باران شلاقی روی سقف میخورد و صدای ترسناکی را درون محیط کالسکه به وجود آورده بود این هوا از زمستان تهران بعید بود و انگار میخواهد انتقام روزهای اخرش را از مردم بگیرد با دسته خموده عصایی چترش به سقف کالسکه زد و درکشه چی با تمام قدرت و در حالیکه چتر رنگ و رو رفته ای را به سختی روی سرش نگه داشته بود افسار اسب ها را به تندی و تمام قدرت به سمت عقب کشید به طوری که انگار ازدهایی درون چهار اسب سیاه بسته شده به کالسکه را بیدار کرد و نفس گرم آزدها از راه بینی اسب ها خارج شد و در حالکه گردن برافراشته بودند به دستور مرد سیاهپوش درون کالسکه ایستادند .
مرد ارام پیاده شد و تا پایش را روی پادری گذاشت به اطرافش نگاه کرد و کلاه پهلوی اش را کمی کج و به روی ابرو هایش کشید و بدون حرفی از جیب بغلی کت بلند اش سیگاری در آورد و گوشه لبش چپاند و دست در جیب عمیق کت دستش را فرو برد و چند سکه را کف دست مرد کالسکه چی گذاشت و از روی پادری به سنگفرش خیابان قدم گذاشت .
باران انگار قصد ایستادن نداشت و هر لحظه او را به مبارزه ای فرا میخواند . چترش را باز کرد و بدو ن آنکه سیگارش را روشن کند قدم زنان خود را به پیاده رو رساند . مردان جوان زیادی با دخترکانی شاد که انگار باران برای انها شعری عاشقانه میخواند را کنار یکدیگر دید و در گوشه ای دیگر همون بساط لبو فروشی همیشگی را دید کنار میدان بزرگ که دور تا دورش را مغازه هایی رنگ و وارنگ شکل داده بود و کافه مادام ژاکوب که همیشه در این شب ها پر بود از عاشقان کافکا و هگل و گاهی هم آرتیست هایی جوان که کنار هم لبی تر میکردند و سرمستانه از کافه بیرون میزدند .
عصایی چتر را محکم گرفت تا بادی که داشت او را دور تر و دورتر میکرد از مقصدش از زمین بلندش نکند ، که ناگهان به دخترکی سر مست که کلاهی به سبک انگلیسی ها به سر داشت و سر مستانه قهقهه میزد بهش برخورد کرد تا خواست عذرخواهی کند ، دخترک گفت مردک جاسوس اجنبی و خودش را جمع و جور کرد و با نگاه تند و تیزی که تا قلب مرد فرو میرفت . سیگار خاموش کنج لبش را محکم فشرد و به راهش ادامه داد ریتم حرکت سم اسب ها روی سنگفرش خیابان به همراه رعد و برق اسمان خاطراتی را انگار تداعی میکرد اما مرد سری ارام تکان میداد و حرکتش را کمی تند تند کرد .
باید به تالار پایین خیابان خودش را میرساند ، باید میدیدش امشب باید ارزویش را میگفت . و تو ی همین افکار بود که سیگار از کنج لبش افتاد و خواست که برگرد و بردارد که چشمانش با سبزه های پشت پنجره های مرصع کافه فرانسویی ها کنار میدان گره خورد با خودش گفت توی این هوا این سبزه هم موندگار شد من چرا همیشه مسافرم و بیخیال سیگار شد و زیر لب گفت لعنتی چتر را چطور بگیرم آخه لعنت به این سیگار لعنتی لعنت به این … حرفش را قورت داد و از باقالی فروش کنار خیابان که بخارش تا هفت اسمان رفته بود و دختر و پسری چسبیده به هم در کنار آتیش مرد فروشنده داشتند خودشان را گرم میکردند و باقالی با گلپر میخوردند ساعت را پرسید . مرد بدون نگاه بهش ساعت جیبی اش را بیرون کشید و مرد خیره به زنجیر نقرهر ای آن بود که گفت چیزی نمانده اگر منتظرت هستند زود باشید . با صدای شدید رعد و برق دلش از جا کنده شد و دختر و پسر محکم تر یکدیگر را در آغوش گرفتند و زدند زیر خنده .
از عرض خیابان به سرعت رد شد و خواست دسته گل نرگسی را بخرد اما میدانست دیگر چیزی باقی نمانده است ،از دور ساختمان تالار را دید . تنها چند قدم مانده بود انگار اسمان هم فهمیده بود دیگه تمام شد و با اخرین رعد و برق اسمان را روشن کرد و برای همیشه ساکت شد و باران دیگه فقط از سر ناودان ها خودشان را به چاک بین سنگفرش ها خیابان میرساند و آسمان در سکوت فرو رفت . قدم هاش را تند کرد تا پاشنه های سخت کفش های ورنی اش عجیب و دلهره وار صدایی را توی خیابان خلوت به وجود می اورد . از جلو نگهبانی تالار که گذشت پاهایش شل شد دستش جوری لرزید که چتر از دستانش رها شد و انگار آن چند قدم همچون تالابی عمیق او را در خودش میکشد . کلاه سیاهش را جلوتر کشید و سینه ستبرش را جلو داد و یقه کت انگلیسی اش را صاف کرد باید ان چند قدم را میرفت ، چیزی باقی نمانده بود و باید تا وقت باقی هست خودش را برساند در چوبی و بزرگ تالار را با دستش باز کرد و با تنه اش آن را به عقب هل داد و توی تاریکی فقط دید کلی آدم خیره به سن هستند . که نور متمرکز شد روی یک نفر و خیره با چشمان اشکبار دختر را دید با همان کت و دامن سبز و موهایی بیگودی پیچیده و کفش های پاشنه بلند ورنی مشکی و دلش برای بار هزارم رفت . دختر با صدایی ارام گفت :…… و مرد آرام گفت …. زن انگار دنبالش میگشت با صدای بلند ادامه داد ….و مرد با صدای بلند گفت …. و به سمت سن دوید و دختر جوان کفش ها را از پا کند و وسط بهت تماشاچیانی که برای مراسم تحویل سال آمده بودند لب سن نشست و چفت پا پایین پرید و به سمت مرد در تاریکی رفت و نور هم مثل شیری در تعقیب شکار زن را دنبال کرد و وسط سالن دو قدم مانده به مرد برسد از زمین کنده شد و همچون قاصدکی آرام و سبک خودش را به سمت بغل مرد پرتاب کرد . سالن در سکوت و بهت نگاهشان میکردند. مرد دستش را دور کمر زن گره کرد و وقتی سبکی دستش را زن حس کرد کمی فاصله گرفت و خیره خیره به استین خالی مرد نگاه کرد . گفت دستت کو ؟ مرد که به سختی ابهت یک ارتشی ایستاده بود گفت بود بردش و لبخند تلخی زد و زن گفت تو قهرمان من هستی و خوشحالم از جنگ زنده برگشتی و یکسال همه جا سر زدم . و مرد را محکم در آغوش گرفت و بدون آنکه سمت سن برگردد و کفش هایش را بردارد گفت : میدونستم یک روز خودت را به سنگلج میرسانی و دنبالم میای . بیا بریم که الان من احسن احوالم و تو احسن حال و بدون اینکه نگاهی اطراف کنند غرق در تماشا هم و تشویق تماشاچیان از سالن خارج شدند . بهار شده بود تمام میدان حسن اباد و کافه مادام ژاکوب ، بهار شده بود تمام تالار سنگلج و اطرافش . بهار شده بود مرد آمده بود و زن پا برهنه کنارش بود . و مستی کنار خیابان گفت عید شما مبارک و مرد کفشهای ورنی اش را به او داد و پا برهنه در کنار هم رفتند بدون چتر و بدون کفش