آفتاب بالا آمده و نیامده، پشتِ پلکِ چشمهایم خارش گرفته بود. صدای خواندنهای خروس هم مزید بر علت شده بود که خوابم را برهم زند. یک پلک را به زور و تمنا باز کردم و بستم و مگسی که بر آن لمیده بود را پراندم و خارش برطرف شد. چند ثانیهای در خلأ گذراندم و میخواستم دوباره بخوابم. چشمها را بیهوده در گِردخانهی حَدقه برهم فشار میدادم بلکه خوابم ببرد، اما افاقه نکرد. کِش و قوسی به بدنم دادم و دستها را از دو طرف تا منتها الیهی که رگ و پِیام اجازه میداد، کشیدم. اینک چشمها کاملاً باز بود و ردِ آفتاب، آنها را با شیطنت آزار میداد. با رخوت و همراه با کرشمهای بهسمت آفتاب، رو به سمتِ پنجره حرکت کردم. بوی تازهی یونجه و جوانههای معطرِ جو، پرههای بینیام را به تب و تاب میانداخت و انگاری که هنگام دم و بازدمِ این عطریات، نفسهایم در بینی و نای و ریه جوانه میزد.
سر را از پنجره بیرون دادم. تیغهی آفتاب، درست مثل هر روز، از وسط موها رد میشد و غلغلکی غافلگیر کننده میساخت و پرههای متخلخل بینی را منبسط میکرد. درختها مثل هر روز، آمد و شد مغرورانهی سگِ گله هم مثل هر روز. سگ به پنجرهی من که رسید، پوزه را بالا کشید و به عادت همیشگی خرناسی خشن کشید و دندانها را نمایان ساخت. به عادتِ هر روزه نگاهش کردم. بیتوجهی من را که دید، پوزه را خم کرد و گردن را در خود مچاله کرد و پارسی کرد و راه کشید و رفت.
به کودکم نگاه کردم. آرام خوابیده بود. همین دیروز بود که از پیچاپیچِ ظُلُماتِ عدم، سُرانده بودمش به این کورمالراهِ هستی. پس از ماهها مراقبت و درد، دیروز بلاخره موفق شدیم سالم دنیا بیاریمش و من وضع حمل کنم. جثهاش از حد معمول بزرگتر بود و زایمان با دو هفته تأخیر همراه شده بود. همچنین مُنضَم به درد و خونریزی بسیار. اما توانستم و تحمل کردم و اوضاع بر وفقِ مراد گشت. احساس سبکی میکردم. پس از دیدنِ آرامشِ کودک، خیالم راحت شده بود. زندگیم جمع و جور و زیرِ سرم بود، پخش و پلا نبود همهچیز. آرام با دردی خفیف، اما نه آنچنان که مرا از حرکت وادارد، سوی بیرون رفتم و پا گذاشتم روی چمنهای مرطوب. پس از روزها پایبسته بودن، بلاخره بیرون آمدم و تنفس بود و تنفس. ریههایم را حسابی پُر و خالی کردم. سینهام کمکم داشت نرم میشد.
کمی که گذشت دیدم مَرد از درِ خانه آمد بیرون و رفت سمت قسمت مخصوص لانهی پرندهها. چکمههاش تا مُچ فرو رفته بود در پِهِن گاوها. کمر را خم کرد و داخلِ لانه شد و دقیقهای بعد، سطل فلزی دستهچوبی به دست، پرُ از تخم پرنده، بیرون آمد و یکراست برگشت داخل خانه.
آماده میشدم برگردم، که مرد مجدد از خانه بیرون آمد و مرا صدا زد. ایستادم و روی پاها چرخیدم و خسته و زُل نگاهش کردم و سکوت. سمتم آمد و دستی نوازش کشید بر سرم. خیره به چشمانش نگاه کردم. موهایم را دستی کشید و بوسهای بر چشمانم زد و چند ثانیه بدون هیچ کلامی، غمگین نگاهم کرد و رفت. حس بدی گرفتم. تیرهی پشتم لرزید. زیر لایههای پوستم مورمور شد. او چیزی نگفته بود، اما من را ترساند. شاید همین هیچ نگفتنش من را ترساند. عادت به این نوع نگاه و سکوتش نداشتم.
برگشتم داخل و دیدم کودکم در حال بیدار شدن است. با لبخند به استقبالش رفتم. داشتم نوازشش میکردم و میبوسیدمش، که دوباره صدای خشاخش باز شدنِ در چوبی پوسیدهی خانه بلند شد. چند ثانیهای صدا ادامه داشت. آمدم سمت پنجره و بیرون را نگاه کردم، هیچ نبود. احتمال دادم که رفته باشد پی کارش در مزرعه. برگشتم بیایم سمت کودکم، که هنوز اسمی هم برایش نگذاشته بودم، که دیدم مَرد آمده داخل و بالای سرِ او در حال ناز و نوازش است. کنارش ایستادم. بدون توجه به من، کودک را برداشت و برد اطاق کناری و ثانیهای بعد برگشت. در دستش زین بود و تسمه و افسار و دهنه و شلاق.
با طمأنینه کنارم آمد و دستی بر گُرده و یالم کشید. استخوانهای روی بینیام را با دو انگشت، خارید. میدانست از این کار خوشم میآید. اما برعکسِ همیشه، امروز و الان، از این کارش نه تنها خوشم نیامد، که ترسیدم و حتا احساس کردم زبری انگشتانش را هم نمیشناسم و گامی به عقب رفتم. سرم را محکم تکان دادم و از مُحاط بودن زیر دستش درآوردم. یالم را در هوا چرخاندم و گَردی بلند شد. دست خودم نبود، نمیفهمیدم چرا میترسم از او. دوباره با رِندی سمتم آمد و ایندفعه محکمتر نوازشم کرد. دست دیگرش را زیر گردنم گذاشته بود و با قدرت فشار میداد. احساس کردم دیگر این نوازش که نه و تهدید است؛ که اگر بخواهم باز هم عقب بروم، گُردهام را محکمتر فشار خواهد داد و در هر صورت زیر دستش هستم. دیگر تقلایی نکردم، خودم را تسلیم کردم و در اختیارش گذاشتم.
به آرامی دستش را از روی سر و زیر گردنم برداشت و سرش را آورد نزدیک و گفت: آفرین دختر خوب. دهنهی آهنی را در دهانم گذاشت. میان ردیف جلویی و عقبی دندانها. هیچ تقلایی نکردم و گذاشتم کارش را مرتب انجام دهد. با وسواس همیشگی، دکمهی غلاف فلزی دهنه را از پشت و زیر گردنم به هم رساند و چفت کرد. رفت از گوشهی اصطبل زین را آورد و دقیق روی انحنای کمرم گذاشت. تجربهام میگفت روزهایی که پالان نمیگذارد و از زین استفاده میکند، یعنی خیال ندارد مدت زیادی سوار بماند و یا قرار نیست راه دوری باهم برویم. پس همین که زبری چرم زین را بر پشتم احساس کردم، کمی خیالم راحت شد؛ قرار نیست خیلی سواری بگیرد. حدس زدم قرار است دوباره من را راه بیاندازد تا که پاهایم جان بگیرد. ماهها بود که به دلیل باردار بودنم، سواری زیادی نگرفته بود، فقط گهگاهی باری سبک بر پشتم مینشاند. همین باعث شده بود که این چند وقت کمی جان بگیرم.
دوران بارداری سختی داشتم. پدرِ کُرّهام، اسبی بود از نژاد ترکمن. تنها اسب شناسنامهدار و سرشناس و خوشژن در تمام روستاهای منطقه. ایام جفتگیری که میشود، صاحب خرفت این اسب پیر، در ازای مبلغی، این اسب را میآورد برای باروری اسبهای معمولی محلی، چون من. از ظواهرش پیدا بود که آخرِ عمرش است، هم اسب و هم صاحبِ اسب.
دوران بارداریام بیشتر از حد معمول شد، لااقل طولانیتر از بارداریهای قبلیام. خودم احساس میکردم که بیش از حد عادت، کُرّه درونم بزرگ شده. مطمئن بودم که کُرّه به نژاد ترکمان کشیده شده. به خودم و به او میبالیدم. من یک اصیل را خلق میکردم. لگدهایی که میزد دردناک بود، خیلی دردناکتر از بارداریهای قبل. گاهی آنقدر درد میآمد که از دهانم ناخودآگاه کف میزد بیرون. هفتههای آخر از شدت درد، حتا توانایی راه رفتن نداشتم. همین امر، باعث شده بود ساق پاهایم کمی آب برود.
هفتههای آخر، رفت و آمدِ قدیمیهای ده، به اصطبل زیاد شده بود. گویا صاحبم نگران بوده و دائم دنبال دوا و راهکار میگشته برای زایمانم. همه نگران بودند که نکند این زایمان جان ما را به خطر بیاندازد. هر شب یکی میآمد و نظری میداد، از پیرمرد و پیرزن تا دامدار و شکستهبند. همه مطمئن بودند که نژاد کُرّه، کشیده شده به ترکمان. با دانستن این رأی، احساس غرور بیشتری کردم و توانم بیشتر شد.
هر شب قابلهی حیوانات ده را میآوردند به معاینه. شبهای اولی که به عادت همیشگی منتظر زایمان بودیم، قابله تا صبح بر بالینم میماند. زور میزدم و هیچ فایدهای نمیکرد. اما خودم مطمئن بودم که هنوز وقتش نیست. هنوز بچه کال است. اما به هر حال حرف آنها مطاع بود. اما وقتی دیدند دورانِ زایمان طولانیتر از عادت است، دیگر قابله را هر شب نیاوردند. قرار بر این شده بود که من بمانم و خودم هروقت احساس کردم موقع وضع حمل است، آنقدر زور میزنم تا کار شروع بگیرد. پس آنها از سر و صدایم متوجه میشوند و میروند قابله را میآورند به بالینم.
روزها میگذشت و من در اصطبل تنها میماندم و تا شب دور و اطرافم پر از کف میشد. شب به شب فقط مرد میآمد و کمی اطراف را تمیزکاری میکرد و غذایم را مبسوط میگذاشت کنارم و قَشویی میکرد و میرفت. این شبها دیگر زیاد مردم ده، به بالین من نمیآمدند، تجمعشان شده بود در خانهی صاحبم. مینشستند شور و مشورت میکردند پیرامون من و وضع حملم، که دیگر خیلی دیر و نگرانکننده شده بود.
شبی از همین شبهای انتظار، قابله آمد که مرا معاینهای کلی بکند. همین شب بود که قابله یقین کرد که مخلوقِ من، نر است. شادمان خبر را به خانه برد و مژدگانی گرفت و صدای شادی و دستافشانی از خانه بیرون زد. بلافاصله سوسوی نور فانوسها را دیدم که جاری شده و به سمت اصطبل آمدند. هرکس نظری میداد و تأیید میکرد که از قبل مطمئن بوده که من نَریانی ترکمان در درون دارم. چشمهاشان از خوشی میدرخشید. خوشحالی صاحبم را که دیدم، شیههای کشیدم. آمد کنارم بر زمین و روی کاهها لمید و من را نوازش کرد. شکمم را با عطوفت دست کشید و بوسهای زد بر جایگاهِ مخلوقِ درونم. عشق و غرور را در چهرهاش دیدم و من هم، درد و کف بالا آوردنها را فراموش کرده بودم در آن لحظه. در آخر همه رفتند، اما صاحبم تا صبح چندین بار به بالینم آمد و نوازش کرد و تمیزکاری و غذا میگذاشت برایم.
صبح که شد، خبری شنیدم که مرا ترساند. دلیل آنهمه استرس و ترس و خوشحالی اهل ده و صاحبم را فهمیدم. دو سه شب قبل، اسب مُرده. اسبِ ترکمان مُرده بود. این را از صحبتهای صاحبِ خرفت اسب شنیدم، که داشت برای صاحبم تعریف میکرد و غم در صدایش موج میانداخت. شنیدم که داشت به صاحبم میگفت که ایکاش این کُرّه را به من بفروشی؛ من طریقهی ترکمان تربیت کردن را میدانم و از این قِسم توصیههایی که سرشار از خالی کردنِ دلِ مخاطب است. البته که صاحب من هم قبول نکرد و حتا برآشفت. گفت میخواهم این خلقتِ اصیل را خودم بپرورانم. به خودم بالیدم از اینهمه افتخار، از تعصبِ صاحبم بر من.
افسار در دستش، بیرون آمدیم. احساسِ خوشِ آزادی، هوای پاک، خورشید براق، دردِ زایل شده. عضلات پاهایم، با ضربانِ مناسبی منقبض و منبسط میشدند. خونِ گرم در رگهایم جاری میشد، رگهایم پُر و خالی میشد، لذتی شبیه به خاراندن گُردهام پس از مدتها بیحرکتی؛ گویی این احساسی نویدبخشِ نو شدن بود.
از مزرعه حرکت کردیم و صاحبم هم کنار من قدم برمیداشت. خوشم آمد که سوار نشد. میخواست بهمرور من را دوباره راه بیاندازد. سعی میکردم گامهایم را یک در میان، سنگین و سبک بردارم، کوتاه و بلند گام میگذاشتم؛ باعث میشد با روند مناسبی عضلاتم عادت کنند به جنبش دوباره.
در سنگزار کوچههای ده حرکت کردیم به سمت غرب. دو سه تا از پیرهای ده را در راه دیدیم و صاحبم و آنها، دستی تکان دادند برای هم. از جلوی خانهی قابله هم رد شدیم و آمد دستی بر یالم کشید و نوازشی کرد. سراپای وجودم جاری از قدردانی از او بود. امیدوار بودم قدردانی را در حالت چشمهایم بخواند. من و کُرّهام و صاحبم به او مدیون بودیم. او بود که ما را در این خلقت یاری داد. باهم خداحافظی کردند و مسیر را ادامه دادیم.
از کوچههای سنگزار وارد راه جنگل شدیم. کمی که راه رفتیم و بدنِ من هم آماده شده بود، صاحبم سوار شد و بر زین نشست. یورتمه نمیخواست، چهارنعل هم نمیخواست. فقط عادی و به نرمی حرکت کردیم. کمی تیر کشید گلوگاهِ زیرِ سینهام. لحظهای تعادلم بههم خورد و پاها را ناخواسته جلو عقب گذاشتم و نزدیک بود هردو بیوفتیم. صاحبم بهسرعت پیاده شد و دید که عرقریزهام جاری شده از یالها و گُرده. به چشمانم نگاه کرد و دستی کشید به پوزهام و یالم را نوازش کرد. به همین لطفش خوشحال شدم و آرامش دوباره ساری شد در رگهای روحم. گویی درد را فراموش کرده باشم، یال را تکانی دادم به نشان تقدیر و سر به سینهاش ساییدم. نوازشم کرد و استخوانهای روی بینیام را با دو انگشت خارید و من هم خوب کِیفور شدم.
حرکت را در جنگل ادامه دادیم. کم پیش آمده بود باهم به جنگل بیایبم. بیشتر گشت و گذارمان به سمت مزرعه و کوهپایهی چراگاهِ دامها بود. اما زیاد هم غریب نبودم به جنگل. گهگاهی برای تفرج و استراحت، اینجا میآمدیم. مسیر خوبی هم داشت؛ هرچند کمی شیبدار، اما یکدست و خوشمنظره و خوش آبوهوا. سنگ و کلوخه هم زیاد اذیت نمیکرد در مسیر، اگر فقط به منظره و مسیرِ زیبا، دل خوش میکردیم. انتهای این مسیر، درست در وسطِ جنگل، زیارتگاه قرار داشت.
آخرین باری که به زیارتگاه آمده بودم، روز قبل از روزی بود که قرار بود اسب ترکمان را برای جفتگیریاش با من، به اصطبل بیاورند؛ تقریباً یک سال پیش. اینکار در دِه رسم بود. برای موفق بودنِ آمیزش و سالم دنیا آمدن کُرّه، روز قبل از آمیزش، اسب ماده را میآوردند که در زیارتگاه تبرک شود. آن روز تمام مسیر را پیاده آمدیم. من بدونِ یراق و زین و افسار و دهنه و صاحبم هم بدون کفش و کلاه، بر خاک قدم میگذاشتیم و میآمدیم. شگون نداشت سوار اسبِ زائو شوند. هم به رسم ادب، صاحب باید خاکسار و بر خاک میآمد، ساده و بی هیچ.
آنروز وقتی که رسیدیم، هفت مرتبه به دورِ زیارتگاه گردیدیم. صاحبم هم یک پرنده از مزرعه به دست گرفته و آورده بود. پس از طواف، قربانی را با چاقوی مخصوص ذبحِ زیارتگاه، که دستساز بود و هیچ ابزاری در آن بهکار نرفته بود، سر برید. نعش داغ و خونینِ پرنده را به زیرِ شکم من مالید و هفت بار به دورم گشت. بعد داخل زیارتگاه شد و گوشت قربانی را آنجا قرار داد و بیرون آمد. ساکت و بر خاک، به سمت مزرعه بازگشتیم.
قبل از پدیدار شدنِ زیارتگاه، صاحبم آمد و زین و یراق و افسار و دهنه را باز کرد و دست گرفت و راه افتادیم. خسته بودم و کمرم داشت شروع میکرد به درد گرفتن، که نجاتم داد و به زیارتگاه که رسیدیم، آفتاب هنوز عمود نشده بود. ردِ سایههای کشیده شدهی روی زمین را دنبال کردم و رسید به عمودِ زیارتگاه و افرادی از دِه را دیدم که آنجا بیحرکت ایستاده و نظارهگر ما بودند. جوانی از تجمع مردم جدا شد و آمد سمتمان و اسباب را از دست صاحبم گرفت و برد داخل. صاحبم دستی بر یال و گُردهام کشید و بهاتفاق راه افتادیم بهسمت جماعت. همه بودند؛ جوانان و پیرهای ده و قابله و خرفتِ صاحبِ ترکمان هم.
جلوتر که آمدیم، فرزندم را دیدم که آنجا بر زمین چنبره زده بود. روبهروی درِ اصلی زیارتگاه و جلویش تلی از کاه و یونجه. بیحرکت نشسته بود و ظاهراً لب به غذا نزده بود. تا دیدمش دویدم. به بالای سرش که رسیدم هردو مشوش شدیم و تقلایی کرد که از جایش برخیزد و بلند شد، اما فوراً افتاد. یالم را بر صورتش ریختم و نوازشش کردم. چشمان هردویمان برق میزد. متعجب شدم از دیدنش، ولی شادمان شدم از بودنش در اینجا، کنارِ من. لحظاتی در خلوت خودمان بودیم و میلولیدیم بر هم. هنوز اولین شیرش را نخورده بود. ایستادم بر بالینش و دهان بر پستانم گذاشت و شروع کرد به مکیدنِ شیرهی درونم. با اشتیاق و قدرت میمکید و نفسنفس میزد و چند ثانیهای توقف و مجدد شروع میکرد. به این خلقتم تبریک گفتم. چند بار و چند بار این فرایند را تکرار کرد. من هم آرام بودم و سرش را نوازش میکردم. حسابی که سیر شد، دهانش را کند و آرام گرفت. دورِ دهانش پُر از کف شده بود. مرد آمد و کمی اطراف را تمیزکاری کرد و غذایش را مبسوط گذاشت کنارش و قَشویی کرد او را و رفت.
از بالینِ او بلند شدم. سری گرداندم و دیدم همه اطرافمان حلقه زدهاند و ما را نظاره میکنند. آهسته گام برداشتم که بیایم سمتِ صاحبم، که درست پشت من و رو به زیارتگاه ایستاده بود. بلافاصله مردی جوان را دیدم که از داخل زیارتگاه به محوطه آمد و چاقوی مخصوص ذبحِ زیارتگاه، که دستساز بود و هیچ ابزاری در آن بهکار نرفته بود، در دستش بود و لکهای هم خون بر آن خشکیده بود.
فرزندم را مردی دیگر در آغوش گرفت و هفت مرتبه به دورِ زیارتگاه گرداند. چاقو را به زیرِ شکمم فرو بردند و نعرهام بلند شد. خون فوران زد. دست و پا زدم و ناخودآگاه پریدم و جفتک میانداختم. هرکس که آمد سمتم را زدم. شروع کردم به دویدن. دورِ دایرهی فرزندم میدویدم و میدویدم. هفت نوبت او را دور زدم و در آخر افتادم.
صاحبم آمد و خون را از زیرِ سینهام به اندازهی یک مشت برداشت و بر بدنِ فرزندم مالید. تمام این مدت، او نگاه میکرد و هیچ نمیکرد و هیچ نمیگفت. صاحبم یک مشت هم از خونم برداشت و بر تلِ کاه و یونجهی انباشته شدهی روبهروی فرزندم ریخت. گویی خون که بر آن غذا ریخت، غذا زنده شد و با او حرف زد و او را فریفت. مخلوق من، با ولع، اولین غذای زندگانیاش را که مُنضَم به خونِ خالقش بود، سیر خورد. پس از این غذا، او دیگر قدم در راهِ ترکمانی کامل شدن گذاشته است. نعشِ من هم آنجا بر زمین، کنارِ این تازهترکمان افتاده بود. میآمدند به سمتم که نعشم را ببرند داخل.
دیگر صداها بدون رفت و برگشت شده بود. دیدگانم تار میشد. از آن پس فقط اوهامی محو در مخیلهام مانده. آخرینِ صداهایی که واردِ گذرگاهِ مغزم شد این بود: کُرّه را توسط خالقش تبرک کردیم.
ورود