میلاد قزللو – پلاتو https://pelatto.ir نقد فیلم Tue, 17 Jul 2018 18:17:28 +0000 fa-IR hourly 1 https://wordpress.org/?v=6.2.5 خط لبت را پاک کن با پاک‌کن باران! (قسمت اول) https://pelatto.ir/%d9%82%d8%b3%d9%85%d8%aa-%d8%a7%d9%88%d9%84-%d8%ae%d8%b7-%d9%84%d8%a8%d8%aa-%d8%b1%d8%a7-%d9%be%d8%a7%da%a9-%da%a9%d9%86-%d8%a8%d8%a7-%d9%be%d8%a7%da%a9%da%a9%d9%86-%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d8%a7%d9%86/ https://pelatto.ir/%d9%82%d8%b3%d9%85%d8%aa-%d8%a7%d9%88%d9%84-%d8%ae%d8%b7-%d9%84%d8%a8%d8%aa-%d8%b1%d8%a7-%d9%be%d8%a7%da%a9-%da%a9%d9%86-%d8%a8%d8%a7-%d9%be%d8%a7%da%a9%da%a9%d9%86-%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d8%a7%d9%86/#respond Tue, 17 Jul 2018 18:12:55 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5745 می‌نشینم و زل می‌زنم به صفحه ی سفید Word و چشمم را می‌دوزم به نشانگر برنامه که چشمک می‌زند. – دارم فکر می‌کنم. – به چی؟ – به اینکه داستانو چجوری شروع کنم. – خب همیشه چجوری شروع می‌کنی؟ – همیشه؟!… – آره، همیشه. – نمی‌دونم، یادم نمیاد، راستش هیچ وقت به این فکر نکردم، نمی‌دونم داستانا چجوری شروع می‌شه. فقط می‌دونم که یهو یه واژه‌ای، یه جمله‌ای از نمی‌دونم کجا می‌شینه روی کاغذ. لیوان چای را به دهانش نزدیک می‌کند و کنار پنجره می‌ایستد. قطره‌های باران روی شیشه‌ی پنجره می‌نشیند. – خب می‌خوای از یه اتفاق واقعی شروع کن. – مثلا چی؟ – مثلا از همین بارون. با انگشتانش روی شیشه‌ی بخار گرفته چیزی می‌کشد. – و تیشتر، فرشته‌ی باران به ابرها فرمان داد که بر این شهر ببارند تا باشد که زمین از پلیدی‌ها پاک شود. دستانم را روی صفحه کلید می چرخانم. – هیولا زیر باران وارد شهر می‌شود. همه‌ی مردم جیغ‌زنان فرار می‌کنند. صورتش را به سمت من می چرخاند. لیوانش چایش را روی میز کنار دستم می‌گذارد. – مردم فکر می‌کنند که زمان مرگشان نزدیک شده است. باران از بدن هیولا عبور می‌کند و روی زمین می‌ریزد. دستش را روی لیوان چای می‌گذارد که همچنان بخار از آن بلند می‌شود. – اما هیولا، هیولا نیست. یه آدمه. یه آدم معمولی. تو چشماش هیچی نبود، جز یه غم کهنه قدیمی. به سمت پنجره می‌رود و زیر شکلی که روی بخار کشیده، چیزی می‌نویسد. – خط لبت را پاک‌کن با پاک‌کن، باران! دستی به لب‌های بی‌رنگش می‌زند. *** باد در میان شاخه‌های درختان می‌پیچد. دانه‌های برف در باد به این سو و آن سو می‌روند. – چی شده؟ – چی؟ – همین دیگه. – هیچی. مرده. – چرا؟ – نمی‌دونم. برف روی کاغذهایی که روی زمین پخش شده می‌نشیند. درختان سبز دور جنازه ایستاده‌اند. – این کاغذا چیه؟ – کاغذ؟ – آره، دیگه. نگاه کن. این ور و اون ور ریخته. مرد جوان به سمت کاغذها می‌رود و یکی از آنها را از روی زمین جمع می‌کند. – کثیف شده. – می‌دونم. – باید یواش برشون دارم که خراب نشن. – اوهوم. مرد جوان دیگری سیگاری را روشن می‌کند. – خب چی نوشته رو اونا؟ – صبر کن. – رو باد تکونشون بده، آت و آشغالشون می‌ریزه پایین. – روزی روزگاری… – چی؟ – دارم چیزی که رو اینا نوشته شده رو می‌خونم. – آها – روزی روزگاری در شهری دور… مردم آن سوی نوار زرد رنگ ایستاده‌اند. دو سرباز از نوار زرد رنگ مراقبت می‌کنند. چندین نفر دست‌هایشان را ها می‌کنند. چندین نفر سیگار می‌کشند. چندین نفر دست در جیب دارند. زن جوانی به سرباز نزدیک می‌شود. – چه خبر شده؟ – هیچی. یه نفر مرده. *** باد سرد به صورتم می‌خورد. برگ‌ها زیر پاهایم خش‌خش می‌کنند. او دست‌هایش را در جیبش گذاشته است. – ها ها ها، لپاشو. لپ گلی. – هر هر هر. – سردت شده. – نه، سردم نیست. – چرا دیگه. آدم که یا وقتی خیلی سردش می‌شه یا خیلی گرمش می‌شه، لپاش گل می‌ندازه. – نه، سردم نیست. عادت دارم. دستانش را از جیبش در می‌آورد و برگ خشکی را در دستش می‌گیرد. برگ آتش می‌گیرد. – مثل اینکه خیلی داغ کردی. – آره. جوش آوردم. – واسه چی؟ تلفن همراه به صدا در می‌آید و دستم را در جیبم می‌لرزاند. – نمی‌خوای جواب بدی؟ – نه. – همه‌ش بی‌خوده. – چی بی‌خوده. – همه‌ش مصاحبه و از اینجور کاراست. – خب چرا قبول نمی‌کنی؟ – دوست ندارم. – مصاحبه رو؟ – آره. – چرا؟ – نمی‌تونم بعضی حرفا رو بگم. – خب نگو. – نمی‌شه. یا باید همه حرفا رو بزنم یا باید هیچی نگم. – اما بعضی وقتا باید هیچی نگی. – چرا؟ – چون بعضی حرفا گفتنی نیست. باور کردنی نیست. – اما من باور می‌کنم. – تو هم باور نمی‌کنی. مثل یک داستان فانتزی. *** عکس سه در چار را درون کیفش قرار می‌دهد. – لعنتی! چرا اینجوری شد آخه. از پیاده‌روی پارک ملت به سمت میدان ونک به راه می‌افتد. – اینم از شانس من. اِ اِ اِ… تلفن همراهش به صدا در می‌آید. – الو… بله… – الو، سلام – سلام – خوبین؟ – ممنونم – شما؟ – من از روزنامه تماس می‌گیرم. – نخیر آقا مصاحبه نمی‌کنم. – اما یه سری داستان پیدا شده از شما. – چی؟ – داستان‌هاتون رو پیدا کردن. – کجا؟ – روی زمین ریخته بود. – حتمن اشتباه شده. – اسمتون روی کاغذها بود. بالای صفحه‌ی اصلی. – اسم داستان چی بود؟ – معلوم نیست. زیر برفا بوده. پاره شده. – خب، من چیکار کنم الان؟ – می‌شه یه توضیحی بدین. – نخیر. اون داستان تموم شده. دوباره کیفش را باز می‌کند و به عکس سه در چار نگاه می‌کند.

نوشته خط لبت را پاک کن با پاک‌کن باران! (قسمت اول) اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
می‌نشینم و زل می‌زنم به صفحه ی سفید Word و چشمم را می‌دوزم به نشانگر برنامه که چشمک می‌زند.

– دارم فکر می‌کنم.
– به چی؟
– به اینکه داستانو چجوری شروع کنم.
– خب همیشه چجوری شروع می‌کنی؟
– همیشه؟!…
– آره، همیشه.
– نمی‌دونم، یادم نمیاد، راستش هیچ وقت به این فکر نکردم، نمی‌دونم داستانا چجوری شروع می‌شه. فقط می‌دونم که یهو یه واژه‌ای، یه جمله‌ای از نمی‌دونم کجا می‌شینه روی کاغذ.

لیوان چای را به دهانش نزدیک می‌کند و کنار پنجره می‌ایستد. قطره‌های باران روی شیشه‌ی پنجره می‌نشیند.

– خب می‌خوای از یه اتفاق واقعی شروع کن.
– مثلا چی؟
– مثلا از همین بارون.

با انگشتانش روی شیشه‌ی بخار گرفته چیزی می‌کشد.

– و تیشتر، فرشته‌ی باران به ابرها فرمان داد که بر این شهر ببارند تا باشد که زمین از پلیدی‌ها پاک شود.

دستانم را روی صفحه کلید می چرخانم.

– هیولا زیر باران وارد شهر می‌شود. همه‌ی مردم جیغ‌زنان فرار می‌کنند.

صورتش را به سمت من می چرخاند. لیوانش چایش را روی میز کنار دستم می‌گذارد.

– مردم فکر می‌کنند که زمان مرگشان نزدیک شده است. باران از بدن هیولا عبور می‌کند و روی زمین می‌ریزد.

دستش را روی لیوان چای می‌گذارد که همچنان بخار از آن بلند می‌شود.

– اما هیولا، هیولا نیست. یه آدمه. یه آدم معمولی. تو چشماش هیچی نبود، جز یه غم کهنه قدیمی.

به سمت پنجره می‌رود و زیر شکلی که روی بخار کشیده، چیزی می‌نویسد.

– خط لبت را پاک‌کن با پاک‌کن، باران!

دستی به لب‌های بی‌رنگش می‌زند.

***

باد در میان شاخه‌های درختان می‌پیچد. دانه‌های برف در باد به این سو و آن سو می‌روند.

– چی شده؟
– چی؟
– همین دیگه.
– هیچی. مرده.
– چرا؟
– نمی‌دونم.

برف روی کاغذهایی که روی زمین پخش شده می‌نشیند. درختان سبز دور جنازه ایستاده‌اند.

– این کاغذا چیه؟
– کاغذ؟
– آره، دیگه. نگاه کن. این ور و اون ور ریخته.

مرد جوان به سمت کاغذها می‌رود و یکی از آنها را از روی زمین جمع می‌کند.

– کثیف شده.
– می‌دونم.
– باید یواش برشون دارم که خراب نشن.
– اوهوم.

مرد جوان دیگری سیگاری را روشن می‌کند.

– خب چی نوشته رو اونا؟
– صبر کن.
– رو باد تکونشون بده، آت و آشغالشون می‌ریزه پایین.
– روزی روزگاری…
– چی؟
– دارم چیزی که رو اینا نوشته شده رو می‌خونم.
– آها
– روزی روزگاری در شهری دور…

مردم آن سوی نوار زرد رنگ ایستاده‌اند. دو سرباز از نوار زرد رنگ مراقبت می‌کنند. چندین نفر دست‌هایشان را ها می‌کنند. چندین نفر سیگار می‌کشند. چندین نفر دست در جیب دارند. زن جوانی به سرباز نزدیک می‌شود.

– چه خبر شده؟
– هیچی. یه نفر مرده.

***

باد سرد به صورتم می‌خورد. برگ‌ها زیر پاهایم خش‌خش می‌کنند. او دست‌هایش را در جیبش گذاشته است.

– ها ها ها، لپاشو. لپ گلی.
– هر هر هر.
– سردت شده.
– نه، سردم نیست.
– چرا دیگه. آدم که یا وقتی خیلی سردش می‌شه یا خیلی گرمش می‌شه، لپاش گل می‌ندازه.
– نه، سردم نیست. عادت دارم.

دستانش را از جیبش در می‌آورد و برگ خشکی را در دستش می‌گیرد. برگ آتش می‌گیرد.

– مثل اینکه خیلی داغ کردی.
– آره. جوش آوردم.
– واسه چی؟

تلفن همراه به صدا در می‌آید و دستم را در جیبم می‌لرزاند.

– نمی‌خوای جواب بدی؟
– نه.
– همه‌ش بی‌خوده.
– چی بی‌خوده.
– همه‌ش مصاحبه و از اینجور کاراست.
– خب چرا قبول نمی‌کنی؟
– دوست ندارم.
– مصاحبه رو؟
– آره.
– چرا؟
– نمی‌تونم بعضی حرفا رو بگم.
– خب نگو.
– نمی‌شه. یا باید همه حرفا رو بزنم یا باید هیچی نگم.
– اما بعضی وقتا باید هیچی نگی.
– چرا؟
– چون بعضی حرفا گفتنی نیست. باور کردنی نیست.
– اما من باور می‌کنم.
– تو هم باور نمی‌کنی. مثل یک داستان فانتزی.

***

عکس سه در چار را درون کیفش قرار می‌دهد.

– لعنتی! چرا اینجوری شد آخه.

از پیاده‌روی پارک ملت به سمت میدان ونک به راه می‌افتد.

– اینم از شانس من. اِ اِ اِ…

تلفن همراهش به صدا در می‌آید.

– الو… بله…
– الو، سلام
– سلام
– خوبین؟
– ممنونم
– شما؟
– من از روزنامه تماس می‌گیرم.
– نخیر آقا مصاحبه نمی‌کنم.
– اما یه سری داستان پیدا شده از شما.
– چی؟
– داستان‌هاتون رو پیدا کردن.
– کجا؟
– روی زمین ریخته بود.
– حتمن اشتباه شده.
– اسمتون روی کاغذها بود. بالای صفحه‌ی اصلی.
– اسم داستان چی بود؟
– معلوم نیست. زیر برفا بوده. پاره شده.
– خب، من چیکار کنم الان؟
– می‌شه یه توضیحی بدین.
– نخیر. اون داستان تموم شده.

دوباره کیفش را باز می‌کند و به عکس سه در چار نگاه می‌کند.

نوشته خط لبت را پاک کن با پاک‌کن باران! (قسمت اول) اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d9%82%d8%b3%d9%85%d8%aa-%d8%a7%d9%88%d9%84-%d8%ae%d8%b7-%d9%84%d8%a8%d8%aa-%d8%b1%d8%a7-%d9%be%d8%a7%da%a9-%da%a9%d9%86-%d8%a8%d8%a7-%d9%be%d8%a7%da%a9%da%a9%d9%86-%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d8%a7%d9%86/feed/ 0
اندوه شب ناگفتنی است / سه شعر از لی پو https://pelatto.ir/%d8%a7%d9%86%d8%af%d9%88%d9%87-%d8%b4%d8%a8-%d9%86%d8%a7%da%af%d9%81%d8%aa%d9%86%db%8c-%d8%a7%d8%b3%d8%aa-%d8%b3%d9%87-%d8%b4%d8%b9%d8%b1-%d8%a7%d8%b2-%d9%84%db%8c-%d9%be%d9%88/ https://pelatto.ir/%d8%a7%d9%86%d8%af%d9%88%d9%87-%d8%b4%d8%a8-%d9%86%d8%a7%da%af%d9%81%d8%aa%d9%86%db%8c-%d8%a7%d8%b3%d8%aa-%d8%b3%d9%87-%d8%b4%d8%b9%d8%b1-%d8%a7%d8%b2-%d9%84%db%8c-%d9%be%d9%88/#respond Mon, 25 Jun 2018 17:04:47 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5716 آواز پاییزی رود ماه در آب سبز موج برمی‌دارد. ماهی‌خوارهای سفید از میان مهتاب پرواز می‌کنند. مرد جوان به صدای دختری که بلوط‌های آبی را جمع می‌کند، گوش می‌دهد: در دل شب، ترانه‌خوان، با هم به سمت خانه پارو می‌زنند. ***** شراب تنهایی صراحی به دست در میان گل‌ها نشسته‌ام بی هیچ همراه و همدمی. پیاله‌ام را بالا می‌آورم تا ماه را به میگساری دعوت کنم و سایه‌ام به ما می‌پیوندد. اما ماه لبی تر نمی‌کند و سایه‌ام نیز سکوتش را ادامه می‌دهد. با سایه‌ام و ماه پای در راه خواهم نهاد با حالی خوش تا پایان بهار. وقتی آواز می‌خوانم، ماه می‌رقصد. آن هنگام که من می‌رقصم، سایه‌ام نیز می‌رقصد. لذت‌های زندگی را به وقت هوشیاری تقسیم می‌کنیم. در هنگام مستی، هر کدام به سویی می‌روند. دوستان ابدی هستیم، اگرچه سرگردان، اما همدیگر را در راه شیری خواهیم دید. ***** ناله پله‌های جواهرنشان شبنم پله‌های جواهرنشان را کاملا سفیدرنگ کرده است و دیرگاهی است که پاپوش‌های من را تر می‌کند پرده بلورین را کنار می‌زنم و ماه را در هوای بی‌ابر پاییز تماشا می‌کنم. ***** لی پو (۷۰۱ – ۷۶۲ میلادی)، شاعر چینی و معاصر دودمان تانگ است. نام او در تاریخ به صورت‌های لی بای، لی پای، لی تای پو و لی تای پای نیز ثبت شده است. لی پو در آسیای میانه و در یکی از شهرهای قزاقستان یا قرقیزستان کنونی، زاده شد و در استان سیچوان رشد و نمو پیدا کرد. او در سال ۷۲۵ خانه‌اش را ترک کرد تا در طول رود یانگتزه سفر کند و شعر بسراید. وی در سال ۷۴۲ به دستور امپراتور شوان‌زونگ در دانشگاه هانلین مشغول به کار شد، هر چند در نهایت از دربار اخراج شد. سپس به خدمت شاهزاده یون درآمد که پس از شورش سال ۷۵۵ آن لوشان، انقلابی را رهبری می‌کرد. لی پو به جرم خیانت دستگیر شد. اما بعدها مورد عفو قرار گرفت و دوباره شروع به سیر و سفر در طول رودخانه‌ی یانگتزه کرد. او چهار بار ازدواج کرد و با «تو فو» که او نیز شاعر بود، دوستی و مراوده داشت. لی پو گاهی شعرها و چامه‌هایی درباره‌ی زندگی شخصی‌اش می‌سرود. شعرهای او به واسطه‌ی تصورات خالص و لحن محاوره‌ای‌شان معروف هستند. آثار لی پو بر شماری از شاعران قرن بیستم، همانند ازرا پاوند و جیمز رایت تاثیر گذاشت.

نوشته اندوه شب ناگفتنی است / سه شعر از لی پو اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
آواز پاییزی رود

ماه در آب سبز موج برمی‌دارد.
ماهی‌خوارهای سفید از میان مهتاب پرواز می‌کنند.

مرد جوان به صدای دختری که بلوط‌های آبی را جمع می‌کند، گوش می‌دهد:
در دل شب، ترانه‌خوان، با هم به سمت خانه پارو می‌زنند.

*****

شراب تنهایی

صراحی به دست در میان گل‌ها نشسته‌ام
بی هیچ همراه و همدمی.
پیاله‌ام را بالا می‌آورم تا ماه را به میگساری دعوت کنم
و سایه‌ام به ما می‌پیوندد.
اما ماه لبی تر نمی‌کند و
سایه‌ام نیز سکوتش را ادامه می‌دهد.
با سایه‌ام و ماه پای در راه خواهم نهاد
با حالی خوش تا پایان بهار.
وقتی آواز می‌خوانم، ماه می‌رقصد.
آن هنگام که من می‌رقصم، سایه‌ام نیز می‌رقصد.
لذت‌های زندگی را به وقت هوشیاری تقسیم می‌کنیم.
در هنگام مستی، هر کدام به سویی می‌روند.
دوستان ابدی هستیم، اگرچه سرگردان،
اما همدیگر را در راه شیری خواهیم دید.

*****

ناله پله‌های جواهرنشان

شبنم پله‌های جواهرنشان را کاملا سفیدرنگ کرده است و
دیرگاهی است که پاپوش‌های من را تر می‌کند
پرده بلورین را کنار می‌زنم
و ماه را در هوای بی‌ابر پاییز تماشا می‌کنم.
*****

لی پو (۷۰۱ – ۷۶۲ میلادی)، شاعر چینی و معاصر دودمان تانگ است. نام او در تاریخ به صورت‌های لی بای، لی پای، لی تای پو و لی تای پای نیز ثبت شده است. لی پو در آسیای میانه و در یکی از شهرهای قزاقستان یا قرقیزستان کنونی، زاده شد و در استان سیچوان رشد و نمو پیدا کرد. او در سال ۷۲۵ خانه‌اش را ترک کرد تا در طول رود یانگتزه سفر کند و شعر بسراید. وی در سال ۷۴۲ به دستور امپراتور شوان‌زونگ در دانشگاه هانلین مشغول به کار شد، هر چند در نهایت از دربار اخراج شد. سپس به خدمت شاهزاده یون درآمد که پس از شورش سال ۷۵۵ آن لوشان، انقلابی را رهبری می‌کرد. لی پو به جرم خیانت دستگیر شد. اما بعدها مورد عفو قرار گرفت و دوباره شروع به سیر و سفر در طول رودخانه‌ی یانگتزه کرد. او چهار بار ازدواج کرد و با «تو فو» که او نیز شاعر بود، دوستی و مراوده داشت.

لی پو گاهی شعرها و چامه‌هایی درباره‌ی زندگی شخصی‌اش می‌سرود. شعرهای او به واسطه‌ی تصورات خالص و لحن محاوره‌ای‌شان معروف هستند. آثار لی پو بر شماری از شاعران قرن بیستم، همانند ازرا پاوند و جیمز رایت تاثیر گذاشت.

نوشته اندوه شب ناگفتنی است / سه شعر از لی پو اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d8%a7%d9%86%d8%af%d9%88%d9%87-%d8%b4%d8%a8-%d9%86%d8%a7%da%af%d9%81%d8%aa%d9%86%db%8c-%d8%a7%d8%b3%d8%aa-%d8%b3%d9%87-%d8%b4%d8%b9%d8%b1-%d8%a7%d8%b2-%d9%84%db%8c-%d9%be%d9%88/feed/ 0
ادبیات گمانه‌زن، دنیایی برای رهایی آدم https://pelatto.ir/%d8%a7%d8%af%d8%a8%db%8c%d8%a7%d8%aa-%da%af%d9%85%d8%a7%d9%86%d9%87%e2%80%8c%d8%b2%d9%86%d8%8c-%d8%af%d9%86%db%8c%d8%a7%db%8c%db%8c-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%d8%b1%d9%87%d8%a7%db%8c%db%8c/ https://pelatto.ir/%d8%a7%d8%af%d8%a8%db%8c%d8%a7%d8%aa-%da%af%d9%85%d8%a7%d9%86%d9%87%e2%80%8c%d8%b2%d9%86%d8%8c-%d8%af%d9%86%db%8c%d8%a7%db%8c%db%8c-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%d8%b1%d9%87%d8%a7%db%8c%db%8c/#respond Sun, 06 May 2018 18:57:02 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5595 «موجودی عجیب را دیدند که در پرتو خورشید می‌آمد و همین تصویر به آن هیبتی دو چندان داده بود. با تعجب به آن موجود نگاه می‌کردند که نیمی مانند خودشان بود و نیمی مانند… نمی‌دانستند. نیمی آدم و نیمی چهارپا. همین‌طور به آن موجود خیره شده بودند. و بدین‌گونه قنطورس آفریده شد.» آدمیان از آغاز آفرینش با پرسش‌هایی درگیر بودند، گاهی پرسش‌هایی فلسفی که از کجا آمده‌اند و به کجا می‌روند یا پرسش‌هایی ساده که خورشید چیست. همین پرسش‌ها آدمیان را به اندیشه فرو می‌برد تا پاسخ‌هایی را بیابند. پاسخ‌هایی که بتوانند به دیگر آدمیان هم چیزی تازه بیافزایند. این پرسش‌ها اندیشه‌ی آنان را به دنیاهایی ناراستین می‌برد و داستان‌هایی را می‌ساخت. داستان‌هایی که می‌توانست تا مدتی پاسخگوی نیاز دانایی آدمیان باشد. گاهی این داستان‌ها آنچنان به درونشان نفوذ می‌کرد که بخشی از زندگی‌شان می‌شد و بخشی از آیین‌شان. نیایش باران، نیایش خورشید و… آدمیان داستان‌هایشان را در غارهایی که با شمع کوچکی روشن می‌شد، تعریف می‌کردند و چیزهایی را که در طبیعت دیده‌اند با خیال می‌آمیختند و نقاشی‌های دیواری‌شان را می‌کشیدند. با بیرون آمدن آدم از غار و زندگی در خانواده‌های کوچ‌نشین و شهری این داستان‌ها هم همراه او گسترش پیدا کرد و به درون معبدها و سنگ‌نوشته‌ها رفت و کاهنان نگاهبان داستان‌ها شدند. سال‌ها گذشت و گذشت و آدم همچنان به داستان‌سازی و داستان‌سرایی ادامه داد. کهن‌الگوها پیوسته ساخته می‌شدند و باورهای مردم را شکل می‌دادند. این باورها پس از گذشت سده‌ها به بخشی از ذات مردم آن جامعه تبدیل شد و به بخشی از کردار و رفتار و پندارشان. افسانه گیلگمش، چشمه‌ی زندگانی، سرزمین تاریکی، طوفان بزرگ، قنطورس، پرواز به آسمان، دیو، فرشته، مرگ، دنیای مردگان و… در این میان فرمانروایان نیز به ساختن داستان‌هایی برای پایدار کردن فرمانروایی خود می‌پرداختند و خود را به موجود برتر نسبت می‌دادند. و این‌گونه بود که ادبیات گمانه‌زن بخشی از وجود آدم شد، بخشی که بتواند برای پرسش‌های بی‌پاسخش چیزی برای گفتن داشته باشد. آدم در این داستان‌ها، خود را از جهان مادی رها می‌کرد و به هر کجا که می‌خواست سر می‌کشید. دنیاهایی را می‌ساخت، دنیاهایی که برای خودش بود، خود خودش. و با فرماندهی دنیاهایش، آرزوهایش را به تصویر می‌کشید. آرزوهایی که در دنیای راستین جایی برای رویش آن‌ها وجود نداشت.

نوشته ادبیات گمانه‌زن، دنیایی برای رهایی آدم اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
«موجودی عجیب را دیدند که در پرتو خورشید می‌آمد و همین تصویر به آن هیبتی دو چندان داده بود. با تعجب به آن موجود نگاه می‌کردند که نیمی مانند خودشان بود و نیمی مانند… نمی‌دانستند. نیمی آدم و نیمی چهارپا. همین‌طور به آن موجود خیره شده بودند. و بدین‌گونه قنطورس آفریده شد.»

آدمیان از آغاز آفرینش با پرسش‌هایی درگیر بودند، گاهی پرسش‌هایی فلسفی که از کجا آمده‌اند و به کجا می‌روند یا پرسش‌هایی ساده که خورشید چیست.

همین پرسش‌ها آدمیان را به اندیشه فرو می‌برد تا پاسخ‌هایی را بیابند. پاسخ‌هایی که بتوانند به دیگر آدمیان هم چیزی تازه بیافزایند. این پرسش‌ها اندیشه‌ی آنان را به دنیاهایی ناراستین می‌برد و داستان‌هایی را می‌ساخت. داستان‌هایی که می‌توانست تا مدتی پاسخگوی نیاز دانایی آدمیان باشد.

گاهی این داستان‌ها آنچنان به درونشان نفوذ می‌کرد که بخشی از زندگی‌شان می‌شد و بخشی از آیین‌شان. نیایش باران، نیایش خورشید و…

آدمیان داستان‌هایشان را در غارهایی که با شمع کوچکی روشن می‌شد، تعریف می‌کردند و چیزهایی را که در طبیعت دیده‌اند با خیال می‌آمیختند و نقاشی‌های دیواری‌شان را می‌کشیدند.

با بیرون آمدن آدم از غار و زندگی در خانواده‌های کوچ‌نشین و شهری این داستان‌ها هم همراه او گسترش پیدا کرد و به درون معبدها و سنگ‌نوشته‌ها رفت و کاهنان نگاهبان داستان‌ها شدند.

سال‌ها گذشت و گذشت و آدم همچنان به داستان‌سازی و داستان‌سرایی ادامه داد. کهن‌الگوها پیوسته ساخته می‌شدند و باورهای مردم را شکل می‌دادند. این باورها پس از گذشت سده‌ها به بخشی از ذات مردم آن جامعه تبدیل شد و به بخشی از کردار و رفتار و پندارشان.

افسانه گیلگمش، چشمه‌ی زندگانی، سرزمین تاریکی، طوفان بزرگ، قنطورس، پرواز به آسمان، دیو، فرشته، مرگ، دنیای مردگان و…

در این میان فرمانروایان نیز به ساختن داستان‌هایی برای پایدار کردن فرمانروایی خود می‌پرداختند و خود را به موجود برتر نسبت می‌دادند.

و این‌گونه بود که ادبیات گمانه‌زن بخشی از وجود آدم شد، بخشی که بتواند برای پرسش‌های بی‌پاسخش چیزی برای گفتن داشته باشد. آدم در این داستان‌ها، خود را از جهان مادی رها می‌کرد و به هر کجا که می‌خواست سر می‌کشید. دنیاهایی را می‌ساخت، دنیاهایی که برای خودش بود، خود خودش. و با فرماندهی دنیاهایش، آرزوهایش را به تصویر می‌کشید. آرزوهایی که در دنیای راستین جایی برای رویش آن‌ها وجود نداشت.

نوشته ادبیات گمانه‌زن، دنیایی برای رهایی آدم اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d8%a7%d8%af%d8%a8%db%8c%d8%a7%d8%aa-%da%af%d9%85%d8%a7%d9%86%d9%87%e2%80%8c%d8%b2%d9%86%d8%8c-%d8%af%d9%86%db%8c%d8%a7%db%8c%db%8c-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%d8%b1%d9%87%d8%a7%db%8c%db%8c/feed/ 0
آه ای بهار گمشده… https://pelatto.ir/%d8%a2%d9%87-%d8%a7%db%8c-%d8%a8%d9%87%d8%a7%d8%b1-%da%af%d9%85%d8%b4%d8%af%d9%87/ https://pelatto.ir/%d8%a2%d9%87-%d8%a7%db%8c-%d8%a8%d9%87%d8%a7%d8%b1-%da%af%d9%85%d8%b4%d8%af%d9%87/#respond Mon, 26 Mar 2018 10:52:57 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5416 نوشته آه ای بهار گمشده… اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>

با چتر آبی‌ات به خیابان که آمدی…

آسمان تیره و تار و گرفته و خالی. آدم‌ها خاکستری و درهم و ناامید. سرها روی به زمین. چشمی چشمی را نمی‌بیند و پاها فقط می‌روند که رفته باشند.

اما تو می‌آیی، آرام و آهسته و قدم در خیابان بلند شهر می‌گذاری. گیسوی مشکین بر افشانده و بر تن گل سرخ نشانده.

بر فراز موج شب افتاده بر ماه صورتت و زیر چتر گشوده‌ات آسمان رنگ می‌گیرد، آبی می‌شود. نسیمی می‌وزد.

حتما بگو به ابر، به باران که آمدی…

سرت را بالا می‌گیری و چشم می‌دوزی به خاکستری آسمان شهر.

چشم‌های سیاهت که خود معجزه است. آواز سر می‌دهی که: آهای آهای جناب ابر، حضرت باران… و گرومپ گرومپ از شوق به هم کوفته می‌شوند مشت ابرها و چک… قطره‌ای می‌چکد و از درون چتر آبی‌ات روی گونه‌هایت می‌چکد.

چک چک چک… قطره‌های بعدی به دنبال نخستین قطره فرو می‌ریزند و حضرت باران از شوق سر می‌اندازد زیر قدم‌هایت و زمین خیس می‌شود و زمان هم.

گنجشک‌ها ورود تو را جار می‌زنند…

چنارهایی که از قتل عام اره برقی‌ها باقی مانده‌اند، پیراهن سبزشان را بر تن می‌کنند و گنجشک‌ها را بر پیکره خسته سالیانشان می‌نشانند. نفسی عمیق می‌کشند.

یکی‌شان حس می‌کند که چکه‌ای باران روی سرش می‌افتد. شاخه‌ای را روی چکه می‌سراند. قطره‌های بعدی با شدت و حدت بیشتری بر لباس سبزشان می‌نشینند.

گنجشک‌ها سازهایشان را کوک می‌کند و در گوش کهنسالان سبز اسم تو را تکرار می‌کنند. درخت به درخت نام مبارکت می‌پیچد و بوی پاقدم باران‌خورده‌ات.

آه ای بهار گمشده… ای آن که آمدی…

سرانجام آمده‌ای، بعد از گذشت قرن‌ها. بعد از هزاران زمستان زمهریر که در عمق جانم رخنه کرده بود، بعد از رنگ خاکستری تلخی که وجودم را تسخیر کرده بود.

سرانجام آمده‌ای. اما همچنان همانگونه‌ای که باید باشی، همانگونه‌ای که بودی.

آمده‌ای و آسمان رنگ گرفته است و رسیده‌ای و باران گرفته است.

روزنامه‌ای در باد تکان می‌خورد و از برابر نگاهت می‌گذرد: «بهار چندی‌ست گم شده است، با چشم‌های روشن براق، با گیسویی بلند، به درازای آرزو…».

می‌خندی.

با چتر آبی‌ات به خیابان که آمدی
حتما بگو به ابر، به باران که آمدی

گنجشک‌ها ورود تو را جار می‌زنند
آه ای بهار گمشده… ای آن که آمدی…

پ.ن: شعری از فرهاد صفریان

آه ای بهار گمشده…

7
متوسط امتیاز کاربران
9 رأی
امتیاز دهید
امتیاز شما 0
ثبت

نوشته آه ای بهار گمشده… اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d8%a2%d9%87-%d8%a7%db%8c-%d8%a8%d9%87%d8%a7%d8%b1-%da%af%d9%85%d8%b4%d8%af%d9%87/feed/ 0