کتایون معماری – پلاتو https://pelatto.ir نقد فیلم Wed, 11 Jul 2018 10:24:34 +0000 fa-IR hourly 1 https://wordpress.org/?v=6.2.5 میان باغی که گم شدم https://pelatto.ir/%d9%85%db%8c%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d8%a7%d8%ba%db%8c-%da%a9%d9%87-%da%af%d9%85-%d8%b4%d8%af%d9%85/ https://pelatto.ir/%d9%85%db%8c%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d8%a7%d8%ba%db%8c-%da%a9%d9%87-%da%af%d9%85-%d8%b4%d8%af%d9%85/#comments Wed, 11 Jul 2018 08:47:24 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5738 وارد باغ که شد دنبال ماجرای عجیب و جالبی که هر تازه وارد به باغی متروکه دارد، نبود. تنها چند تصویر و چند خاطره. این تمام چیزی بود که گوشه­ای از ذهنش جا خشک کرده بود. یک درخت گوجه سبز، چند درخت آلبالو، یک درخت تاک و دو درخت گیلاس. انگار تمام درختان این باغ برای تابستان کاشته شده بودند. تابستان را دوست داشت. تابستان پلی بود که او را از مدرسه و قیل و قال امتحان و درس به رویاهای کودکانه‌ای پیوند می­زد که هیچگاه تا بزرگسالی آن رویاهای خوش را از خاطر نبرد. گیسوان رهایش در دست باد می‌لغزید و او می‌دویدد. تمام تصاویری پیش چشمانش نقش بست که با نگاهی به دور باغ دوباره در ذهنش جان گرفته بودند. -هنوز هم به گوش­هایت آلبالو می‌آویزی؟ می‌خواست به صداهایی که در ذهنش می‌گذشت و ساعت‌ها با او گفت و گو می‌کرد، بی توجه باشد. حالا ماه‌ها و سال‌ها بود که هر صدایی را که می‌شنید به آن توجهی نمی‌کرد. اما حالا صدا را دو بار شنیده بود و هر بار واضح تر از قبل. گویی سال‌ها این صدا را شنیده بود اما دور. این بار اما نزدیک­تر از هر بار دیگر. پشت سرش را نگاه کرد و کسی را ندید. در باغ‌های متروکه همیشه این صداها شنیده می‌شوند. صداهایی که هیچ رد و نشانی نمی­توان از آن‌ها گرفت. خیالات یکباره به ذهن هجوم می‌آورند و وهم فضای ذهن را اشغال می‌کند. -من اینجا هستم. اینجا ایستاده‌ام. مرا ببین. موهای خرمایی رنگی را بر روی شانه‌هایش ریخته بود و از ایوان مشرف به باغ دست تکان داد. این صدا واقعی بود و این دختر. -پس صدایی که مرا ترساند تو بودی؟ -هنوز هم به گوش‌هایت آلبالو می‌آویزی؟ -تو مرا می‌شناسی؟ -هنوز هم به گوش‌هایت آلبالو می‌آویزی؟ -فقط بچگی‌هایم.حالا نه. دخترک دوان دوان خودش را به حیاط رساند. دستانش را که گرفت انگار چند تکه یخ را در دست گرفته باشد. لحظه‌ای دلزده شد و بدنش لرزید. دخترک دستان لرزانش را که گرفت اشاره‌ای کرد به قسمت پشت حیاط باغ که تلی از چوب‌های درخت روی هم انبار شده بودند. -تو می‌دانی هنوز هم آن پشت چوب‌هایی هست که می‌شود سوزاند و از بوی چوب سوخته غرق لذت شد؟ من از آن­جا می‌ترسم. می­‌شود مرا همراهی کنی. در بچگی از آن­جا می‌ترسیدم. وقتی می‌خواستم تکه‌ای چوب بیاورم گویی به گوشه‌ای از دنیا می‌خواستم عزیمت کنم که کسی نبود. هیچکس. وهم تمام وجودم را فرا می­گرفت. و حالا این دخترک….. همیشه لحظه‌هایی هست که دلت می‌خواهد حرکت کنی. اما نیرویی پاهایت را می‌گیرد و نمی‌شود قدمی برداری؛ لحظه‌های تردید بی آنکه فرصت فکر کردن داشته باشد دستانش را در دستان دخترک دید که بی اختیار او را به قسمت پشت حیاط باغ می‌برد تا چند تکه از چوب‌های خشک و هیزم‌های شکسته را به میان باغ بیاورد و آتش بزند برای گرم کردن فضا. تلفن همراهش که زنگ زد. گویی اولین بار است که با چنین وسیله‌ای روبرو شده است. چند لحظه‌ای آن را در دست نگاه داشت و احساس کرد چیزی او را از فضایی که در آن است جدا کرده. منتظر شنیدن صدای زنگ نبود چون به همه کس گفته بود که این تابستان می‌خواهد رمانش را کامل بنویسد و آماده کند برای چاپ. حالا چه کسی بود که خلوت او را با دخترک برهم زده بود. با آنکه می‌خواست در این باغ، در این باغ موروثی تنها باشد دستانش در دستان دخترکی بود که گویی سال‌ها منتظر دیدارش بوده، دست­هایش را می‌شناخت. صدای نفس‌هایش را حتی. همه چیز رنگ یک آشنایی کهنه را داشت. صدای زنگ هر لحظه ممتد می‌شد و طاقت دلش تمام شد با آنکه شماره ناشناس بود اما تلفن را جواب داد. -خانم….داست….. صدا نامفهوم بود و گوشی به خوبی آنتن نمی‌داد. خوشحال شد که تقصیر را به گردن آنتن گوشی بیندازد و در همین لحظاتی که در آن بود زمان را متوقف کند. تماس از دفتر انتشارات بود و حالا به یاد نداشت برای چاپ کدام داستانش به او تماس گرفته شده بود.اما آنچه برایش گریزناپذیر بود این بود که به شهر بازگردد و به انتشارات سری بزند. شلوغی خیابان نتوانسته بود صدای دخترک را از گوشش بیرون کند. تصمیم گرفت ابتدا به انتشارات برود و ویرایش‌های رمانش را در دست بگیرد و به باغ بازگردد. اما او می­خواست جایی خلوت رمان جدیدش را بنویسد و حالا که دخترک را در باغ دیده بود می‌دانست که او با صحبت‌های گاه و بی‌گاهش آرامش را از او خواهد گرفت. چیزی به عصر نمانده بود و اگر می‌خواست به باغ بازگردد باید قبل از تاریکی جاده به راه می‌افتاد.پس به یکباره تصمیم گرفت که بازگردد و از دخترک بخواهد که او را تنها بگذارد. به یاد چشمان خرمایی رنگش افتاد و دستان سردش که میان دست‌های او آرام گرفته بود. پس ناچار باید بازمی‌گشت. پدربزرگ برگ‌های ریخته‌ی درختان را با دست از زمین بر می‌داشت. لحظه‌ای درنگ کرد. سرش را بالا آورد و گفت:” فکر نمی‌کردم حالا برگردی! منظورم این موقع از روز است. غروب شده و تو همیشه از تاریکی می‌ترسیدی.حالا چطور تنها در جاده تا اینجا خودت آمده‌ای؟” -پدربزرگ شما اینجایید؟ فکرش را نمی‌کردم.که حالا اینجا ببینمتان. -یعنی دوست داشتی جای دیگری مرا می­دیدی یا هرگز نمی­دیدی؟ -مراقب باش صبح که بیدار شدی و به باغ آمدی باغچه را لگد نکنی. -مگر شما صبح می‌روید؟ -بله فردا صبح خواهم رفت. -اما من تازه آمده‌ام و می‌خواهم تنها نباشم.این بار می‌خواهم کنارم باشید. خواب­ها عجیبند. گاهی از دورترین فاصله‌ها کسی را به تو نشان می‌دهند که بعدها حتی لحظه ­ای تحمل این دنیا را بدون آن‌ها برایت دشوار می‌کنند. چرا باید خواب تو را ببینم و نتوانم اینجا بمانم. چرا امروز که برای اولین بار پس از مدت‌ها،پس از سال‌ها آمده‌ام. -می‌خواهی از اینجا بروی؟ -تو اینجا بودی و حرف‌های مرا شنیدی؟ -من اینجا بودم، صدایت زدم. خواب می‌دیدی. اما جوابم را ندادی. اما من نرفتم.ماندم. حالا می‌خواهی بروی؟ -نه.به هیچ وجه. می‌خواهم بمانم. خواب خوب و عجیبی دیدم که حالا هم که بیدار شدم دلم می‌خواهد تا ابد در همان لحظه‌های خواب می‌ماندم. وقتی بودی نمی‌دانستم باید کنارت می‌نشستم تا قصه‌هایت را برایم بگویی و من بنویسم. حالا که رفته‌ای هر روز قصه‌ی جدیدی از تو در ذهنم شکل می‌گیرد که هیچ کدام­شان سرانجامی ندارد و نمی‌توانم کلمه‌ای بنویسم. -همراه من به زیر زمین می‌آیی؟ -زیرزمین؟ نه.نه.نه.هرگز.به زیر زمین هرگز. -تو آن­جا چیزی گم کرده‌ای و حالا برای آن آمدی. -آن­جا هرگز نمی‌آیم. سگی سیاه رنگ به آن‌جا آمد. زبانش را با حرص تمام بیرون آورد. نزدیکم آمد،نزدیکم آمد. عقب رفتم. قدم به قدم. آرام،آرام. من به عقب می‌رفتم و آن جلوتر می‌آمد.(پدربزرگ، پدربزرگ) التماست می‌کنم.خواهش می‌کنم.فریاد می‌کشیدم. هیچ­کس اما صدایم را نشنید. چند قابلمه پشت سرم بود و به انتهای زیرزمین رسیده بودم. راهی برای بیرون رفتن نداشتم و سگ آرام،آرام نزدیک­تر شد. گویی از روی نقشه پیش می‌رفت آرام و با طمانینه. پیراهنم به یک تکه دستمال کوچک تبدیل شد و نفسم تنها از راه بینی خارج می‌شد و رگ‌های دستم غرق خون شدند که پدربزرگ را دیدم با تکه چوبی که سر آن را آتش زده بود پشت سر سگ ایستاده بود و آن نیز از ترسش تمام راه را تا باغ پشتی می‌دوید. دیگر هیچوقت به آن باغ نرفتم. صاحبانش مردند و سگ دق کرد بعد از آن‌ها. -حالا که به یاد می‌آورم نمی‌دانم چرا این‌ها را برای تو تعریف می‌کنم. -چون پس از این سال‌ها این راه را آمد­ه‌ای که این‌ها را تعریف کنی. تو مگر قصه گو نیستی. خب این‌ها همه قصه‌های تو هستند و تو تنها روایتگر آن‌هایی .من هم این­جا هستم که بشنوم. کاش صبح زودتر فرابرسد و من از اینجا بروم.بروم و دیگر بازنگردم. من کسی را اینجا جا گذاشته‌ام که تنها همین‌جا در همین باغ می­بینمش و نه هیچ جای دیگر. حالا که دیدمش.داستانم را جای دیگری روایت می‌‌کنم.شاید هم هیچ‌گاه این رویای ناپدید شده‌ی کودکی را کسی نخواهد که بخواند و بداند.

نوشته میان باغی که گم شدم اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
وارد باغ که شد دنبال ماجرای عجیب و جالبی که هر تازه وارد به باغی متروکه دارد، نبود. تنها چند تصویر و چند خاطره. این تمام چیزی بود که گوشه­ای از ذهنش جا خشک کرده بود. یک درخت گوجه سبز، چند درخت آلبالو، یک درخت تاک و دو درخت گیلاس. انگار تمام درختان این باغ برای تابستان کاشته شده بودند. تابستان را دوست داشت. تابستان پلی بود که او را از مدرسه و قیل و قال امتحان و درس به رویاهای کودکانه‌ای پیوند می­زد که هیچگاه تا بزرگسالی آن رویاهای خوش را از خاطر نبرد. گیسوان رهایش در دست باد می‌لغزید و او می‌دویدد. تمام تصاویری پیش چشمانش نقش بست که با نگاهی به دور باغ دوباره در ذهنش جان گرفته بودند.

-هنوز هم به گوش­هایت آلبالو می‌آویزی؟

می‌خواست به صداهایی که در ذهنش می‌گذشت و ساعت‌ها با او گفت و گو می‌کرد، بی توجه باشد. حالا ماه‌ها و سال‌ها بود که هر صدایی را که می‌شنید به آن توجهی نمی‌کرد. اما حالا صدا را دو بار شنیده بود و هر بار واضح تر از قبل. گویی سال‌ها این صدا را شنیده بود اما دور. این بار اما نزدیک­تر از هر بار دیگر. پشت سرش را نگاه کرد و کسی را ندید.

در باغ‌های متروکه همیشه این صداها شنیده می‌شوند. صداهایی که هیچ رد و نشانی نمی­توان از آن‌ها گرفت. خیالات یکباره به ذهن هجوم می‌آورند و وهم فضای ذهن را اشغال می‌کند.

-من اینجا هستم. اینجا ایستاده‌ام. مرا ببین.

موهای خرمایی رنگی را بر روی شانه‌هایش ریخته بود و از ایوان مشرف به باغ دست تکان داد. این صدا واقعی بود و این دختر.

-پس صدایی که مرا ترساند تو بودی؟

-هنوز هم به گوش‌هایت آلبالو می‌آویزی؟

-تو مرا می‌شناسی؟

-هنوز هم به گوش‌هایت آلبالو می‌آویزی؟

-فقط بچگی‌هایم.حالا نه.

دخترک دوان دوان خودش را به حیاط رساند. دستانش را که گرفت انگار چند تکه یخ را در دست گرفته باشد. لحظه‌ای دلزده شد و بدنش لرزید.

دخترک دستان لرزانش را که گرفت اشاره‌ای کرد به قسمت پشت حیاط باغ که تلی از چوب‌های درخت روی هم انبار شده بودند.

-تو می‌دانی هنوز هم آن پشت چوب‌هایی هست که می‌شود سوزاند و از بوی چوب سوخته غرق لذت شد؟ من از آن­جا می‌ترسم. می­‌شود مرا همراهی کنی.

در بچگی از آن­جا می‌ترسیدم. وقتی می‌خواستم تکه‌ای چوب بیاورم گویی به گوشه‌ای از دنیا می‌خواستم عزیمت کنم که کسی نبود. هیچکس. وهم تمام وجودم را فرا می­گرفت. و حالا این دخترک…..

همیشه لحظه‌هایی هست که دلت می‌خواهد حرکت کنی. اما نیرویی پاهایت را می‌گیرد و نمی‌شود قدمی برداری؛ لحظه‌های تردید

بی آنکه فرصت فکر کردن داشته باشد دستانش را در دستان دخترک دید که بی اختیار او را به قسمت پشت حیاط باغ می‌برد تا چند تکه از چوب‌های خشک و هیزم‌های شکسته را به میان باغ بیاورد و آتش بزند برای گرم کردن فضا.

تلفن همراهش که زنگ زد. گویی اولین بار است که با چنین وسیله‌ای روبرو شده است. چند لحظه‌ای آن را در دست نگاه داشت و احساس کرد چیزی او را از فضایی که در آن است جدا کرده. منتظر شنیدن صدای زنگ نبود چون به همه کس گفته بود که این تابستان می‌خواهد رمانش را کامل بنویسد و آماده کند برای چاپ. حالا چه کسی بود که خلوت او را با دخترک برهم زده بود. با آنکه می‌خواست در این باغ، در این باغ موروثی تنها باشد دستانش در دستان دخترکی بود که گویی سال‌ها منتظر دیدارش بوده، دست­هایش را می‌شناخت. صدای نفس‌هایش را حتی. همه چیز رنگ یک آشنایی کهنه را داشت.

صدای زنگ هر لحظه ممتد می‌شد و طاقت دلش تمام شد با آنکه شماره ناشناس بود اما تلفن را جواب داد.

-خانم….داست…..

صدا نامفهوم بود و گوشی به خوبی آنتن نمی‌داد.

خوشحال شد که تقصیر را به گردن آنتن گوشی بیندازد و در همین لحظاتی که در آن بود زمان را متوقف کند.

تماس از دفتر انتشارات بود و حالا به یاد نداشت برای چاپ کدام داستانش به او تماس گرفته شده بود.اما آنچه برایش گریزناپذیر بود این بود که به شهر بازگردد و به انتشارات سری بزند.

شلوغی خیابان نتوانسته بود صدای دخترک را از گوشش بیرون کند. تصمیم گرفت ابتدا به انتشارات برود و ویرایش‌های رمانش را در دست بگیرد و به باغ بازگردد. اما او می­خواست جایی خلوت رمان جدیدش را بنویسد و حالا که دخترک را در باغ دیده بود می‌دانست که او با صحبت‌های گاه و بی‌گاهش آرامش را از او خواهد گرفت.

چیزی به عصر نمانده بود و اگر می‌خواست به باغ بازگردد باید قبل از تاریکی جاده به راه می‌افتاد.پس به یکباره تصمیم گرفت که بازگردد و از دخترک بخواهد که او را تنها بگذارد. به یاد چشمان خرمایی رنگش افتاد و دستان سردش که میان دست‌های او آرام گرفته بود. پس ناچار باید بازمی‌گشت.

پدربزرگ برگ‌های ریخته‌ی درختان را با دست از زمین بر می‌داشت. لحظه‌ای درنگ کرد. سرش را بالا آورد و گفت:” فکر نمی‌کردم حالا برگردی! منظورم این موقع از روز است. غروب شده و تو همیشه از تاریکی می‌ترسیدی.حالا چطور تنها در جاده تا اینجا خودت آمده‌ای؟”

-پدربزرگ شما اینجایید؟ فکرش را نمی‌کردم.که حالا اینجا ببینمتان.

-یعنی دوست داشتی جای دیگری مرا می­دیدی یا هرگز نمی­دیدی؟

-مراقب باش صبح که بیدار شدی و به باغ آمدی باغچه را لگد نکنی.

-مگر شما صبح می‌روید؟

-بله فردا صبح خواهم رفت.

-اما من تازه آمده‌ام و می‌خواهم تنها نباشم.این بار می‌خواهم کنارم باشید.

خواب­ها عجیبند. گاهی از دورترین فاصله‌ها کسی را به تو نشان می‌دهند که بعدها حتی لحظه ­ای تحمل این دنیا را بدون آن‌ها برایت دشوار می‌کنند. چرا باید خواب تو را ببینم و نتوانم اینجا بمانم. چرا امروز که برای اولین بار پس از مدت‌ها،پس از سال‌ها آمده‌ام.

-می‌خواهی از اینجا بروی؟

-تو اینجا بودی و حرف‌های مرا شنیدی؟

-من اینجا بودم، صدایت زدم. خواب می‌دیدی. اما جوابم را ندادی. اما من نرفتم.ماندم. حالا می‌خواهی بروی؟

-نه.به هیچ وجه. می‌خواهم بمانم. خواب خوب و عجیبی دیدم که حالا هم که بیدار شدم دلم می‌خواهد تا ابد در همان لحظه‌های خواب می‌ماندم.

وقتی بودی نمی‌دانستم باید کنارت می‌نشستم تا قصه‌هایت را برایم بگویی و من بنویسم. حالا که رفته‌ای هر روز قصه‌ی جدیدی از تو در ذهنم شکل می‌گیرد که هیچ کدام­شان سرانجامی ندارد و نمی‌توانم کلمه‌ای بنویسم.

-همراه من به زیر زمین می‌آیی؟

-زیرزمین؟ نه.نه.نه.هرگز.به زیر زمین هرگز.

-تو آن­جا چیزی گم کرده‌ای و حالا برای آن آمدی.

-آن­جا هرگز نمی‌آیم.

سگی سیاه رنگ به آن‌جا آمد. زبانش را با حرص تمام بیرون آورد. نزدیکم آمد،نزدیکم آمد. عقب رفتم. قدم به قدم. آرام،آرام. من به عقب می‌رفتم و آن جلوتر می‌آمد.(پدربزرگ، پدربزرگ) التماست می‌کنم.خواهش می‌کنم.فریاد می‌کشیدم. هیچ­کس اما صدایم را نشنید. چند قابلمه پشت سرم بود و به انتهای زیرزمین رسیده بودم. راهی برای بیرون رفتن نداشتم و سگ آرام،آرام نزدیک­تر شد. گویی از روی نقشه پیش می‌رفت آرام و با طمانینه. پیراهنم به یک تکه دستمال کوچک تبدیل شد و نفسم تنها از راه بینی خارج می‌شد و رگ‌های دستم غرق خون شدند که پدربزرگ را دیدم با تکه چوبی که سر آن را آتش زده بود پشت سر سگ ایستاده بود و آن نیز از ترسش تمام راه را تا باغ پشتی می‌دوید. دیگر هیچوقت به آن باغ نرفتم. صاحبانش مردند و سگ دق کرد بعد از آن‌ها.

-حالا که به یاد می‌آورم نمی‌دانم چرا این‌ها را برای تو تعریف می‌کنم.

-چون پس از این سال‌ها این راه را آمد­ه‌ای که این‌ها را تعریف کنی. تو مگر قصه گو نیستی. خب این‌ها همه قصه‌های تو هستند و تو تنها روایتگر آن‌هایی .من هم این­جا هستم که بشنوم.

کاش صبح زودتر فرابرسد و من از اینجا بروم.بروم و دیگر بازنگردم. من کسی را اینجا جا گذاشته‌ام که تنها همین‌جا در همین باغ می­بینمش و نه هیچ جای دیگر. حالا که دیدمش.داستانم را جای دیگری روایت می‌‌کنم.شاید هم هیچ‌گاه این رویای ناپدید شده‌ی کودکی را کسی نخواهد که بخواند و بداند.

نوشته میان باغی که گم شدم اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d9%85%db%8c%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d8%a7%d8%ba%db%8c-%da%a9%d9%87-%da%af%d9%85-%d8%b4%d8%af%d9%85/feed/ 4
قدم‌زدن میان خاطرات یک نویسنده؛معرفی رمان سیرکی که می‌گذرد https://pelatto.ir/%d9%82%d8%af%d9%85%e2%80%8c%d8%b2%d8%af%d9%86-%d9%85%db%8c%d8%a7%d9%86-%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d8%a7%d8%aa-%db%8c%da%a9-%d9%86%d9%88%db%8c%d8%b3%d9%86%d8%af%d9%87%d8%9b%d9%85%d8%b9%d8%b1%d9%81%db%8c/ https://pelatto.ir/%d9%82%d8%af%d9%85%e2%80%8c%d8%b2%d8%af%d9%86-%d9%85%db%8c%d8%a7%d9%86-%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d8%a7%d8%aa-%db%8c%da%a9-%d9%86%d9%88%db%8c%d8%b3%d9%86%d8%af%d9%87%d8%9b%d9%85%d8%b9%d8%b1%d9%81%db%8c/#comments Wed, 20 Jun 2018 06:47:52 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5709 سیرکی که می‌گذرد عنوان رمانی است از پاتریک مودیانو نویسنده‌ی فرانسوی برنده‌ی جایزه نوبل ادبیات سال ۲۰۱۴٫ رمانی با ۱۲۹ صفحه که از سوی نشر چشمه در سال ۱۳۹۳ با ترجمه‌ی نسیم موسوی پاک منتشر شده است. پاتریک مودیانو نویسنده‌ی معاصر فرانسوی است. او در سال ۱۹۴۵ در بولونی بیلان کور به دنیا آمد. پدرش ایتالیایی و مادرش بلژیکی و بازیگر تئاتر بود. برادر مودیانو در ده سالگی درگذشت. و این ضربه‌ی روحی شدیدی بر او وارد کرد و باعث شد مودیانو در آثارش به دنبال چیزی گم‌شده بگردد.از طرفی پدر و مادرش از یکدیگر جدا شدند. و این حوادث در واقع همان بن‌مایه‌ی اکثر آثار او را شکل دادند. مودیانو در سال ۱۹۶۵ در دانشکده ادبیات سوربن ثبت نام کرد اما آن را نیمه کاره رها کرد و به نویسندگی روی آورد.که حاصل آن نوشتن داستان هایی با عنوان گردش شبانه، جوانی، برای این‌که در محله گم نشوی، سفر ماه عسل، گل‌های ویرانی، بهار ملال انگیز، غریبه‌ها، تصادف شبانه، در کافه‌ی جوانی گم شده، سیرکی که می‌گذرد و افق بوده است. و همچنین جایزه نوبل ادبیات که در سال ۲۰۱۴ آن را به دست آورد. قدم‌زدن در خیابان‌های پاریس توسط راوی و شخصیت‌های فرعی داستان، کافه‌ای برای گردآمدن شخصیت‌های داستان، شخصیت‌هایی که به دنبال هویتی گم شده در خیابان‌های شهر و در بین آدم‌ها به دنبال خود می‌گردند. این‌ها را شاید بتوان عناصر تکرار شونده در داستان‌هایی از این نویسنده دانست. اما درباره‌ی رمان سیرکی که می‌گذرد آنچه گفتنی است این است که شخصیت اصلی به ناگاه در مخمصه‌ای گرفتار می‌آید که خود از بروز آن بی‌خبر و ناآگاه است و شخصیتی فرعی به نام ژیزل وارد داستان می‌گردد که با شخصیت اصلی نسبت خویشاوندی یا دوستانه‌ای در ابتدا ندارد اما تا پایان رمان به عنوان شخصیت مکمل شخصیت اصلی در تمام صحنه‌های رمان حضور دارد. شخصیت اصلی داستان این‌بار نیز همچون دیگر داستان‌های مودیانو مثل در کافه‌ی جوانی گم شده و برای اینکه در محله گم نشوی در پی هویت گم شده‌ی خود و به دنبال گذشته ای که در زمان اکنون برای او تنها تصویر محوی از خود باقی گذاشته است باعث شده که او مدام در جستجوی یافتن خویش بین آدم‌ها و نشانه‌ها باشد. نثر روان و قدم زدن میان رویاها و خاطرات دور دست نویسنده همان چیزی است که شاید در نظر برخی خوانندگان که این پرسه زدن‌ها میان خاطرات سال‌های دور دست را دوست دارند جذابیت داشته باشد مودیانو دست خواننده‌ی کتاب را می‌گیرد، با او در خیابان‌های پاریس قدم می‌زند، خیابان‌هایی که نام دقیق آن‌ها ذکر می‌شود و در میان خاطرات گم شده‌ی شخصیت‌های داستان پرسه می‌زند.

نوشته قدم‌زدن میان خاطرات یک نویسنده؛معرفی رمان سیرکی که می‌گذرد اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
سیرکی که می‌گذرد عنوان رمانی است از پاتریک مودیانو نویسنده‌ی فرانسوی برنده‌ی جایزه نوبل ادبیات سال ۲۰۱۴٫ رمانی با ۱۲۹ صفحه که از سوی نشر چشمه در سال ۱۳۹۳ با ترجمه‌ی نسیم موسوی پاک منتشر شده است.
پاتریک مودیانو نویسنده‌ی معاصر فرانسوی است. او در سال ۱۹۴۵ در بولونی بیلان کور به دنیا آمد. پدرش ایتالیایی و مادرش بلژیکی و بازیگر تئاتر بود. برادر مودیانو در ده سالگی درگذشت. و این ضربه‌ی روحی شدیدی بر او وارد کرد و باعث شد مودیانو در آثارش به دنبال چیزی گم‌شده بگردد.از طرفی پدر و مادرش از یکدیگر جدا شدند. و این حوادث در واقع همان بن‌مایه‌ی اکثر آثار او را شکل دادند. مودیانو در سال ۱۹۶۵ در دانشکده ادبیات سوربن ثبت نام کرد اما آن را نیمه کاره رها کرد و به نویسندگی روی آورد.که حاصل آن نوشتن داستان هایی با عنوان گردش شبانه، جوانی، برای این‌که در محله گم نشوی، سفر ماه عسل، گل‌های ویرانی، بهار ملال انگیز، غریبه‌ها، تصادف شبانه، در کافه‌ی جوانی گم شده، سیرکی که می‌گذرد و افق بوده است. و همچنین جایزه نوبل ادبیات که در سال ۲۰۱۴ آن را به دست آورد.
قدم‌زدن در خیابان‌های پاریس توسط راوی و شخصیت‌های فرعی داستان، کافه‌ای برای گردآمدن شخصیت‌های داستان، شخصیت‌هایی که به دنبال هویتی گم شده در خیابان‌های شهر و در بین آدم‌ها به دنبال خود می‌گردند. این‌ها را شاید بتوان عناصر تکرار شونده در داستان‌هایی از این نویسنده دانست.
اما درباره‌ی رمان سیرکی که می‌گذرد آنچه گفتنی است این است که شخصیت اصلی به ناگاه در مخمصه‌ای گرفتار می‌آید که خود از بروز آن بی‌خبر و ناآگاه است و شخصیتی فرعی به نام ژیزل وارد داستان می‌گردد که با شخصیت اصلی نسبت خویشاوندی یا دوستانه‌ای در ابتدا ندارد اما تا پایان رمان به عنوان شخصیت مکمل شخصیت اصلی در تمام صحنه‌های رمان حضور دارد.
شخصیت اصلی داستان این‌بار نیز همچون دیگر داستان‌های مودیانو مثل در کافه‌ی جوانی گم شده و برای اینکه در محله گم نشوی در پی هویت گم شده‌ی خود و به دنبال گذشته ای که در زمان اکنون برای او تنها تصویر محوی از خود باقی گذاشته است باعث شده که او مدام در جستجوی یافتن خویش بین آدم‌ها و نشانه‌ها باشد.
نثر روان و قدم زدن میان رویاها و خاطرات دور دست نویسنده همان چیزی است که شاید در نظر برخی خوانندگان که این پرسه زدن‌ها میان خاطرات سال‌های دور دست را دوست دارند جذابیت داشته باشد مودیانو دست خواننده‌ی کتاب را می‌گیرد، با او در خیابان‌های پاریس قدم می‌زند، خیابان‌هایی که نام دقیق آن‌ها ذکر می‌شود و در میان خاطرات گم شده‌ی شخصیت‌های داستان پرسه می‌زند.

نوشته قدم‌زدن میان خاطرات یک نویسنده؛معرفی رمان سیرکی که می‌گذرد اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d9%82%d8%af%d9%85%e2%80%8c%d8%b2%d8%af%d9%86-%d9%85%db%8c%d8%a7%d9%86-%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d8%a7%d8%aa-%db%8c%da%a9-%d9%86%d9%88%db%8c%d8%b3%d9%86%d8%af%d9%87%d8%9b%d9%85%d8%b9%d8%b1%d9%81%db%8c/feed/ 6
بوی بهار https://pelatto.ir/%d8%a8%d9%88%db%8c-%d8%a8%d9%87%d8%a7%d8%b1/ https://pelatto.ir/%d8%a8%d9%88%db%8c-%d8%a8%d9%87%d8%a7%d8%b1/#comments Tue, 17 Apr 2018 04:42:57 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5479 نگاهش که به آیینه افتاد طره‌‌ی بی‌حالتی از موهایش را که دو طرف بناگوشش را پوشانده بود میان انگشت‌هایش پیچ و خم داد. اولین اسمی که به ذهنش رسید (بهار) بود. ((اسمش را بهار می‌گذارم. بهار و سه بار این اسم را زیر لب تکرار کرد. حالا دیر شده و شاید فردا وقت بهتری باشد. اسفند همیشه پر از سر و صدا بوده، پر از حجم کارهای مانده از یک سال سپری شده. انگار همه چیز را باید توی این آخرین ماه از سال سر و سامان داد. شاید فردا فرصت بیشتری پیدا کنم. اما خب چرا فردا. چرا همین امروز نه. زنگ می‌زنم و می‌روم. و شاید هم بدون زنگ، سر زده)). …………………… نگاهش که به پیچ و تاب موهایش افتاد انگشت‌هایش را حلقه کرد به دور طره‌ی سمت راست صورتش همان‌جایی که گونه‌هایش سرخ‌تر از گونه‌های سمت چپ بود، همان‌جایی که توی عکس‌ها همیشه روسری‌اش را جلو می‌کشید که دیده نشود. گونه‌های سرخ‌اش. گونه‌هایی شعر گونه، گونه‌هایی مضطرب و شرمسار. این اسمی بود که بچه‌ها توی دبیرستان برای گونه‌ی سرخ‌ترش انتخاب کرده بودند. اما حالا توی این لحظه هر دو گونه همرنگ شده بودند. چشمانش چه برقی داشتند. – بله خانم…..ببخشید من اسمتان را فراموش کرده‌ام. خب راستش لازمه که بدونید این دختر….. – عادتش بر این بود که حرف همه را قطع می‌کرد. لازمه که شما بدونید این دختر….. – و خودش ناتمام می‌گفت و می‌شنید.به گمانم گونه‌هایش شبیه خودم باشد – بله جالبه – جالب نه. فوق‌العادست. کی می‌تونم برای همیشه داشته باشمش. – اینجا کارهای اداری‌ای هست که باید انجام بشه. زمان زیادی طول نمی‌کشد که….. – اما من همین الان می‌خواهم که خانه‌ام بوی بهار بگیرد – بوی بهار؟ – چرا عادت دارید تعجب کنید خانم. بله بوی بهار بگیرد. مگر این موقع از سال خودتان گلدانی برای خانه نمی‌خرید و داخلش رو پر ز گل نمی‌کنید تا خانه بوی گل بگیرد، بوی بهار بگیرد؟ – حالا بهار را من بغل گرفته‌ام.همین‌جا میان سردترین زمستان آغوشم. ببینید چطور گونه‌های لاله‌گون دارد. – بله عجیب است و چه شباهتی. – لابد پایم را که از اینجا بیرون بگذارم به حرف‌هایم می‌خندید.گونه، شباهت. چه مضحک است کسی را به خود شبیه کنیم که از وجود ما نبوده. لابد این همان حرفی است که بعد از خارج شدنم از اینجا به همکارتان می‌گویید.اما من خوب می‌دانید که این شباهت چندان هم غریب نیست.

نوشته بوی بهار اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
نگاهش که به آیینه افتاد طره‌‌ی بی‌حالتی از موهایش را که دو طرف بناگوشش را پوشانده بود میان انگشت‌هایش پیچ و خم داد. اولین اسمی که به ذهنش رسید (بهار) بود.
((اسمش را بهار می‌گذارم. بهار
و سه بار این اسم را زیر لب تکرار کرد.
حالا دیر شده و شاید فردا وقت بهتری باشد. اسفند همیشه پر از سر و صدا بوده، پر از حجم کارهای مانده از یک سال سپری شده. انگار همه چیز را باید توی این آخرین ماه از سال سر و سامان داد.
شاید فردا فرصت بیشتری پیدا کنم. اما خب چرا فردا. چرا همین امروز نه. زنگ می‌زنم و می‌روم. و شاید هم بدون زنگ، سر زده)).
……………………
نگاهش که به پیچ و تاب موهایش افتاد انگشت‌هایش را حلقه کرد به دور طره‌ی سمت راست صورتش همان‌جایی که گونه‌هایش سرخ‌تر از گونه‌های سمت چپ بود، همان‌جایی که توی عکس‌ها همیشه روسری‌اش را جلو می‌کشید که دیده نشود. گونه‌های سرخ‌اش. گونه‌هایی شعر گونه، گونه‌هایی مضطرب و شرمسار. این اسمی بود که بچه‌ها توی دبیرستان برای گونه‌ی سرخ‌ترش انتخاب کرده بودند. اما حالا توی این لحظه هر دو گونه همرنگ شده بودند.
چشمانش چه برقی داشتند.
– بله خانم…..ببخشید من اسمتان را فراموش کرده‌ام. خب راستش لازمه که بدونید این دختر…..
– عادتش بر این بود که حرف همه را قطع می‌کرد. لازمه که شما بدونید این دختر…..
– و خودش ناتمام می‌گفت و می‌شنید.به گمانم گونه‌هایش شبیه خودم باشد
– بله جالبه
– جالب نه. فوق‌العادست. کی می‌تونم برای همیشه داشته باشمش.
– اینجا کارهای اداری‌ای هست که باید انجام بشه. زمان زیادی طول نمی‌کشد که…..
– اما من همین الان می‌خواهم که خانه‌ام بوی بهار بگیرد
– بوی بهار؟
– چرا عادت دارید تعجب کنید خانم. بله بوی بهار بگیرد. مگر این موقع از سال خودتان گلدانی برای خانه نمی‌خرید و داخلش رو پر ز گل نمی‌کنید تا خانه بوی گل بگیرد، بوی بهار بگیرد؟
– حالا بهار را من بغل گرفته‌ام.همین‌جا میان سردترین زمستان آغوشم. ببینید چطور گونه‌های لاله‌گون دارد.
– بله عجیب است و چه شباهتی.
– لابد پایم را که از اینجا بیرون بگذارم به حرف‌هایم می‌خندید.گونه، شباهت. چه مضحک است کسی را به خود شبیه کنیم که از وجود ما نبوده. لابد این همان حرفی است که بعد از خارج شدنم از اینجا به همکارتان می‌گویید.اما من خوب می‌دانید که این شباهت چندان هم غریب نیست.

نوشته بوی بهار اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d8%a8%d9%88%db%8c-%d8%a8%d9%87%d8%a7%d8%b1/feed/ 5