تنهایی پرهیاهو: یادداشت‌های آزاد – پلاتو https://pelatto.ir نقد فیلم Wed, 23 May 2018 16:19:01 +0000 fa-IR hourly 1 https://wordpress.org/?v=6.2.5 پیری قتل عام است https://pelatto.ir/%d9%81%db%8c%d9%84%db%8c%d9%be-%d8%b1%d8%a7%d8%ab/ https://pelatto.ir/%d9%81%db%8c%d9%84%db%8c%d9%be-%d8%b1%d8%a7%d8%ab/#respond Wed, 23 May 2018 16:19:01 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5660 فیلیپ راث امروز مُرد. خبر رو وقتی دیدم که بعد مدت‌ها صفحه‌ی اینستاگرامم رو باز کردم تا دور دو، سه دقیقه‌ای بزنم که توی صفحه‌ی نویسنده‌ای ایرانی، خبر مرگ نویسنده‌ای آمریکایی رو دیدم. موندم. چقدر این مرد رو دوست داشتم و چقدر مشتاق بیشتر خوندن ازش بودم. اواخر سال قبل نشسته بودم به مرور اون مصاحبه‌ی آخرش که می‌گفت دست از نوشتن کشیده و هی جواب‌هاش رو بالا و پایین می‌کردم. نمی‌دونم اون موقع دقیقا دنبال چی بودم اما خوندن حرفاش حالم رو جا میاورد. سال نود و چهار دوست نزدیکم بهم گفت که فلان کتاب رو بخون تو قطعا می‌پسندی‌ش. زیاد کتاب خریده بودم و گفتم باشه زود از کتابخونه می‌گیرمش و بعد می‌خونم. معمولا از این پیشنهادا خیلی کم به من می‌شه. یعنی طرف باید انقدر بهم نزدیک باشه که بدونه چه کتابی می‌تونه منو درگیر کنه؛ پس باید برای خوندنش می‌جنبیدم و جنبیدم. رمان کوتاه بود و انقدر منو اسیر خودش کرد که توی دو روز تمومش کردم؛ نفس‌گیر و بی‌همتا. بعد دوییدم و خریدمش. این چنین کتابایی رو نمی‌شه نداشت. من باید بهش برمی‌گشتم و سالی یه‌بار مثلا یکی دو جمله‌اش رو یا یکی دو صحنه‌اش رو مرور می‌کردم. کتابخونه‌ام این عضو رو نباید از دست می‌داد. اون سال، ترس از مرگ من تازه داشت جوون می‌گرفت. انقدر که هی پیش بیاد و پیش بیاد و دیوونه‌م کنه مثل این یکی دو سالی که گذشت. برای منی که چنین ترسی همیشه گوشه‌ی ذهنمه، خوندن «یکی مثل همه» چیزی شبیه به رویارویی با تصویری بود که ازش واهمه دارم. سیر کلنجار رفتن با مرگ، با گذشته، با احساسات، با روابط، با رویاها و آرزوها، با از دست داده‌ها و با به دست آورده‌ها. چنین چیزی می‌تونه خواننده‌ای مثل منو از پا دربیاره. من قبل از خوندن اون رمان با من بعد از خوندنش کاملا فرق داشت. چند تا کتاب هستن که تونستن این‌طوری بهمم بریزن و مطمئنم که بازم هستن و هنوز مونده که من توی سن و زمان درست برم سراغشون. بعدتر تشنه‌ی ترجمه از کاراش بودم اما توی بازار پیدا نمی‌شد. یادمه توی نمایشگاه‌ کتابایی که داخل شهر آفتاب برگزار شد، چندتایی کتاب زبون اصلی‌ش رو یافتم اما خوندنش سخت بود و دلم نمی‌خواست حرومش کنم. منتظر موندم ولی خبری نشد تا این یه سال اخیر که گویا چند ترجمه‌ای از کاراش اومده و حالا من باید وقت بدزدم برای خوندنش بدون عجله و بدون هیچ دغدغه‌ی دیگه. این معرفی یا توضیح مختصر رو همون موقع توی گودریدز براش نوشتم و بدون دستکاری این‌جا میارم تا یکم بیشتر با فضای این رمان آشنا بشین: متاسفانه اولین کتابی بود که از فیلیپ راث خوندم. متاسفانه به این دلیل که نویسنده‌ای این‌چنین قوی انقدر برای ما ناشناسه. «پیری قتل عام است.» روایت سوم شخص دانای کلی که از مرگ شخصیت اصلی شروع شده و همراه با یادآوری های خاطرات و نقاط عطف زندگی‌ش ادامه پیدا می‌کنه و به صورت دوار باز به مرگش منتهی می‌شه. فضای کتاب از همون ابتدا سردی و یاس رو با خودش منتقل می‌کنه. شرح خاکسپاری شخصیت بی‌نامی که در هیچ کجای روایت اشاره‌ای به نامش نمی‌شه. ما با این مرد توی مرور خاطرات کودکی تا پیری‌ش همراه می‌شیم. خاطرات کودکی کاملا سرخوشانه و پر از گرمی و امیدواری و تلاشه و هر چی جلوتر می‌ریم تمام اینا از دست می‌رن و مسائل دیگه جاشون رو می‌گیرن. دوری، جدایی، مرگ، ازدواج و طلاق، پیری و بیماری…همه و همه قهرمان ما رو که یه ضد قهرمان به تمام معناست، از پا درمیارن. راث لحظه‌هایی رو برگزیده و چنان با دقت و جزئیات فراوون اونا رو بهمون نشون می‌ده که گویی راه فراری از این زندگی و چرخه‌ی انسانی تکراری نیست. روزمرگی رو خیلی خوب بیان می‌کنه و این که یه انسان چطور می‌تونه به چیزهای ناپایدار دل ببنده و بذاره این چیزها معنای زندگی‌ش رو از بین ببرن. ضدقهرمان ما کم‌کم می‌فهمه که چه چیزهای باارزشی رو از دست داده، چه چیزهای بی‌ارزشی رو به دست آورده و چقدر تحلیل رفته و می‌ره؛ چه جسمی چه روحی. اون تازه توی دوران پیری درک می‌کنه ازدواج دومی که بهترین بخش زندگی‌ش بوده رو چه ساده‌لوحانه از دست داده و مدام غبطه‌ش رو می‌خوره. اون تمام اشتباهاتش رو مرور می‌کنه و همین باعث می‌شه بیشتر و بیشتر به عمق تنهایی‌ش پی ببره. نویسنده به طرز خیره‌کننده‌ای شکل‌گیری حسد رو توی وجود این آدم توصیف می‌کنه. وقتی که اون شروع می‌کنه خودش را با برادرش هاوی مقایسه کنه و تصویر خوب اون رو از ذهنش دور کنه و حسرت‌های خودش رو جایگزین تمام لحظات برادرانه‌شون بکنه و حتی جایی، خودش هم به مضحک بودن این حسادتش آگاه می‌شه اما نمی‌تونه کنترلش کنه. اون همه چیزش رو از دست داده و حالا این بیماری‌های مختلف جسمی دارن به زوال نزدیکش می‌کنن. زوالی که جزو جدانشدنی زندگی بشره. مرگ، آخرین چیزیه که اون باید بپذیردش؛ به جهانی دیگه بعد از این دنیا باور نداره و دلش می‌خواد آرامشی رو به دست بیاره که این سال‌های آخر ازش گرفته شده. هر کاری که از دستش برمیاد برای اطرافیان باقی‌مونده‌ش انجام می‌ده. مراقب دخترش نانسی و نوه‌هاشه. به فیبی که توی بیمارستان بستری شده سر می‌زنه و می‌ذاره احساساتش دوباره بهش برگردن و خوبی‌های فیبی درش رخنه کنن. سر قبر پدر و مادرش می‌ره و با گورگنی که قبر اونا رو کنده و شاید هم قبر خودش رو هم بکنه، هم‌صحبت می‌شه و همین تسکینش می‌ده. بعد از خروج از گورستان، اون آماده‌ی استقبال از مرگه. برای دومین‌بار به بیمارستان برمی‌گرده تا قلبش رو عمل کنه و به خوابی می‌ره که تصور و توقعش رو داشته و دیگه نگران هیچی نیست… . به‌شخصه روایت کتاب رو دوست داشتم و فکر نمی‌کنم کسی به این قدرت بتونه ذره‌ذره از بین رفتن، دچار روزمرگی و تنهایی و درد شدن و تک‌تک همین لحظات رو این‌طور در نثر بیان کنه. روابط آدم‌های کتاب در عین سادگی و بی‌هیچ تعلیق خاصی دلنشینن چون نمونه‌ی واقعی زندگی خیلی از ماهاست. آدمای معمولی با دل‌بستگی‌ها و اشتباهات و تصمیمات درست یا غلط. آدمایی که توی گذر زمان دست‌وپا می‌زنن. چه انتخاب عنوانی. ضدقهرمانی بی‌نام و یه اِوری مَن… کسی که می‌تونه یکی از ما باشه.

نوشته پیری قتل عام است اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
فیلیپ راث امروز مُرد. خبر رو وقتی دیدم که بعد مدت‌ها صفحه‌ی اینستاگرامم رو باز کردم تا دور دو، سه دقیقه‌ای بزنم که توی صفحه‌ی نویسنده‌ای ایرانی، خبر مرگ نویسنده‌ای آمریکایی رو دیدم. موندم. چقدر این مرد رو دوست داشتم و چقدر مشتاق بیشتر خوندن ازش بودم. اواخر سال قبل نشسته بودم به مرور اون مصاحبه‌ی آخرش که می‌گفت دست از نوشتن کشیده و هی جواب‌هاش رو بالا و پایین می‌کردم. نمی‌دونم اون موقع دقیقا دنبال چی بودم اما خوندن حرفاش حالم رو جا میاورد.

سال نود و چهار دوست نزدیکم بهم گفت که فلان کتاب رو بخون تو قطعا می‌پسندی‌ش. زیاد کتاب خریده بودم و گفتم باشه زود از کتابخونه می‌گیرمش و بعد می‌خونم. معمولا از این پیشنهادا خیلی کم به من می‌شه. یعنی طرف باید انقدر بهم نزدیک باشه که بدونه چه کتابی می‌تونه منو درگیر کنه؛ پس باید برای خوندنش می‌جنبیدم و جنبیدم. رمان کوتاه بود و انقدر منو اسیر خودش کرد که توی دو روز تمومش کردم؛ نفس‌گیر و بی‌همتا. بعد دوییدم و خریدمش. این چنین کتابایی رو نمی‌شه نداشت. من باید بهش برمی‌گشتم و سالی یه‌بار مثلا یکی دو جمله‌اش رو یا یکی دو صحنه‌اش رو مرور می‌کردم. کتابخونه‌ام این عضو رو نباید از دست می‌داد.

اون سال، ترس از مرگ من تازه داشت جوون می‌گرفت. انقدر که هی پیش بیاد و پیش بیاد و دیوونه‌م کنه مثل این یکی دو سالی که گذشت. برای منی که چنین ترسی همیشه گوشه‌ی ذهنمه، خوندن «یکی مثل همه» چیزی شبیه به رویارویی با تصویری بود که ازش واهمه دارم. سیر کلنجار رفتن با مرگ، با گذشته، با احساسات، با روابط، با رویاها و آرزوها، با از دست داده‌ها و با به دست آورده‌ها. چنین چیزی می‌تونه خواننده‌ای مثل منو از پا دربیاره. من قبل از خوندن اون رمان با من بعد از خوندنش کاملا فرق داشت. چند تا کتاب هستن که تونستن این‌طوری بهمم بریزن و مطمئنم که بازم هستن و هنوز مونده که من توی سن و زمان درست برم سراغشون. بعدتر تشنه‌ی ترجمه از کاراش بودم اما توی بازار پیدا نمی‌شد. یادمه توی نمایشگاه‌ کتابایی که داخل شهر آفتاب برگزار شد، چندتایی کتاب زبون اصلی‌ش رو یافتم اما خوندنش سخت بود و دلم نمی‌خواست حرومش کنم. منتظر موندم ولی خبری نشد تا این یه سال اخیر که گویا چند ترجمه‌ای از کاراش اومده و حالا من باید وقت بدزدم برای خوندنش بدون عجله و بدون هیچ دغدغه‌ی دیگه.

این معرفی یا توضیح مختصر رو همون موقع توی گودریدز براش نوشتم و بدون دستکاری این‌جا میارم تا یکم بیشتر با فضای این رمان آشنا بشین:

متاسفانه اولین کتابی بود که از فیلیپ راث خوندم. متاسفانه به این دلیل که نویسنده‌ای این‌چنین قوی انقدر برای ما ناشناسه.

«پیری قتل عام است.»

روایت سوم شخص دانای کلی که از مرگ شخصیت اصلی شروع شده و همراه با یادآوری های خاطرات و نقاط عطف زندگی‌ش ادامه پیدا می‌کنه و به صورت دوار باز به مرگش منتهی می‌شه. فضای کتاب از همون ابتدا سردی و یاس رو با خودش منتقل می‌کنه. شرح خاکسپاری شخصیت بی‌نامی که در هیچ کجای روایت اشاره‌ای به نامش نمی‌شه. ما با این مرد توی مرور خاطرات کودکی تا پیری‌ش همراه می‌شیم. خاطرات کودکی کاملا سرخوشانه و پر از گرمی و امیدواری و تلاشه و هر چی جلوتر می‌ریم تمام اینا از دست می‌رن و مسائل دیگه جاشون رو می‌گیرن. دوری، جدایی، مرگ، ازدواج و طلاق، پیری و بیماری…همه و همه قهرمان ما رو که یه ضد قهرمان به تمام معناست، از پا درمیارن. راث لحظه‌هایی رو برگزیده و چنان با دقت و جزئیات فراوون اونا رو بهمون نشون می‌ده که گویی راه فراری از این زندگی و چرخه‌ی انسانی تکراری نیست. روزمرگی رو خیلی خوب بیان می‌کنه و این که یه انسان چطور می‌تونه به چیزهای ناپایدار دل ببنده و بذاره این چیزها معنای زندگی‌ش رو از بین ببرن. ضدقهرمان ما کم‌کم می‌فهمه که چه چیزهای باارزشی رو از دست داده، چه چیزهای بی‌ارزشی رو به دست آورده و چقدر تحلیل رفته و می‌ره؛ چه جسمی چه روحی. اون تازه توی دوران پیری درک می‌کنه ازدواج دومی که بهترین بخش زندگی‌ش بوده رو چه ساده‌لوحانه از دست داده و مدام غبطه‌ش رو می‌خوره. اون تمام اشتباهاتش رو مرور می‌کنه و همین باعث می‌شه بیشتر و بیشتر به عمق تنهایی‌ش پی ببره. نویسنده به طرز خیره‌کننده‌ای شکل‌گیری حسد رو توی وجود این آدم توصیف می‌کنه. وقتی که اون شروع می‌کنه خودش را با برادرش هاوی مقایسه کنه و تصویر خوب اون رو از ذهنش دور کنه و حسرت‌های خودش رو جایگزین تمام لحظات برادرانه‌شون بکنه و حتی جایی، خودش هم به مضحک بودن این حسادتش آگاه می‌شه اما نمی‌تونه کنترلش کنه. اون همه چیزش رو از دست داده و حالا این بیماری‌های مختلف جسمی دارن به زوال نزدیکش می‌کنن. زوالی که جزو جدانشدنی زندگی بشره. مرگ، آخرین چیزیه که اون باید بپذیردش؛ به جهانی دیگه بعد از این دنیا باور نداره و دلش می‌خواد آرامشی رو به دست بیاره که این سال‌های آخر ازش گرفته شده. هر کاری که از دستش برمیاد برای اطرافیان باقی‌مونده‌ش انجام می‌ده. مراقب دخترش نانسی و نوه‌هاشه. به فیبی که توی بیمارستان بستری شده سر می‌زنه و می‌ذاره احساساتش دوباره بهش برگردن و خوبی‌های فیبی درش رخنه کنن. سر قبر پدر و مادرش می‌ره و با گورگنی که قبر اونا رو کنده و شاید هم قبر خودش رو هم بکنه، هم‌صحبت می‌شه و همین تسکینش می‌ده. بعد از خروج از گورستان، اون آماده‌ی استقبال از مرگه. برای دومین‌بار به بیمارستان برمی‌گرده تا قلبش رو عمل کنه و به خوابی می‌ره که تصور و توقعش رو داشته و دیگه نگران هیچی نیست… .

به‌شخصه روایت کتاب رو دوست داشتم و فکر نمی‌کنم کسی به این قدرت بتونه ذره‌ذره از بین رفتن، دچار روزمرگی و تنهایی و درد شدن و تک‌تک همین لحظات رو این‌طور در نثر بیان کنه. روابط آدم‌های کتاب در عین سادگی و بی‌هیچ تعلیق خاصی دلنشینن چون نمونه‌ی واقعی زندگی خیلی از ماهاست. آدمای معمولی با دل‌بستگی‌ها و اشتباهات و تصمیمات درست یا غلط. آدمایی که توی گذر زمان دست‌وپا می‌زنن.

چه انتخاب عنوانی. ضدقهرمانی بی‌نام و یه اِوری مَن… کسی که می‌تونه یکی از ما باشه.

نوشته پیری قتل عام است اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d9%81%db%8c%d9%84%db%8c%d9%be-%d8%b1%d8%a7%d8%ab/feed/ 0
نمایشگاه کتاب https://pelatto.ir/%d9%86%d9%85%d8%a7%db%8c%d8%b4%da%af%d8%a7%d9%87-%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8/ https://pelatto.ir/%d9%86%d9%85%d8%a7%db%8c%d8%b4%da%af%d8%a7%d9%87-%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8/#respond Tue, 08 May 2018 18:11:14 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5621 از آن سال‌ها که نمایشگاه کتاب در محل «نمایشگاه بین‌المللی» برگزار می‌شد انگار عمری گذشته، اما هنوز هم بهترین خاطرات من از همان سال‌هاست. به جز ترافیک اتوبان چمران (که اتفاقاً مسیر دانشگاه من هم بود)، سایر موارد آن مکان دلنشین بود، به نوعی که می‌توانم آن را به پیک‌نیک دسته جمعی اهل کتاب تعبیر کنم. از دوسالی که به عنوان مسوول غرفه هرروز آنجا بودم، جز برخوردهای خاص مراجعان، یکی از صحنه‌هایی که به یادم مانده افرادی بودند که بعد از ساعت‌ها از این غرفه به آن غرفه رفتن، چند سری کتاب بسته‌بندی شده دورشان قرار داشت و وسط چمن نمایشگاه، زیر سایه درختی به خواب عمیق رفته بودند. آن روزها عموماً خانوادگی می‌آمدند نمایشگاه و هرکس خرید خودش را داشت. بچه‌ها که خسته می‌شدند، در فضای وسیع و پارک‌مانند آنجا بازی می‌کردند و کارشان به بهانه‌گیری نمی‌کشید. راستش از وقتی نمایشگاه به «مصلی» منتقل شد، چند باری بیشتر نرفتم و هربار بیش از قبل، شرایط شاکی‌ام کرد: ازدحام، راهروهای باریک، تهویه نامناسب، تعرق، اطلاع‌رسانی کم و… هربار برای دیدن همکاران سابق می‌رفتم، باید دو ساعت می‌گشتم تا در آن درهم‌برهمی پیدایشان کنم و البته که بار آخر همین هم میسر نشد! پارسال که شنیدم نمایشگاه منتقل شده به «شهر آفتاب»، واقعاً میلم به رفتن نکشید. یکی از همان روزهای نمایشگاه رفتم بازارچه کتاب انقلاب و لیست کتاب‌هایم را از فروشنده‌های آشنای همانجا خریدم و یک دل سیر به ویترین کتاب‌فروشی‌ها نگاه کردم. بعدها شنیدم «شهر آفتاب» واقعاً برهوتی بوده پر از گرما که صدای همه را درآورده بوده و اهل کتاب دست به دعا بودند که امسال مجبور نباشند به آنجا بروند و نرفتند. امسال نمایشگاه به «مصلی» برگشت، اما کاش مسیر مترو از چمران می‌گذشت تا باز به «نمایشگاه بین‌المللی» برمی‌گشتیم و محض تجدید خاطرات هم که شده، بعد از خستگی روی چمن‌ها ولو می‌شدیم و کتاب‌های تازه را ورق می‌زدیم و وقتی سطری چشم‌مان را می‌گرفت، حواس‌مان از زمان پرت می‌شد و متوجه می‌شدیم ساعتی گذشته و هنوز در هیجان کتاب نو غرقیم… .

نوشته نمایشگاه کتاب اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
از آن سال‌ها که نمایشگاه کتاب در محل «نمایشگاه بین‌المللی» برگزار می‌شد انگار عمری گذشته، اما هنوز هم بهترین خاطرات من از همان سال‌هاست. به جز ترافیک اتوبان چمران (که اتفاقاً مسیر دانشگاه من هم بود)، سایر موارد آن مکان دلنشین بود، به نوعی که می‌توانم آن را به پیک‌نیک دسته جمعی اهل کتاب تعبیر کنم.

از دوسالی که به عنوان مسوول غرفه هرروز آنجا بودم، جز برخوردهای خاص مراجعان، یکی از صحنه‌هایی که به یادم مانده افرادی بودند که بعد از ساعت‌ها از این غرفه به آن غرفه رفتن، چند سری کتاب بسته‌بندی شده دورشان قرار داشت و وسط چمن نمایشگاه، زیر سایه درختی به خواب عمیق رفته بودند.

آن روزها عموماً خانوادگی می‌آمدند نمایشگاه و هرکس خرید خودش را داشت. بچه‌ها که خسته می‌شدند، در فضای وسیع و پارک‌مانند آنجا بازی می‌کردند و کارشان به بهانه‌گیری نمی‌کشید.

راستش از وقتی نمایشگاه به «مصلی» منتقل شد، چند باری بیشتر نرفتم و هربار بیش از قبل، شرایط شاکی‌ام کرد: ازدحام، راهروهای باریک، تهویه نامناسب، تعرق، اطلاع‌رسانی کم و… هربار برای دیدن همکاران سابق می‌رفتم، باید دو ساعت می‌گشتم تا در آن درهم‌برهمی پیدایشان کنم و البته که بار آخر همین هم میسر نشد!

پارسال که شنیدم نمایشگاه منتقل شده به «شهر آفتاب»، واقعاً میلم به رفتن نکشید. یکی از همان روزهای نمایشگاه رفتم بازارچه کتاب انقلاب و لیست کتاب‌هایم را از فروشنده‌های آشنای همانجا خریدم و یک دل سیر به ویترین کتاب‌فروشی‌ها نگاه کردم. بعدها شنیدم «شهر آفتاب» واقعاً برهوتی بوده پر از گرما که صدای همه را درآورده بوده و اهل کتاب دست به دعا بودند که امسال مجبور نباشند به آنجا بروند و نرفتند.

امسال نمایشگاه به «مصلی» برگشت، اما کاش مسیر مترو از چمران می‌گذشت تا باز به «نمایشگاه بین‌المللی» برمی‌گشتیم و محض تجدید خاطرات هم که شده، بعد از خستگی روی چمن‌ها ولو می‌شدیم و کتاب‌های تازه را ورق می‌زدیم و وقتی سطری چشم‌مان را می‌گرفت، حواس‌مان از زمان پرت می‌شد و متوجه می‌شدیم ساعتی گذشته و هنوز در هیجان کتاب نو غرقیم… .

نوشته نمایشگاه کتاب اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d9%86%d9%85%d8%a7%db%8c%d8%b4%da%af%d8%a7%d9%87-%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8/feed/ 0
ادبیات گمانه‌زن، دنیایی برای رهایی آدم https://pelatto.ir/%d8%a7%d8%af%d8%a8%db%8c%d8%a7%d8%aa-%da%af%d9%85%d8%a7%d9%86%d9%87%e2%80%8c%d8%b2%d9%86%d8%8c-%d8%af%d9%86%db%8c%d8%a7%db%8c%db%8c-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%d8%b1%d9%87%d8%a7%db%8c%db%8c/ https://pelatto.ir/%d8%a7%d8%af%d8%a8%db%8c%d8%a7%d8%aa-%da%af%d9%85%d8%a7%d9%86%d9%87%e2%80%8c%d8%b2%d9%86%d8%8c-%d8%af%d9%86%db%8c%d8%a7%db%8c%db%8c-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%d8%b1%d9%87%d8%a7%db%8c%db%8c/#respond Sun, 06 May 2018 18:57:02 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5595 «موجودی عجیب را دیدند که در پرتو خورشید می‌آمد و همین تصویر به آن هیبتی دو چندان داده بود. با تعجب به آن موجود نگاه می‌کردند که نیمی مانند خودشان بود و نیمی مانند… نمی‌دانستند. نیمی آدم و نیمی چهارپا. همین‌طور به آن موجود خیره شده بودند. و بدین‌گونه قنطورس آفریده شد.» آدمیان از آغاز آفرینش با پرسش‌هایی درگیر بودند، گاهی پرسش‌هایی فلسفی که از کجا آمده‌اند و به کجا می‌روند یا پرسش‌هایی ساده که خورشید چیست. همین پرسش‌ها آدمیان را به اندیشه فرو می‌برد تا پاسخ‌هایی را بیابند. پاسخ‌هایی که بتوانند به دیگر آدمیان هم چیزی تازه بیافزایند. این پرسش‌ها اندیشه‌ی آنان را به دنیاهایی ناراستین می‌برد و داستان‌هایی را می‌ساخت. داستان‌هایی که می‌توانست تا مدتی پاسخگوی نیاز دانایی آدمیان باشد. گاهی این داستان‌ها آنچنان به درونشان نفوذ می‌کرد که بخشی از زندگی‌شان می‌شد و بخشی از آیین‌شان. نیایش باران، نیایش خورشید و… آدمیان داستان‌هایشان را در غارهایی که با شمع کوچکی روشن می‌شد، تعریف می‌کردند و چیزهایی را که در طبیعت دیده‌اند با خیال می‌آمیختند و نقاشی‌های دیواری‌شان را می‌کشیدند. با بیرون آمدن آدم از غار و زندگی در خانواده‌های کوچ‌نشین و شهری این داستان‌ها هم همراه او گسترش پیدا کرد و به درون معبدها و سنگ‌نوشته‌ها رفت و کاهنان نگاهبان داستان‌ها شدند. سال‌ها گذشت و گذشت و آدم همچنان به داستان‌سازی و داستان‌سرایی ادامه داد. کهن‌الگوها پیوسته ساخته می‌شدند و باورهای مردم را شکل می‌دادند. این باورها پس از گذشت سده‌ها به بخشی از ذات مردم آن جامعه تبدیل شد و به بخشی از کردار و رفتار و پندارشان. افسانه گیلگمش، چشمه‌ی زندگانی، سرزمین تاریکی، طوفان بزرگ، قنطورس، پرواز به آسمان، دیو، فرشته، مرگ، دنیای مردگان و… در این میان فرمانروایان نیز به ساختن داستان‌هایی برای پایدار کردن فرمانروایی خود می‌پرداختند و خود را به موجود برتر نسبت می‌دادند. و این‌گونه بود که ادبیات گمانه‌زن بخشی از وجود آدم شد، بخشی که بتواند برای پرسش‌های بی‌پاسخش چیزی برای گفتن داشته باشد. آدم در این داستان‌ها، خود را از جهان مادی رها می‌کرد و به هر کجا که می‌خواست سر می‌کشید. دنیاهایی را می‌ساخت، دنیاهایی که برای خودش بود، خود خودش. و با فرماندهی دنیاهایش، آرزوهایش را به تصویر می‌کشید. آرزوهایی که در دنیای راستین جایی برای رویش آن‌ها وجود نداشت.

نوشته ادبیات گمانه‌زن، دنیایی برای رهایی آدم اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
«موجودی عجیب را دیدند که در پرتو خورشید می‌آمد و همین تصویر به آن هیبتی دو چندان داده بود. با تعجب به آن موجود نگاه می‌کردند که نیمی مانند خودشان بود و نیمی مانند… نمی‌دانستند. نیمی آدم و نیمی چهارپا. همین‌طور به آن موجود خیره شده بودند. و بدین‌گونه قنطورس آفریده شد.»

آدمیان از آغاز آفرینش با پرسش‌هایی درگیر بودند، گاهی پرسش‌هایی فلسفی که از کجا آمده‌اند و به کجا می‌روند یا پرسش‌هایی ساده که خورشید چیست.

همین پرسش‌ها آدمیان را به اندیشه فرو می‌برد تا پاسخ‌هایی را بیابند. پاسخ‌هایی که بتوانند به دیگر آدمیان هم چیزی تازه بیافزایند. این پرسش‌ها اندیشه‌ی آنان را به دنیاهایی ناراستین می‌برد و داستان‌هایی را می‌ساخت. داستان‌هایی که می‌توانست تا مدتی پاسخگوی نیاز دانایی آدمیان باشد.

گاهی این داستان‌ها آنچنان به درونشان نفوذ می‌کرد که بخشی از زندگی‌شان می‌شد و بخشی از آیین‌شان. نیایش باران، نیایش خورشید و…

آدمیان داستان‌هایشان را در غارهایی که با شمع کوچکی روشن می‌شد، تعریف می‌کردند و چیزهایی را که در طبیعت دیده‌اند با خیال می‌آمیختند و نقاشی‌های دیواری‌شان را می‌کشیدند.

با بیرون آمدن آدم از غار و زندگی در خانواده‌های کوچ‌نشین و شهری این داستان‌ها هم همراه او گسترش پیدا کرد و به درون معبدها و سنگ‌نوشته‌ها رفت و کاهنان نگاهبان داستان‌ها شدند.

سال‌ها گذشت و گذشت و آدم همچنان به داستان‌سازی و داستان‌سرایی ادامه داد. کهن‌الگوها پیوسته ساخته می‌شدند و باورهای مردم را شکل می‌دادند. این باورها پس از گذشت سده‌ها به بخشی از ذات مردم آن جامعه تبدیل شد و به بخشی از کردار و رفتار و پندارشان.

افسانه گیلگمش، چشمه‌ی زندگانی، سرزمین تاریکی، طوفان بزرگ، قنطورس، پرواز به آسمان، دیو، فرشته، مرگ، دنیای مردگان و…

در این میان فرمانروایان نیز به ساختن داستان‌هایی برای پایدار کردن فرمانروایی خود می‌پرداختند و خود را به موجود برتر نسبت می‌دادند.

و این‌گونه بود که ادبیات گمانه‌زن بخشی از وجود آدم شد، بخشی که بتواند برای پرسش‌های بی‌پاسخش چیزی برای گفتن داشته باشد. آدم در این داستان‌ها، خود را از جهان مادی رها می‌کرد و به هر کجا که می‌خواست سر می‌کشید. دنیاهایی را می‌ساخت، دنیاهایی که برای خودش بود، خود خودش. و با فرماندهی دنیاهایش، آرزوهایش را به تصویر می‌کشید. آرزوهایی که در دنیای راستین جایی برای رویش آن‌ها وجود نداشت.

نوشته ادبیات گمانه‌زن، دنیایی برای رهایی آدم اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d8%a7%d8%af%d8%a8%db%8c%d8%a7%d8%aa-%da%af%d9%85%d8%a7%d9%86%d9%87%e2%80%8c%d8%b2%d9%86%d8%8c-%d8%af%d9%86%db%8c%d8%a7%db%8c%db%8c-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%d8%b1%d9%87%d8%a7%db%8c%db%8c/feed/ 0
نظر شما چیست؟ https://pelatto.ir/%d9%86%d8%b8%d8%b1-%d8%b4%d9%85%d8%a7-%da%86%db%8c%d8%b3%d8%aa%d8%9f/ https://pelatto.ir/%d9%86%d8%b8%d8%b1-%d8%b4%d9%85%d8%a7-%da%86%db%8c%d8%b3%d8%aa%d8%9f/#respond Tue, 17 Apr 2018 17:09:06 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5508 پارسال استاد فلسفه‌ای داشتیم که هربار وارد کلاس می‌شد، سؤالی مطرح می‌کرد و نظر ما را می‌خواست. اصلاً تنش برای بحث کردن می‌خارید. به‌قدری هم صدایش خوب بود و شمرده و آرام صحبت می‌کرد که دوست داشتی فقط خودش حرف بزند. وگرنه بچه‌ها که دری‌وری می‌گویند. اما در پایان‌ترم، اوضاع بیخ پیدا کرد؛ چون سؤالی داد که کمتر کسی آن را پاسخ گفت: با توجه به رویکردها و نظریه‌های پیرامون فلان بحث، نظر خودتان را بنویسید. آخرین سؤال برگۀ امتحان بود. جواب سؤال قبلش که همین سؤال به آن مربوط بود، به‌اندازۀ نصف صفحه آن‌هم با خط ریزِ من جا گرفت. بنابراین تصور کنید که با دیدن سؤال آخر، قیافه‌ام چقدر کج‌ومعوج شد. با خودم گفتم استاد شوخی‌اش گرفته؟! بعد دیدم کاملاً جدی‌ست. آن سؤال وجود دارد، وجود حقیقی و به‌عبارتی به‌قدر سؤال‌های قبلش، می‌اگزیستد. سعی کردم سؤالات را بارم‌بندی کنم و ببینم واقعاً این سؤال جزو نمرۀ اصلی حساب می‌شود یا نه، دیدم بله! یک بار دیگر هم جمع بستم که مطمئن شوم. اما آن‌قدر برایم دور از باور بود که مطمئن نشدم! گفتم لابد یک نمره‌ای از یک جایی می‌گذارد رویش. نمی‌شود که. اول سؤال را خالی گذاشتم و گفتم برو بابا. بقیه را کامل نوشته بودم، حداقل از نظر خودم. برای همین ککم نگزید که آن را خالی بگذارم. برگۀ جواب‌هایم را دور کردم و دیدم هنوز جا دارم. آن سؤال آخر هم هی وجودش را به رخم می‌کشید. اما واقعاً نمی‌دانستم باید چه بگویم. ما همه‌اش تا آن ترم، شش واحد فلسفه پاس کرده بودیم. تازه بیشتر فلسفه‌ای که پاس کرده بودیم هم شبیه فلسفۀ دبیرستان بود، حالا مفصل‌تر و جامع‌تر. اصلاً به عقلم نمی‌رسید که می‌خواهم چه نظری بدهم. نقد کنم؟ بگویم با فلانی موافقم، بگویم از فلانی خوشم نمی‌آید و خودش زندگی‌اش بد بوده، خواسته به کل تاریخ فلسفه هم گند بزند؟ به هرچه فکر می‌کردم، برایم خنده‌دار بود و گستاخانه. درنهایت برای اینکه سؤال را خالی نگذارم و جا هم داشتم، نوشتم که دیدگاه فلانی را دوست دارم، چون شبیه دیدگاه فلانی است و دیدگاه فلانی از فلسفۀ فلان الهام گرفته که فلسفۀ غنی‌ای بوده و به فلسفۀ بهمان پیوند زده و شاگردهایش هم که فلانی و بهمانی باشند، دیدگاه‌شان برای فلان بحث منطقی است و بهشان علاقه‌مند شده‌ام. همین‌قدر ساده و مضحک. حتی موقعی که خواستم برگه را بدهم، یک لحظه به سرم زد همه را غلط‌گیر بگیرم و بگذارم خالی بماند و آن‌قدر مضحک، امتحانم را به پایان نرسانم. اما آخر گفتم جهنم و برگه را دادم. بچه‌ها بعد امتحان می‌گفتند ای بابا، استاد فلانی ما را کشت با این نظر شما چیست‌هایش! کم سر کلاس هی بحث وسط می‌انداخت و نظر ما را می‌خواست، سر امتحان هم دست از سرمان برنمی‌دارد! من که هنوز توی شوک بودم، بیشتر از اینکه گله‌مند باشم. ترم بعدش هم با آن استاد یک درس دیگر فلسفی داشتیم. نمی‌دانم کدام جلسه بود، اما همان جلسه‌های اول بود. بچه‌ها بحث امتحان را پیش کشیدند و خودش گفت فکر کردید سؤال آخر را برای چه گذاشتم؟ همین‌طوری محض شوخی؟ یا سؤال کم آوردم، گفتم یک چیزی بگذارم؟ یا انتظار داشتم برایم جواب بلندبالا بنویسید و نقد تکنیکی کنید و چالشی وسط بیندازید؟ من تعجب می‌کنم چرا خیلی‌های‌تان به آن سؤال جواب ندادید! حداقل که می‌توانستید بنویسید با نظر فلانی موافقم. دیدگاه فلانی به نظرم نزدیک است. من فقط می‌خواستم نظرتان را بدانم. واقعاً قصدم از آن سؤال همین بود، که ببینم تا اینجا هرچه خوانده‌اید، چه تأثیری روی‌تان گذاشته و چه دیدگاهی دارید. من نمرۀ آن سؤال را برای هرکه جواب داد، لحاظ کردم. سؤال تشویقی بود، نه فقط هم برای نمره‌اش. برای اینکه تشویق شوید دربارۀ هرچیز جدیدی که یاد می‌گیرید، یک دید و نظری داشته باشید و بتوانید آن را بیان کنید. وگرنه این همه می‌آیید دانشگاه که چه؟ من که می‌دانم خیلی‌های‌تان اصلاً فلسفه را دوست ندارید و می‌گویید به ما چه این همه فلسفه بخوانیم. من هم موافقم، واقعاً به آدم چه که این همه بخواند، وقتی هیچ فکر و دیدی نسبت بهشان نداشته باشد. بعد از این حرف‌هایش، هنوز خیلی‌ها شاکی بودند. اما وقتی حرف‌هایش تمام شد، خیلی احساس شرمندگی کردم. دیدم حق با اوست. و قسمت تلخ قضیه هم همین بود! ما کلاً فقط بلدیم موافق یا مخالف باشیم. نظر شما چیست؟ موافقم. مخالفم. تمام.

نوشته نظر شما چیست؟ اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
پارسال استاد فلسفه‌ای داشتیم که هربار وارد کلاس می‌شد، سؤالی مطرح می‌کرد و نظر ما را می‌خواست. اصلاً تنش برای بحث کردن می‌خارید. به‌قدری هم صدایش خوب بود و شمرده و آرام صحبت می‌کرد که دوست داشتی فقط خودش حرف بزند. وگرنه بچه‌ها که دری‌وری می‌گویند. اما در پایان‌ترم، اوضاع بیخ پیدا کرد؛ چون سؤالی داد که کمتر کسی آن را پاسخ گفت: با توجه به رویکردها و نظریه‌های پیرامون فلان بحث، نظر خودتان را بنویسید.

آخرین سؤال برگۀ امتحان بود. جواب سؤال قبلش که همین سؤال به آن مربوط بود، به‌اندازۀ نصف صفحه آن‌هم با خط ریزِ من جا گرفت. بنابراین تصور کنید که با دیدن سؤال آخر، قیافه‌ام چقدر کج‌ومعوج شد. با خودم گفتم استاد شوخی‌اش گرفته؟! بعد دیدم کاملاً جدی‌ست. آن سؤال وجود دارد، وجود حقیقی و به‌عبارتی به‌قدر سؤال‌های قبلش، می‌اگزیستد. سعی کردم سؤالات را بارم‌بندی کنم و ببینم واقعاً این سؤال جزو نمرۀ اصلی حساب می‌شود یا نه، دیدم بله! یک بار دیگر هم جمع بستم که مطمئن شوم. اما آن‌قدر برایم دور از باور بود که مطمئن نشدم! گفتم لابد یک نمره‌ای از یک جایی می‌گذارد رویش. نمی‌شود که.

اول سؤال را خالی گذاشتم و گفتم برو بابا. بقیه را کامل نوشته بودم، حداقل از نظر خودم. برای همین ککم نگزید که آن را خالی بگذارم. برگۀ جواب‌هایم را دور کردم و دیدم هنوز جا دارم. آن سؤال آخر هم هی وجودش را به رخم می‌کشید. اما واقعاً نمی‌دانستم باید چه بگویم. ما همه‌اش تا آن ترم، شش واحد فلسفه پاس کرده بودیم. تازه بیشتر فلسفه‌ای که پاس کرده بودیم هم شبیه فلسفۀ دبیرستان بود، حالا مفصل‌تر و جامع‌تر. اصلاً به عقلم نمی‌رسید که می‌خواهم چه نظری بدهم. نقد کنم؟ بگویم با فلانی موافقم، بگویم از فلانی خوشم نمی‌آید و خودش زندگی‌اش بد بوده، خواسته به کل تاریخ فلسفه هم گند بزند؟ به هرچه فکر می‌کردم، برایم خنده‌دار بود و گستاخانه.

درنهایت برای اینکه سؤال را خالی نگذارم و جا هم داشتم، نوشتم که دیدگاه فلانی را دوست دارم، چون شبیه دیدگاه فلانی است و دیدگاه فلانی از فلسفۀ فلان الهام گرفته که فلسفۀ غنی‌ای بوده و به فلسفۀ بهمان پیوند زده و شاگردهایش هم که فلانی و بهمانی باشند، دیدگاه‌شان برای فلان بحث منطقی است و بهشان علاقه‌مند شده‌ام. همین‌قدر ساده و مضحک. حتی موقعی که خواستم برگه را بدهم، یک لحظه به سرم زد همه را غلط‌گیر بگیرم و بگذارم خالی بماند و آن‌قدر مضحک، امتحانم را به پایان نرسانم. اما آخر گفتم جهنم و برگه را دادم. بچه‌ها بعد امتحان می‌گفتند ای بابا، استاد فلانی ما را کشت با این نظر شما چیست‌هایش! کم سر کلاس هی بحث وسط می‌انداخت و نظر ما را می‌خواست، سر امتحان هم دست از سرمان برنمی‌دارد! من که هنوز توی شوک بودم، بیشتر از اینکه گله‌مند باشم.

ترم بعدش هم با آن استاد یک درس دیگر فلسفی داشتیم. نمی‌دانم کدام جلسه بود، اما همان جلسه‌های اول بود. بچه‌ها بحث امتحان را پیش کشیدند و خودش گفت فکر کردید سؤال آخر را برای چه گذاشتم؟ همین‌طوری محض شوخی؟ یا سؤال کم آوردم، گفتم یک چیزی بگذارم؟ یا انتظار داشتم برایم جواب بلندبالا بنویسید و نقد تکنیکی کنید و چالشی وسط بیندازید؟ من تعجب می‌کنم چرا خیلی‌های‌تان به آن سؤال جواب ندادید! حداقل که می‌توانستید بنویسید با نظر فلانی موافقم. دیدگاه فلانی به نظرم نزدیک است.

من فقط می‌خواستم نظرتان را بدانم. واقعاً قصدم از آن سؤال همین بود، که ببینم تا اینجا هرچه خوانده‌اید، چه تأثیری روی‌تان گذاشته و چه دیدگاهی دارید. من نمرۀ آن سؤال را برای هرکه جواب داد، لحاظ کردم. سؤال تشویقی بود، نه فقط هم برای نمره‌اش. برای اینکه تشویق شوید دربارۀ هرچیز جدیدی که یاد می‌گیرید، یک دید و نظری داشته باشید و بتوانید آن را بیان کنید. وگرنه این همه می‌آیید دانشگاه که چه؟ من که می‌دانم خیلی‌های‌تان اصلاً فلسفه را دوست ندارید و می‌گویید به ما چه این همه فلسفه بخوانیم. من هم موافقم، واقعاً به آدم چه که این همه بخواند، وقتی هیچ فکر و دیدی نسبت بهشان نداشته باشد.

بعد از این حرف‌هایش، هنوز خیلی‌ها شاکی بودند. اما وقتی حرف‌هایش تمام شد، خیلی احساس شرمندگی کردم. دیدم حق با اوست. و قسمت تلخ قضیه هم همین بود! ما کلاً فقط بلدیم موافق یا مخالف باشیم. نظر شما چیست؟

موافقم.

مخالفم.

تمام.

نوشته نظر شما چیست؟ اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d9%86%d8%b8%d8%b1-%d8%b4%d9%85%d8%a7-%da%86%db%8c%d8%b3%d8%aa%d8%9f/feed/ 0
نوروز شدن https://pelatto.ir/%d9%86%d9%88%d8%b1%d9%88%d8%b2-%d8%b4%d8%af%d9%86/ https://pelatto.ir/%d9%86%d9%88%d8%b1%d9%88%d8%b2-%d8%b4%d8%af%d9%86/#respond Wed, 11 Apr 2018 15:54:15 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5475 عارفان در دمی دو عید کنند / عنکبوتان مگس قدید کنند چه کسی بهتر از مولانا می‌توانست این‌گونه عید را توصیف کند؟ عنکبوتی برای خود تار تنیده است و در طول ایام مگس‌هایی به انتهای تارش آویخته می‌شوند و در دام گرفتار می‌شوند. می‌میرند و روی هم تلنبار می‌شوند. به این اتفاق می‌گویند “قدید کردن”. آیا همه‌ی ما در حال قدید کردن انبوه اطلاعات و اتفاقات و تجربیات و تفکرات در زندگی خود نیستیم؟ عید چه چیزی است جز نو شدن؟ اگر ما نو نشویم، جهان نو می‌شود. *** یک زمین وسیع را فرض کنیم. ناهموار و پر از چاله و تپه‌های ریز و درشت. بخشی از آن دارای مقادیر زیادی سنگِ سخت و بخشی دارای خاکی نرم و قوی و سرشار از املاح. ملغمه‌ای از سختی‌ها و آسانی‌ها. ما آن زمین هستیم. چرخ روزگار می‌چرخد. آفتاب می‌شود و سایه می‌شود. باران‌ها می‌بارد. بادها می‌وزد. خاک‌ها شُسته می‌شود. سنگ‌ها ساییده می‌شود. چاله‌ها از آب باران، پُر و خالی می‌شود. آب‌ها جاری و ساری می‌شود. بخار می‌شود. ما این زمین هستیم. می‌توانیم ساکن بمانیم و نظاره‌گر. می‌توانیم از ساییدگی‌ها و سرد و گرم شدن‌ها فقط گلایه کنیم. می‌توانیم بمانیم و کُهنگی استنشاق کنیم و روزبه‌روز خاکمان فرسوده‌تر و بی‌فایده‌تر شود. می‌توانیم غُر بزنیم. می‌توانیم بهانه بگیریم. بهانه بتراشیم. و یا این‌که کمی به خودمان زحمت بدهیم. از این تغییرات و گذرِ زمان نترسیم. کمی خودمان را شُخم بزنیم. از مقابل حوادث فرار نکنیم. تصمیم بگیریم. صُلب نباشیم. ما زمین هستیم. بیاییم دانه شویم. بکاریم و کاشته شویم. بزاییم و زاده شویم. جوانه بزنیم. غلاف‌مان را به سبزی پاره کنیم. طغیان شویم. نوروز یک تذکار است. تلنگر است. نیشتری است بر غلافِ فراموشی ما. نیشتری است بر خاکِ فسرده‌ی ما، که بشکافد و زیر و رو کند و مجدد مادر کند مارا. که زاده شویم و بزاییم. دستی بر اندرونِ قدید شده‌ی خویش ببریم. خود را شخم بزنیم. خود را کمی زیر و بالا کنیم. بگذاریم لایه‌های عمیقمان کمی هوای تازه بخورد. نترسیم از تغییر. نترسیم از واکاوی خویشتنِ خویش. نترسیم از بلند شدن گرد و غبار حاصل از لای‌روبی خودمان. نترسیم از درد. مگر نه این است که درد ملازمِ حتمی تغییر و شکوفایی است؟ مگر نه این است که زادن ماحصلِ التقاطِ تضادهاست؟ مگر نه این است که تا تضاربِ نر و ماده نباشد، زادن و رویاندن و روییدنی هم نیست؟ نو شدن قداست دارد. نو شدن یعنی خودِ زندگی و زندگی یعنی شدن. در “بودنِ” خویش محصور نمانیم و “بشویم”. نوروز یعنی حرکت از “بودن” به “شدن”.

نوشته نوروز شدن اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
عارفان در دمی دو عید کنند / عنکبوتان مگس قدید کنند
چه کسی بهتر از مولانا می‌توانست این‌گونه عید را توصیف کند؟
عنکبوتی برای خود تار تنیده است و در طول ایام مگس‌هایی به انتهای تارش آویخته می‌شوند و در دام گرفتار می‌شوند. می‌میرند و روی هم تلنبار می‌شوند. به این اتفاق می‌گویند “قدید کردن”.
آیا همه‌ی ما در حال قدید کردن انبوه اطلاعات و اتفاقات و تجربیات و تفکرات در زندگی خود نیستیم؟
عید چه چیزی است جز نو شدن؟
اگر ما نو نشویم، جهان نو می‌شود.
***
یک زمین وسیع را فرض کنیم. ناهموار و پر از چاله و تپه‌های ریز و درشت. بخشی از آن دارای مقادیر زیادی سنگِ سخت و بخشی دارای خاکی نرم و قوی و سرشار از املاح. ملغمه‌ای از سختی‌ها و آسانی‌ها. ما آن زمین هستیم.
چرخ روزگار می‌چرخد. آفتاب می‌شود و سایه می‌شود. باران‌ها می‌بارد. بادها می‌وزد. خاک‌ها شُسته می‌شود. سنگ‌ها ساییده می‌شود. چاله‌ها از آب باران، پُر و خالی می‌شود. آب‌ها جاری و ساری می‌شود. بخار می‌شود. ما این زمین هستیم.
می‌توانیم ساکن بمانیم و نظاره‌گر. می‌توانیم از ساییدگی‌ها و سرد و گرم شدن‌ها فقط گلایه کنیم. می‌توانیم بمانیم و کُهنگی استنشاق کنیم و روزبه‌روز خاکمان فرسوده‌تر و بی‌فایده‌تر شود. می‌توانیم غُر بزنیم. می‌توانیم بهانه بگیریم. بهانه بتراشیم.
و یا این‌که کمی به خودمان زحمت بدهیم. از این تغییرات و گذرِ زمان نترسیم. کمی خودمان را شُخم بزنیم. از مقابل حوادث فرار نکنیم. تصمیم بگیریم. صُلب نباشیم. ما زمین هستیم.
بیاییم دانه شویم. بکاریم و کاشته شویم. بزاییم و زاده شویم. جوانه بزنیم. غلاف‌مان را به سبزی پاره کنیم. طغیان شویم.
نوروز یک تذکار است. تلنگر است. نیشتری است بر غلافِ فراموشی ما. نیشتری است بر خاکِ فسرده‌ی ما، که بشکافد و زیر و رو کند و مجدد مادر کند مارا. که زاده شویم و بزاییم.
دستی بر اندرونِ قدید شده‌ی خویش ببریم. خود را شخم بزنیم. خود را کمی زیر و بالا کنیم. بگذاریم لایه‌های عمیقمان کمی هوای تازه بخورد. نترسیم از تغییر. نترسیم از واکاوی خویشتنِ خویش. نترسیم از بلند شدن گرد و غبار حاصل از لای‌روبی خودمان. نترسیم از درد. مگر نه این است که درد ملازمِ حتمی تغییر و شکوفایی است؟ مگر نه این است که زادن ماحصلِ التقاطِ تضادهاست؟ مگر نه این است که تا تضاربِ نر و ماده نباشد، زادن و رویاندن و روییدنی هم نیست؟
نو شدن قداست دارد. نو شدن یعنی خودِ زندگی و زندگی یعنی شدن. در “بودنِ” خویش محصور نمانیم و “بشویم”.
نوروز یعنی حرکت از “بودن” به “شدن”.

نوشته نوروز شدن اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d9%86%d9%88%d8%b1%d9%88%d8%b2-%d8%b4%d8%af%d9%86/feed/ 0
آه ای بهار گمشده… https://pelatto.ir/%d8%a2%d9%87-%d8%a7%db%8c-%d8%a8%d9%87%d8%a7%d8%b1-%da%af%d9%85%d8%b4%d8%af%d9%87/ https://pelatto.ir/%d8%a2%d9%87-%d8%a7%db%8c-%d8%a8%d9%87%d8%a7%d8%b1-%da%af%d9%85%d8%b4%d8%af%d9%87/#respond Mon, 26 Mar 2018 10:52:57 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5416 نوشته آه ای بهار گمشده… اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>

با چتر آبی‌ات به خیابان که آمدی…

آسمان تیره و تار و گرفته و خالی. آدم‌ها خاکستری و درهم و ناامید. سرها روی به زمین. چشمی چشمی را نمی‌بیند و پاها فقط می‌روند که رفته باشند.

اما تو می‌آیی، آرام و آهسته و قدم در خیابان بلند شهر می‌گذاری. گیسوی مشکین بر افشانده و بر تن گل سرخ نشانده.

بر فراز موج شب افتاده بر ماه صورتت و زیر چتر گشوده‌ات آسمان رنگ می‌گیرد، آبی می‌شود. نسیمی می‌وزد.

حتما بگو به ابر، به باران که آمدی…

سرت را بالا می‌گیری و چشم می‌دوزی به خاکستری آسمان شهر.

چشم‌های سیاهت که خود معجزه است. آواز سر می‌دهی که: آهای آهای جناب ابر، حضرت باران… و گرومپ گرومپ از شوق به هم کوفته می‌شوند مشت ابرها و چک… قطره‌ای می‌چکد و از درون چتر آبی‌ات روی گونه‌هایت می‌چکد.

چک چک چک… قطره‌های بعدی به دنبال نخستین قطره فرو می‌ریزند و حضرت باران از شوق سر می‌اندازد زیر قدم‌هایت و زمین خیس می‌شود و زمان هم.

گنجشک‌ها ورود تو را جار می‌زنند…

چنارهایی که از قتل عام اره برقی‌ها باقی مانده‌اند، پیراهن سبزشان را بر تن می‌کنند و گنجشک‌ها را بر پیکره خسته سالیانشان می‌نشانند. نفسی عمیق می‌کشند.

یکی‌شان حس می‌کند که چکه‌ای باران روی سرش می‌افتد. شاخه‌ای را روی چکه می‌سراند. قطره‌های بعدی با شدت و حدت بیشتری بر لباس سبزشان می‌نشینند.

گنجشک‌ها سازهایشان را کوک می‌کند و در گوش کهنسالان سبز اسم تو را تکرار می‌کنند. درخت به درخت نام مبارکت می‌پیچد و بوی پاقدم باران‌خورده‌ات.

آه ای بهار گمشده… ای آن که آمدی…

سرانجام آمده‌ای، بعد از گذشت قرن‌ها. بعد از هزاران زمستان زمهریر که در عمق جانم رخنه کرده بود، بعد از رنگ خاکستری تلخی که وجودم را تسخیر کرده بود.

سرانجام آمده‌ای. اما همچنان همانگونه‌ای که باید باشی، همانگونه‌ای که بودی.

آمده‌ای و آسمان رنگ گرفته است و رسیده‌ای و باران گرفته است.

روزنامه‌ای در باد تکان می‌خورد و از برابر نگاهت می‌گذرد: «بهار چندی‌ست گم شده است، با چشم‌های روشن براق، با گیسویی بلند، به درازای آرزو…».

می‌خندی.

با چتر آبی‌ات به خیابان که آمدی
حتما بگو به ابر، به باران که آمدی

گنجشک‌ها ورود تو را جار می‌زنند
آه ای بهار گمشده… ای آن که آمدی…

پ.ن: شعری از فرهاد صفریان

آه ای بهار گمشده…

7
متوسط امتیاز کاربران
9 رأی
امتیاز دهید
امتیاز شما 0
ثبت

نوشته آه ای بهار گمشده… اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d8%a2%d9%87-%d8%a7%db%8c-%d8%a8%d9%87%d8%a7%d8%b1-%da%af%d9%85%d8%b4%d8%af%d9%87/feed/ 0