مهری شهریاری – پلاتو https://pelatto.ir نقد فیلم Tue, 07 Aug 2018 03:49:19 +0000 fa-IR hourly 1 https://wordpress.org/?v=6.2.5 هر شش دقیقه یک بحران https://pelatto.ir/%d9%87%d8%b1-%d8%b4%d8%b4-%d8%af%d9%82%db%8c%d9%82%d9%87-%db%8c%da%a9-%d8%a8%d8%ad%d8%b1%d8%a7%d9%86-2/ https://pelatto.ir/%d9%87%d8%b1-%d8%b4%d8%b4-%d8%af%d9%82%db%8c%d9%82%d9%87-%db%8c%da%a9-%d8%a8%d8%ad%d8%b1%d8%a7%d9%86-2/#respond Tue, 07 Aug 2018 03:49:19 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5769 قسمت دوم: جاده بالاخره روز سفر رسید. سپهر و سینا با اتوبوس آخر شب راه افتادند و قرار شد ما صبح زود راهی شویم. ما که همه ذاتاً خفاش بودیم، تا لحظه حرکت در اینستاگرام تک‌چرخ می‌زدیم و استوری «پشت سر مسافر گریه شگون نداره» و «پرقا آماده باش، می‌خوایم روتو کم کنیم» می‌گذاشتیم و از همین راه شونصد دایرکت با مضامین «به سلامتی کجا می‌روید بانو؟» و «می‌تونم بپرسم پرقا چیه؟» و این حرف‌ها دریافت کردیم. از آنجا که همیشه گِله اصلی بابا به مسوولان «عدم پاسخگویی» است، ما سعی می‌کردیم در این موارد «مسوولانه» رفتار نکنیم و پاسخگو باشیم. از همین راه فهمیدیم که کلی از فالورهایمان از اصفهان و حومه بوده و ما خبر نداشتیم. گل از گل من شکفت و به انتظار روزهای بهتر نیشم تا بناگوش باز شد. فقط باید کمی روی یادگیری لهجه اصفهانی کار می‌کردم تا بفهمم مثلاً «کِکه» یعنی چه که نصف‌شان بدون این کلمه اصلاً نمی‌توانند مکالمه سالمی برقرار کنند! به‌نظرم چیزی باشد مثل «عزیزم» وگرنه چرا باید نصف پسرهای پیجم به من بگویند «ککه داری میای اصفون؟ بِپا تو روخونه غرق نشی!» شاید هم معنی «شیرینی» بدهد، چون یکی دیگر با کلی استیکر قلب و خنده نوشته بود «میگما! اصفون ککه پخش می‌کونن که شوما میخَین وَخسین بیاین؟» اول از همه تشکر کردم و نایسی تهرانی‌ام را به رخ‌شان کشیدم، اما بعد فضولی‌ام گل کرد و «ککه» را گوگل کردم. اولین پیشنهاد گوگل صفحه‌ای بود با عنوان «نقش ککه در فرهنگ اصیل و غنی اصفهانی». صفحه را باز کردم و پیش خودم فکر کردم خیلی هم در مورد کلمه بی‌راه نرفته‌ام چون چند خط اول متن هم به نقش پررنگ این کلمه در زندگی روزمره اصفهانی‌ها اشاره داشت، اما چشمتان روز بد نبیند، چون وقتی به توضیح معنی واژه رسیده بود، خیلی کوتاه و مختصر نوشته بود «مدفوع، گُه، کثافت»! تازه دوزاری‌ام افتاد که ظاهراً بنای شوخی با کسانی را گذاشته‌ام که خودشان هم زیادی پایه‌اند. خدا به خیر کند! بالاخره صبح شد و راه افتادیم. جاده اصفهان جان می‌داد برای خوابیدن، برای همین سه تا خواهر مثل زیبای خفته بیهوش شدیم تا یک ساعت بعد، که با ترمز شدید پرقا از جا پریدیم. ظاهراً مامان هم که تا نصفه شب به فکر آذوقه‌ی این همه آدم دهن‌دار بوده، خوابش برده و بابا هم لابد پیش خودش فکر کرده که «وقتی همه خوابن، من برا کی رانندگی کنم؟» پشت فرمان چرت می‌زده و کم‌کم با سرعت ۲۰ کیلومتر وسط اتوبان می‌رانده که راننده تریلی با بوق ممتد و البته چند جمله‌ی محبت‌آمیز اما خشن از خواب بیدارش کرده! اولین واکنش بعد از بیداری ترمز شدید بوده که باعث شد دست من که زیر چانه‌ام بود فکم را جابجا کند، پای سمیرا که گذاشته بود بالای صندلی جلو، ۱۸۰ درجه باز شود و بخورد توی سر و کله مامان، سارا هم که پرت شده بود روی دنده و دست و پا می‌زد. در این میان فقط بابا با نیش باز به نتیجه‌ی هنرش نگاه کرد و با خنده گفت «خوب شد! دیگه خواب از سرتون پرید.» همیشه همین‌قدر با آرامش با بحران‌های زندگی برخورد می‌کرد! همین که خودش و پرقایش سالم بود، دیگر عین خیالش نبود که دسته دنده الان کجای ساراست، یا فک من مثل استیون هاوکینگ شده، یا پای سمیرا با آن میزان گشایش جر خورده یا نه. با هر زحمتی بود پیاده شدیم و کش و قوسی آمدیم تا استخوان‌هایمان برگردد سر جایش، مامان هم از فرصت استفاده کرد و چندتا از میوه‌های نصفه گندیده‌ی یخچال را که بر اساس قاعده‌ی «حیفه! پول بالاش دادیم» پوست کنده و خرد کرده بود در دهان‌مان چپاند. به‌نظرم از علت‌هایی که ما در خانواده زیاد جرات نمی‌کنیم سرما بخوریم، یکی همین پنی‌سیلین‌های مجانی‌ای است که مامان در قالب کپک نامحسوس به خوردمان می‌دهد، دومی هم عنبرنسارا! نمی‌دانم کدام شیرپاک‌خورده‌ای این اکسیر حیات را به مامان معرفی کرده که تا یکی در خانه سرفه کند، مامان تکه‌ای از سرگین الاغ ماده (جنسیت گُه خر از کجا معلومه؟!) را در اسفند دودکن می‌اندازد و روشنش می‌کند تا خانه ویروس‌زدایی شود. دیگر کاری ندارد که سرفه در اثر سرماخوردگی‌ست یا در اثر پریدن غذا در گلو، یا حتی داریم گلو صاف می‌کنیم تا افاضات بفرماییم. بگذریم… . دوباره نشستیم توی ماشین و راه افتادیم… .   ادامه دارد.

نوشته هر شش دقیقه یک بحران اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
قسمت دوم: جاده

بالاخره روز سفر رسید. سپهر و سینا با اتوبوس آخر شب راه افتادند و قرار شد ما صبح زود راهی شویم. ما که همه ذاتاً خفاش بودیم، تا لحظه حرکت در اینستاگرام تک‌چرخ می‌زدیم و استوری «پشت سر مسافر گریه شگون نداره» و «پرقا آماده باش، می‌خوایم روتو کم کنیم» می‌گذاشتیم و از همین راه شونصد دایرکت با مضامین «به سلامتی کجا می‌روید بانو؟» و «می‌تونم بپرسم پرقا چیه؟» و این حرف‌ها دریافت کردیم. از آنجا که همیشه گِله اصلی بابا به مسوولان «عدم پاسخگویی» است، ما سعی می‌کردیم در این موارد «مسوولانه» رفتار نکنیم و پاسخگو باشیم. از همین راه فهمیدیم که کلی از فالورهایمان از اصفهان و حومه بوده و ما خبر نداشتیم. گل از گل من شکفت و به انتظار روزهای بهتر نیشم تا بناگوش باز شد. فقط باید کمی روی یادگیری لهجه اصفهانی کار می‌کردم تا بفهمم مثلاً «کِکه» یعنی چه که نصف‌شان بدون این کلمه اصلاً نمی‌توانند مکالمه سالمی برقرار کنند! به‌نظرم چیزی باشد مثل «عزیزم» وگرنه چرا باید نصف پسرهای پیجم به من بگویند «ککه داری میای اصفون؟ بِپا تو روخونه غرق نشی!» شاید هم معنی «شیرینی» بدهد، چون یکی دیگر با کلی استیکر قلب و خنده نوشته بود «میگما! اصفون ککه پخش می‌کونن که شوما میخَین وَخسین بیاین؟» اول از همه تشکر کردم و نایسی تهرانی‌ام را به رخ‌شان کشیدم، اما بعد فضولی‌ام گل کرد و «ککه» را گوگل کردم. اولین پیشنهاد گوگل صفحه‌ای بود با عنوان «نقش ککه در فرهنگ اصیل و غنی اصفهانی». صفحه را باز کردم و پیش خودم فکر کردم خیلی هم در مورد کلمه بی‌راه نرفته‌ام چون چند خط اول متن هم به نقش پررنگ این کلمه در زندگی روزمره اصفهانی‌ها اشاره داشت، اما چشمتان روز بد نبیند، چون وقتی به توضیح معنی واژه رسیده بود، خیلی کوتاه و مختصر نوشته بود «مدفوع، گُه، کثافت»! تازه دوزاری‌ام افتاد که ظاهراً بنای شوخی با کسانی را گذاشته‌ام که خودشان هم زیادی پایه‌اند. خدا به خیر کند!

بالاخره صبح شد و راه افتادیم. جاده اصفهان جان می‌داد برای خوابیدن، برای همین سه تا خواهر مثل زیبای خفته بیهوش شدیم تا یک ساعت بعد، که با ترمز شدید پرقا از جا پریدیم. ظاهراً مامان هم که تا نصفه شب به فکر آذوقه‌ی این همه آدم دهن‌دار بوده، خوابش برده و بابا هم لابد پیش خودش فکر کرده که «وقتی همه خوابن، من برا کی رانندگی کنم؟» پشت فرمان چرت می‌زده و کم‌کم با سرعت ۲۰ کیلومتر وسط اتوبان می‌رانده که راننده تریلی با بوق ممتد و البته چند جمله‌ی محبت‌آمیز اما خشن از خواب بیدارش کرده! اولین واکنش بعد از بیداری ترمز شدید بوده که باعث شد دست من که زیر چانه‌ام بود فکم را جابجا کند، پای سمیرا که گذاشته بود بالای صندلی جلو، ۱۸۰ درجه باز شود و بخورد توی سر و کله مامان، سارا هم که پرت شده بود روی دنده و دست و پا می‌زد. در این میان فقط بابا با نیش باز به نتیجه‌ی هنرش نگاه کرد و با خنده گفت «خوب شد! دیگه خواب از سرتون پرید.» همیشه همین‌قدر با آرامش با بحران‌های زندگی برخورد می‌کرد! همین که خودش و پرقایش سالم بود، دیگر عین خیالش نبود که دسته دنده الان کجای ساراست، یا فک من مثل استیون هاوکینگ شده، یا پای سمیرا با آن میزان گشایش جر خورده یا نه.

با هر زحمتی بود پیاده شدیم و کش و قوسی آمدیم تا استخوان‌هایمان برگردد سر جایش، مامان هم از فرصت استفاده کرد و چندتا از میوه‌های نصفه گندیده‌ی یخچال را که بر اساس قاعده‌ی «حیفه! پول بالاش دادیم» پوست کنده و خرد کرده بود در دهان‌مان چپاند. به‌نظرم از علت‌هایی که ما در خانواده زیاد جرات نمی‌کنیم سرما بخوریم، یکی همین پنی‌سیلین‌های مجانی‌ای است که مامان در قالب کپک نامحسوس به خوردمان می‌دهد، دومی هم عنبرنسارا! نمی‌دانم کدام شیرپاک‌خورده‌ای این اکسیر حیات را به مامان معرفی کرده که تا یکی در خانه سرفه کند، مامان تکه‌ای از سرگین الاغ ماده (جنسیت گُه خر از کجا معلومه؟!) را در اسفند دودکن می‌اندازد و روشنش می‌کند تا خانه ویروس‌زدایی شود. دیگر کاری ندارد که سرفه در اثر سرماخوردگی‌ست یا در اثر پریدن غذا در گلو، یا حتی داریم گلو صاف می‌کنیم تا افاضات بفرماییم. بگذریم… .

دوباره نشستیم توی ماشین و راه افتادیم… .

 

ادامه دارد.

نوشته هر شش دقیقه یک بحران اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d9%87%d8%b1-%d8%b4%d8%b4-%d8%af%d9%82%db%8c%d9%82%d9%87-%db%8c%da%a9-%d8%a8%d8%ad%d8%b1%d8%a7%d9%86-2/feed/ 0
هر شش دقیقه یک بحران https://pelatto.ir/%d9%87%d8%b1-%d8%b4%d8%b4-%d8%af%d9%82%db%8c%d9%82%d9%87-%db%8c%da%a9-%d8%a8%d8%ad%d8%b1%d8%a7%d9%86/ https://pelatto.ir/%d9%87%d8%b1-%d8%b4%d8%b4-%d8%af%d9%82%db%8c%d9%82%d9%87-%db%8c%da%a9-%d8%a8%d8%ad%d8%b1%d8%a7%d9%86/#respond Fri, 06 Jul 2018 15:07:30 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5730 قسمت اول: سفر به اصفهان   شنیده بودم اگر بخواهی با واقعیت چیزی مواجه شوی، باید از دور به آن نگاه کنی، اما باور نداشتم، تا اینکه بعد از قبولی کنکور، مجبور شدم تهران را با نماد آزادی شلوارمانندش رها کنم و بروم اصفهان، شهر بی‌رودخانه‌ی پر از پل. همین دوری باعث توجه بیشتر من به خانواده‌ام شد و به عجایب‌شان پی بردم. حالا فکر نکنید خانواده من با هری پاتر رفت و آمد دارند و غول چراغ برایشان همه چیز فراهم می‌کند، نه! آنها از شدت عادی بودن عجیبند. مثلا ببینید، در زمانی که همه دو یا نهایتاً سه بچه داشتند، مامان من انگار با کامپیوتر برنامه‌ریزی شده باشد، هر دو سال یکی زاییده و ۵ تا بچه‌ی خل و چل پس انداخته! حتی مثل خیلی‌ها منتظر پسر یا دختر هم نبوده، بلکه بدون توجه به جنیست و حتی قیافه، همین‌طور زاییده تا از قضا بچه آخرش خوشگل شده و بالاخره طبق برنامه کوتاه آمده. البته بعدها فهمیدم فامیل از او انتظارات دیگری داشته‌اند و حتی یکی از زن‌های فامیل بعد از دیدن «سارا» گفته بوده «هایده جون! ماشالا چقد دختر آخرت قشنگه! بعد از این تازه باید ادامه می‌دادین، حیف نبود؟» مامان هم تا مدت‌ها انگشت حسرت به دندان می‌گزیده که «این چرا به فکر خودمون نرسید؟» اما بابا روشنفکرتر بوده و برای قانع کردن مامان گفته بوده «ما به نیت ۵ تن، ۵ بچه داریم. بعد از آن باید تا ۱۴ پیش می‌رفتیم که خب فراهم کردن امکانات برای این تعداد گربه هم سخته، چه برسه به آدم!» خدا را شکر که روشنفکری بابا حداقل در همین یک مورد به کار آمد، وگرنه که در این خانه بحران‌زای ما دیگر نمی‌دانم چه اتفاقاتی رخ می‌داد. دانشگاه که قبول شدم، اصفهان رفتن من با موجی از شادی و غم همراه شد. از طرفی خواهر برادرها خوشحال بودند که یکی کم می‌شود و بالطبع در خانه کوچک ما راحت‌تر می‌توانستند پایشان را دراز کنند و سرانه متراژ مسکن‌شان بالا رفته، از طرف دیگر مامان همینطور غصه‌دار بود که حالا در ولایت غربت من چیزی برای خوردن گیرم می‌آید یا نه. به‌نظرم حتی والدین زندانیان گوانتانامو هم در این حد نگران تغذیه بچه‌هایشان نبودند. موج شادی دوم این بود که دیگر اصفهان هم به لیست بحران‌آفرینی خانواده اضافه می‌شد و هرکدام به بهانه سر زدن به من، می‌توانستند خانه را بپیچانند و بیایند، که در این مورد خاص سارا و سمیرا بیشتر خوشحال بودند چون خوابگاه آنها را راه می‌داد. سپهر و سینا به جنبه‌ی دیگر قضیه بیشتر توجه داشتند و آن اینکه دیگر می‌توانستند سطح روابط دوستانه را از جاست‌فرند و فرند تهرانی، به جاست‌فرند و فرند اصفهانی گسترش دهند و لانگ دیستنس را هم تجربه کنند. تازه شنیده بودند که دخترهای شهرهای دیگر، خیلی از پسرهای تهرانی استقبال می‌کنند و در ذهن، خودشان را بِرَد پیتی می‌دیدند که دخترها دوطرف مسیرشان ایستاده‌اند و با دیدنشان از شدت ذوق، هرکدام یک طرف غش می‌کنند. بدبخت‌ها نمی‌دانستند با این میزان محتویات جیب و ظاهر درِ پیت، حتی در قبایل ماسایی هم کسی چندان تحویل‌شان نمی‌گیرد، چه برسد به اصفهان که شهر ثروتمندی است. کم‌کم من باید برای ثبت نام به اصفهان می‌رفتم، اما همه بیشتر از من در کش و قوس رفتن بودند. آنچه مسلم بود این که ما هفت دیو دوسَر در یک پراید زپرتی جا نمی‌شدیم؛ روش وانت و گوسفند هم که در اتوبان قابل اجرا نبود، پس بچه‌ها داشتند روش‌های مختلف حذفی را امتحان می‌کردند. مثلا سپهر گفت: من سابقه‌ی ثبت نام دانشگاه دارم، می‌تونم تو انتخاب واحد کمکت کنم، آره قربون چشات! سمیرا با دهن‌کجی گفت: آخه روانی! اون دانشگاه اگه بدونه تو داداش این بدبختی که کلاً ثبت نامش نمی‌کنه! سینا گفت: بس کنید لعنتیا! من چن روز برا سربازیم رفتم اصفهان، راه و چاهو بلدم. خودم باهاشون میرم! سارا هم با نیش باز گفت: معجزه خوشگلی منو دستِ کم نگیرین! من برم همه کارا راحت راه میفته، یه دفعه دیدی به جای یه تخت تو خوابگاه، براش خوابگاه دکترا گرفتم، بعد دسته‌جمعی جا داریم تلپ شیم اصفهان. سپهر اخم‌هایش را کشید و گفت: خفه! جلو من از این زرت و گوزا نکن بچه! سارا باز هم خندید و گفت: گیر نَده یابو! وقتی روش مذاکره به نتیجه نرسید، کار به مسابقه کشید. اول دو به دو پریدند سر ایکس باکس و فیفا که نتیجه رضایت‌بخش نبود و آخر، سرِ به نفع گرفتن داور و کتک زدن رونالدو و گاز گرفتن سوارِز دعوایشان شد. آخر هم نفهمیدم کدام دکمه‌های دسته را با هم زده بودند که سوارز حتی در بازی کامپیوتری هم مجبور به گاز گرفتن شده بود. به هرحال مهارتی بود که فقط از اعضای خانواده جنجالی من برمی‌آمد. بعد نشستند به «اسم فامیل» که مثلا تقلب نشود، که آن هم سر تبلیغ مسخره‌ی شامپو ویتا کار به کتک‌کاری کشید تا توانستند به سینا حالی کنند که فقط در تبلیغات زرد می‌شود به جای غذا نوشت «شامپو ویتا» و بقیه هم با هالویی خاصی فقط بخندند و تایید کنند. اقدام آخر «حکم» بازی کردن بود که گروه سپهر و سمیرا (با سابقه تحصیل دانشگاهی)، در مقابل گروه سینا و سارا قرار گرفتند، که آن هم بعد از کلی کری خواندن و بازی، کار به دعوا کشید. نتیجه تحقیقات نشان داد که سینا و سارا، اولِ هر بازی، از دست‌شان عکس گرفته و برای هم فرستاده بودند. همین کار باعث شده بود که گروه دانشجویان به طور احمقانه‌ای ببازد و علاوه بر ضایعیِ باخت از دو فنچ، مجبور شده حقارت رودست خوردن را هم تحمل کند. هرچند آن دو نفر هم کلی تقلب کرده بودند و این دوتا اینقدر از نوآوری خودشان سرخوش بودند، متوجه زیرآبی‌های آنها نشده بودند. اقدام هنرمندانه آخر که به پیشنهاد سینا در حال پیگیری بود، اقدام به حذف مامان و بابا بود. تصمیم گرفته بودند خودشان ۴ نفر دنبال من راه بیفتند و مامان بابا را به بهانه دوری راه و خستگی منصرف کنند. فقط به موضوع نه چندان با اهمیتِ «جیبِ بابا» فکر نکرده بودند که به هرحال نیاز اصلی بود و غیرقابل حذف! البته پس‌گردنیِ بموقعِ بابا که وسط ماجرا به طرح گروه ۱+۴ رسید و سینا را مستفیض کرد، باعث خرفهم شدن کل خانواده شد و این طرح هم با شکست مواجه شد. بعد از پس‌گردنی، تصمیم بر این شد که سپهر و سینا با اتوبوس بیایند و بقیه با «پِرقا» راهی اصفهان شویم. «پرقا» لقبی بود که سپهر به پرایدمان داده بود، آن را از ترکیب «پراید + قاتل» ساخته بود و برایمان دست گرفته بود «حالا که با پرقا سفر می‌کنید، دلتان می‌خواهد کجا خاکتان کنیم» و از این چرندیات! اینجا دیگر مامان با مهربانی وارد شد و با چند دعای خیر از قبیلِ «زیر تریلی هیژده چرخ بری، این حرفا رو نزن! لال شی، بیا این کتلتو بکن تو حلقت شاید صدات بُرید دیگه زرت و پرت نکردی!» بحث را ختم به خیر کرد. همیشه این وقت‌ها از میزان لطافتی که در روابطمان جریان دارد لذت می‌برم… . ادامه دارد

نوشته هر شش دقیقه یک بحران اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
قسمت اول: سفر به اصفهان

 

شنیده بودم اگر بخواهی با واقعیت چیزی مواجه شوی، باید از دور به آن نگاه کنی، اما باور نداشتم، تا اینکه بعد از قبولی کنکور، مجبور شدم تهران را با نماد آزادی شلوارمانندش رها کنم و بروم اصفهان، شهر بی‌رودخانه‌ی پر از پل. همین دوری باعث توجه بیشتر من به خانواده‌ام شد و به عجایب‌شان پی بردم. حالا فکر نکنید خانواده من با هری پاتر رفت و آمد دارند و غول چراغ برایشان همه چیز فراهم می‌کند، نه! آنها از شدت عادی بودن عجیبند.

مثلا ببینید، در زمانی که همه دو یا نهایتاً سه بچه داشتند، مامان من انگار با کامپیوتر برنامه‌ریزی شده باشد، هر دو سال یکی زاییده و ۵ تا بچه‌ی خل و چل پس انداخته! حتی مثل خیلی‌ها منتظر پسر یا دختر هم نبوده، بلکه بدون توجه به جنیست و حتی قیافه، همین‌طور زاییده تا از قضا بچه آخرش خوشگل شده و بالاخره طبق برنامه کوتاه آمده. البته بعدها فهمیدم فامیل از او انتظارات دیگری داشته‌اند و حتی یکی از زن‌های فامیل بعد از دیدن «سارا» گفته بوده «هایده جون! ماشالا چقد دختر آخرت قشنگه! بعد از این تازه باید ادامه می‌دادین، حیف نبود؟» مامان هم تا مدت‌ها انگشت حسرت به دندان می‌گزیده که «این چرا به فکر خودمون نرسید؟» اما بابا روشنفکرتر بوده و برای قانع کردن مامان گفته بوده «ما به نیت ۵ تن، ۵ بچه داریم. بعد از آن باید تا ۱۴ پیش می‌رفتیم که خب فراهم کردن امکانات برای این تعداد گربه هم سخته، چه برسه به آدم!» خدا را شکر که روشنفکری بابا حداقل در همین یک مورد به کار آمد، وگرنه که در این خانه بحران‌زای ما دیگر نمی‌دانم چه اتفاقاتی رخ می‌داد.

دانشگاه که قبول شدم، اصفهان رفتن من با موجی از شادی و غم همراه شد. از طرفی خواهر برادرها خوشحال بودند که یکی کم می‌شود و بالطبع در خانه کوچک ما راحت‌تر می‌توانستند پایشان را دراز کنند و سرانه متراژ مسکن‌شان بالا رفته، از طرف دیگر مامان همینطور غصه‌دار بود که حالا در ولایت غربت من چیزی برای خوردن گیرم می‌آید یا نه. به‌نظرم حتی والدین زندانیان گوانتانامو هم در این حد نگران تغذیه بچه‌هایشان نبودند.

موج شادی دوم این بود که دیگر اصفهان هم به لیست بحران‌آفرینی خانواده اضافه می‌شد و هرکدام به بهانه سر زدن به من، می‌توانستند خانه را بپیچانند و بیایند، که در این مورد خاص سارا و سمیرا بیشتر خوشحال بودند چون خوابگاه آنها را راه می‌داد.

سپهر و سینا به جنبه‌ی دیگر قضیه بیشتر توجه داشتند و آن اینکه دیگر می‌توانستند سطح روابط دوستانه را از جاست‌فرند و فرند تهرانی، به جاست‌فرند و فرند اصفهانی گسترش دهند و لانگ دیستنس را هم تجربه کنند. تازه شنیده بودند که دخترهای شهرهای دیگر، خیلی از پسرهای تهرانی استقبال می‌کنند و در ذهن، خودشان را بِرَد پیتی می‌دیدند که دخترها دوطرف مسیرشان ایستاده‌اند و با دیدنشان از شدت ذوق، هرکدام یک طرف غش می‌کنند. بدبخت‌ها نمی‌دانستند با این میزان محتویات جیب و ظاهر درِ پیت، حتی در قبایل ماسایی هم کسی چندان تحویل‌شان نمی‌گیرد، چه برسد به اصفهان که شهر ثروتمندی است.

کم‌کم من باید برای ثبت نام به اصفهان می‌رفتم، اما همه بیشتر از من در کش و قوس رفتن بودند. آنچه مسلم بود این که ما هفت دیو دوسَر در یک پراید زپرتی جا نمی‌شدیم؛ روش وانت و گوسفند هم که در اتوبان قابل اجرا نبود، پس بچه‌ها داشتند روش‌های مختلف حذفی را امتحان می‌کردند. مثلا سپهر گفت: من سابقه‌ی ثبت نام دانشگاه دارم، می‌تونم تو انتخاب واحد کمکت کنم، آره قربون چشات!

سمیرا با دهن‌کجی گفت: آخه روانی! اون دانشگاه اگه بدونه تو داداش این بدبختی که کلاً ثبت نامش نمی‌کنه!

سینا گفت: بس کنید لعنتیا! من چن روز برا سربازیم رفتم اصفهان، راه و چاهو بلدم. خودم باهاشون میرم!

سارا هم با نیش باز گفت: معجزه خوشگلی منو دستِ کم نگیرین! من برم همه کارا راحت راه میفته، یه دفعه دیدی به جای یه تخت تو خوابگاه، براش خوابگاه دکترا گرفتم، بعد دسته‌جمعی جا داریم تلپ شیم اصفهان.

سپهر اخم‌هایش را کشید و گفت: خفه! جلو من از این زرت و گوزا نکن بچه!

سارا باز هم خندید و گفت: گیر نَده یابو!

وقتی روش مذاکره به نتیجه نرسید، کار به مسابقه کشید. اول دو به دو پریدند سر ایکس باکس و فیفا که نتیجه رضایت‌بخش نبود و آخر، سرِ به نفع گرفتن داور و کتک زدن رونالدو و گاز گرفتن سوارِز دعوایشان شد. آخر هم نفهمیدم کدام دکمه‌های دسته را با هم زده بودند که سوارز حتی در بازی کامپیوتری هم مجبور به گاز گرفتن شده بود. به هرحال مهارتی بود که فقط از اعضای خانواده جنجالی من برمی‌آمد. بعد نشستند به «اسم فامیل» که مثلا تقلب نشود، که آن هم سر تبلیغ مسخره‌ی شامپو ویتا کار به کتک‌کاری کشید تا توانستند به سینا حالی کنند که فقط در تبلیغات زرد می‌شود به جای غذا نوشت «شامپو ویتا» و بقیه هم با هالویی خاصی فقط بخندند و تایید کنند. اقدام آخر «حکم» بازی کردن بود که گروه سپهر و سمیرا (با سابقه تحصیل دانشگاهی)، در مقابل گروه سینا و سارا قرار گرفتند، که آن هم بعد از کلی کری خواندن و بازی، کار به دعوا کشید. نتیجه تحقیقات نشان داد که سینا و سارا، اولِ هر بازی، از دست‌شان عکس گرفته و برای هم فرستاده بودند. همین کار باعث شده بود که گروه دانشجویان به طور احمقانه‌ای ببازد و علاوه بر ضایعیِ باخت از دو فنچ، مجبور شده حقارت رودست خوردن را هم تحمل کند. هرچند آن دو نفر هم کلی تقلب کرده بودند و این دوتا اینقدر از نوآوری خودشان سرخوش بودند، متوجه زیرآبی‌های آنها نشده بودند.

اقدام هنرمندانه آخر که به پیشنهاد سینا در حال پیگیری بود، اقدام به حذف مامان و بابا بود. تصمیم گرفته بودند خودشان ۴ نفر دنبال من راه بیفتند و مامان بابا را به بهانه دوری راه و خستگی منصرف کنند. فقط به موضوع نه چندان با اهمیتِ «جیبِ بابا» فکر نکرده بودند که به هرحال نیاز اصلی بود و غیرقابل حذف! البته پس‌گردنیِ بموقعِ بابا که وسط ماجرا به طرح گروه ۱+۴ رسید و سینا را مستفیض کرد، باعث خرفهم شدن کل خانواده شد و این طرح هم با شکست مواجه شد.

بعد از پس‌گردنی، تصمیم بر این شد که سپهر و سینا با اتوبوس بیایند و بقیه با «پِرقا» راهی اصفهان شویم. «پرقا» لقبی بود که سپهر به پرایدمان داده بود، آن را از ترکیب «پراید + قاتل» ساخته بود و برایمان دست گرفته بود «حالا که با پرقا سفر می‌کنید، دلتان می‌خواهد کجا خاکتان کنیم» و از این چرندیات! اینجا دیگر مامان با مهربانی وارد شد و با چند دعای خیر از قبیلِ «زیر تریلی هیژده چرخ بری، این حرفا رو نزن! لال شی، بیا این کتلتو بکن تو حلقت شاید صدات بُرید دیگه زرت و پرت نکردی!» بحث را ختم به خیر کرد. همیشه این وقت‌ها از میزان لطافتی که در روابطمان جریان دارد لذت می‌برم… .

ادامه دارد

نوشته هر شش دقیقه یک بحران اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d9%87%d8%b1-%d8%b4%d8%b4-%d8%af%d9%82%db%8c%d9%82%d9%87-%db%8c%da%a9-%d8%a8%d8%ad%d8%b1%d8%a7%d9%86/feed/ 0
استخدام https://pelatto.ir/%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%ae%d8%af%d8%a7%d9%85/ https://pelatto.ir/%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%ae%d8%af%d8%a7%d9%85/#respond Tue, 22 May 2018 15:57:03 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5656 داستان از آنجا شروع شد که تصمیم گرفتیم برای شرکت آبدارچی استخدام کنیم و خودمان از شر چای آوردن و نظافت خلاص شویم. می‌خواستیم مثلا اینطوری راندمان کارمان را بالا ببریم. راستش فقط هم این نبود، به قول آقاجون چشم‌مان به دو زار پول افتاده بود و دیگر عقل‌مان کار نمی‌کرد! به منشی شرکت گفتیم در سایت دیوار آگهی بدهد، بعد هم منتظر نشستیم تا چندنفری که قرار گذاشته بودند بیایند. جوری قیافه گرفته بودیم که خودمان هم خودمان را نمی‌شناختیم. به رضا که انگار تافت زده بودند تا همانطور عصاقورت‌داده بماند، طوری که یادش رفته بود من زنش هستم و بدون اینکه نگاهم کند می‌گفت: «خانم امیری! پرونده سایت رادیاتور قرن بیستم رو بیارید!» من هم خیلی جدی می‌گفتم: «باشه رضا! صبر کن چاییمو بخورم، بعد!» اولین نفری که آمد مرد چاقی بود با چهل و پنج سال سن، که تازه از زندان آزاد شده بود و با اعتماد بنفس می‌گفت که جرمش دزدی و فساد نبوده، بلکه بخاطر کتک‌کاری و درگیری افتاده بوده زندان! هیبتش چنان رضا را گرفته بود که رویش نشد مستقیم ردش کند، گفت فرم پر کند تا خبرش کنیم. نفر دوم، مرد ریزه میزه‌ای بود با پوستی تیره و پر از خال و چین و چروک. چشم‌های کوچکی داشت که اصلا بین چروک‌های صورتش پنهان شده بود. وقتی از او علت مراجعه‌اش برای این شغل را پرسیدیم، گفت در اینستاگرام صفحه «کاظم عقلمند» را فالو دارد و همانجا از شغل او خوشش آمده. امیدوار بود که بتواند مثل او صفحه‌ای راه بیندازد و با عکسهایش کلی فالور پیدا کند و از این راه پول و پَله‌ای به جیب بزند. صداقتش درگیرمان کرده بود، اما از آنجا که می‌دانستیم در شرکت ما از این خبرها نیست و ممکن است ماهی چهار نفر بیشتر رفت و آمد نکنند، تشویقش کردیم که به شرکت‌های بزرگ‌تر مراجعه کند و پرونده او را هم بستیم! نفر آخری که قرار بود بیاید، نعمت گرجی، در عکس مرد جوانی بود با سبیل چخماقی که آدم را یاد مظفرالدین شاه قاجار می‌انداخت. با رضا کلی قصه ساختیم که این مخزن‌الاسرار می‌خواند و به خواجه دربار همیان زر می‌دهد و… اما از در که وارد شد، پشم‌های جفتمان ریخت! با همان سبیل، شلوار زاپ‌دار پوشیده بود و تی‌شرت قرمزی با عکس اسکلت. روی دست راستش تتوی عزراییل بود با داس معروف، کله‌اش را هم درسته کرده بود توی کاسه ژل. حیرت‌مان را قورت دادیم و بعد از تعارفات پرسیدیم: «چرا برای این شغل اومدید؟» قبل از اینکه جوابمان را بدهد، نگاهی به دور و بر شرکت انداخت و حین تماشا، چند لحظه‌ای روی صورت خانم شیرزاد مکث کرد و لبخندی زد، بعد راحت ولو شد روی مبل و گفت: «هیچی همینطوری! ننه‌مون گیر داده زن بستونیم، مام گفتیم این همه ول گشتیم، دو روزم بیایم ببینیم کار چطوریاس! این کارم که آسونه، می‌شینیم دور هم چایی می‌خوریم، پولم می‌گیریم!» صداقت این یکی هم درگیرمان کرد، اما از آنجا که حداقل این یکی توقعات عجیب غریبی از کار ما نداشت، با شرط و شروط یک ماهه استخدامش کردیم. روز اول ساعت ده صبح آمد سر کار. با رضا شمشیرهایمان را تیز کرده بودیم که حسابی از خجالتش دربیاییم و گربه را دم حجله بکشیم، اما تا وارد شد، سلامی کرد و لمید روی مبل و با لحنی کاملا منطقی گفت: «ما که گفتیم یه عمر ول گشتیم! امروز بخاطر شما ساعت نه بیدار شدیم، به جون ننه‌م سابقه نداشته ما دوازده زودتر پاشیم. حالا گیر ندین، فردا زودتر میایم.» ماست‌ها را کیسه کردیم و از آنجا که آن روز قرار بود مشتری مهمی به شرکت بیاید تا قرارداد ببندیم، آقا نعمت را فرستادیم بیرون تا میوه و شیرینی بخرد. رفت دوساعت بعد برگشت با یک کیلو شیرینی ناپلئونی و مقداری خیار و سیب و پرتقال. مانده بودیم چطور شیرینی ناپلئونی را در یک قرار کاری مهم به خورد مشتری بدهیم که کل ریش و پشمش پر از پودر قند نشود! با عصبانیت گفتم: «آخه کی برا قرار کاری، این مدل شیرینی می‌گیره؟» خیلی ریز خندید و آهسته گفت: «سه نکن خانوم امیری! میخوام بدم خانوم شیرزاد بخوره، یواشکی ازش فیلم بیگیرم!! خدا وکیلی ته خنده درمیاد، کلی لایک می‌گیره تو اینستا! تازه شاید ننه‌مونم فیلمه رو دید و پسندش کرد برام!» حرفش را جدی نگرفتم، آخر آدم اینقدر سبک؟ به امید میوه‌ها، از گذاشتن شیرینی روی میز منصرف شدم، اما انتخاب میوه‌اش هم چندان بهتر نبود. خیارهایی که خریده بود آنقدر کوتاه و چاق بود که به نظر می‌رسید حاصل پیوند بوته خیار و توپ راگبی باشند. پرتقال‌ها ریز بودند، سیب‌ها درشت! زیرلب به خودم گفتم «حساس نشو! حساس نشو!» و حین گفتن «اینا رو بشور تو ظرف بچین، بیار بذار رو میز اتاق رئیس!» از آشپزخانه خارج شدم. روز دوم باز هم ساعت ده آمد، تا آمدیم حرف بزنیم گفت: «آق رئیس! دیشب تولد رفیق فابم بود، دعوتمون کرده بود باغ عیش و نوش! دیگه با مرارت ساعت دو رسیدیم خونه و الانم خدمت شومام! فرصت باشه جبران می‌کونیم به مولا!» بعد هم لبخند ملیحی به خانم شیرزاد زد و گفت: «خانوم ایشالا سری بعد با شوما!» خانم شیرزاد برق از کله‌اش پرید و کاغذ توی دستش را روی کیبورد کوبید! پدرآمرزیده می‌خواست غیظش را خالی کند، حواسش به حفظ دارایی‌های شرکت نبود! بعد هم اخمهایش را کشید و گفت: «حد خودتونو نگهدارید آقا!» رضا هم که کلاً خط قرمزش مسائل ناموسی بود، با قیافه جدی گفت: «دیگه تکرار نشه آقا نعمت! حالام پاشو برو سر کارات اینجا نمون.» نعمت «چشم» غَرایی گفت و تیز به آشپزخانه رفت و سه دقیقه بعد با دستمالی بیرون آمد و شروع به تمیز کردن میز خانم شیرزاد کرد. بار اول منطقی بود، کاری بود که باید انجام می‌داد، اما وقتی دیدیم در کل شرکت تنها جایی که از شدت تمیزی، دیگر می‌شد رویش جراحی مغز باز انجام داد میز خانم شیرزاد است، صدایمان درآمد. خیلی دلم نمی‌خواست با این آدم درگیر شوم، برای همین به رضا گفتم که تذکری به او بدهد. رضا هم صدایش زد توی اتاق و خیلی پدربزرگ‌وار گفت: «ببین آقا نعمت، ما اینجا با هم همکاریم…» نعمت نیشش باز شد، دستی به موهایش کشید و گفت: «عه!! ایوللللل!!» رضا خودش را جمع و جور کرد و ادامه داد: «گوش کنید لطفا! اینجا تو این شرکت، قراره فقط کار کنیم، کسی هم مزاحم کس دیگه نمیشه. شمام اگه نتونید این شرط رو اجرایی کنید، سریع اخراج میشید، خصوصاً که خانم شیرزاد از رفتارای شما شاکی شده.» نعمت گفت: «آق رئیس اشتباه نشه! ما نیتمون خیره. حالا شومام جای داداش ما، راسیاتِش، من اون فیلم شیرینی ناپلئونی رو نشون ننه‌ام دادم، تهش اینقد خندید که تنبونش نم زد، بعدم گفت همین خانوم شیرزاد راست کار خودمونه. هم خُله، هم مایه هر و کر خانواده…» نگاهم به صورت رضا افتاد که سرخ شده بود و داشت نوک سبیلش را می‌جوید. مطمئن بودم کم‌کم دود از سرش بلند می‌شود و فریادی می‌زند که برق از کله نعمت بپرد، اما چیزی نگفتم، نعمت هم با آرامش داشت ادامه می‌داد: «… الانم که شوما گفتین با هم همکاریم! دیگه چی از این بِیتَر؟ حالام شوما اجازه بدین ما خودمونو تو دلش جا کونیم، بعد…» به اینجای حرف که رسید، دیگر رضا کنترلش را از دست داد و از جا پرید و هر دو دستش را محکم روی میز کوبید. «بس کن آقا نعمت!!! بس کن دیگه!! هرچی من هیچی نمیگم، هی ادامه میده! خانم شیرزاد نامزد داره، نامزدش هم مهندسه، فک کردی دلقک تو و ننه جونته که بیاد براتون مسخره‌بازی دربیاره شما بخندین؟ اصلا کی به تو گفته اونقد کوولی که یکی مث خانم شیرزاد عاشق تو بشه؟» نعمت چشمهایش گرد شده بود و به رضا نگاه می‌کرد. به مِن مِن افتاد و گفت: «والا همه تو محلمون میگن خوشتیپیم! ننه‌مونم که هی قربون صدقه قد و بالامون میره! حالا مگه این دختره کیه که اینقد براش دور ورداشتی آق…» رضا نگذاشت نعمت حرفش را تمام کند و گفت: «بس کن دیگه! تو کی هستی که فکر کردی می‌تونی خواهر منو بگیری آخه؟» حرف که به اینجا کشید، نعمت با دهن باز و پاهای چسبیده به زمین سکوت کرد و عرق از سر و کله‌اش راه افتاد. بدبخت نمی‌دانست که خانم شیرزاد خواهر رضاست، قرار بین خودمان این بود که همکاران متوجه رابطه فامیلی ما نشوند، اما این بار کار به جایی کشید که رضا نتوانست خودش را کنترل کند و بند را آب داد! نعمت خیلی ظریف از اتاق بیرون رفت و ظرف سه ثانیه، صدای در شرکت بلند شد. پرستو آمد توی اتاق و گفت: «چی شد؟ این نقمت خان شرش رو از شرکت کم کرد؟ با اون پررویی صبحش، الان چقدر سربه‌زیر شده بود!» رضا با اخم پرسید: «چی گفت مگه؟» پرستو گفت: «هیچی! گفت به آق رئیس بگو ما زحمتو کم می‌کونیم، به آق مهندسم سلام ما رو برسون. حالا کی هست این آقا مهندس؟! چی بهش گفتین که اینطوری گُرخید؟» رضا فقط گفت: «اخراجش کردم، پاشو از گلیمش بیشتر دراز کرده بود! دیگه‌ام نمی‌خواد آگهی کنی، این قرتی‌بازیا به ما نیومده. خودمون کارا رو انجام میدیم!» پرستو گیج از اتاق بیرون رفت و من هنوز درگیر میزان اعتماد به سقف این نعمت خان بودم… .

نوشته استخدام اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
داستان از آنجا شروع شد که تصمیم گرفتیم برای شرکت آبدارچی استخدام کنیم و خودمان از شر چای آوردن و نظافت خلاص شویم. می‌خواستیم مثلا اینطوری راندمان کارمان را بالا ببریم. راستش فقط هم این نبود، به قول آقاجون چشم‌مان به دو زار پول افتاده بود و دیگر عقل‌مان کار نمی‌کرد!

به منشی شرکت گفتیم در سایت دیوار آگهی بدهد، بعد هم منتظر نشستیم تا چندنفری که قرار گذاشته بودند بیایند. جوری قیافه گرفته بودیم که خودمان هم خودمان را نمی‌شناختیم. به رضا که انگار تافت زده بودند تا همانطور عصاقورت‌داده بماند، طوری که یادش رفته بود من زنش هستم و بدون اینکه نگاهم کند می‌گفت: «خانم امیری! پرونده سایت رادیاتور قرن بیستم رو بیارید!» من هم خیلی جدی می‌گفتم: «باشه رضا! صبر کن چاییمو بخورم، بعد!»

اولین نفری که آمد مرد چاقی بود با چهل و پنج سال سن، که تازه از زندان آزاد شده بود و با اعتماد بنفس می‌گفت که جرمش دزدی و فساد نبوده، بلکه بخاطر کتک‌کاری و درگیری افتاده بوده زندان! هیبتش چنان رضا را گرفته بود که رویش نشد مستقیم ردش کند، گفت فرم پر کند تا خبرش کنیم.

نفر دوم، مرد ریزه میزه‌ای بود با پوستی تیره و پر از خال و چین و چروک. چشم‌های کوچکی داشت که اصلا بین چروک‌های صورتش پنهان شده بود. وقتی از او علت مراجعه‌اش برای این شغل را پرسیدیم، گفت در اینستاگرام صفحه «کاظم عقلمند» را فالو دارد و همانجا از شغل او خوشش آمده. امیدوار بود که بتواند مثل او صفحه‌ای راه بیندازد و با عکسهایش کلی فالور پیدا کند و از این راه پول و پَله‌ای به جیب بزند. صداقتش درگیرمان کرده بود، اما از آنجا که می‌دانستیم در شرکت ما از این خبرها نیست و ممکن است ماهی چهار نفر بیشتر رفت و آمد نکنند، تشویقش کردیم که به شرکت‌های بزرگ‌تر مراجعه کند و پرونده او را هم بستیم!

نفر آخری که قرار بود بیاید، نعمت گرجی، در عکس مرد جوانی بود با سبیل چخماقی که آدم را یاد مظفرالدین شاه قاجار می‌انداخت. با رضا کلی قصه ساختیم که این مخزن‌الاسرار می‌خواند و به خواجه دربار همیان زر می‌دهد و… اما از در که وارد شد، پشم‌های جفتمان ریخت! با همان سبیل، شلوار زاپ‌دار پوشیده بود و تی‌شرت قرمزی با عکس اسکلت. روی دست راستش تتوی عزراییل بود با داس معروف، کله‌اش را هم درسته کرده بود توی کاسه ژل. حیرت‌مان را قورت دادیم و بعد از تعارفات پرسیدیم: «چرا برای این شغل اومدید؟»

قبل از اینکه جوابمان را بدهد، نگاهی به دور و بر شرکت انداخت و حین تماشا، چند لحظه‌ای روی صورت خانم شیرزاد مکث کرد و لبخندی زد، بعد راحت ولو شد روی مبل و گفت: «هیچی همینطوری! ننه‌مون گیر داده زن بستونیم، مام گفتیم این همه ول گشتیم، دو روزم بیایم ببینیم کار چطوریاس! این کارم که آسونه، می‌شینیم دور هم چایی می‌خوریم، پولم می‌گیریم!» صداقت این یکی هم درگیرمان کرد، اما از آنجا که حداقل این یکی توقعات عجیب غریبی از کار ما نداشت، با شرط و شروط یک ماهه استخدامش کردیم.

روز اول ساعت ده صبح آمد سر کار. با رضا شمشیرهایمان را تیز کرده بودیم که حسابی از خجالتش دربیاییم و گربه را دم حجله بکشیم، اما تا وارد شد، سلامی کرد و لمید روی مبل و با لحنی کاملا منطقی گفت: «ما که گفتیم یه عمر ول گشتیم! امروز بخاطر شما ساعت نه بیدار شدیم، به جون ننه‌م سابقه نداشته ما دوازده زودتر پاشیم. حالا گیر ندین، فردا زودتر میایم.»

ماست‌ها را کیسه کردیم و از آنجا که آن روز قرار بود مشتری مهمی به شرکت بیاید تا قرارداد ببندیم، آقا نعمت را فرستادیم بیرون تا میوه و شیرینی بخرد. رفت دوساعت بعد برگشت با یک کیلو شیرینی ناپلئونی و مقداری خیار و سیب و پرتقال. مانده بودیم چطور شیرینی ناپلئونی را در یک قرار کاری مهم به خورد مشتری بدهیم که کل ریش و پشمش پر از پودر قند نشود! با عصبانیت گفتم: «آخه کی برا قرار کاری، این مدل شیرینی می‌گیره؟»

خیلی ریز خندید و آهسته گفت: «سه نکن خانوم امیری! میخوام بدم خانوم شیرزاد بخوره، یواشکی ازش فیلم بیگیرم!! خدا وکیلی ته خنده درمیاد، کلی لایک می‌گیره تو اینستا! تازه شاید ننه‌مونم فیلمه رو دید و پسندش کرد برام!» حرفش را جدی نگرفتم، آخر آدم اینقدر سبک؟

به امید میوه‌ها، از گذاشتن شیرینی روی میز منصرف شدم، اما انتخاب میوه‌اش هم چندان بهتر نبود. خیارهایی که خریده بود آنقدر کوتاه و چاق بود که به نظر می‌رسید حاصل پیوند بوته خیار و توپ راگبی باشند. پرتقال‌ها ریز بودند، سیب‌ها درشت! زیرلب به خودم گفتم «حساس نشو! حساس نشو!» و حین گفتن «اینا رو بشور تو ظرف بچین، بیار بذار رو میز اتاق رئیس!» از آشپزخانه خارج شدم.

روز دوم باز هم ساعت ده آمد، تا آمدیم حرف بزنیم گفت: «آق رئیس! دیشب تولد رفیق فابم بود، دعوتمون کرده بود باغ عیش و نوش! دیگه با مرارت ساعت دو رسیدیم خونه و الانم خدمت شومام! فرصت باشه جبران می‌کونیم به مولا!» بعد هم لبخند ملیحی به خانم شیرزاد زد و گفت: «خانوم ایشالا سری بعد با شوما!»

خانم شیرزاد برق از کله‌اش پرید و کاغذ توی دستش را روی کیبورد کوبید! پدرآمرزیده می‌خواست غیظش را خالی کند، حواسش به حفظ دارایی‌های شرکت نبود! بعد هم اخمهایش را کشید و گفت: «حد خودتونو نگهدارید آقا!» رضا هم که کلاً خط قرمزش مسائل ناموسی بود، با قیافه جدی گفت: «دیگه تکرار نشه آقا نعمت! حالام پاشو برو سر کارات اینجا نمون.»

نعمت «چشم» غَرایی گفت و تیز به آشپزخانه رفت و سه دقیقه بعد با دستمالی بیرون آمد و شروع به تمیز کردن میز خانم شیرزاد کرد. بار اول منطقی بود، کاری بود که باید انجام می‌داد، اما وقتی دیدیم در کل شرکت تنها جایی که از شدت تمیزی، دیگر می‌شد رویش جراحی مغز باز انجام داد میز خانم شیرزاد است، صدایمان درآمد. خیلی دلم نمی‌خواست با این آدم درگیر شوم، برای همین به رضا گفتم که تذکری به او بدهد. رضا هم صدایش زد توی اتاق و خیلی پدربزرگ‌وار گفت: «ببین آقا نعمت، ما اینجا با هم همکاریم…»

نعمت نیشش باز شد، دستی به موهایش کشید و گفت: «عه!! ایوللللل!!»

رضا خودش را جمع و جور کرد و ادامه داد: «گوش کنید لطفا! اینجا تو این شرکت، قراره فقط کار کنیم، کسی هم مزاحم کس دیگه نمیشه. شمام اگه نتونید این شرط رو اجرایی کنید، سریع اخراج میشید، خصوصاً که خانم شیرزاد از رفتارای شما شاکی شده.»

نعمت گفت: «آق رئیس اشتباه نشه! ما نیتمون خیره. حالا شومام جای داداش ما، راسیاتِش، من اون فیلم شیرینی ناپلئونی رو نشون ننه‌ام دادم، تهش اینقد خندید که تنبونش نم زد، بعدم گفت همین خانوم شیرزاد راست کار خودمونه. هم خُله، هم مایه هر و کر خانواده…»

نگاهم به صورت رضا افتاد که سرخ شده بود و داشت نوک سبیلش را می‌جوید. مطمئن بودم کم‌کم دود از سرش بلند می‌شود و فریادی می‌زند که برق از کله نعمت بپرد، اما چیزی نگفتم، نعمت هم با آرامش داشت ادامه می‌داد: «… الانم که شوما گفتین با هم همکاریم! دیگه چی از این بِیتَر؟ حالام شوما اجازه بدین ما خودمونو تو دلش جا کونیم، بعد…»

به اینجای حرف که رسید، دیگر رضا کنترلش را از دست داد و از جا پرید و هر دو دستش را محکم روی میز کوبید. «بس کن آقا نعمت!!! بس کن دیگه!! هرچی من هیچی نمیگم، هی ادامه میده! خانم شیرزاد نامزد داره، نامزدش هم مهندسه، فک کردی دلقک تو و ننه جونته که بیاد براتون مسخره‌بازی دربیاره شما بخندین؟ اصلا کی به تو گفته اونقد کوولی که یکی مث خانم شیرزاد عاشق تو بشه؟»

نعمت چشمهایش گرد شده بود و به رضا نگاه می‌کرد. به مِن مِن افتاد و گفت: «والا همه تو محلمون میگن خوشتیپیم! ننه‌مونم که هی قربون صدقه قد و بالامون میره! حالا مگه این دختره کیه که اینقد براش دور ورداشتی آق…»

رضا نگذاشت نعمت حرفش را تمام کند و گفت: «بس کن دیگه! تو کی هستی که فکر کردی می‌تونی خواهر منو بگیری آخه؟»

حرف که به اینجا کشید، نعمت با دهن باز و پاهای چسبیده به زمین سکوت کرد و عرق از سر و کله‌اش راه افتاد. بدبخت نمی‌دانست که خانم شیرزاد خواهر رضاست، قرار بین خودمان این بود که همکاران متوجه رابطه فامیلی ما نشوند، اما این بار کار به جایی کشید که رضا نتوانست خودش را کنترل کند و بند را آب داد!

نعمت خیلی ظریف از اتاق بیرون رفت و ظرف سه ثانیه، صدای در شرکت بلند شد. پرستو آمد توی اتاق و گفت: «چی شد؟ این نقمت خان شرش رو از شرکت کم کرد؟ با اون پررویی صبحش، الان چقدر سربه‌زیر شده بود!»

رضا با اخم پرسید: «چی گفت مگه؟»

پرستو گفت: «هیچی! گفت به آق رئیس بگو ما زحمتو کم می‌کونیم، به آق مهندسم سلام ما رو برسون. حالا کی هست این آقا مهندس؟! چی بهش گفتین که اینطوری گُرخید؟»

رضا فقط گفت: «اخراجش کردم، پاشو از گلیمش بیشتر دراز کرده بود! دیگه‌ام نمی‌خواد آگهی کنی، این قرتی‌بازیا به ما نیومده. خودمون کارا رو انجام میدیم!»

پرستو گیج از اتاق بیرون رفت و من هنوز درگیر میزان اعتماد به سقف این نعمت خان بودم… .

نوشته استخدام اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%ae%d8%af%d8%a7%d9%85/feed/ 0
نمایشگاه کتاب https://pelatto.ir/%d9%86%d9%85%d8%a7%db%8c%d8%b4%da%af%d8%a7%d9%87-%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8/ https://pelatto.ir/%d9%86%d9%85%d8%a7%db%8c%d8%b4%da%af%d8%a7%d9%87-%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8/#respond Tue, 08 May 2018 18:11:14 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5621 از آن سال‌ها که نمایشگاه کتاب در محل «نمایشگاه بین‌المللی» برگزار می‌شد انگار عمری گذشته، اما هنوز هم بهترین خاطرات من از همان سال‌هاست. به جز ترافیک اتوبان چمران (که اتفاقاً مسیر دانشگاه من هم بود)، سایر موارد آن مکان دلنشین بود، به نوعی که می‌توانم آن را به پیک‌نیک دسته جمعی اهل کتاب تعبیر کنم. از دوسالی که به عنوان مسوول غرفه هرروز آنجا بودم، جز برخوردهای خاص مراجعان، یکی از صحنه‌هایی که به یادم مانده افرادی بودند که بعد از ساعت‌ها از این غرفه به آن غرفه رفتن، چند سری کتاب بسته‌بندی شده دورشان قرار داشت و وسط چمن نمایشگاه، زیر سایه درختی به خواب عمیق رفته بودند. آن روزها عموماً خانوادگی می‌آمدند نمایشگاه و هرکس خرید خودش را داشت. بچه‌ها که خسته می‌شدند، در فضای وسیع و پارک‌مانند آنجا بازی می‌کردند و کارشان به بهانه‌گیری نمی‌کشید. راستش از وقتی نمایشگاه به «مصلی» منتقل شد، چند باری بیشتر نرفتم و هربار بیش از قبل، شرایط شاکی‌ام کرد: ازدحام، راهروهای باریک، تهویه نامناسب، تعرق، اطلاع‌رسانی کم و… هربار برای دیدن همکاران سابق می‌رفتم، باید دو ساعت می‌گشتم تا در آن درهم‌برهمی پیدایشان کنم و البته که بار آخر همین هم میسر نشد! پارسال که شنیدم نمایشگاه منتقل شده به «شهر آفتاب»، واقعاً میلم به رفتن نکشید. یکی از همان روزهای نمایشگاه رفتم بازارچه کتاب انقلاب و لیست کتاب‌هایم را از فروشنده‌های آشنای همانجا خریدم و یک دل سیر به ویترین کتاب‌فروشی‌ها نگاه کردم. بعدها شنیدم «شهر آفتاب» واقعاً برهوتی بوده پر از گرما که صدای همه را درآورده بوده و اهل کتاب دست به دعا بودند که امسال مجبور نباشند به آنجا بروند و نرفتند. امسال نمایشگاه به «مصلی» برگشت، اما کاش مسیر مترو از چمران می‌گذشت تا باز به «نمایشگاه بین‌المللی» برمی‌گشتیم و محض تجدید خاطرات هم که شده، بعد از خستگی روی چمن‌ها ولو می‌شدیم و کتاب‌های تازه را ورق می‌زدیم و وقتی سطری چشم‌مان را می‌گرفت، حواس‌مان از زمان پرت می‌شد و متوجه می‌شدیم ساعتی گذشته و هنوز در هیجان کتاب نو غرقیم… .

نوشته نمایشگاه کتاب اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
از آن سال‌ها که نمایشگاه کتاب در محل «نمایشگاه بین‌المللی» برگزار می‌شد انگار عمری گذشته، اما هنوز هم بهترین خاطرات من از همان سال‌هاست. به جز ترافیک اتوبان چمران (که اتفاقاً مسیر دانشگاه من هم بود)، سایر موارد آن مکان دلنشین بود، به نوعی که می‌توانم آن را به پیک‌نیک دسته جمعی اهل کتاب تعبیر کنم.

از دوسالی که به عنوان مسوول غرفه هرروز آنجا بودم، جز برخوردهای خاص مراجعان، یکی از صحنه‌هایی که به یادم مانده افرادی بودند که بعد از ساعت‌ها از این غرفه به آن غرفه رفتن، چند سری کتاب بسته‌بندی شده دورشان قرار داشت و وسط چمن نمایشگاه، زیر سایه درختی به خواب عمیق رفته بودند.

آن روزها عموماً خانوادگی می‌آمدند نمایشگاه و هرکس خرید خودش را داشت. بچه‌ها که خسته می‌شدند، در فضای وسیع و پارک‌مانند آنجا بازی می‌کردند و کارشان به بهانه‌گیری نمی‌کشید.

راستش از وقتی نمایشگاه به «مصلی» منتقل شد، چند باری بیشتر نرفتم و هربار بیش از قبل، شرایط شاکی‌ام کرد: ازدحام، راهروهای باریک، تهویه نامناسب، تعرق، اطلاع‌رسانی کم و… هربار برای دیدن همکاران سابق می‌رفتم، باید دو ساعت می‌گشتم تا در آن درهم‌برهمی پیدایشان کنم و البته که بار آخر همین هم میسر نشد!

پارسال که شنیدم نمایشگاه منتقل شده به «شهر آفتاب»، واقعاً میلم به رفتن نکشید. یکی از همان روزهای نمایشگاه رفتم بازارچه کتاب انقلاب و لیست کتاب‌هایم را از فروشنده‌های آشنای همانجا خریدم و یک دل سیر به ویترین کتاب‌فروشی‌ها نگاه کردم. بعدها شنیدم «شهر آفتاب» واقعاً برهوتی بوده پر از گرما که صدای همه را درآورده بوده و اهل کتاب دست به دعا بودند که امسال مجبور نباشند به آنجا بروند و نرفتند.

امسال نمایشگاه به «مصلی» برگشت، اما کاش مسیر مترو از چمران می‌گذشت تا باز به «نمایشگاه بین‌المللی» برمی‌گشتیم و محض تجدید خاطرات هم که شده، بعد از خستگی روی چمن‌ها ولو می‌شدیم و کتاب‌های تازه را ورق می‌زدیم و وقتی سطری چشم‌مان را می‌گرفت، حواس‌مان از زمان پرت می‌شد و متوجه می‌شدیم ساعتی گذشته و هنوز در هیجان کتاب نو غرقیم… .

نوشته نمایشگاه کتاب اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d9%86%d9%85%d8%a7%db%8c%d8%b4%da%af%d8%a7%d9%87-%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8/feed/ 0
گزارش یک مرگ https://pelatto.ir/%da%af%d8%b2%d8%a7%d8%b1%d8%b4-%db%8c%da%a9-%d9%85%d8%b1%da%af/ https://pelatto.ir/%da%af%d8%b2%d8%a7%d8%b1%d8%b4-%db%8c%da%a9-%d9%85%d8%b1%da%af/#respond Tue, 17 Apr 2018 15:46:07 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5504 معرفی کتاب: گزارش یک مرگ، نوشته گابریل گارسیا مارکز، ترجمه لیلی گلستان، نشر مرکز، چاپ سوم، ویرایش دوم، ۹۶ صفحه   «گزارش یک مرگ» روایت عجیبی است از روز آخر زندگی جوانی به نام سانتیاگو ناصر که همه اهالی ده به وضوح می‌دانند قرار است کشته شود، جز خودش: «… هرگز مرگ، اینچنین خود را از پیش اعلام نکرده بود.» خلاصه داستان: در روستایی کوچک نزدیک دریای کاراییب کلمبیا «بایاردو سان رومان» ثروتمندی تازه‌وارد٬ با «آنخلا ویکاریو» ازدواج می‌کند. پس‌از جشنی مجلل٬ تازه‌عروس و داماد به خانه جدیدشان می‌روند، اما شب زفاف بایاردو متوجه می‌شود که نوعروس او «آنخلا» باکره نیست، پس عروس را به خانه پدرش پس می‌فرستد و جریان را به اطلاع آنها می‌رساند. آنخلا، گناهکار را جوانی به نام «سانتیاگو ناصر» معرفی می‌کند. برادرهای آنخلا «پدرو» و «پابلو» آماده دفاع از آبروی خانواده می‌شوند. آن‌ها به اکثر اهالی روستا اعلام می‌کنند که بطور یقین سانتیاگو را خواهند کشت، ولی هیچکس اقدام موثری برای جلوگیری ازکشتن سانتیاگو انجام نمی‌دهد، چون بسیاری از روستاییان حرفهای برادران ویکاریو را جدی نمی‌گیرند، عده‌ای هم خیال می‌کنند که سانتیاگو از موضوع مطلع است. به هر حال دو برادر به سمت خانه سانتیاگو می‌روند و او را در کنار در ورودی خانه خودش با چاقو به قتل می‌رسانند. مارکز در همان خط اول کتاب، آخر داستان را برای خواننده روشن می‌کند و خواننده تا انتها داستان را دنبال می‌کند که ببیند چگونه حوادث دست به دست هم می‌دهند تا حادثه رخ دهد: «سانتیاگو ناصر، روزی که قرار بود کشته شود، ساعت پنج و نیم صبح از خواب بیدار شد تا به استقبال کشتی اسقف برود…» داستان بیست و هفت سال بعد از وقوع، از زبان دوست سانتیاگو ناصر که برای مرور واقعه به دهکده برگشته، روایت می‌شود. نویسنده مانند بالونی دور و بر اهالی روستا می‌چرخد و از زبان هرکدام بخشی از حوادث روز کشته شدن سانتیاگو را مانند پازلی روایت می‌کند. رفت و برگشت‌های داستان بین زمان روایت و زمان وقوع حادثه، به خوبی بیان شده و خواننده را درگیر ماجرا می‌کند؛ خرده‌روایت‌های دلنشینی هم در داستان هست که به گیرایی کار کمک کرده. هدف نویسنده از نقل داستان ارائه گزارش‌گونه‌ای از یک قتل ناموسی است که در زمان خودش برای عوام قابل درک و احترام بوده، اما نویسنده خود را از هرنوع قضاوتی دور نگهداشته است. روایت به نوعی دست تقدیر را در ماجرا نشان می‌دهد، تقدیری که مانع از زود مطلع شدن یا حتی جلوگیری دیگران از این قتل می‌شود. همه اهالی روستا از انتظار برادران ویکاریو برای مقتول مطلعند، آنها عمداً از قصدشان با همه حرف می‌زنند تا شاید کسی مانعشان شود یا به سانتیاگو ناصر هشدار بدهد، اما این اتفاق نمی‌افتد. سرنوشت محتوم سانتیاگو ناصر تغییر نمی‌کند؛ تا جایی که حتی مادر سانتیاگو ناخواسته لحظه آخر در خانه را به روی تنها پسرش می‌بندد تا قتل صورت بگیرد. آخر داستان، ذهن خواننده درگیر گناهکاری یا بی‌گناهی سانتیاگو ناصر باقی می‌ماند، هیچ دلیل قطعی‌ای از گناهکاری در بین نیست، حتی دلایل زیادی بر بی‌گناهی او حکایت دارند. عامل کشش در این داستان آنقدر بالاست که خواننده کتاب را تمام نکرده زمین نمی‌گذارد.

نوشته گزارش یک مرگ اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
معرفی کتاب: گزارش یک مرگ، نوشته گابریل گارسیا مارکز، ترجمه لیلی گلستان، نشر مرکز، چاپ سوم، ویرایش دوم، ۹۶ صفحه

 

«گزارش یک مرگ» روایت عجیبی است از روز آخر زندگی جوانی به نام سانتیاگو ناصر که همه اهالی ده به وضوح می‌دانند قرار است کشته شود، جز خودش: «… هرگز مرگ، اینچنین خود را از پیش اعلام نکرده بود.»

خلاصه داستان: در روستایی کوچک نزدیک دریای کاراییب کلمبیا «بایاردو سان رومان» ثروتمندی تازه‌وارد٬ با «آنخلا ویکاریو» ازدواج می‌کند. پس‌از جشنی مجلل٬ تازه‌عروس و داماد به خانه جدیدشان می‌روند، اما شب زفاف بایاردو متوجه می‌شود که نوعروس او «آنخلا» باکره نیست، پس عروس را به خانه پدرش پس می‌فرستد و جریان را به اطلاع آنها می‌رساند. آنخلا، گناهکار را جوانی به نام «سانتیاگو ناصر» معرفی می‌کند.

برادرهای آنخلا «پدرو» و «پابلو» آماده دفاع از آبروی خانواده می‌شوند. آن‌ها به اکثر اهالی روستا اعلام می‌کنند که بطور یقین سانتیاگو را خواهند کشت، ولی هیچکس اقدام موثری برای جلوگیری ازکشتن سانتیاگو انجام نمی‌دهد، چون بسیاری از روستاییان حرفهای برادران ویکاریو را جدی نمی‌گیرند، عده‌ای هم خیال می‌کنند که سانتیاگو از موضوع مطلع است. به هر حال دو برادر به سمت خانه سانتیاگو می‌روند و او را در کنار در ورودی خانه خودش با چاقو به قتل می‌رسانند.

مارکز در همان خط اول کتاب، آخر داستان را برای خواننده روشن می‌کند و خواننده تا انتها داستان را دنبال می‌کند که ببیند چگونه حوادث دست به دست هم می‌دهند تا حادثه رخ دهد:

«سانتیاگو ناصر، روزی که قرار بود کشته شود، ساعت پنج و نیم صبح از خواب بیدار شد تا به استقبال کشتی اسقف برود…»

داستان بیست و هفت سال بعد از وقوع، از زبان دوست سانتیاگو ناصر که برای مرور واقعه به دهکده برگشته، روایت می‌شود. نویسنده مانند بالونی دور و بر اهالی روستا می‌چرخد و از زبان هرکدام بخشی از حوادث روز کشته شدن سانتیاگو را مانند پازلی روایت می‌کند.

رفت و برگشت‌های داستان بین زمان روایت و زمان وقوع حادثه، به خوبی بیان شده و خواننده را درگیر ماجرا می‌کند؛ خرده‌روایت‌های دلنشینی هم در داستان هست که به گیرایی کار کمک کرده. هدف نویسنده از نقل داستان ارائه گزارش‌گونه‌ای از یک قتل ناموسی است که در زمان خودش برای عوام قابل درک و احترام بوده، اما نویسنده خود را از هرنوع قضاوتی دور نگهداشته است.

روایت به نوعی دست تقدیر را در ماجرا نشان می‌دهد، تقدیری که مانع از زود مطلع شدن یا حتی جلوگیری دیگران از این قتل می‌شود. همه اهالی روستا از انتظار برادران ویکاریو برای مقتول مطلعند، آنها عمداً از قصدشان با همه حرف می‌زنند تا شاید کسی مانعشان شود یا به سانتیاگو ناصر هشدار بدهد، اما این اتفاق نمی‌افتد. سرنوشت محتوم سانتیاگو ناصر تغییر نمی‌کند؛ تا جایی که حتی مادر سانتیاگو ناخواسته لحظه آخر در خانه را به روی تنها پسرش می‌بندد تا قتل صورت بگیرد.

آخر داستان، ذهن خواننده درگیر گناهکاری یا بی‌گناهی سانتیاگو ناصر باقی می‌ماند، هیچ دلیل قطعی‌ای از گناهکاری در بین نیست، حتی دلایل زیادی بر بی‌گناهی او حکایت دارند. عامل کشش در این داستان آنقدر بالاست که خواننده کتاب را تمام نکرده زمین نمی‌گذارد.

نوشته گزارش یک مرگ اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%da%af%d8%b2%d8%a7%d8%b1%d8%b4-%db%8c%da%a9-%d9%85%d8%b1%da%af/feed/ 0
روز تازه https://pelatto.ir/%d8%b1%d9%88%d8%b2-%d8%aa%d8%a7%d8%b2%d9%87/ https://pelatto.ir/%d8%b1%d9%88%d8%b2-%d8%aa%d8%a7%d8%b2%d9%87/#comments Tue, 17 Apr 2018 15:40:12 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5500 روز تازه بچه بودم، ده دوازده ساله؛ بعد از اعلام استقلال روح برادرم از جسمش، چندسالی بود که از عید و هفت سین در خانه ما خبری نبود. مثل آرزو به دل‌ها به ماهی قرمز توی تُنگ خانه آرزو، دوستم، نگاه می‌کردم و حسرت می‌خوردم. سالهای قبل‌تر همیشه ماهی ما نهنگی بود برای خودش، چون مامانم از هر موجودی فقط چاقش را می‌پسندید؛ کلی پُزش را می‌دادم، اما حالا… . دلم می‌خواست لحظه تحویل سال لباس عید بپوشم، سیب قرمز دست بگیرم و بنشینم کنار سفره هفت‌سین و چشم بدوزم به ماهی قرمز تا ببینم لحظه تحویل سال ثابت می‌ماند یا نه. چندبار با مقدمه‌چینی موضوع حرف را کشیدم سمت اینکه امسال هفت‌سین می‌چینیم یا نه، اما مامان ساکت می‌ماند، بعد هم خودش را گوشه‌ای گم و گور می‌کرد و زار زار گریه می‌کرد… . دل من هم برای برادرم تنگ شده بود، اما عید را دوست داشتم. سعید خودش هم عاشق عید بود. نصف عکسهایی که ازش داشتیم مال عید سال آخر زندگی‌اش بود، کنار سفره هفت‌سین… . آخرش طاقت نیاوردم. دور از چشم مامان که طبق معمول هرسال نزدیک تحویل سال در حمام آخرین شستشوها را انجام می‌داد، سفره‌ای کنار اتاق پهن کردم، چند «سیب» در بشقاب گذاشتم وسطش. قرآن و حافظ هم گذاشتم با چند «سکه». دیگر نمی‌دانستم باید چه کار کنم، خواهرم را صدا زدم، او «سیر» و «سرکه» اضافه کرد. حالا چهار سین داشتیم. برادرم «سماق» آورد، قاب عکس «سعید» را هم گذاشت کنار سکه‌ها. خواهر دیگرم هم آینه و ظرف آب اضافه کرد، اما هنوز یک سین کم بود. مامان که از حمام درآمد و چشمش به سفره افتاد، انگار بغض کرد، اما چیزی هم نگفت. رفت توی آشپزخانه و سرگرم کار شد، دیدم که باز اشکهایش راه افتاد و زیرلب با پرسوزترین لحن «گل سرخ و سفیدم کی می‌آیی…» می‌خواند. بعد که آرام‌تر شد، رفت بیرون. وقتی برگشت، «سبزه» دستش بود، آورد و گذاشت روی کابینت و رفت سرش را به کار گرم کرد. با ذوق و دلتنگی سبزه را توی سفره گذاشتیم و دورش نشستیم. چیزی به تحویل سال نمانده بود که آقاجون از سرکار آمد، از دیدن سفره جا خورد، اما سرش را پایین انداخت و رفت توی اتاق. دل توی دلمان نبود که مبادا بگوید «جمعش کنید» و…، اما چند دقیقه بعد حمید را صدا زد و آهسته گفت: «برو از جواد آقا یک جعبه شیرینی بخر بیار بذار تو سفره. بچه‌ها دوست دارن.» همان لحظه حس کردم سعید کنار ما نشسته و می‌خندد، درست مثل همان روزهایی که سر به سر تک‌تکمان می‌گذاشت و می‌خندید… .  

نوشته روز تازه اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
روز تازه

بچه بودم، ده دوازده ساله؛ بعد از اعلام استقلال روح برادرم از جسمش، چندسالی بود که از عید و هفت سین در خانه ما خبری نبود. مثل آرزو به دل‌ها به ماهی قرمز توی تُنگ خانه آرزو، دوستم، نگاه می‌کردم و حسرت می‌خوردم. سالهای قبل‌تر همیشه ماهی ما نهنگی بود برای خودش، چون مامانم از هر موجودی فقط چاقش را می‌پسندید؛ کلی پُزش را می‌دادم، اما حالا… . دلم می‌خواست لحظه تحویل سال لباس عید بپوشم، سیب قرمز دست بگیرم و بنشینم کنار سفره هفت‌سین و چشم بدوزم به ماهی قرمز تا ببینم لحظه تحویل سال ثابت می‌ماند یا نه.

چندبار با مقدمه‌چینی موضوع حرف را کشیدم سمت اینکه امسال هفت‌سین می‌چینیم یا نه، اما مامان ساکت می‌ماند، بعد هم خودش را گوشه‌ای گم و گور می‌کرد و زار زار گریه می‌کرد… .

دل من هم برای برادرم تنگ شده بود، اما عید را دوست داشتم. سعید خودش هم عاشق عید بود. نصف عکسهایی که ازش داشتیم مال عید سال آخر زندگی‌اش بود، کنار سفره هفت‌سین… .

آخرش طاقت نیاوردم. دور از چشم مامان که طبق معمول هرسال نزدیک تحویل سال در حمام آخرین شستشوها را انجام می‌داد، سفره‌ای کنار اتاق پهن کردم، چند «سیب» در بشقاب گذاشتم وسطش. قرآن و حافظ هم گذاشتم با چند «سکه». دیگر نمی‌دانستم باید چه کار کنم، خواهرم را صدا زدم، او «سیر» و «سرکه» اضافه کرد. حالا چهار سین داشتیم. برادرم «سماق» آورد، قاب عکس «سعید» را هم گذاشت کنار سکه‌ها. خواهر دیگرم هم آینه و ظرف آب اضافه کرد، اما هنوز یک سین کم بود.

مامان که از حمام درآمد و چشمش به سفره افتاد، انگار بغض کرد، اما چیزی هم نگفت. رفت توی آشپزخانه و سرگرم کار شد، دیدم که باز اشکهایش راه افتاد و زیرلب با پرسوزترین لحن «گل سرخ و سفیدم کی می‌آیی…» می‌خواند. بعد که آرام‌تر شد، رفت بیرون. وقتی برگشت، «سبزه» دستش بود، آورد و گذاشت روی کابینت و رفت سرش را به کار گرم کرد. با ذوق و دلتنگی سبزه را توی سفره گذاشتیم و دورش نشستیم.

چیزی به تحویل سال نمانده بود که آقاجون از سرکار آمد، از دیدن سفره جا خورد، اما سرش را پایین انداخت و رفت توی اتاق. دل توی دلمان نبود که مبادا بگوید «جمعش کنید» و…، اما چند دقیقه بعد حمید را صدا زد و آهسته گفت: «برو از جواد آقا یک جعبه شیرینی بخر بیار بذار تو سفره. بچه‌ها دوست دارن.»

همان لحظه حس کردم سعید کنار ما نشسته و می‌خندد، درست مثل همان روزهایی که سر به سر تک‌تکمان می‌گذاشت و می‌خندید… .

 

نوشته روز تازه اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d8%b1%d9%88%d8%b2-%d8%aa%d8%a7%d8%b2%d9%87/feed/ 2