به سختی و خیلی سنگین حرکت میکردم. کنار دستیهامو با قدرت فشار میدادم که بتونم روبهجلو حرکت کنم. احساس خفگی میکردم. تُند و تُند سر و گردنم را اینو...
روز تازه بچه بودم، ده دوازده ساله؛ بعد از اعلام استقلال روح برادرم از جسمش، چندسالی بود که از عید و هفت سین در خانه ما خبری نبود. مثل آرزو به دلها به...
نگاهش که به آیینه افتاد طرهی بیحالتی از موهایش را که دو طرف بناگوشش را پوشانده بود میان انگشتهایش پیچ و خم داد. اولین اسمی که به ذهنش رسید (بهار) ...
- 1
- 2
ورود