه. همه باهم نشسته بودیم کف هواپیما و تکیه داده بودیم به دیوارهاش. اونایی که دیرتر رسیدن روی رمپ ورودی نشسته بودن و احتمالا تا می رسیدیم قندیل می‌بستن. یکی از مسخره ترین صحنه های زندگیم و چند دقیقه قبل دیده بودم. افسر امنیت پرواز جلوی رمپ ورودی هواپیما روی یه صندلی تاشو نشسته بود و سرش و انداخته بود پایین. انگار خودش هم از شغلش خجالت می‌کشید. حدود دویست نفر مرد جنگی با اسلحه و مهمات داشتن سوار هواپیما می‌شدن. احتمالا با خودش فکر می‌کرد چه توقعی از من دارن که گفتن بشین اینجا ؟ خود منم همین سوال اومد تو ذهنم و ازش خنده م گرفته بود. خنده دار بود. می خواست چی کار کنه دقیقا ؟ بازرسی بدنیمون کنه ؟ ما که داشتیم جلوی چشمش با خودمون مسلسل و نارنجک می‌بردیم تو هواپیماش ! زندگی اونم ریخته بود بهم . باز یادش افتادم . یه صدایی تو کله م می گفت اگر ایندفعه بمیری زندگی همه رو می‌ریزی بهم. اولین بار بود که باهام صحبت می‌کرد. قبل از ما یه پیرزن و با یه پسر نوجوون همراهشو سوار هواپیما کرده بودن . پیرزن روی ویلچر بود . از خودم سوال کردم این اینجا چی کار می کنه ؟ خوب قطعا جوابشو هم نمی دونستم واسه همین بی‌خیالش شدم و سعی کردم ندید بگیرمشون . روبه روم چندتا عراقی نشسته بودن . بوی سیگارشون بود که منو متوجه حضورشون کرد. فهمیدم عراقی هستن. آخه فقط عراقیا هستن که همیشه تو هر شرایطی سیگار می‌کشن . از صبح ناشتا تا بوق سگ. البته توقعی هم نبود . هواپیمایی که توش آر.پی.جی هست دیگه سیگارکشیدن  می‌شه یه عمل عادی . لعنتی صندلی نداشت و ما ما‌تحتمون رو زمین بود . برد گلوله‌های ضدهوایی به هواپیمای ما نمی‌رسید ولی موج انفجار خودترکان هاش چرا . انگار هی یکی از زیر بهم سیخونک می‌زد. پیرزن بیچاره‌ ترسیده بود. می‌لرزید و گریه زاری می‌کرد. البته صداش نمی‌آمد . صدای آهنگی که از هندزفری هام پخش می‌شد و هم درست نمی‌شنیدم چه برسه به صدای اون تو اون‌سر هواپیما. ولی حرصم و در می‌آورد. دوست داشتم بهش بگم آخه تو از چی می‌ترسی دیگه ؟ تو دیگه نوه هاتو هم دیدی ، ترس نداره که ،کشته نشی حالا مثلا می‌خواد چی بشه؟ نتیجه تو ببینی ؟ لعنتی من زنم سه ماهه حامله ست اومدم تو مملکت شما بجنگم . بعد یاد حرف یکی از بچه ها افتادم. همیشه می‌گفت جنگ بچه‌ها رو زود بزرگ می‌کنه. فکر کردم احتمالا جنگ ندیده به اندازه کافی . باز صدای تو سرم گفت آخه کل این خراب شده رو که جنگ گرفته دیگه باید چی می‌دید ؟ زیرلب گفتم خوب شاید کوره. از اینکه یواش و زیرلب گفتم کوره خودم خنده‌م گرفت. داد می‌زدم خودم نمی‌شنیدم چه برسه به اون . تازه فارسی هم نمی‌فهمید. یهو کرمم گرفت داد زدم نترس بابا جون هیچی نیست. بعد هم ریز خندیدم. سرم و انداختم پایین و یه نگاه به پوتینام انداختم. چسب پهن طوسی رو ساق پوتین چپم سرجاش بود. خودم با ماژیک روش به انگیلیسی نوشته بودم بی منفی. بالاخره خدا رو چه دیدی. یه وقت دیدی خون لازم شدیم. یهو دیدم یکی جلوم زانو زد .سرم و آوردم بالا و نگاش کردم . دیدم همون عراقی روبه روییه. یه سیگار روشن کرد و برگردوند از سمت فیلتر گرفت جلوم و یه سری هم برام تکون داد. باز خنده‌م گرفت،از روی حرکت لبام فکر کرده بود داد می‌زنم سیگار می‌خوام یا فکر کرده بود ترسیده‌م. در هرحال دمش گرم. بچه بامعرفتی بود. سیگار و با دست چپم ازش گرفتم و دست راستم و گذاشتم رو سرم . عرب‌ها یه اصطلاحی دارن میگن علی راسی. یعنی جات رو سر منه. این حرکت هم همون معنی و می داد. سیگار به نصف نرسیده بود که تو گوشام هوا گرفت . پرده‌ی گوشام عین پوسته طبل زدن بیرون. هواپیما داشت ارتفاع کم می‌کرد. خیلی سریع . می دونستم اینا یه جوری فرود میآن که یه گاو تو اولین تجربه پروازش. سیگار و گوشه لبم گذاشتم. سر اسلحه و زیر زانو چپم محکم کردم و جفت دستام و بردم بالا یه لوله هست که همیشه اون بالا پدر در میاره. پیداش کردم و گرفتمش. بعد یه کام همونجوری گرفتم و دور و برم و نگاه کردم. دیدم همه دارن منو مثل دیوونه ها نگاه می‌کنن. تو دلم خندیدم و شروع کردم از ده معکوس شمردن ، به چهار رسیدم که گرومپ! فرود اومدیم . اگر بشه اسمشو گذاشت فرود. تو یک ثانیه دور برم و خوب نگاه کردم. همه‌ی اونایی که تا الآن منو مثل خل و چل ها نگاه می کردن بلند شده بودن تو هوا و کله‌هاشون تق و تق می‌خورد به همون لوله ای که من محکم گرفته بودم. یکی از میله می خوردن یکی از کف هواپیما ! ایندفعه بلند و واضح خندیدم . هرچند صدای خندمو نمی‌شنیدن اما می‌تونستن قیافمو ببینن. یادشون می‌موند دفعه بعد همین کارو بکنن. هواپیما ترمز کرد و رمپ عقب باز شد. دیدم هشت نفر با چهارتا تابوت منتظرن تا ما پیاده شیم و جا باز بشه و بیان بالا. نگاهی به جماعت انداختم .همون صدایی که تازه باهاش آشنا شده بودم گفت البته اگر زنده برگردن  ! یادم افتاد خودمم باید زنده بمونم . الآن وقت خوبی برای مردن نبود. ناسلامتی عید بود و بچه‌م هم توی راه.

نوشته سفر به آنجا و بازگشت دوباره (فصل اول) اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%db%b1-%d8%b3%d9%81%d8%b1-%d8%a2%d9%86%d8%ac%d8%a7/feed/ 0