صید قزل‌آلا: درباره‌ی ادبیات و کتاب‌ها – پلاتو https://pelatto.ir نقد فیلم Mon, 23 Jul 2018 17:22:23 +0000 fa-IR hourly 1 https://wordpress.org/?v=6.2.5 دو خدا، دو خداباور | یادداشتی بر رمان «بینوایان» نوشتۀ «ویکتور هوگو» https://pelatto.ir/%d8%af%d9%88-%d8%ae%d8%af%d8%a7%d8%8c-%d8%af%d9%88-%d8%ae%d8%af%d8%a7%d8%a8%d8%a7%d9%88%d8%b1-%db%8c%d8%a7%d8%af%d8%af%d8%a7%d8%b4%d8%aa%db%8c-%d8%a8%d8%b1-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a8/ https://pelatto.ir/%d8%af%d9%88-%d8%ae%d8%af%d8%a7%d8%8c-%d8%af%d9%88-%d8%ae%d8%af%d8%a7%d8%a8%d8%a7%d9%88%d8%b1-%db%8c%d8%a7%d8%af%d8%af%d8%a7%d8%b4%d8%aa%db%8c-%d8%a8%d8%b1-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a8/#respond Mon, 23 Jul 2018 17:15:59 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5751 ۱. علی شریعتی در «سیمای محمد» می گوید تصویری که تورات از خدا ارائه می دهد با تصویری که انجیل از او ترسیم می کند، متفاوت است. «یَهوَه» یهود، خدایی قهار است که بر فراز عرش نشسته، تخته سنگی غول پیکر بالای سر بنی اسرائیل نگه می دارد و می گوید: «به خدایی من اقرار کنید!» بزرگترین نمود یهوه، ده فرمانی است که بر موسی نازل می کند. خدای یهود، خدای شریعت است. قانون وضع می کند و قانون شکن را مجازات می کند و معروف ترین قانون او، این که «چشم در برابر چشم!» «پدر آسمانی» مسیحیت، خدایی مهربان است. فرزندش را می فرستد تا بار گناهان آدمیان را به دوش بکشد. اگر از گله ای یک بره جدا شود و در ورطۀ هلاک بیفتد، نود و نه گوسفند را رها می کند و به دنبال برۀ گمگشته می رود. خدای مسیحیت، بخشایشگر است و معروف ترین موعظه ی او، این که «گونۀ دیگر خود را پیش بیاور!» ۲. داستایفسکی در قسمتی از «برادران کارامازوف» گفت و گویی را می آورد. در یک طرف، «ایوان کارامازوف» برادر وسطی است که مقاله ای نوشته و در آن گفته که ملکوت موعود مسیحیت، محقق نمی شود مگر بعد از این که حکومت کلیسا برقرار شود. در طرف دیگر، راهب روشن ضمیری است که می گوید حکومت، نیاز به قانون محکم دارد و قانون محکم، نیاز به مجازات قانون شکن. ولی وقتی قانون شکن مجازات شد و جامعه او را طرد کرد، نیاز به جایی است که پناهش دهد، باورش کند، توبه اش را بپذیرد و او را باز گرداند. و اگر کلیسا در منصب مجازاتگری نشست، منصب توبه پذیری اش را از دست خواهد داد. ۳. «ژان والژان» و «ژاور»، دو شخصیت معروف رمان «بینوایان»، هر دو معتقد به خدا هستند؛ اما خدایی که هر یک می پرستد، غیر از دیگری است. ژان والژان مردی است که بیست سال از عمرش را در زندان با اعمال شاقه گذرانده. مردی است که قانون او را مجازات کرده و پس از آن که دوره ی مجازاتش تمام می شود، جامعه او را طرد می کند. در این حال، اسقف «میریل» او را می یابد و درک می کند که او، نیاز به امید دارد. نیاز به بازگشت دارد. پس به او امید می دهد و بازش می گرداند. از آن پس، ژان والژان می شود مظهر خدای مسیحی. مردی که در تمام عمرش، کاری جز عشق ورزیدن نمی کند. حتی به کسانی که از آن ها بیزار است. در مقابل، ژاور مردی است که به گفته ی خود در تمام عمر یک قانون را هم نشکسته. مردی است که تمام هم و غمش اجرای قانون است. تا جایی که وقتی خودش مرتکب جرمی می شود، با سر افکندگی خودش را معرفی می کند تا به سزای کارهایش برسد. این دو شخصیت، که یکی نماد خدای مسیحی و دیگری نماد خدای یهودی است، بارها با هم دچار تنش می شوند. یکی از این تنش ها، جایی است که بر سر «فانتین» ستیزه می کنند. زنی روسپی که شاید شباهتی به «مریم مجدلیه» داشته باشد. ژاور بی آن که به گریه و زاری فانتین گوش دهد و به دختر کوچکش، «کوزت»، اهمیتی بدهد، او را محکوم به شش ماه زندان می کند؛ اما والژان، با آن که فانتین به او اهانت می کند و در رویش تف می اندازد، دستور آزادی او را می دهد. یکی، هیچ نرمشی در برابر قانون شکنی نشان نمی دهد و دیگری، آغوشش را برای گناهکار می گشاید. یکی دیگر از این تنش ها، در انتهای داستان است. جایی که والژان، آغوش خود را برای خود ژاور می گشاید. با این که توانایی بر کشتن ژاور دارد، او را زنده می گذارد. ژاور نمی تواند این رفتار را درک کند و به همین دلیل گیج می شود. او که تا کنون همه چیز را با دیدی انعطاف ناپذیر می دید، اکنون دچار تزلزل می شود. می بیند که مردی قانون شکن، توانسته مرد بزرگی شود. می بیند که هم بازداشت کردن این مرد اشتباه است و هم بازداشت نکردنش. نهایتاً، وقتی نمی تواند این دوگانگی را بپذیرد، خود را در رودخانۀ سن می اندازد و خودکشی می کند. و این گونه، از دیدگاه ویکتور هوگو، خدای یهودیت، می میرد و خدای مسیحیت باقی می ماند.

نوشته دو خدا، دو خداباور | یادداشتی بر رمان «بینوایان» نوشتۀ «ویکتور هوگو» اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
۱.
علی شریعتی در «سیمای محمد» می گوید تصویری که تورات از خدا ارائه می دهد با تصویری که انجیل از او ترسیم می کند، متفاوت است.
«یَهوَه» یهود، خدایی قهار است که بر فراز عرش نشسته، تخته سنگی غول پیکر بالای سر بنی اسرائیل نگه می دارد و می گوید: «به خدایی من اقرار کنید!»
بزرگترین نمود یهوه، ده فرمانی است که بر موسی نازل می کند. خدای یهود، خدای شریعت است. قانون وضع می کند و قانون شکن را مجازات می کند و معروف ترین قانون او، این که «چشم در برابر چشم!»
«پدر آسمانی» مسیحیت، خدایی مهربان است. فرزندش را می فرستد تا بار گناهان آدمیان را به دوش بکشد. اگر از گله ای یک بره جدا شود و در ورطۀ هلاک بیفتد، نود و نه گوسفند را رها می کند و به دنبال برۀ گمگشته می رود.
خدای مسیحیت، بخشایشگر است و معروف ترین موعظه ی او، این که «گونۀ دیگر خود را پیش بیاور!»

۲.
داستایفسکی در قسمتی از «برادران کارامازوف» گفت و گویی را می آورد. در یک طرف، «ایوان کارامازوف» برادر وسطی است که مقاله ای نوشته و در آن گفته که ملکوت موعود مسیحیت، محقق نمی شود مگر بعد از این که حکومت کلیسا برقرار شود.
در طرف دیگر، راهب روشن ضمیری است که می گوید حکومت، نیاز به قانون محکم دارد و قانون محکم، نیاز به مجازات قانون شکن. ولی وقتی قانون شکن مجازات شد و جامعه او را طرد کرد، نیاز به جایی است که پناهش دهد، باورش کند، توبه اش را بپذیرد و او را باز گرداند.
و اگر کلیسا در منصب مجازاتگری نشست، منصب توبه پذیری اش را از دست خواهد داد.

۳.
«ژان والژان» و «ژاور»، دو شخصیت معروف رمان «بینوایان»، هر دو معتقد به خدا هستند؛ اما خدایی که هر یک می پرستد، غیر از دیگری است.
ژان والژان مردی است که بیست سال از عمرش را در زندان با اعمال شاقه گذرانده. مردی است که قانون او را مجازات کرده و پس از آن که دوره ی مجازاتش تمام می شود، جامعه او را طرد می کند.
در این حال، اسقف «میریل» او را می یابد و درک می کند که او، نیاز به امید دارد. نیاز به بازگشت دارد. پس به او امید می دهد و بازش می گرداند.
از آن پس، ژان والژان می شود مظهر خدای مسیحی. مردی که در تمام عمرش، کاری جز عشق ورزیدن نمی کند. حتی به کسانی که از آن ها بیزار است.
در مقابل، ژاور مردی است که به گفته ی خود در تمام عمر یک قانون را هم نشکسته. مردی است که تمام هم و غمش اجرای قانون است. تا جایی که وقتی خودش مرتکب جرمی می شود، با سر افکندگی خودش را معرفی می کند تا به سزای کارهایش برسد.
این دو شخصیت، که یکی نماد خدای مسیحی و دیگری نماد خدای یهودی است، بارها با هم دچار تنش می شوند.
یکی از این تنش ها، جایی است که بر سر «فانتین» ستیزه می کنند. زنی روسپی که شاید شباهتی به «مریم مجدلیه» داشته باشد. ژاور بی آن که به گریه و زاری فانتین گوش دهد و به دختر کوچکش، «کوزت»، اهمیتی بدهد، او را محکوم به شش ماه زندان می کند؛ اما والژان، با آن که فانتین به او اهانت می کند و در رویش تف می اندازد، دستور آزادی او را می دهد.
یکی، هیچ نرمشی در برابر قانون شکنی نشان نمی دهد و دیگری، آغوشش را برای گناهکار می گشاید.
یکی دیگر از این تنش ها، در انتهای داستان است. جایی که والژان، آغوش خود را برای خود ژاور می گشاید. با این که توانایی بر کشتن ژاور دارد، او را زنده می گذارد. ژاور نمی تواند این رفتار را درک کند و به همین دلیل گیج می شود. او که تا کنون همه چیز را با دیدی انعطاف ناپذیر می دید، اکنون دچار تزلزل می شود. می بیند که مردی قانون شکن، توانسته مرد بزرگی شود. می بیند که هم بازداشت کردن این مرد اشتباه است و هم بازداشت نکردنش.
نهایتاً، وقتی نمی تواند این دوگانگی را بپذیرد، خود را در رودخانۀ سن می اندازد و خودکشی می کند.
و این گونه، از دیدگاه ویکتور هوگو، خدای یهودیت، می میرد و خدای مسیحیت باقی می ماند.

نوشته دو خدا، دو خداباور | یادداشتی بر رمان «بینوایان» نوشتۀ «ویکتور هوگو» اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d8%af%d9%88-%d8%ae%d8%af%d8%a7%d8%8c-%d8%af%d9%88-%d8%ae%d8%af%d8%a7%d8%a8%d8%a7%d9%88%d8%b1-%db%8c%d8%a7%d8%af%d8%af%d8%a7%d8%b4%d8%aa%db%8c-%d8%a8%d8%b1-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a8/feed/ 0
قدم‌زدن میان خاطرات یک نویسنده؛معرفی رمان سیرکی که می‌گذرد https://pelatto.ir/%d9%82%d8%af%d9%85%e2%80%8c%d8%b2%d8%af%d9%86-%d9%85%db%8c%d8%a7%d9%86-%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d8%a7%d8%aa-%db%8c%da%a9-%d9%86%d9%88%db%8c%d8%b3%d9%86%d8%af%d9%87%d8%9b%d9%85%d8%b9%d8%b1%d9%81%db%8c/ https://pelatto.ir/%d9%82%d8%af%d9%85%e2%80%8c%d8%b2%d8%af%d9%86-%d9%85%db%8c%d8%a7%d9%86-%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d8%a7%d8%aa-%db%8c%da%a9-%d9%86%d9%88%db%8c%d8%b3%d9%86%d8%af%d9%87%d8%9b%d9%85%d8%b9%d8%b1%d9%81%db%8c/#comments Wed, 20 Jun 2018 06:47:52 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5709 سیرکی که می‌گذرد عنوان رمانی است از پاتریک مودیانو نویسنده‌ی فرانسوی برنده‌ی جایزه نوبل ادبیات سال ۲۰۱۴٫ رمانی با ۱۲۹ صفحه که از سوی نشر چشمه در سال ۱۳۹۳ با ترجمه‌ی نسیم موسوی پاک منتشر شده است. پاتریک مودیانو نویسنده‌ی معاصر فرانسوی است. او در سال ۱۹۴۵ در بولونی بیلان کور به دنیا آمد. پدرش ایتالیایی و مادرش بلژیکی و بازیگر تئاتر بود. برادر مودیانو در ده سالگی درگذشت. و این ضربه‌ی روحی شدیدی بر او وارد کرد و باعث شد مودیانو در آثارش به دنبال چیزی گم‌شده بگردد.از طرفی پدر و مادرش از یکدیگر جدا شدند. و این حوادث در واقع همان بن‌مایه‌ی اکثر آثار او را شکل دادند. مودیانو در سال ۱۹۶۵ در دانشکده ادبیات سوربن ثبت نام کرد اما آن را نیمه کاره رها کرد و به نویسندگی روی آورد.که حاصل آن نوشتن داستان هایی با عنوان گردش شبانه، جوانی، برای این‌که در محله گم نشوی، سفر ماه عسل، گل‌های ویرانی، بهار ملال انگیز، غریبه‌ها، تصادف شبانه، در کافه‌ی جوانی گم شده، سیرکی که می‌گذرد و افق بوده است. و همچنین جایزه نوبل ادبیات که در سال ۲۰۱۴ آن را به دست آورد. قدم‌زدن در خیابان‌های پاریس توسط راوی و شخصیت‌های فرعی داستان، کافه‌ای برای گردآمدن شخصیت‌های داستان، شخصیت‌هایی که به دنبال هویتی گم شده در خیابان‌های شهر و در بین آدم‌ها به دنبال خود می‌گردند. این‌ها را شاید بتوان عناصر تکرار شونده در داستان‌هایی از این نویسنده دانست. اما درباره‌ی رمان سیرکی که می‌گذرد آنچه گفتنی است این است که شخصیت اصلی به ناگاه در مخمصه‌ای گرفتار می‌آید که خود از بروز آن بی‌خبر و ناآگاه است و شخصیتی فرعی به نام ژیزل وارد داستان می‌گردد که با شخصیت اصلی نسبت خویشاوندی یا دوستانه‌ای در ابتدا ندارد اما تا پایان رمان به عنوان شخصیت مکمل شخصیت اصلی در تمام صحنه‌های رمان حضور دارد. شخصیت اصلی داستان این‌بار نیز همچون دیگر داستان‌های مودیانو مثل در کافه‌ی جوانی گم شده و برای اینکه در محله گم نشوی در پی هویت گم شده‌ی خود و به دنبال گذشته ای که در زمان اکنون برای او تنها تصویر محوی از خود باقی گذاشته است باعث شده که او مدام در جستجوی یافتن خویش بین آدم‌ها و نشانه‌ها باشد. نثر روان و قدم زدن میان رویاها و خاطرات دور دست نویسنده همان چیزی است که شاید در نظر برخی خوانندگان که این پرسه زدن‌ها میان خاطرات سال‌های دور دست را دوست دارند جذابیت داشته باشد مودیانو دست خواننده‌ی کتاب را می‌گیرد، با او در خیابان‌های پاریس قدم می‌زند، خیابان‌هایی که نام دقیق آن‌ها ذکر می‌شود و در میان خاطرات گم شده‌ی شخصیت‌های داستان پرسه می‌زند.

نوشته قدم‌زدن میان خاطرات یک نویسنده؛معرفی رمان سیرکی که می‌گذرد اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
سیرکی که می‌گذرد عنوان رمانی است از پاتریک مودیانو نویسنده‌ی فرانسوی برنده‌ی جایزه نوبل ادبیات سال ۲۰۱۴٫ رمانی با ۱۲۹ صفحه که از سوی نشر چشمه در سال ۱۳۹۳ با ترجمه‌ی نسیم موسوی پاک منتشر شده است.
پاتریک مودیانو نویسنده‌ی معاصر فرانسوی است. او در سال ۱۹۴۵ در بولونی بیلان کور به دنیا آمد. پدرش ایتالیایی و مادرش بلژیکی و بازیگر تئاتر بود. برادر مودیانو در ده سالگی درگذشت. و این ضربه‌ی روحی شدیدی بر او وارد کرد و باعث شد مودیانو در آثارش به دنبال چیزی گم‌شده بگردد.از طرفی پدر و مادرش از یکدیگر جدا شدند. و این حوادث در واقع همان بن‌مایه‌ی اکثر آثار او را شکل دادند. مودیانو در سال ۱۹۶۵ در دانشکده ادبیات سوربن ثبت نام کرد اما آن را نیمه کاره رها کرد و به نویسندگی روی آورد.که حاصل آن نوشتن داستان هایی با عنوان گردش شبانه، جوانی، برای این‌که در محله گم نشوی، سفر ماه عسل، گل‌های ویرانی، بهار ملال انگیز، غریبه‌ها، تصادف شبانه، در کافه‌ی جوانی گم شده، سیرکی که می‌گذرد و افق بوده است. و همچنین جایزه نوبل ادبیات که در سال ۲۰۱۴ آن را به دست آورد.
قدم‌زدن در خیابان‌های پاریس توسط راوی و شخصیت‌های فرعی داستان، کافه‌ای برای گردآمدن شخصیت‌های داستان، شخصیت‌هایی که به دنبال هویتی گم شده در خیابان‌های شهر و در بین آدم‌ها به دنبال خود می‌گردند. این‌ها را شاید بتوان عناصر تکرار شونده در داستان‌هایی از این نویسنده دانست.
اما درباره‌ی رمان سیرکی که می‌گذرد آنچه گفتنی است این است که شخصیت اصلی به ناگاه در مخمصه‌ای گرفتار می‌آید که خود از بروز آن بی‌خبر و ناآگاه است و شخصیتی فرعی به نام ژیزل وارد داستان می‌گردد که با شخصیت اصلی نسبت خویشاوندی یا دوستانه‌ای در ابتدا ندارد اما تا پایان رمان به عنوان شخصیت مکمل شخصیت اصلی در تمام صحنه‌های رمان حضور دارد.
شخصیت اصلی داستان این‌بار نیز همچون دیگر داستان‌های مودیانو مثل در کافه‌ی جوانی گم شده و برای اینکه در محله گم نشوی در پی هویت گم شده‌ی خود و به دنبال گذشته ای که در زمان اکنون برای او تنها تصویر محوی از خود باقی گذاشته است باعث شده که او مدام در جستجوی یافتن خویش بین آدم‌ها و نشانه‌ها باشد.
نثر روان و قدم زدن میان رویاها و خاطرات دور دست نویسنده همان چیزی است که شاید در نظر برخی خوانندگان که این پرسه زدن‌ها میان خاطرات سال‌های دور دست را دوست دارند جذابیت داشته باشد مودیانو دست خواننده‌ی کتاب را می‌گیرد، با او در خیابان‌های پاریس قدم می‌زند، خیابان‌هایی که نام دقیق آن‌ها ذکر می‌شود و در میان خاطرات گم شده‌ی شخصیت‌های داستان پرسه می‌زند.

نوشته قدم‌زدن میان خاطرات یک نویسنده؛معرفی رمان سیرکی که می‌گذرد اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d9%82%d8%af%d9%85%e2%80%8c%d8%b2%d8%af%d9%86-%d9%85%db%8c%d8%a7%d9%86-%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d8%a7%d8%aa-%db%8c%da%a9-%d9%86%d9%88%db%8c%d8%b3%d9%86%d8%af%d9%87%d8%9b%d9%85%d8%b9%d8%b1%d9%81%db%8c/feed/ 6
حجمستان | یادداشتی بر داستان «پختستان» نوشتۀ «ادوین ابوت» https://pelatto.ir/%d8%ad%d8%ac%d9%85%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%db%8c%d8%a7%d8%af%d8%af%d8%a7%d8%b4%d8%aa%db%8c-%d8%a8%d8%b1-%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d9%be%d8%ae%d8%aa%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86/ https://pelatto.ir/%d8%ad%d8%ac%d9%85%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%db%8c%d8%a7%d8%af%d8%af%d8%a7%d8%b4%d8%aa%db%8c-%d8%a8%d8%b1-%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d9%be%d8%ae%d8%aa%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86/#respond Mon, 18 Jun 2018 14:23:49 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5701 شبی تابستانی ادوین ابوت در کتابخانه نشسته بود و به مسأله‌ی بغرنجی فکر می‌کرد. مسأله از این قرار بود که آیا می‌توان بعدی مکانی غیر از سه بعد تصور کرد که در جهتی غیر از جهاتی که می‌شناسیم امتداد داشته باشد؟ و اگر چنین جهان چهار بعدی ممکن باشد، در مقایسه با ما چه شکلی خواهد داشت؟ در همین فکرها بود، که ناگهان اتفاق شگفت‌انگیزی افتاد. در وسط اتاق مطالعه‌اش، نقطه‌ای پدید آمد، در مقابل چشمان حیرت‌زده‌اش به سرعت رشد کرد، به جنینی بدل شد، سپس کودکی شد و نوجوانی و جوانی، و در عرض چند ثانیه، پیرمردی در مقابل او ایستاده بود. ادوین ابوت وحشت‌زده فریاد کشید و به قفسه‌ی کتاب‌ها چنگ زد تا خودش را از افتادن نگاه دارد و چند کتاب با سر و صدا زمین ریخت. زنش از این همه داد و فریاد هراسان به اتاق دوید و پرسید: «چه خبر شده؟» ابوت بی آن که بتواند حرف بزند پیرمرد را نشان داد و زن که تازه متوجه حضور پیرمرد محترم و موقری در کتابخانه‌ی شوهرش شده بود، با رعایت آداب چند کلمه‌ای با او خوش و بش کرد و رو به ابوت گفت: «ادوین، نمی‌فهمم سبب این رفتار بدون نزاکت چیست؟ از آقای محترم دعوت کن بنشیند. من هم‌اکنون چای می‌آورم.» و از اتاق خارج شد. پیرمرد رو کرد به ابوت، که هنوز به قفسه چنگ زده بود، و گفت: «معذرت می‌خواهم که این طور ظاهر شدم. همیشه وارد شدن به حجمستان دردسر ساز است.» ابوت با لکنت گفت: «شما که هستید؟» «ببخشید، فراموش کردم خودم را معرفی کنم. من متوازی الانسان هستم. در جهان چهار بعدی که از آن می‌آیم نام من این است.» «متوازی الانسان؟» «بله، خب این طور تصور کنید که تمام وجود شما در جهان سه بعدی، فقط یکی از اضلاع ما در جهان چهار بعدی است. همان طور که تمام وجود مربع در جهان دو بعدی، فقط یکی از پهلوهای مکعب در جهان سه بعدی است. من هم چون از انسان‌هایی دو به دو متوازی ساخته شده‌ام، متوازی الانسان نامیده می‌شوم.» ابوت دهانش را چنان باز کرده بود که انگار در نیمه‌راه یک ناسزا متوقف شده. پیرمرد گفت: «بیایید، بگذارید نشان‌تان دهم.» و قبل از آن که ابوت بتواند کاری بکند، دست او را گرفت و او را در جهتی، نه بالا و پایین، نه چپ و راست، نه درون و بیرون، بلکه در جهتی به کلی متفاوت بلند کرد، از جهان سه بعدی برداشت و بیرون برد. ابوت از وحشت جهان چهار بعدی یک بند فریاد می‌زد، مخصوصاً وقتی چشمش به میهمانش افتاد که به شکلی غیر قابل توصیف، از انسان‌هایی دو به دو متوازی ساخته شده بود و هر انسان با تمام سه بعدش تنها یکی از اضلاع او را تشکیل می‌داد. متوازی الانسان صبر کرد تا وحشت ابوت به انس بدل شود، و آن گاه برای او شرح داد که چطور در تمام این مدت جهانی چهار بعدی درست جلوی چشم تمام اهالی حجمستان بود، اما هیچ کس سر را به جهت درست نمی‌گرداند تا آن را ببیند، جهتی غیر از بالا و پایین و چپ و راست. و از ابوت خواست که دیگر اهالی حجمستان را از وجود این جهان عظیم مطلع کند، جهانی که حجمستان با تمام عظمتش در قیاس با آن، همچون نقش روی دیوار است. ابوت به جهان سه بعدی نگاه کرد که همچون نقش روی دیوار، بدون حجم به نظر می‌رسید. از آن جا می‌توانست داخل کتابخانه‌اش را ببیند، انگار که سقفی به کار نباشد، با آن که سقف بود، و همسرش که سینی چای به دست سرگردان در میان اتاق ایستاده بود و سر در نمی‌آورد که مردها کجا رفته‌اند. گفت: «اما هیچ کس حرف من را درک نخواهد کرد.» متوازی الانسان گفت: «خب چرا یک داستان نمی‌نویسی تا فهمش راحت‌تر شود؟» «چه داستانی؟» «نمی‌دانم. مثلاً داستان یک مربع ساکن جهان دو بعدی، که روزی کره‌ای از جهان سه بعدی در خانه‌اش ظاهر می‌شود و سعی می‌کند بعد سوم را برای او توضیح دهد.» ابوت به تمام چند صد چشم متوازی الانسان نگاه کرد، و به نشان پذیرش سر تکان داد. از همین حالا عنوان داستان را انتخاب کرده بود: «پختستان». □ ادوین ابوت رمان پختستان را در سال ۱۸۸۴ در انگلستان دوران ویکتوریا منتشر کرد: دوران قوانین اجتماعی و اخلاقی خشک و ازلی‌ابدی، و به همین دلیل است که طعنه‌ها و انتقادهای طنزآمیزش هنوز برای ما این اندازه ملموس و قابل فهم است، و به همین دلیل است که خواندنش هنوز برای ما ضروری است. رمان از دو فصل تشکیل شده: در فصل اول راوی که مربعی از اهالی پختستان است سرزمین دو بعدی خود را توصیف می‌کند، شکل و شمایل هندسی و فیزیکی پختستان، این که چگونه همدیگر را می‌بینند، همدیگر را می‌شناسند. همچنین از ساختار اجتماعی و سیاسی پختستان می‌گوید، اختلاف طبقاتی و تنش‌های بین اشکال مختلف، انقلاب‌ها و سرکوب‌ها، تبعیض‌های جنسیتی، و… در فصل دوم، مربع برای نخستین بار با دنیاهای جدیدی رو به رو می‌شود، دنیاهایی که حتی تصورشان برای اهالی پختستان ناممکن است و صحبت کردن از آن، جرم. اگر فصل اول انتقاد از وضع کنونی است، فصل دوم را می‌توان نوید امکان تغییر به وضعی جدید دانست، وضعی جدیدی که همه ناممکنش می‌دانند، تنها از آن جهت که هنوز یاد نگرفته‌اند به جهت درست نگاه کنند، و به محض آن که یاد بگیرند، تعجب خواهند کرد که چطور در تمام این مدت از دیدن آن عاجز بودند.

نوشته حجمستان | یادداشتی بر داستان «پختستان» نوشتۀ «ادوین ابوت» اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
شبی تابستانی ادوین ابوت در کتابخانه نشسته بود و به مسأله‌ی بغرنجی فکر می‌کرد. مسأله از این قرار بود که آیا می‌توان بعدی مکانی غیر از سه بعد تصور کرد که در جهتی غیر از جهاتی که می‌شناسیم امتداد داشته باشد؟ و اگر چنین جهان چهار بعدی ممکن باشد، در مقایسه با ما چه شکلی خواهد داشت؟

در همین فکرها بود، که ناگهان اتفاق شگفت‌انگیزی افتاد. در وسط اتاق مطالعه‌اش، نقطه‌ای پدید آمد، در مقابل چشمان حیرت‌زده‌اش به سرعت رشد کرد، به جنینی بدل شد، سپس کودکی شد و نوجوانی و جوانی، و در عرض چند ثانیه، پیرمردی در مقابل او ایستاده بود.

ادوین ابوت وحشت‌زده فریاد کشید و به قفسه‌ی کتاب‌ها چنگ زد تا خودش را از افتادن نگاه دارد و چند کتاب با سر و صدا زمین ریخت. زنش از این همه داد و فریاد هراسان به اتاق دوید و پرسید: «چه خبر شده؟»
ابوت بی آن که بتواند حرف بزند پیرمرد را نشان داد و زن که تازه متوجه حضور پیرمرد محترم و موقری در کتابخانه‌ی شوهرش شده بود، با رعایت آداب چند کلمه‌ای با او خوش و بش کرد و رو به ابوت گفت: «ادوین، نمی‌فهمم سبب این رفتار بدون نزاکت چیست؟ از آقای محترم دعوت کن بنشیند. من هم‌اکنون چای می‌آورم.» و از اتاق خارج شد.

پیرمرد رو کرد به ابوت، که هنوز به قفسه چنگ زده بود، و گفت: «معذرت می‌خواهم که این طور ظاهر شدم. همیشه وارد شدن به حجمستان دردسر ساز است.»

ابوت با لکنت گفت: «شما که هستید؟»

«ببخشید، فراموش کردم خودم را معرفی کنم. من متوازی الانسان هستم. در جهان چهار بعدی که از آن می‌آیم نام من این است.»

«متوازی الانسان؟»

«بله، خب این طور تصور کنید که تمام وجود شما در جهان سه بعدی، فقط یکی از اضلاع ما در جهان چهار بعدی است. همان طور که تمام وجود مربع در جهان دو بعدی، فقط یکی از پهلوهای مکعب در جهان سه بعدی است. من هم چون از انسان‌هایی دو به دو متوازی ساخته شده‌ام، متوازی الانسان نامیده می‌شوم.»

ابوت دهانش را چنان باز کرده بود که انگار در نیمه‌راه یک ناسزا متوقف شده. پیرمرد گفت: «بیایید، بگذارید نشان‌تان دهم.» و قبل از آن که ابوت بتواند کاری بکند، دست او را گرفت و او را در جهتی، نه بالا و پایین، نه چپ و راست، نه درون و بیرون، بلکه در جهتی به کلی متفاوت بلند کرد، از جهان سه بعدی برداشت و بیرون برد. ابوت از وحشت جهان چهار بعدی یک بند فریاد می‌زد، مخصوصاً وقتی چشمش به میهمانش افتاد که به شکلی غیر قابل توصیف، از انسان‌هایی دو به دو متوازی ساخته شده بود و هر انسان با تمام سه بعدش تنها یکی از اضلاع او را تشکیل می‌داد.

متوازی الانسان صبر کرد تا وحشت ابوت به انس بدل شود، و آن گاه برای او شرح داد که چطور در تمام این مدت جهانی چهار بعدی درست جلوی چشم تمام اهالی حجمستان بود، اما هیچ کس سر را به جهت درست نمی‌گرداند تا آن را ببیند، جهتی غیر از بالا و پایین و چپ و راست. و از ابوت خواست که دیگر اهالی حجمستان را از وجود این جهان عظیم مطلع کند، جهانی که حجمستان با تمام عظمتش در قیاس با آن، همچون نقش روی دیوار است.

ابوت به جهان سه بعدی نگاه کرد که همچون نقش روی دیوار، بدون حجم به نظر می‌رسید. از آن جا می‌توانست داخل کتابخانه‌اش را ببیند، انگار که سقفی به کار نباشد، با آن که سقف بود، و همسرش که سینی چای به دست سرگردان در میان اتاق ایستاده بود و سر در نمی‌آورد که مردها کجا رفته‌اند. گفت: «اما هیچ کس حرف من را درک نخواهد کرد.»

متوازی الانسان گفت: «خب چرا یک داستان نمی‌نویسی تا فهمش راحت‌تر شود؟»

«چه داستانی؟»

«نمی‌دانم. مثلاً داستان یک مربع ساکن جهان دو بعدی، که روزی کره‌ای از جهان سه بعدی در خانه‌اش ظاهر می‌شود و سعی می‌کند بعد سوم را برای او توضیح دهد.»

ابوت به تمام چند صد چشم متوازی الانسان نگاه کرد، و به نشان پذیرش سر تکان داد. از همین حالا عنوان داستان را انتخاب کرده بود: «پختستان».

ادوین ابوت رمان پختستان را در سال ۱۸۸۴ در انگلستان دوران ویکتوریا منتشر کرد: دوران قوانین اجتماعی و اخلاقی خشک و ازلی‌ابدی، و به همین دلیل است که طعنه‌ها و انتقادهای طنزآمیزش هنوز برای ما این اندازه ملموس و قابل فهم است، و به همین دلیل است که خواندنش هنوز برای ما ضروری است.
رمان از دو فصل تشکیل شده: در فصل اول راوی که مربعی از اهالی پختستان است سرزمین دو بعدی خود را توصیف می‌کند، شکل و شمایل هندسی و فیزیکی پختستان، این که چگونه همدیگر را می‌بینند، همدیگر را می‌شناسند. همچنین از ساختار اجتماعی و سیاسی پختستان می‌گوید، اختلاف طبقاتی و تنش‌های بین اشکال مختلف، انقلاب‌ها و سرکوب‌ها، تبعیض‌های جنسیتی، و…
در فصل دوم، مربع برای نخستین بار با دنیاهای جدیدی رو به رو می‌شود، دنیاهایی که حتی تصورشان برای اهالی پختستان ناممکن است و صحبت کردن از آن، جرم. اگر فصل اول انتقاد از وضع کنونی است، فصل دوم را می‌توان نوید امکان تغییر به وضعی جدید دانست، وضعی جدیدی که همه ناممکنش می‌دانند، تنها از آن جهت که هنوز یاد نگرفته‌اند به جهت درست نگاه کنند، و به محض آن که یاد بگیرند، تعجب خواهند کرد که چطور در تمام این مدت از دیدن آن عاجز بودند.

نوشته حجمستان | یادداشتی بر داستان «پختستان» نوشتۀ «ادوین ابوت» اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d8%ad%d8%ac%d9%85%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%db%8c%d8%a7%d8%af%d8%af%d8%a7%d8%b4%d8%aa%db%8c-%d8%a8%d8%b1-%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d9%be%d8%ae%d8%aa%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86/feed/ 0
بیدار شدن در خواب زمان | یادداشتی بر رمان سفر در خواب https://pelatto.ir/%d8%b3%d9%81%d8%b1-%d8%af%d8%b1-%d8%ae%d9%88%d8%a7%d8%a8-%d9%85%d8%b3%da%a9%d9%88%d8%a8/ https://pelatto.ir/%d8%b3%d9%81%d8%b1-%d8%af%d8%b1-%d8%ae%d9%88%d8%a7%d8%a8-%d9%85%d8%b3%da%a9%d9%88%d8%a8/#respond Thu, 07 Jun 2018 10:51:18 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5688 تا پیش از این در میان خوانده‌هایم که قطعا در قبال نخوانده‌هایم حجمی ندارند، ندیده بودم کسی این چنین در نثر داستانی احوالات درونی شخصیت‌هایش را انقدر گیرا و ملموس با تشبیه کردن آن‌ها به نشانه‌ها و تصاویر بیرونی توصیف کند. شاهرخ مسکوب در سفر در خواب که روایت سیال ذهن کوتاهی است از دریافت یک خبر مرگ و در پی‌اش مرور خاطرات گذشته، استاد این نوع از شخصیت‌پردازی‌ است. او احساسات، افکار، امیال درونی شخصیت‌هایش را با پیوند زدنشان به تصویری در جهان بیرون که برای ما نزدیک‌تر و شناخته‌ شده‌تر است، می‌پردازد. به این طریق درک ‌آن‌ها را برایمان ممکن‌تر می‌سازد. « تاریک بودم. اما بیرون ستاره بود و چراغ بود و… .» « ذهنش از حبابی نازک و بلوری شفا‌ف‌تر بود و من دمیدن و باز شدن فکر را در آن می‌دیدم… .» « از خودم بیرون افتادم. از من دیگر چیزی باقی نمانده بود تا خودم باشم. مانند پوسته‌ای تهی در جا خشکم زد.» « سرم در کیسه‌ای پر از خاکستر فرورفت، نفسم برید و دلم کور شد.» « در خودم نشت کرده‌ام و مثل حصاری بسته نه راهی به بیرون دارم و نه آرزوی بیرون.» و… علاوه بر این، مقوله‌ی تشبیه شخصیت‌ها به شهرها یا شهرها به ‌آدم‌ها و شبیه‌سازی مفاهیم انتزاعی به نمودهای واقعی این جهانی چیزی است که کار مسکوب را خاص می‌کند. تکنیکی بی‌همتا در داستان که انگار فقط از او برمی‌آید. « آن‌گاه که بیماری بال‌هایش را باز می‌کند و مانند کلاغی دزد بر نهال تن می‌نشیند.» « مرگ- اگرچه نزدیک‌تر از شاهرگ گردن- دور بود؛ آن سوی آب‌های کبود، ته دره‌ای گمشده، مانند لاک‌پشتی پیر زیر تخته‌سنگی در چاله‌ای تپیده بود… .» « روزها همچنان که می‌گذرند فراموشی را در خود دارند و آن را مانند مهی، غباری خاکستری در راه جامی‌گذارند.» « ما چنان آسان و روانیم که همه چیز با قدم‌هایمان همراه است. بیهوده و بی‌خیال می‌پلکیم و روزگار، که انبان رنج‌هایش را پنهان کرده است لبخندزنان دنبالمان می‌دود… .» « دوستی با آقامهدی رویای روان گسیخته‌ای بود، مثل نسیم آزاد در راه‌های نادیدنی روان می‌شد و گسیخته بود چون با زمان بیگانه بود، انگار هرگز نمی‌گذشت و همه‌ی زمان‌ها آنی بیش نبود و هر آنی همه‌ی زمان‌ها بود. بودن با او سفری بود که از هیچ منزلی به منزل دیگر نمی‌رفت.» « سکوت مانند مرداب چسبنده، فروکشنده و قدم‌برداشتن تقلایی بی‌امید بود.» و… * « شهر چون بانویی بزرگ با تنی گسترده به دامنه‌ای تکیه داده و لمیده بود و نگاه چشم‌های فیروزه‌ایش را به سراب کویرِ دور دوخته بود؛ گیسوی دراز تابدارش را- که از سویی می‌آمد و از سویی دیگر می‌گذشت- زیر چشمه‌های پل‌هایی سیل و سیلاب‌دیده شانه می‌زد؛ پاییز و بهار را در باغ اندامش عبور می‌داد، رنگ می‌داد و رنگ می‌گرفت.» « شهرْ بی‌حال، ازیادرفته و خسته بود. صبح مثل خوابگردها به‌کندی و ناخواسته بیدار می‌شد و دور از خود، غافل از خود پرسه می‌زد و شب به تابوت خواب بازمی‌گشت.» « آقامهدی به رنگ‌وبوی همان خاربوته‌ی روییده بر خاک بود که نشان از اصفهان پنهان در لایه‌های زمان می‌داد؛ تجسم شهری که مانند نهری از گدارهای ناهموار تاریخ گذشته است.» و… هنگام خواندن این‌ها مدام به این فکر می‌کردم که من خواننده به کدام شهر می‌مانم؛ خوشی و ناخوشی‌ام به کدام، فروپاشی‌ام به کدام. دوست داشتم بدانم مسکوب شیراز را چطور می‌دیده یا تهران امروز را.

نوشته بیدار شدن در خواب زمان | یادداشتی بر رمان سفر در خواب اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
تا پیش از این در میان خوانده‌هایم که قطعا در قبال نخوانده‌هایم حجمی ندارند، ندیده بودم کسی این چنین در نثر داستانی احوالات درونی شخصیت‌هایش را انقدر گیرا و ملموس با تشبیه کردن آن‌ها به نشانه‌ها و تصاویر بیرونی توصیف کند. شاهرخ مسکوب در سفر در خواب که روایت سیال ذهن کوتاهی است از دریافت یک خبر مرگ و در پی‌اش مرور خاطرات گذشته، استاد این نوع از شخصیت‌پردازی‌ است. او احساسات، افکار، امیال درونی شخصیت‌هایش را با پیوند زدنشان به تصویری در جهان بیرون که برای ما نزدیک‌تر و شناخته‌ شده‌تر است، می‌پردازد. به این طریق درک ‌آن‌ها را برایمان ممکن‌تر می‌سازد.

« تاریک بودم. اما بیرون ستاره بود و چراغ بود و… .»

« ذهنش از حبابی نازک و بلوری شفا‌ف‌تر بود و من دمیدن و باز شدن فکر را در آن می‌دیدم… .»

« از خودم بیرون افتادم. از من دیگر چیزی باقی نمانده بود تا خودم باشم. مانند پوسته‌ای تهی در جا خشکم زد.»

« سرم در کیسه‌ای پر از خاکستر فرورفت، نفسم برید و دلم کور شد.»

« در خودم نشت کرده‌ام و مثل حصاری بسته نه راهی به بیرون دارم و نه آرزوی بیرون.»

و…

علاوه بر این، مقوله‌ی تشبیه شخصیت‌ها به شهرها یا شهرها به ‌آدم‌ها و شبیه‌سازی مفاهیم انتزاعی به نمودهای واقعی این جهانی چیزی است که کار مسکوب را خاص می‌کند. تکنیکی بی‌همتا در داستان که انگار فقط از او برمی‌آید.

« آن‌گاه که بیماری بال‌هایش را باز می‌کند و مانند کلاغی دزد بر نهال تن می‌نشیند.»

« مرگ- اگرچه نزدیک‌تر از شاهرگ گردن- دور بود؛ آن سوی آب‌های کبود، ته دره‌ای گمشده، مانند لاک‌پشتی پیر زیر تخته‌سنگی در چاله‌ای تپیده بود… .»

« روزها همچنان که می‌گذرند فراموشی را در خود دارند و آن را مانند مهی، غباری خاکستری در راه جامی‌گذارند.»

« ما چنان آسان و روانیم که همه چیز با قدم‌هایمان همراه است. بیهوده و بی‌خیال می‌پلکیم و روزگار، که انبان رنج‌هایش را پنهان کرده است لبخندزنان دنبالمان می‌دود… .»

« دوستی با آقامهدی رویای روان گسیخته‌ای بود، مثل نسیم آزاد در راه‌های نادیدنی روان می‌شد و گسیخته بود چون با زمان بیگانه بود، انگار هرگز نمی‌گذشت و همه‌ی زمان‌ها آنی بیش نبود و هر آنی همه‌ی زمان‌ها بود. بودن با او سفری بود که از هیچ منزلی به منزل دیگر نمی‌رفت.»

« سکوت مانند مرداب چسبنده، فروکشنده و قدم‌برداشتن تقلایی بی‌امید بود.»

و…

*

« شهر چون بانویی بزرگ با تنی گسترده به دامنه‌ای تکیه داده و لمیده بود و نگاه چشم‌های فیروزه‌ایش را به سراب کویرِ دور دوخته بود؛ گیسوی دراز تابدارش را- که از سویی می‌آمد و از سویی دیگر می‌گذشت- زیر چشمه‌های پل‌هایی سیل و سیلاب‌دیده شانه می‌زد؛ پاییز و بهار را در باغ اندامش عبور می‌داد، رنگ می‌داد و رنگ می‌گرفت.»

« شهرْ بی‌حال، ازیادرفته و خسته بود. صبح مثل خوابگردها به‌کندی و ناخواسته بیدار می‌شد و دور از خود، غافل از خود پرسه می‌زد و شب به تابوت خواب بازمی‌گشت.»

« آقامهدی به رنگ‌وبوی همان خاربوته‌ی روییده بر خاک بود که نشان از اصفهان پنهان در لایه‌های زمان می‌داد؛ تجسم شهری که مانند نهری از گدارهای ناهموار تاریخ گذشته است.»

و…

هنگام خواندن این‌ها مدام به این فکر می‌کردم که من خواننده به کدام شهر می‌مانم؛ خوشی و ناخوشی‌ام به کدام، فروپاشی‌ام به کدام. دوست داشتم بدانم مسکوب شیراز را چطور می‌دیده یا تهران امروز را.

نوشته بیدار شدن در خواب زمان | یادداشتی بر رمان سفر در خواب اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d8%b3%d9%81%d8%b1-%d8%af%d8%b1-%d8%ae%d9%88%d8%a7%d8%a8-%d9%85%d8%b3%da%a9%d9%88%d8%a8/feed/ 0
پیری قتل عام است https://pelatto.ir/%d9%81%db%8c%d9%84%db%8c%d9%be-%d8%b1%d8%a7%d8%ab/ https://pelatto.ir/%d9%81%db%8c%d9%84%db%8c%d9%be-%d8%b1%d8%a7%d8%ab/#respond Wed, 23 May 2018 16:19:01 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5660 فیلیپ راث امروز مُرد. خبر رو وقتی دیدم که بعد مدت‌ها صفحه‌ی اینستاگرامم رو باز کردم تا دور دو، سه دقیقه‌ای بزنم که توی صفحه‌ی نویسنده‌ای ایرانی، خبر مرگ نویسنده‌ای آمریکایی رو دیدم. موندم. چقدر این مرد رو دوست داشتم و چقدر مشتاق بیشتر خوندن ازش بودم. اواخر سال قبل نشسته بودم به مرور اون مصاحبه‌ی آخرش که می‌گفت دست از نوشتن کشیده و هی جواب‌هاش رو بالا و پایین می‌کردم. نمی‌دونم اون موقع دقیقا دنبال چی بودم اما خوندن حرفاش حالم رو جا میاورد. سال نود و چهار دوست نزدیکم بهم گفت که فلان کتاب رو بخون تو قطعا می‌پسندی‌ش. زیاد کتاب خریده بودم و گفتم باشه زود از کتابخونه می‌گیرمش و بعد می‌خونم. معمولا از این پیشنهادا خیلی کم به من می‌شه. یعنی طرف باید انقدر بهم نزدیک باشه که بدونه چه کتابی می‌تونه منو درگیر کنه؛ پس باید برای خوندنش می‌جنبیدم و جنبیدم. رمان کوتاه بود و انقدر منو اسیر خودش کرد که توی دو روز تمومش کردم؛ نفس‌گیر و بی‌همتا. بعد دوییدم و خریدمش. این چنین کتابایی رو نمی‌شه نداشت. من باید بهش برمی‌گشتم و سالی یه‌بار مثلا یکی دو جمله‌اش رو یا یکی دو صحنه‌اش رو مرور می‌کردم. کتابخونه‌ام این عضو رو نباید از دست می‌داد. اون سال، ترس از مرگ من تازه داشت جوون می‌گرفت. انقدر که هی پیش بیاد و پیش بیاد و دیوونه‌م کنه مثل این یکی دو سالی که گذشت. برای منی که چنین ترسی همیشه گوشه‌ی ذهنمه، خوندن «یکی مثل همه» چیزی شبیه به رویارویی با تصویری بود که ازش واهمه دارم. سیر کلنجار رفتن با مرگ، با گذشته، با احساسات، با روابط، با رویاها و آرزوها، با از دست داده‌ها و با به دست آورده‌ها. چنین چیزی می‌تونه خواننده‌ای مثل منو از پا دربیاره. من قبل از خوندن اون رمان با من بعد از خوندنش کاملا فرق داشت. چند تا کتاب هستن که تونستن این‌طوری بهمم بریزن و مطمئنم که بازم هستن و هنوز مونده که من توی سن و زمان درست برم سراغشون. بعدتر تشنه‌ی ترجمه از کاراش بودم اما توی بازار پیدا نمی‌شد. یادمه توی نمایشگاه‌ کتابایی که داخل شهر آفتاب برگزار شد، چندتایی کتاب زبون اصلی‌ش رو یافتم اما خوندنش سخت بود و دلم نمی‌خواست حرومش کنم. منتظر موندم ولی خبری نشد تا این یه سال اخیر که گویا چند ترجمه‌ای از کاراش اومده و حالا من باید وقت بدزدم برای خوندنش بدون عجله و بدون هیچ دغدغه‌ی دیگه. این معرفی یا توضیح مختصر رو همون موقع توی گودریدز براش نوشتم و بدون دستکاری این‌جا میارم تا یکم بیشتر با فضای این رمان آشنا بشین: متاسفانه اولین کتابی بود که از فیلیپ راث خوندم. متاسفانه به این دلیل که نویسنده‌ای این‌چنین قوی انقدر برای ما ناشناسه. «پیری قتل عام است.» روایت سوم شخص دانای کلی که از مرگ شخصیت اصلی شروع شده و همراه با یادآوری های خاطرات و نقاط عطف زندگی‌ش ادامه پیدا می‌کنه و به صورت دوار باز به مرگش منتهی می‌شه. فضای کتاب از همون ابتدا سردی و یاس رو با خودش منتقل می‌کنه. شرح خاکسپاری شخصیت بی‌نامی که در هیچ کجای روایت اشاره‌ای به نامش نمی‌شه. ما با این مرد توی مرور خاطرات کودکی تا پیری‌ش همراه می‌شیم. خاطرات کودکی کاملا سرخوشانه و پر از گرمی و امیدواری و تلاشه و هر چی جلوتر می‌ریم تمام اینا از دست می‌رن و مسائل دیگه جاشون رو می‌گیرن. دوری، جدایی، مرگ، ازدواج و طلاق، پیری و بیماری…همه و همه قهرمان ما رو که یه ضد قهرمان به تمام معناست، از پا درمیارن. راث لحظه‌هایی رو برگزیده و چنان با دقت و جزئیات فراوون اونا رو بهمون نشون می‌ده که گویی راه فراری از این زندگی و چرخه‌ی انسانی تکراری نیست. روزمرگی رو خیلی خوب بیان می‌کنه و این که یه انسان چطور می‌تونه به چیزهای ناپایدار دل ببنده و بذاره این چیزها معنای زندگی‌ش رو از بین ببرن. ضدقهرمان ما کم‌کم می‌فهمه که چه چیزهای باارزشی رو از دست داده، چه چیزهای بی‌ارزشی رو به دست آورده و چقدر تحلیل رفته و می‌ره؛ چه جسمی چه روحی. اون تازه توی دوران پیری درک می‌کنه ازدواج دومی که بهترین بخش زندگی‌ش بوده رو چه ساده‌لوحانه از دست داده و مدام غبطه‌ش رو می‌خوره. اون تمام اشتباهاتش رو مرور می‌کنه و همین باعث می‌شه بیشتر و بیشتر به عمق تنهایی‌ش پی ببره. نویسنده به طرز خیره‌کننده‌ای شکل‌گیری حسد رو توی وجود این آدم توصیف می‌کنه. وقتی که اون شروع می‌کنه خودش را با برادرش هاوی مقایسه کنه و تصویر خوب اون رو از ذهنش دور کنه و حسرت‌های خودش رو جایگزین تمام لحظات برادرانه‌شون بکنه و حتی جایی، خودش هم به مضحک بودن این حسادتش آگاه می‌شه اما نمی‌تونه کنترلش کنه. اون همه چیزش رو از دست داده و حالا این بیماری‌های مختلف جسمی دارن به زوال نزدیکش می‌کنن. زوالی که جزو جدانشدنی زندگی بشره. مرگ، آخرین چیزیه که اون باید بپذیردش؛ به جهانی دیگه بعد از این دنیا باور نداره و دلش می‌خواد آرامشی رو به دست بیاره که این سال‌های آخر ازش گرفته شده. هر کاری که از دستش برمیاد برای اطرافیان باقی‌مونده‌ش انجام می‌ده. مراقب دخترش نانسی و نوه‌هاشه. به فیبی که توی بیمارستان بستری شده سر می‌زنه و می‌ذاره احساساتش دوباره بهش برگردن و خوبی‌های فیبی درش رخنه کنن. سر قبر پدر و مادرش می‌ره و با گورگنی که قبر اونا رو کنده و شاید هم قبر خودش رو هم بکنه، هم‌صحبت می‌شه و همین تسکینش می‌ده. بعد از خروج از گورستان، اون آماده‌ی استقبال از مرگه. برای دومین‌بار به بیمارستان برمی‌گرده تا قلبش رو عمل کنه و به خوابی می‌ره که تصور و توقعش رو داشته و دیگه نگران هیچی نیست… . به‌شخصه روایت کتاب رو دوست داشتم و فکر نمی‌کنم کسی به این قدرت بتونه ذره‌ذره از بین رفتن، دچار روزمرگی و تنهایی و درد شدن و تک‌تک همین لحظات رو این‌طور در نثر بیان کنه. روابط آدم‌های کتاب در عین سادگی و بی‌هیچ تعلیق خاصی دلنشینن چون نمونه‌ی واقعی زندگی خیلی از ماهاست. آدمای معمولی با دل‌بستگی‌ها و اشتباهات و تصمیمات درست یا غلط. آدمایی که توی گذر زمان دست‌وپا می‌زنن. چه انتخاب عنوانی. ضدقهرمانی بی‌نام و یه اِوری مَن… کسی که می‌تونه یکی از ما باشه.

نوشته پیری قتل عام است اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
فیلیپ راث امروز مُرد. خبر رو وقتی دیدم که بعد مدت‌ها صفحه‌ی اینستاگرامم رو باز کردم تا دور دو، سه دقیقه‌ای بزنم که توی صفحه‌ی نویسنده‌ای ایرانی، خبر مرگ نویسنده‌ای آمریکایی رو دیدم. موندم. چقدر این مرد رو دوست داشتم و چقدر مشتاق بیشتر خوندن ازش بودم. اواخر سال قبل نشسته بودم به مرور اون مصاحبه‌ی آخرش که می‌گفت دست از نوشتن کشیده و هی جواب‌هاش رو بالا و پایین می‌کردم. نمی‌دونم اون موقع دقیقا دنبال چی بودم اما خوندن حرفاش حالم رو جا میاورد.

سال نود و چهار دوست نزدیکم بهم گفت که فلان کتاب رو بخون تو قطعا می‌پسندی‌ش. زیاد کتاب خریده بودم و گفتم باشه زود از کتابخونه می‌گیرمش و بعد می‌خونم. معمولا از این پیشنهادا خیلی کم به من می‌شه. یعنی طرف باید انقدر بهم نزدیک باشه که بدونه چه کتابی می‌تونه منو درگیر کنه؛ پس باید برای خوندنش می‌جنبیدم و جنبیدم. رمان کوتاه بود و انقدر منو اسیر خودش کرد که توی دو روز تمومش کردم؛ نفس‌گیر و بی‌همتا. بعد دوییدم و خریدمش. این چنین کتابایی رو نمی‌شه نداشت. من باید بهش برمی‌گشتم و سالی یه‌بار مثلا یکی دو جمله‌اش رو یا یکی دو صحنه‌اش رو مرور می‌کردم. کتابخونه‌ام این عضو رو نباید از دست می‌داد.

اون سال، ترس از مرگ من تازه داشت جوون می‌گرفت. انقدر که هی پیش بیاد و پیش بیاد و دیوونه‌م کنه مثل این یکی دو سالی که گذشت. برای منی که چنین ترسی همیشه گوشه‌ی ذهنمه، خوندن «یکی مثل همه» چیزی شبیه به رویارویی با تصویری بود که ازش واهمه دارم. سیر کلنجار رفتن با مرگ، با گذشته، با احساسات، با روابط، با رویاها و آرزوها، با از دست داده‌ها و با به دست آورده‌ها. چنین چیزی می‌تونه خواننده‌ای مثل منو از پا دربیاره. من قبل از خوندن اون رمان با من بعد از خوندنش کاملا فرق داشت. چند تا کتاب هستن که تونستن این‌طوری بهمم بریزن و مطمئنم که بازم هستن و هنوز مونده که من توی سن و زمان درست برم سراغشون. بعدتر تشنه‌ی ترجمه از کاراش بودم اما توی بازار پیدا نمی‌شد. یادمه توی نمایشگاه‌ کتابایی که داخل شهر آفتاب برگزار شد، چندتایی کتاب زبون اصلی‌ش رو یافتم اما خوندنش سخت بود و دلم نمی‌خواست حرومش کنم. منتظر موندم ولی خبری نشد تا این یه سال اخیر که گویا چند ترجمه‌ای از کاراش اومده و حالا من باید وقت بدزدم برای خوندنش بدون عجله و بدون هیچ دغدغه‌ی دیگه.

این معرفی یا توضیح مختصر رو همون موقع توی گودریدز براش نوشتم و بدون دستکاری این‌جا میارم تا یکم بیشتر با فضای این رمان آشنا بشین:

متاسفانه اولین کتابی بود که از فیلیپ راث خوندم. متاسفانه به این دلیل که نویسنده‌ای این‌چنین قوی انقدر برای ما ناشناسه.

«پیری قتل عام است.»

روایت سوم شخص دانای کلی که از مرگ شخصیت اصلی شروع شده و همراه با یادآوری های خاطرات و نقاط عطف زندگی‌ش ادامه پیدا می‌کنه و به صورت دوار باز به مرگش منتهی می‌شه. فضای کتاب از همون ابتدا سردی و یاس رو با خودش منتقل می‌کنه. شرح خاکسپاری شخصیت بی‌نامی که در هیچ کجای روایت اشاره‌ای به نامش نمی‌شه. ما با این مرد توی مرور خاطرات کودکی تا پیری‌ش همراه می‌شیم. خاطرات کودکی کاملا سرخوشانه و پر از گرمی و امیدواری و تلاشه و هر چی جلوتر می‌ریم تمام اینا از دست می‌رن و مسائل دیگه جاشون رو می‌گیرن. دوری، جدایی، مرگ، ازدواج و طلاق، پیری و بیماری…همه و همه قهرمان ما رو که یه ضد قهرمان به تمام معناست، از پا درمیارن. راث لحظه‌هایی رو برگزیده و چنان با دقت و جزئیات فراوون اونا رو بهمون نشون می‌ده که گویی راه فراری از این زندگی و چرخه‌ی انسانی تکراری نیست. روزمرگی رو خیلی خوب بیان می‌کنه و این که یه انسان چطور می‌تونه به چیزهای ناپایدار دل ببنده و بذاره این چیزها معنای زندگی‌ش رو از بین ببرن. ضدقهرمان ما کم‌کم می‌فهمه که چه چیزهای باارزشی رو از دست داده، چه چیزهای بی‌ارزشی رو به دست آورده و چقدر تحلیل رفته و می‌ره؛ چه جسمی چه روحی. اون تازه توی دوران پیری درک می‌کنه ازدواج دومی که بهترین بخش زندگی‌ش بوده رو چه ساده‌لوحانه از دست داده و مدام غبطه‌ش رو می‌خوره. اون تمام اشتباهاتش رو مرور می‌کنه و همین باعث می‌شه بیشتر و بیشتر به عمق تنهایی‌ش پی ببره. نویسنده به طرز خیره‌کننده‌ای شکل‌گیری حسد رو توی وجود این آدم توصیف می‌کنه. وقتی که اون شروع می‌کنه خودش را با برادرش هاوی مقایسه کنه و تصویر خوب اون رو از ذهنش دور کنه و حسرت‌های خودش رو جایگزین تمام لحظات برادرانه‌شون بکنه و حتی جایی، خودش هم به مضحک بودن این حسادتش آگاه می‌شه اما نمی‌تونه کنترلش کنه. اون همه چیزش رو از دست داده و حالا این بیماری‌های مختلف جسمی دارن به زوال نزدیکش می‌کنن. زوالی که جزو جدانشدنی زندگی بشره. مرگ، آخرین چیزیه که اون باید بپذیردش؛ به جهانی دیگه بعد از این دنیا باور نداره و دلش می‌خواد آرامشی رو به دست بیاره که این سال‌های آخر ازش گرفته شده. هر کاری که از دستش برمیاد برای اطرافیان باقی‌مونده‌ش انجام می‌ده. مراقب دخترش نانسی و نوه‌هاشه. به فیبی که توی بیمارستان بستری شده سر می‌زنه و می‌ذاره احساساتش دوباره بهش برگردن و خوبی‌های فیبی درش رخنه کنن. سر قبر پدر و مادرش می‌ره و با گورگنی که قبر اونا رو کنده و شاید هم قبر خودش رو هم بکنه، هم‌صحبت می‌شه و همین تسکینش می‌ده. بعد از خروج از گورستان، اون آماده‌ی استقبال از مرگه. برای دومین‌بار به بیمارستان برمی‌گرده تا قلبش رو عمل کنه و به خوابی می‌ره که تصور و توقعش رو داشته و دیگه نگران هیچی نیست… .

به‌شخصه روایت کتاب رو دوست داشتم و فکر نمی‌کنم کسی به این قدرت بتونه ذره‌ذره از بین رفتن، دچار روزمرگی و تنهایی و درد شدن و تک‌تک همین لحظات رو این‌طور در نثر بیان کنه. روابط آدم‌های کتاب در عین سادگی و بی‌هیچ تعلیق خاصی دلنشینن چون نمونه‌ی واقعی زندگی خیلی از ماهاست. آدمای معمولی با دل‌بستگی‌ها و اشتباهات و تصمیمات درست یا غلط. آدمایی که توی گذر زمان دست‌وپا می‌زنن.

چه انتخاب عنوانی. ضدقهرمانی بی‌نام و یه اِوری مَن… کسی که می‌تونه یکی از ما باشه.

نوشته پیری قتل عام است اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d9%81%db%8c%d9%84%db%8c%d9%be-%d8%b1%d8%a7%d8%ab/feed/ 0
تکرارْ بودن، یادداشتی بر کتاب «تکرار» نوشتۀ سورن کیرکگور https://pelatto.ir/%d8%aa%da%a9%d8%b1%d8%a7%d8%b1%d9%92-%d8%a8%d9%88%d8%af%d9%86%d8%8c-%db%8c%d8%a7%d8%af%d8%af%d8%a7%d8%b4%d8%aa%db%8c-%d8%a8%d8%b1-%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%aa%da%a9%d8%b1%d8%a7%d8%b1/ https://pelatto.ir/%d8%aa%da%a9%d8%b1%d8%a7%d8%b1%d9%92-%d8%a8%d9%88%d8%af%d9%86%d8%8c-%db%8c%d8%a7%d8%af%d8%af%d8%a7%d8%b4%d8%aa%db%8c-%d8%a8%d8%b1-%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%aa%da%a9%d8%b1%d8%a7%d8%b1/#respond Fri, 04 May 2018 20:19:04 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5590 عشق، نه یک بار برای همیشه بودن، بلکه پیوسته همان بودن است. سورن کیرکگور یا این یا آن، جلد دوم در یازده آگوست ۱۸۴۱ سورن کیرکگور نامه‌ای به نامزدش رگینه اولسن نوشت و نامزدی‌شان را به هم زد، و به همراه نامه حلقۀ نامزدی‌اش را پس فرستاد. رگینه بی‌درنگ به سوی خانۀ کیرکگور شتافت، اما سورن در خانه نبود. رگینه نامه‌ای نوشت و به او التماس کرد که برگردد، حتی تهدید کرد که خود را خواهد کشت. اما هیچ یک از این‌ها نتوانست سورن را از تصمیمش منصرف کند. رگینه سرخورده از معشوقش، با یوهان اشلگل ازدواج کرد و عازم جزایر هند غربی شد، و دیگر هرگز کیرکگور را ندید. کیرکگور تا پایان عمر کوتاهش نتوانست به چیز دیگری به جز رگینه بیندیشد. در کتاب‌هایی که پس از آن نوشت، بارها و بارها خود را و عمل خود را از زوایای مختلف بازبینی کرد و مورد بی‌رحمانه‌ترین حملات و انتقادها قرار داد. در «یا این یا آن» خود را در جایگاه شخصیت زیباپرست گذاشت و سپس از زبان قاضی ویلهلم به اندازۀ ۵۳۶ صفحه خود را کوبید. در «ترس و لرز» خود را در جایگاه یوهانس دو سیلنتیو گذاشت و ترک کردن رگینه را با قربانی کردن اسحاق مقایسه کرد و به این نتیجه رسید که او هزاران فرسنگ با ابراهیم فاصله دارد. جایی که ابراهیم از عزیزترین کسش گذشت و دوباره به لطف ایمان او را به دست آورد، او تنها نخستین قدم را پیمود، بی آن که هرگز آن اندازه ایمان داشته باشد که قدم دوم را بردارد و رگینه را بازپس بگیرد. و در نهایت، در «تکرار» خود را در جایگاه جوان عاشق بی‌نام قرار داد، و از زبان کنستانتین کنستانتینوس ضعف و سست‌عنصری خودش را برای شروع زندگی‌ای واقعی به باد تحقیر گرفت. کتاب «تکرار» که نخستین بار در سال ۱۸۴۳ منتشر شد، ماجرای جوان عاشق بی‌نامی را باز می‌‌گوید که از راوی کتاب که کنستانتین کنستانتینوس نام دارد، راجع به رابطۀ عاشقانه‌اش راهنمایی می‌خواهد، نه برای حفظ رابطه، بلکه برای به هم زدن آن بدون آن که معشوق را بیازارد، کاری که خود کیرکگور از عهدۀ آن برنیامد. و راوی کتاب ضمن تحلیل شخصیت جوان، نظریۀ خود راجع به عشق را تشریح می‌کند. کنستانتین، جوان را شخصی لذت‌پرست می‌داند که تنها به دنبال محرّک‌های بیرونی است، به دنبال نخستین نگاه، نخستین کلام، نخستین تماس، نخستین بوسه، اما واقعیت‌های خارجی تنها یک بار در زمان رخ می‌دهند. نخستین عشق را تنها یک بار می‌توان تجربه کرد و تمام عشق‌های بعدی نخستین عشق نخواهند بود. به همین دلیل جوان لذت‌پرست ناتوان از حفظ محرّک‌های خارجی و احساس آن‌ها، ناچار به حفظ خاطرۀ آن‌ها اکتفا می‌کند و می‌کوشد با تکرار یادآوری لحظات گذرا، این شعله‌های کوچک را از خاموش شدن باز دارد. چنین شخصیتی هرگز نمی‌تواند در روزمرّگی ازدواج تاب بیاورد، و زمان همچون بار سنگینی پشت او را خواهد شکست. و به همین دلیل جوان در انتها نامزدی را به هم می‌زند و به نروژ می‌گریزد، همان کاری که کیرکگور انجام داد. کنستانتین می‌گوید کسی می‌تواند تن به تعهّد ازدواج بسپارد که مانند جوان لذت‌پرست سر به دنبال محرّک‌های بیرونی نگذارد. بلکه در اقلیمی فراتر از زمان، یک لحظه را نگه دارد و مدام به آن باز‌گردد و آن را تکرار کند. و این تکرار نه وابسته به شرایط پیرامونی، بلکه یک شیوۀ زندگی است، نوعی از بودن، که همواره در آغاز می‌ماند، در نخستین لحظۀ عشق، و هیچ گاه آن لحظه را ترک نمی‌کند که نگران ازدست‌رفتن یا روزمرّه شدنش باشد. ازدواج و هر تعهّد اخلاقی دیگر، نیاز به این چنین بودنی دارد تا بتواند زیر ضربات لاینقطع عقربه‌های ثانیه‌شمار دوام بیاورد. بودنی که جوان لذت‌پرست و کیرکگور و حتی خود کنستانتین فاقد آن بودند. کتاب، کتاب خوبی نیست. هر چند بخش‌های بسیار درخشان جا به جا در آن یافت می‌شوند، اما عدم انسجام و وضوح و نیز پرداختن زیاد به موضوعات بی‌ارتباط، باعث می‌شود خواندن آن انتظار آدم را برآورده نکند. مترجم در مؤخره‌اش می‌نویسد که گاه انسان‌های بزرگ وقتی دست به اجرای ایدۀ تابناک خود می‌زنند، در مرحلۀ عمل ناکام می‌مانند. وظیفۀ ما این است که به این شخصیت‌های بزرگ خیانت کنیم تا بتوانیم به ایدۀ مرکزی آن‌ها وفادار بمانیم، و معنای تکرار کیرکگور هم همین است: وفادار ماندن به ایده، فارغ از لوازم و شرایط فیزیکی آن. به نظر می‌رسد که این سخن در مورد همین کتاب کیرکگور نیز صادق است: ایده‌ای درخشان، و اجرایی ضعیف، و تنها راه وفادار ماندن به ایده، خیانت به اجراست.

نوشته تکرارْ بودن، یادداشتی بر کتاب «تکرار» نوشتۀ سورن کیرکگور اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>

عشق، نه یک بار برای همیشه بودن، بلکه پیوسته همان بودن است.

سورن کیرکگور
یا این یا آن، جلد دوم

در یازده آگوست ۱۸۴۱ سورن کیرکگور نامه‌ای به نامزدش رگینه اولسن نوشت و نامزدی‌شان را به هم زد، و به همراه نامه حلقۀ نامزدی‌اش را پس فرستاد. رگینه بی‌درنگ به سوی خانۀ کیرکگور شتافت، اما سورن در خانه نبود. رگینه نامه‌ای نوشت و به او التماس کرد که برگردد، حتی تهدید کرد که خود را خواهد کشت. اما هیچ یک از این‌ها نتوانست سورن را از تصمیمش منصرف کند. رگینه سرخورده از معشوقش، با یوهان اشلگل ازدواج کرد و عازم جزایر هند غربی شد، و دیگر هرگز کیرکگور را ندید.

کیرکگور تا پایان عمر کوتاهش نتوانست به چیز دیگری به جز رگینه بیندیشد. در کتاب‌هایی که پس از آن نوشت، بارها و بارها خود را و عمل خود را از زوایای مختلف بازبینی کرد و مورد بی‌رحمانه‌ترین حملات و انتقادها قرار داد. در «یا این یا آن» خود را در جایگاه شخصیت زیباپرست گذاشت و سپس از زبان قاضی ویلهلم به اندازۀ ۵۳۶ صفحه خود را کوبید. در «ترس و لرز» خود را در جایگاه یوهانس دو سیلنتیو گذاشت و ترک کردن رگینه را با قربانی کردن اسحاق مقایسه کرد و به این نتیجه رسید که او هزاران فرسنگ با ابراهیم فاصله دارد. جایی که ابراهیم از عزیزترین کسش گذشت و دوباره به لطف ایمان او را به دست آورد، او تنها نخستین قدم را پیمود، بی آن که هرگز آن اندازه ایمان داشته باشد که قدم دوم را بردارد و رگینه را بازپس بگیرد. و در نهایت، در «تکرار» خود را در جایگاه جوان عاشق بی‌نام قرار داد، و از زبان کنستانتین کنستانتینوس ضعف و سست‌عنصری خودش را برای شروع زندگی‌ای واقعی به باد تحقیر گرفت.

کتاب «تکرار» که نخستین بار در سال ۱۸۴۳ منتشر شد، ماجرای جوان عاشق بی‌نامی را باز می‌‌گوید که از راوی کتاب که کنستانتین کنستانتینوس نام دارد، راجع به رابطۀ عاشقانه‌اش راهنمایی می‌خواهد، نه برای حفظ رابطه، بلکه برای به هم زدن آن بدون آن که معشوق را بیازارد، کاری که خود کیرکگور از عهدۀ آن برنیامد. و راوی کتاب ضمن تحلیل شخصیت جوان، نظریۀ خود راجع به عشق را تشریح می‌کند.

کنستانتین، جوان را شخصی لذت‌پرست می‌داند که تنها به دنبال محرّک‌های بیرونی است، به دنبال نخستین نگاه، نخستین کلام، نخستین تماس، نخستین بوسه، اما واقعیت‌های خارجی تنها یک بار در زمان رخ می‌دهند. نخستین عشق را تنها یک بار می‌توان تجربه کرد و تمام عشق‌های بعدی نخستین عشق نخواهند بود. به همین دلیل جوان لذت‌پرست ناتوان از حفظ محرّک‌های خارجی و احساس آن‌ها، ناچار به حفظ خاطرۀ آن‌ها اکتفا می‌کند و می‌کوشد با تکرار یادآوری لحظات گذرا، این شعله‌های کوچک را از خاموش شدن باز دارد. چنین شخصیتی هرگز نمی‌تواند در روزمرّگی ازدواج تاب بیاورد، و زمان همچون بار سنگینی پشت او را خواهد شکست. و به همین دلیل جوان در انتها نامزدی را به هم می‌زند و به نروژ می‌گریزد، همان کاری که کیرکگور انجام داد.

کنستانتین می‌گوید کسی می‌تواند تن به تعهّد ازدواج بسپارد که مانند جوان لذت‌پرست سر به دنبال محرّک‌های بیرونی نگذارد. بلکه در اقلیمی فراتر از زمان، یک لحظه را نگه دارد و مدام به آن باز‌گردد و آن را تکرار کند. و این تکرار نه وابسته به شرایط پیرامونی، بلکه یک شیوۀ زندگی است، نوعی از بودن، که همواره در آغاز می‌ماند، در نخستین لحظۀ عشق، و هیچ گاه آن لحظه را ترک نمی‌کند که نگران ازدست‌رفتن یا روزمرّه شدنش باشد. ازدواج و هر تعهّد اخلاقی دیگر، نیاز به این چنین بودنی دارد تا بتواند زیر ضربات لاینقطع عقربه‌های ثانیه‌شمار دوام بیاورد. بودنی که جوان لذت‌پرست و کیرکگور و حتی خود کنستانتین فاقد آن بودند.

کتاب، کتاب خوبی نیست. هر چند بخش‌های بسیار درخشان جا به جا در آن یافت می‌شوند، اما عدم انسجام و وضوح و نیز پرداختن زیاد به موضوعات بی‌ارتباط، باعث می‌شود خواندن آن انتظار آدم را برآورده نکند. مترجم در مؤخره‌اش می‌نویسد که گاه انسان‌های بزرگ وقتی دست به اجرای ایدۀ تابناک خود می‌زنند، در مرحلۀ عمل ناکام می‌مانند. وظیفۀ ما این است که به این شخصیت‌های بزرگ خیانت کنیم تا بتوانیم به ایدۀ مرکزی آن‌ها وفادار بمانیم، و معنای تکرار کیرکگور هم همین است: وفادار ماندن به ایده، فارغ از لوازم و شرایط فیزیکی آن. به نظر می‌رسد که این سخن در مورد همین کتاب کیرکگور نیز صادق است: ایده‌ای درخشان، و اجرایی ضعیف، و تنها راه وفادار ماندن به ایده، خیانت به اجراست.

نوشته تکرارْ بودن، یادداشتی بر کتاب «تکرار» نوشتۀ سورن کیرکگور اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d8%aa%da%a9%d8%b1%d8%a7%d8%b1%d9%92-%d8%a8%d9%88%d8%af%d9%86%d8%8c-%db%8c%d8%a7%d8%af%d8%af%d8%a7%d8%b4%d8%aa%db%8c-%d8%a8%d8%b1-%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%aa%da%a9%d8%b1%d8%a7%d8%b1/feed/ 0
گزارش یک مرگ https://pelatto.ir/%da%af%d8%b2%d8%a7%d8%b1%d8%b4-%db%8c%da%a9-%d9%85%d8%b1%da%af/ https://pelatto.ir/%da%af%d8%b2%d8%a7%d8%b1%d8%b4-%db%8c%da%a9-%d9%85%d8%b1%da%af/#respond Tue, 17 Apr 2018 15:46:07 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5504 معرفی کتاب: گزارش یک مرگ، نوشته گابریل گارسیا مارکز، ترجمه لیلی گلستان، نشر مرکز، چاپ سوم، ویرایش دوم، ۹۶ صفحه   «گزارش یک مرگ» روایت عجیبی است از روز آخر زندگی جوانی به نام سانتیاگو ناصر که همه اهالی ده به وضوح می‌دانند قرار است کشته شود، جز خودش: «… هرگز مرگ، اینچنین خود را از پیش اعلام نکرده بود.» خلاصه داستان: در روستایی کوچک نزدیک دریای کاراییب کلمبیا «بایاردو سان رومان» ثروتمندی تازه‌وارد٬ با «آنخلا ویکاریو» ازدواج می‌کند. پس‌از جشنی مجلل٬ تازه‌عروس و داماد به خانه جدیدشان می‌روند، اما شب زفاف بایاردو متوجه می‌شود که نوعروس او «آنخلا» باکره نیست، پس عروس را به خانه پدرش پس می‌فرستد و جریان را به اطلاع آنها می‌رساند. آنخلا، گناهکار را جوانی به نام «سانتیاگو ناصر» معرفی می‌کند. برادرهای آنخلا «پدرو» و «پابلو» آماده دفاع از آبروی خانواده می‌شوند. آن‌ها به اکثر اهالی روستا اعلام می‌کنند که بطور یقین سانتیاگو را خواهند کشت، ولی هیچکس اقدام موثری برای جلوگیری ازکشتن سانتیاگو انجام نمی‌دهد، چون بسیاری از روستاییان حرفهای برادران ویکاریو را جدی نمی‌گیرند، عده‌ای هم خیال می‌کنند که سانتیاگو از موضوع مطلع است. به هر حال دو برادر به سمت خانه سانتیاگو می‌روند و او را در کنار در ورودی خانه خودش با چاقو به قتل می‌رسانند. مارکز در همان خط اول کتاب، آخر داستان را برای خواننده روشن می‌کند و خواننده تا انتها داستان را دنبال می‌کند که ببیند چگونه حوادث دست به دست هم می‌دهند تا حادثه رخ دهد: «سانتیاگو ناصر، روزی که قرار بود کشته شود، ساعت پنج و نیم صبح از خواب بیدار شد تا به استقبال کشتی اسقف برود…» داستان بیست و هفت سال بعد از وقوع، از زبان دوست سانتیاگو ناصر که برای مرور واقعه به دهکده برگشته، روایت می‌شود. نویسنده مانند بالونی دور و بر اهالی روستا می‌چرخد و از زبان هرکدام بخشی از حوادث روز کشته شدن سانتیاگو را مانند پازلی روایت می‌کند. رفت و برگشت‌های داستان بین زمان روایت و زمان وقوع حادثه، به خوبی بیان شده و خواننده را درگیر ماجرا می‌کند؛ خرده‌روایت‌های دلنشینی هم در داستان هست که به گیرایی کار کمک کرده. هدف نویسنده از نقل داستان ارائه گزارش‌گونه‌ای از یک قتل ناموسی است که در زمان خودش برای عوام قابل درک و احترام بوده، اما نویسنده خود را از هرنوع قضاوتی دور نگهداشته است. روایت به نوعی دست تقدیر را در ماجرا نشان می‌دهد، تقدیری که مانع از زود مطلع شدن یا حتی جلوگیری دیگران از این قتل می‌شود. همه اهالی روستا از انتظار برادران ویکاریو برای مقتول مطلعند، آنها عمداً از قصدشان با همه حرف می‌زنند تا شاید کسی مانعشان شود یا به سانتیاگو ناصر هشدار بدهد، اما این اتفاق نمی‌افتد. سرنوشت محتوم سانتیاگو ناصر تغییر نمی‌کند؛ تا جایی که حتی مادر سانتیاگو ناخواسته لحظه آخر در خانه را به روی تنها پسرش می‌بندد تا قتل صورت بگیرد. آخر داستان، ذهن خواننده درگیر گناهکاری یا بی‌گناهی سانتیاگو ناصر باقی می‌ماند، هیچ دلیل قطعی‌ای از گناهکاری در بین نیست، حتی دلایل زیادی بر بی‌گناهی او حکایت دارند. عامل کشش در این داستان آنقدر بالاست که خواننده کتاب را تمام نکرده زمین نمی‌گذارد.

نوشته گزارش یک مرگ اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
معرفی کتاب: گزارش یک مرگ، نوشته گابریل گارسیا مارکز، ترجمه لیلی گلستان، نشر مرکز، چاپ سوم، ویرایش دوم، ۹۶ صفحه

 

«گزارش یک مرگ» روایت عجیبی است از روز آخر زندگی جوانی به نام سانتیاگو ناصر که همه اهالی ده به وضوح می‌دانند قرار است کشته شود، جز خودش: «… هرگز مرگ، اینچنین خود را از پیش اعلام نکرده بود.»

خلاصه داستان: در روستایی کوچک نزدیک دریای کاراییب کلمبیا «بایاردو سان رومان» ثروتمندی تازه‌وارد٬ با «آنخلا ویکاریو» ازدواج می‌کند. پس‌از جشنی مجلل٬ تازه‌عروس و داماد به خانه جدیدشان می‌روند، اما شب زفاف بایاردو متوجه می‌شود که نوعروس او «آنخلا» باکره نیست، پس عروس را به خانه پدرش پس می‌فرستد و جریان را به اطلاع آنها می‌رساند. آنخلا، گناهکار را جوانی به نام «سانتیاگو ناصر» معرفی می‌کند.

برادرهای آنخلا «پدرو» و «پابلو» آماده دفاع از آبروی خانواده می‌شوند. آن‌ها به اکثر اهالی روستا اعلام می‌کنند که بطور یقین سانتیاگو را خواهند کشت، ولی هیچکس اقدام موثری برای جلوگیری ازکشتن سانتیاگو انجام نمی‌دهد، چون بسیاری از روستاییان حرفهای برادران ویکاریو را جدی نمی‌گیرند، عده‌ای هم خیال می‌کنند که سانتیاگو از موضوع مطلع است. به هر حال دو برادر به سمت خانه سانتیاگو می‌روند و او را در کنار در ورودی خانه خودش با چاقو به قتل می‌رسانند.

مارکز در همان خط اول کتاب، آخر داستان را برای خواننده روشن می‌کند و خواننده تا انتها داستان را دنبال می‌کند که ببیند چگونه حوادث دست به دست هم می‌دهند تا حادثه رخ دهد:

«سانتیاگو ناصر، روزی که قرار بود کشته شود، ساعت پنج و نیم صبح از خواب بیدار شد تا به استقبال کشتی اسقف برود…»

داستان بیست و هفت سال بعد از وقوع، از زبان دوست سانتیاگو ناصر که برای مرور واقعه به دهکده برگشته، روایت می‌شود. نویسنده مانند بالونی دور و بر اهالی روستا می‌چرخد و از زبان هرکدام بخشی از حوادث روز کشته شدن سانتیاگو را مانند پازلی روایت می‌کند.

رفت و برگشت‌های داستان بین زمان روایت و زمان وقوع حادثه، به خوبی بیان شده و خواننده را درگیر ماجرا می‌کند؛ خرده‌روایت‌های دلنشینی هم در داستان هست که به گیرایی کار کمک کرده. هدف نویسنده از نقل داستان ارائه گزارش‌گونه‌ای از یک قتل ناموسی است که در زمان خودش برای عوام قابل درک و احترام بوده، اما نویسنده خود را از هرنوع قضاوتی دور نگهداشته است.

روایت به نوعی دست تقدیر را در ماجرا نشان می‌دهد، تقدیری که مانع از زود مطلع شدن یا حتی جلوگیری دیگران از این قتل می‌شود. همه اهالی روستا از انتظار برادران ویکاریو برای مقتول مطلعند، آنها عمداً از قصدشان با همه حرف می‌زنند تا شاید کسی مانعشان شود یا به سانتیاگو ناصر هشدار بدهد، اما این اتفاق نمی‌افتد. سرنوشت محتوم سانتیاگو ناصر تغییر نمی‌کند؛ تا جایی که حتی مادر سانتیاگو ناخواسته لحظه آخر در خانه را به روی تنها پسرش می‌بندد تا قتل صورت بگیرد.

آخر داستان، ذهن خواننده درگیر گناهکاری یا بی‌گناهی سانتیاگو ناصر باقی می‌ماند، هیچ دلیل قطعی‌ای از گناهکاری در بین نیست، حتی دلایل زیادی بر بی‌گناهی او حکایت دارند. عامل کشش در این داستان آنقدر بالاست که خواننده کتاب را تمام نکرده زمین نمی‌گذارد.

نوشته گزارش یک مرگ اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%da%af%d8%b2%d8%a7%d8%b1%d8%b4-%db%8c%da%a9-%d9%85%d8%b1%da%af/feed/ 0
لحظۀ ابدی نوروز https://pelatto.ir/%d9%84%d8%ad%d8%b8%db%80-%d8%a7%d8%a8%d8%af%db%8c-%d9%86%d9%88%d8%b1%d9%88%d8%b2/ https://pelatto.ir/%d9%84%d8%ad%d8%b8%db%80-%d8%a7%d8%a8%d8%af%db%8c-%d9%86%d9%88%d8%b1%d9%88%d8%b2/#respond Mon, 26 Mar 2018 07:19:29 +0000 http://pelatto.ir/%d9%84%d8%ad%d8%b8%db%80-%d8%a7%d8%a8%d8%af%db%8c-%d9%86%d9%88%d8%b1%d9%88%d8%b2/ میرچا الیاده، اسطوره شناس رومانیایی، در کتاب «اسطورۀ بازگشت جاودانه» نظریۀ کلیدی خود را راجع به دیدگاه مردم باستان به مقولۀ زمان شرح می‌دهد. از نظر الیاده، زمان برای مردمان باستان امری خطی و غیرقابل بازگشت نبود، اتفاقات روندی علّی و معلولی و به دنبال هم نداشتند، بلکه زمان و وقایع زمانی ساختاری دوری داشتند، و مدام و مدام، به هنگام مراسم آیینی، یا به هنگام حوادث خاص همچون تولّد یا مرگ، و همچنین در هر روز با چرخش آفتاب، و هر ماه با چرخش ماه، و هر سال با چرخش تمام آسمان، لحظات مقدّس اسطوره‌ای دوباره تکرار می‌شدند، و زمان چیزی نبود جز تکرار لحظات مقدّس زندگی خدایان. به این ترتیب مردم باستان همواره در کنار خدایان و در اتّحاد با خدایان در روزگار ازل زندگی می‌کردند. یکی از اصلی‌ترین نمونه‌های این زمان دایره شکل، گردش سال بود، که طبیعت در آن الگوی واحدی را پیوسته تکرار می‌کرد: از شادابی و سرشاری به سوی پیری و مرگ می‌رفت و دوباره همه چیز جوان می‌شد. از نظر بسیاری از فرهنگ‌های باستان این الگو، تکرار الگوی آفرینش جهان از دل بی نظمی نخستین بود. در زمستان جهان به دوران هرج و مرج پیش از خلقت باز می‌گشت، و در بهار به معنی واقعی کلمه از نو آفریده می‌شد. همین باور منشأ دو دسته جشن شده بود: جشن‌های آشوب در اواخر زمستان، و جشن‌های آفرینش در ابتدای بهار. در زمستان، با بازگشت جهان به دوران هرج و مرج، در سرزمین‌های مختلف جشنی برگزار می‌شد که امروزه بین ما با نام «رَفعُ القلم» شناخته می‌شود. در این جشن، الگوی هرج و مرج ازلی به صورت زنده اجرا می‌شود: تمام رسوم و تابوها به مدت یک روز یا بیشتر مُلغا می‌شوند و نوعی آزادی آشوبناک و جنون‌آمیز جای آن‌ها را می‌گیرد، گاه قوانین و طبقات اجتماعی برداشته می‌شوند، ارباب‌ها و حاکمان حق فرمان دادن ندارند و حتی اگر مردم یکی از افراد طبقات بالا یا طبقات روحانی را در کوچه و خیابان ببینند، او را مورد ضرب و شتم قرار می‌دهند، گاه مردم به هم‌آغوشی گروهی می‌پردازند یا آوازهایی طنزآمیز با مضامین جنسی می‌خوانند. از جملۀ این جشن‌ها جشن مُغ‌کشان در ایران باستان بود که امروزه آثار کمرنگی از آن باقی است، و نیز جشن هولی در هندوستان که هنوز هر ساله برگزار می‌شود، طیّ آن مردم به خیابان‌ها می‌ریزند و به یکدیگر رنگ می‌پاشند. چند روز پس از جشن‌های آشوب، وقتی خورشید به نقطۀ اعتدال بهاری رسید، جشن بزرگ دیگری برگزار می‌شود، جشن آفرینش. هرج و مرج فروکش می‌کند، قوانین دوباره به شکل سابق برقرار می‌شوند، و هر جا که پا بگذاری، به شکلی و با آیین‌های خاصی خدایان و مردم در کنار هم در حال خلق کردن مجدّد جهان منظّم از دل بی نظمی‌اند. این جا بابل است و مردم در اولین روز بهار، در معبدی در پیشگاه شاه جمع شده‌اند و پیروزی ایزد مردوخ بر تیاماتِ اژدها را در ضمن نمایشی آیینی جشن می‌گیرند. بنا به اساطیر بابلی مردوخ در نخستین روز بهار پیکر تیامات اژدهای عظیم را دو پاره کرد و از یک پاره زمین را آفرید و از پارۀ دیگر آسمان را. و حال هر ساله در بابل این لحظۀ مقدّس با نمایشی آیینی تکرار و بازآفرینی می‌شود. این جا ایران است و مردم اولین روز بهار را با رویاندن سبزه و با آب و آینه جشن می‌گیرند. بنا به اساطیر ایران باستان نخستین روز بهار روز آفریده شدن جهان است و روزی است که اهورامزدا نخستین انسان، کیومرث فلزپیکر پدر تمام انسان‌ها و گاو مقدس پدر تمام حیوانات را آفرید. این جا هند است، این جا مصر است، این جا یونان و روم است، و همه جا جشن آغاز آفرینش بر پاست، خدایان خود را از اعماق دنیای تاریک مردگان می‌رهانند و پای بر زمین ما می‌گذارند، برای هزارمین بار با هیولاهای آشوب می‌جنگند و در لحظه‌ای مقدّس جهان را از نو خلق می‌کنند، و مردم کوچه و بازار با رویاندن سبزه یا اجرای نمایشی آیینی، این نبرد و پیروزی را نه فقط تماشا می‌کنند، که خود جزئی از آن می‌شوند، با آن متّحد می‌گردند، و از نو خلق می‌شوند و خلق می‌کنند.

نوشته لحظۀ ابدی نوروز اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
میرچا الیاده، اسطوره شناس رومانیایی، در کتاب «اسطورۀ بازگشت جاودانه» نظریۀ کلیدی خود را راجع به دیدگاه مردم باستان به مقولۀ زمان شرح می‌دهد. از نظر الیاده، زمان برای مردمان باستان امری خطی و غیرقابل بازگشت نبود، اتفاقات روندی علّی و معلولی و به دنبال هم نداشتند، بلکه زمان و وقایع زمانی ساختاری دوری داشتند، و مدام و مدام، به هنگام مراسم آیینی، یا به هنگام حوادث خاص همچون تولّد یا مرگ، و همچنین در هر روز با چرخش آفتاب، و هر ماه با چرخش ماه، و هر سال با چرخش تمام آسمان، لحظات مقدّس اسطوره‌ای دوباره تکرار می‌شدند، و زمان چیزی نبود جز تکرار لحظات مقدّس زندگی خدایان. به این ترتیب مردم باستان همواره در کنار خدایان و در اتّحاد با خدایان در روزگار ازل زندگی می‌کردند.

یکی از اصلی‌ترین نمونه‌های این زمان دایره شکل، گردش سال بود، که طبیعت در آن الگوی واحدی را پیوسته تکرار می‌کرد: از شادابی و سرشاری به سوی پیری و مرگ می‌رفت و دوباره همه چیز جوان می‌شد. از نظر بسیاری از فرهنگ‌های باستان این الگو، تکرار الگوی آفرینش جهان از دل بی نظمی نخستین بود. در زمستان جهان به دوران هرج و مرج پیش از خلقت باز می‌گشت، و در بهار به معنی واقعی کلمه از نو آفریده می‌شد. همین باور منشأ دو دسته جشن شده بود: جشن‌های آشوب در اواخر زمستان، و جشن‌های آفرینش در ابتدای بهار.

در زمستان، با بازگشت جهان به دوران هرج و مرج، در سرزمین‌های مختلف جشنی برگزار می‌شد که امروزه بین ما با نام «رَفعُ القلم» شناخته می‌شود. در این جشن، الگوی هرج و مرج ازلی به صورت زنده اجرا می‌شود: تمام رسوم و تابوها به مدت یک روز یا بیشتر مُلغا می‌شوند و نوعی آزادی آشوبناک و جنون‌آمیز جای آن‌ها را می‌گیرد، گاه قوانین و طبقات اجتماعی برداشته می‌شوند، ارباب‌ها و حاکمان حق فرمان دادن ندارند و حتی اگر مردم یکی از افراد طبقات بالا یا طبقات روحانی را در کوچه و خیابان ببینند، او را مورد ضرب و شتم قرار می‌دهند، گاه مردم به هم‌آغوشی گروهی می‌پردازند یا آوازهایی طنزآمیز با مضامین جنسی می‌خوانند. از جملۀ این جشن‌ها جشن مُغ‌کشان در ایران باستان بود که امروزه آثار کمرنگی از آن باقی است، و نیز جشن هولی در هندوستان که هنوز هر ساله برگزار می‌شود، طیّ آن مردم به خیابان‌ها می‌ریزند و به یکدیگر رنگ می‌پاشند.

چند روز پس از جشن‌های آشوب، وقتی خورشید به نقطۀ اعتدال بهاری رسید، جشن بزرگ دیگری برگزار می‌شود، جشن آفرینش. هرج و مرج فروکش می‌کند، قوانین دوباره به شکل سابق برقرار می‌شوند، و هر جا که پا بگذاری، به شکلی و با آیین‌های خاصی خدایان و مردم در کنار هم در حال خلق کردن مجدّد جهان منظّم از دل بی نظمی‌اند.

این جا بابل است و مردم در اولین روز بهار، در معبدی در پیشگاه شاه جمع شده‌اند و پیروزی ایزد مردوخ بر تیاماتِ اژدها را در ضمن نمایشی آیینی جشن می‌گیرند. بنا به اساطیر بابلی مردوخ در نخستین روز بهار پیکر تیامات اژدهای عظیم را دو پاره کرد و از یک پاره زمین را آفرید و از پارۀ دیگر آسمان را. و حال هر ساله در بابل این لحظۀ مقدّس با نمایشی آیینی تکرار و بازآفرینی می‌شود.

این جا ایران است و مردم اولین روز بهار را با رویاندن سبزه و با آب و آینه جشن می‌گیرند. بنا به اساطیر ایران باستان نخستین روز بهار روز آفریده شدن جهان است و روزی است که اهورامزدا نخستین انسان، کیومرث فلزپیکر پدر تمام انسان‌ها و گاو مقدس پدر تمام حیوانات را آفرید.

این جا هند است، این جا مصر است، این جا یونان و روم است، و همه جا جشن آغاز آفرینش بر پاست، خدایان خود را از اعماق دنیای تاریک مردگان می‌رهانند و پای بر زمین ما می‌گذارند، برای هزارمین بار با هیولاهای آشوب می‌جنگند و در لحظه‌ای مقدّس جهان را از نو خلق می‌کنند، و مردم کوچه و بازار با رویاندن سبزه یا اجرای نمایشی آیینی، این نبرد و پیروزی را نه فقط تماشا می‌کنند، که خود جزئی از آن می‌شوند، با آن متّحد می‌گردند، و از نو خلق می‌شوند و خلق می‌کنند.

نوشته لحظۀ ابدی نوروز اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d9%84%d8%ad%d8%b8%db%80-%d8%a7%d8%a8%d8%af%db%8c-%d9%86%d9%88%d8%b1%d9%88%d8%b2/feed/ 0