فاطمه محمدبیگی – پلاتو https://pelatto.ir نقد فیلم Thu, 07 Jun 2018 10:51:18 +0000 fa-IR hourly 1 https://wordpress.org/?v=6.2.5 بیدار شدن در خواب زمان | یادداشتی بر رمان سفر در خواب https://pelatto.ir/%d8%b3%d9%81%d8%b1-%d8%af%d8%b1-%d8%ae%d9%88%d8%a7%d8%a8-%d9%85%d8%b3%da%a9%d9%88%d8%a8/ https://pelatto.ir/%d8%b3%d9%81%d8%b1-%d8%af%d8%b1-%d8%ae%d9%88%d8%a7%d8%a8-%d9%85%d8%b3%da%a9%d9%88%d8%a8/#respond Thu, 07 Jun 2018 10:51:18 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5688 تا پیش از این در میان خوانده‌هایم که قطعا در قبال نخوانده‌هایم حجمی ندارند، ندیده بودم کسی این چنین در نثر داستانی احوالات درونی شخصیت‌هایش را انقدر گیرا و ملموس با تشبیه کردن آن‌ها به نشانه‌ها و تصاویر بیرونی توصیف کند. شاهرخ مسکوب در سفر در خواب که روایت سیال ذهن کوتاهی است از دریافت یک خبر مرگ و در پی‌اش مرور خاطرات گذشته، استاد این نوع از شخصیت‌پردازی‌ است. او احساسات، افکار، امیال درونی شخصیت‌هایش را با پیوند زدنشان به تصویری در جهان بیرون که برای ما نزدیک‌تر و شناخته‌ شده‌تر است، می‌پردازد. به این طریق درک ‌آن‌ها را برایمان ممکن‌تر می‌سازد. « تاریک بودم. اما بیرون ستاره بود و چراغ بود و… .» « ذهنش از حبابی نازک و بلوری شفا‌ف‌تر بود و من دمیدن و باز شدن فکر را در آن می‌دیدم… .» « از خودم بیرون افتادم. از من دیگر چیزی باقی نمانده بود تا خودم باشم. مانند پوسته‌ای تهی در جا خشکم زد.» « سرم در کیسه‌ای پر از خاکستر فرورفت، نفسم برید و دلم کور شد.» « در خودم نشت کرده‌ام و مثل حصاری بسته نه راهی به بیرون دارم و نه آرزوی بیرون.» و… علاوه بر این، مقوله‌ی تشبیه شخصیت‌ها به شهرها یا شهرها به ‌آدم‌ها و شبیه‌سازی مفاهیم انتزاعی به نمودهای واقعی این جهانی چیزی است که کار مسکوب را خاص می‌کند. تکنیکی بی‌همتا در داستان که انگار فقط از او برمی‌آید. « آن‌گاه که بیماری بال‌هایش را باز می‌کند و مانند کلاغی دزد بر نهال تن می‌نشیند.» « مرگ- اگرچه نزدیک‌تر از شاهرگ گردن- دور بود؛ آن سوی آب‌های کبود، ته دره‌ای گمشده، مانند لاک‌پشتی پیر زیر تخته‌سنگی در چاله‌ای تپیده بود… .» « روزها همچنان که می‌گذرند فراموشی را در خود دارند و آن را مانند مهی، غباری خاکستری در راه جامی‌گذارند.» « ما چنان آسان و روانیم که همه چیز با قدم‌هایمان همراه است. بیهوده و بی‌خیال می‌پلکیم و روزگار، که انبان رنج‌هایش را پنهان کرده است لبخندزنان دنبالمان می‌دود… .» « دوستی با آقامهدی رویای روان گسیخته‌ای بود، مثل نسیم آزاد در راه‌های نادیدنی روان می‌شد و گسیخته بود چون با زمان بیگانه بود، انگار هرگز نمی‌گذشت و همه‌ی زمان‌ها آنی بیش نبود و هر آنی همه‌ی زمان‌ها بود. بودن با او سفری بود که از هیچ منزلی به منزل دیگر نمی‌رفت.» « سکوت مانند مرداب چسبنده، فروکشنده و قدم‌برداشتن تقلایی بی‌امید بود.» و… * « شهر چون بانویی بزرگ با تنی گسترده به دامنه‌ای تکیه داده و لمیده بود و نگاه چشم‌های فیروزه‌ایش را به سراب کویرِ دور دوخته بود؛ گیسوی دراز تابدارش را- که از سویی می‌آمد و از سویی دیگر می‌گذشت- زیر چشمه‌های پل‌هایی سیل و سیلاب‌دیده شانه می‌زد؛ پاییز و بهار را در باغ اندامش عبور می‌داد، رنگ می‌داد و رنگ می‌گرفت.» « شهرْ بی‌حال، ازیادرفته و خسته بود. صبح مثل خوابگردها به‌کندی و ناخواسته بیدار می‌شد و دور از خود، غافل از خود پرسه می‌زد و شب به تابوت خواب بازمی‌گشت.» « آقامهدی به رنگ‌وبوی همان خاربوته‌ی روییده بر خاک بود که نشان از اصفهان پنهان در لایه‌های زمان می‌داد؛ تجسم شهری که مانند نهری از گدارهای ناهموار تاریخ گذشته است.» و… هنگام خواندن این‌ها مدام به این فکر می‌کردم که من خواننده به کدام شهر می‌مانم؛ خوشی و ناخوشی‌ام به کدام، فروپاشی‌ام به کدام. دوست داشتم بدانم مسکوب شیراز را چطور می‌دیده یا تهران امروز را.

نوشته بیدار شدن در خواب زمان | یادداشتی بر رمان سفر در خواب اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
تا پیش از این در میان خوانده‌هایم که قطعا در قبال نخوانده‌هایم حجمی ندارند، ندیده بودم کسی این چنین در نثر داستانی احوالات درونی شخصیت‌هایش را انقدر گیرا و ملموس با تشبیه کردن آن‌ها به نشانه‌ها و تصاویر بیرونی توصیف کند. شاهرخ مسکوب در سفر در خواب که روایت سیال ذهن کوتاهی است از دریافت یک خبر مرگ و در پی‌اش مرور خاطرات گذشته، استاد این نوع از شخصیت‌پردازی‌ است. او احساسات، افکار، امیال درونی شخصیت‌هایش را با پیوند زدنشان به تصویری در جهان بیرون که برای ما نزدیک‌تر و شناخته‌ شده‌تر است، می‌پردازد. به این طریق درک ‌آن‌ها را برایمان ممکن‌تر می‌سازد.

« تاریک بودم. اما بیرون ستاره بود و چراغ بود و… .»

« ذهنش از حبابی نازک و بلوری شفا‌ف‌تر بود و من دمیدن و باز شدن فکر را در آن می‌دیدم… .»

« از خودم بیرون افتادم. از من دیگر چیزی باقی نمانده بود تا خودم باشم. مانند پوسته‌ای تهی در جا خشکم زد.»

« سرم در کیسه‌ای پر از خاکستر فرورفت، نفسم برید و دلم کور شد.»

« در خودم نشت کرده‌ام و مثل حصاری بسته نه راهی به بیرون دارم و نه آرزوی بیرون.»

و…

علاوه بر این، مقوله‌ی تشبیه شخصیت‌ها به شهرها یا شهرها به ‌آدم‌ها و شبیه‌سازی مفاهیم انتزاعی به نمودهای واقعی این جهانی چیزی است که کار مسکوب را خاص می‌کند. تکنیکی بی‌همتا در داستان که انگار فقط از او برمی‌آید.

« آن‌گاه که بیماری بال‌هایش را باز می‌کند و مانند کلاغی دزد بر نهال تن می‌نشیند.»

« مرگ- اگرچه نزدیک‌تر از شاهرگ گردن- دور بود؛ آن سوی آب‌های کبود، ته دره‌ای گمشده، مانند لاک‌پشتی پیر زیر تخته‌سنگی در چاله‌ای تپیده بود… .»

« روزها همچنان که می‌گذرند فراموشی را در خود دارند و آن را مانند مهی، غباری خاکستری در راه جامی‌گذارند.»

« ما چنان آسان و روانیم که همه چیز با قدم‌هایمان همراه است. بیهوده و بی‌خیال می‌پلکیم و روزگار، که انبان رنج‌هایش را پنهان کرده است لبخندزنان دنبالمان می‌دود… .»

« دوستی با آقامهدی رویای روان گسیخته‌ای بود، مثل نسیم آزاد در راه‌های نادیدنی روان می‌شد و گسیخته بود چون با زمان بیگانه بود، انگار هرگز نمی‌گذشت و همه‌ی زمان‌ها آنی بیش نبود و هر آنی همه‌ی زمان‌ها بود. بودن با او سفری بود که از هیچ منزلی به منزل دیگر نمی‌رفت.»

« سکوت مانند مرداب چسبنده، فروکشنده و قدم‌برداشتن تقلایی بی‌امید بود.»

و…

*

« شهر چون بانویی بزرگ با تنی گسترده به دامنه‌ای تکیه داده و لمیده بود و نگاه چشم‌های فیروزه‌ایش را به سراب کویرِ دور دوخته بود؛ گیسوی دراز تابدارش را- که از سویی می‌آمد و از سویی دیگر می‌گذشت- زیر چشمه‌های پل‌هایی سیل و سیلاب‌دیده شانه می‌زد؛ پاییز و بهار را در باغ اندامش عبور می‌داد، رنگ می‌داد و رنگ می‌گرفت.»

« شهرْ بی‌حال، ازیادرفته و خسته بود. صبح مثل خوابگردها به‌کندی و ناخواسته بیدار می‌شد و دور از خود، غافل از خود پرسه می‌زد و شب به تابوت خواب بازمی‌گشت.»

« آقامهدی به رنگ‌وبوی همان خاربوته‌ی روییده بر خاک بود که نشان از اصفهان پنهان در لایه‌های زمان می‌داد؛ تجسم شهری که مانند نهری از گدارهای ناهموار تاریخ گذشته است.»

و…

هنگام خواندن این‌ها مدام به این فکر می‌کردم که من خواننده به کدام شهر می‌مانم؛ خوشی و ناخوشی‌ام به کدام، فروپاشی‌ام به کدام. دوست داشتم بدانم مسکوب شیراز را چطور می‌دیده یا تهران امروز را.

نوشته بیدار شدن در خواب زمان | یادداشتی بر رمان سفر در خواب اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d8%b3%d9%81%d8%b1-%d8%af%d8%b1-%d8%ae%d9%88%d8%a7%d8%a8-%d9%85%d8%b3%da%a9%d9%88%d8%a8/feed/ 0
پیری قتل عام است https://pelatto.ir/%d9%81%db%8c%d9%84%db%8c%d9%be-%d8%b1%d8%a7%d8%ab/ https://pelatto.ir/%d9%81%db%8c%d9%84%db%8c%d9%be-%d8%b1%d8%a7%d8%ab/#respond Wed, 23 May 2018 16:19:01 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5660 فیلیپ راث امروز مُرد. خبر رو وقتی دیدم که بعد مدت‌ها صفحه‌ی اینستاگرامم رو باز کردم تا دور دو، سه دقیقه‌ای بزنم که توی صفحه‌ی نویسنده‌ای ایرانی، خبر مرگ نویسنده‌ای آمریکایی رو دیدم. موندم. چقدر این مرد رو دوست داشتم و چقدر مشتاق بیشتر خوندن ازش بودم. اواخر سال قبل نشسته بودم به مرور اون مصاحبه‌ی آخرش که می‌گفت دست از نوشتن کشیده و هی جواب‌هاش رو بالا و پایین می‌کردم. نمی‌دونم اون موقع دقیقا دنبال چی بودم اما خوندن حرفاش حالم رو جا میاورد. سال نود و چهار دوست نزدیکم بهم گفت که فلان کتاب رو بخون تو قطعا می‌پسندی‌ش. زیاد کتاب خریده بودم و گفتم باشه زود از کتابخونه می‌گیرمش و بعد می‌خونم. معمولا از این پیشنهادا خیلی کم به من می‌شه. یعنی طرف باید انقدر بهم نزدیک باشه که بدونه چه کتابی می‌تونه منو درگیر کنه؛ پس باید برای خوندنش می‌جنبیدم و جنبیدم. رمان کوتاه بود و انقدر منو اسیر خودش کرد که توی دو روز تمومش کردم؛ نفس‌گیر و بی‌همتا. بعد دوییدم و خریدمش. این چنین کتابایی رو نمی‌شه نداشت. من باید بهش برمی‌گشتم و سالی یه‌بار مثلا یکی دو جمله‌اش رو یا یکی دو صحنه‌اش رو مرور می‌کردم. کتابخونه‌ام این عضو رو نباید از دست می‌داد. اون سال، ترس از مرگ من تازه داشت جوون می‌گرفت. انقدر که هی پیش بیاد و پیش بیاد و دیوونه‌م کنه مثل این یکی دو سالی که گذشت. برای منی که چنین ترسی همیشه گوشه‌ی ذهنمه، خوندن «یکی مثل همه» چیزی شبیه به رویارویی با تصویری بود که ازش واهمه دارم. سیر کلنجار رفتن با مرگ، با گذشته، با احساسات، با روابط، با رویاها و آرزوها، با از دست داده‌ها و با به دست آورده‌ها. چنین چیزی می‌تونه خواننده‌ای مثل منو از پا دربیاره. من قبل از خوندن اون رمان با من بعد از خوندنش کاملا فرق داشت. چند تا کتاب هستن که تونستن این‌طوری بهمم بریزن و مطمئنم که بازم هستن و هنوز مونده که من توی سن و زمان درست برم سراغشون. بعدتر تشنه‌ی ترجمه از کاراش بودم اما توی بازار پیدا نمی‌شد. یادمه توی نمایشگاه‌ کتابایی که داخل شهر آفتاب برگزار شد، چندتایی کتاب زبون اصلی‌ش رو یافتم اما خوندنش سخت بود و دلم نمی‌خواست حرومش کنم. منتظر موندم ولی خبری نشد تا این یه سال اخیر که گویا چند ترجمه‌ای از کاراش اومده و حالا من باید وقت بدزدم برای خوندنش بدون عجله و بدون هیچ دغدغه‌ی دیگه. این معرفی یا توضیح مختصر رو همون موقع توی گودریدز براش نوشتم و بدون دستکاری این‌جا میارم تا یکم بیشتر با فضای این رمان آشنا بشین: متاسفانه اولین کتابی بود که از فیلیپ راث خوندم. متاسفانه به این دلیل که نویسنده‌ای این‌چنین قوی انقدر برای ما ناشناسه. «پیری قتل عام است.» روایت سوم شخص دانای کلی که از مرگ شخصیت اصلی شروع شده و همراه با یادآوری های خاطرات و نقاط عطف زندگی‌ش ادامه پیدا می‌کنه و به صورت دوار باز به مرگش منتهی می‌شه. فضای کتاب از همون ابتدا سردی و یاس رو با خودش منتقل می‌کنه. شرح خاکسپاری شخصیت بی‌نامی که در هیچ کجای روایت اشاره‌ای به نامش نمی‌شه. ما با این مرد توی مرور خاطرات کودکی تا پیری‌ش همراه می‌شیم. خاطرات کودکی کاملا سرخوشانه و پر از گرمی و امیدواری و تلاشه و هر چی جلوتر می‌ریم تمام اینا از دست می‌رن و مسائل دیگه جاشون رو می‌گیرن. دوری، جدایی، مرگ، ازدواج و طلاق، پیری و بیماری…همه و همه قهرمان ما رو که یه ضد قهرمان به تمام معناست، از پا درمیارن. راث لحظه‌هایی رو برگزیده و چنان با دقت و جزئیات فراوون اونا رو بهمون نشون می‌ده که گویی راه فراری از این زندگی و چرخه‌ی انسانی تکراری نیست. روزمرگی رو خیلی خوب بیان می‌کنه و این که یه انسان چطور می‌تونه به چیزهای ناپایدار دل ببنده و بذاره این چیزها معنای زندگی‌ش رو از بین ببرن. ضدقهرمان ما کم‌کم می‌فهمه که چه چیزهای باارزشی رو از دست داده، چه چیزهای بی‌ارزشی رو به دست آورده و چقدر تحلیل رفته و می‌ره؛ چه جسمی چه روحی. اون تازه توی دوران پیری درک می‌کنه ازدواج دومی که بهترین بخش زندگی‌ش بوده رو چه ساده‌لوحانه از دست داده و مدام غبطه‌ش رو می‌خوره. اون تمام اشتباهاتش رو مرور می‌کنه و همین باعث می‌شه بیشتر و بیشتر به عمق تنهایی‌ش پی ببره. نویسنده به طرز خیره‌کننده‌ای شکل‌گیری حسد رو توی وجود این آدم توصیف می‌کنه. وقتی که اون شروع می‌کنه خودش را با برادرش هاوی مقایسه کنه و تصویر خوب اون رو از ذهنش دور کنه و حسرت‌های خودش رو جایگزین تمام لحظات برادرانه‌شون بکنه و حتی جایی، خودش هم به مضحک بودن این حسادتش آگاه می‌شه اما نمی‌تونه کنترلش کنه. اون همه چیزش رو از دست داده و حالا این بیماری‌های مختلف جسمی دارن به زوال نزدیکش می‌کنن. زوالی که جزو جدانشدنی زندگی بشره. مرگ، آخرین چیزیه که اون باید بپذیردش؛ به جهانی دیگه بعد از این دنیا باور نداره و دلش می‌خواد آرامشی رو به دست بیاره که این سال‌های آخر ازش گرفته شده. هر کاری که از دستش برمیاد برای اطرافیان باقی‌مونده‌ش انجام می‌ده. مراقب دخترش نانسی و نوه‌هاشه. به فیبی که توی بیمارستان بستری شده سر می‌زنه و می‌ذاره احساساتش دوباره بهش برگردن و خوبی‌های فیبی درش رخنه کنن. سر قبر پدر و مادرش می‌ره و با گورگنی که قبر اونا رو کنده و شاید هم قبر خودش رو هم بکنه، هم‌صحبت می‌شه و همین تسکینش می‌ده. بعد از خروج از گورستان، اون آماده‌ی استقبال از مرگه. برای دومین‌بار به بیمارستان برمی‌گرده تا قلبش رو عمل کنه و به خوابی می‌ره که تصور و توقعش رو داشته و دیگه نگران هیچی نیست… . به‌شخصه روایت کتاب رو دوست داشتم و فکر نمی‌کنم کسی به این قدرت بتونه ذره‌ذره از بین رفتن، دچار روزمرگی و تنهایی و درد شدن و تک‌تک همین لحظات رو این‌طور در نثر بیان کنه. روابط آدم‌های کتاب در عین سادگی و بی‌هیچ تعلیق خاصی دلنشینن چون نمونه‌ی واقعی زندگی خیلی از ماهاست. آدمای معمولی با دل‌بستگی‌ها و اشتباهات و تصمیمات درست یا غلط. آدمایی که توی گذر زمان دست‌وپا می‌زنن. چه انتخاب عنوانی. ضدقهرمانی بی‌نام و یه اِوری مَن… کسی که می‌تونه یکی از ما باشه.

نوشته پیری قتل عام است اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
فیلیپ راث امروز مُرد. خبر رو وقتی دیدم که بعد مدت‌ها صفحه‌ی اینستاگرامم رو باز کردم تا دور دو، سه دقیقه‌ای بزنم که توی صفحه‌ی نویسنده‌ای ایرانی، خبر مرگ نویسنده‌ای آمریکایی رو دیدم. موندم. چقدر این مرد رو دوست داشتم و چقدر مشتاق بیشتر خوندن ازش بودم. اواخر سال قبل نشسته بودم به مرور اون مصاحبه‌ی آخرش که می‌گفت دست از نوشتن کشیده و هی جواب‌هاش رو بالا و پایین می‌کردم. نمی‌دونم اون موقع دقیقا دنبال چی بودم اما خوندن حرفاش حالم رو جا میاورد.

سال نود و چهار دوست نزدیکم بهم گفت که فلان کتاب رو بخون تو قطعا می‌پسندی‌ش. زیاد کتاب خریده بودم و گفتم باشه زود از کتابخونه می‌گیرمش و بعد می‌خونم. معمولا از این پیشنهادا خیلی کم به من می‌شه. یعنی طرف باید انقدر بهم نزدیک باشه که بدونه چه کتابی می‌تونه منو درگیر کنه؛ پس باید برای خوندنش می‌جنبیدم و جنبیدم. رمان کوتاه بود و انقدر منو اسیر خودش کرد که توی دو روز تمومش کردم؛ نفس‌گیر و بی‌همتا. بعد دوییدم و خریدمش. این چنین کتابایی رو نمی‌شه نداشت. من باید بهش برمی‌گشتم و سالی یه‌بار مثلا یکی دو جمله‌اش رو یا یکی دو صحنه‌اش رو مرور می‌کردم. کتابخونه‌ام این عضو رو نباید از دست می‌داد.

اون سال، ترس از مرگ من تازه داشت جوون می‌گرفت. انقدر که هی پیش بیاد و پیش بیاد و دیوونه‌م کنه مثل این یکی دو سالی که گذشت. برای منی که چنین ترسی همیشه گوشه‌ی ذهنمه، خوندن «یکی مثل همه» چیزی شبیه به رویارویی با تصویری بود که ازش واهمه دارم. سیر کلنجار رفتن با مرگ، با گذشته، با احساسات، با روابط، با رویاها و آرزوها، با از دست داده‌ها و با به دست آورده‌ها. چنین چیزی می‌تونه خواننده‌ای مثل منو از پا دربیاره. من قبل از خوندن اون رمان با من بعد از خوندنش کاملا فرق داشت. چند تا کتاب هستن که تونستن این‌طوری بهمم بریزن و مطمئنم که بازم هستن و هنوز مونده که من توی سن و زمان درست برم سراغشون. بعدتر تشنه‌ی ترجمه از کاراش بودم اما توی بازار پیدا نمی‌شد. یادمه توی نمایشگاه‌ کتابایی که داخل شهر آفتاب برگزار شد، چندتایی کتاب زبون اصلی‌ش رو یافتم اما خوندنش سخت بود و دلم نمی‌خواست حرومش کنم. منتظر موندم ولی خبری نشد تا این یه سال اخیر که گویا چند ترجمه‌ای از کاراش اومده و حالا من باید وقت بدزدم برای خوندنش بدون عجله و بدون هیچ دغدغه‌ی دیگه.

این معرفی یا توضیح مختصر رو همون موقع توی گودریدز براش نوشتم و بدون دستکاری این‌جا میارم تا یکم بیشتر با فضای این رمان آشنا بشین:

متاسفانه اولین کتابی بود که از فیلیپ راث خوندم. متاسفانه به این دلیل که نویسنده‌ای این‌چنین قوی انقدر برای ما ناشناسه.

«پیری قتل عام است.»

روایت سوم شخص دانای کلی که از مرگ شخصیت اصلی شروع شده و همراه با یادآوری های خاطرات و نقاط عطف زندگی‌ش ادامه پیدا می‌کنه و به صورت دوار باز به مرگش منتهی می‌شه. فضای کتاب از همون ابتدا سردی و یاس رو با خودش منتقل می‌کنه. شرح خاکسپاری شخصیت بی‌نامی که در هیچ کجای روایت اشاره‌ای به نامش نمی‌شه. ما با این مرد توی مرور خاطرات کودکی تا پیری‌ش همراه می‌شیم. خاطرات کودکی کاملا سرخوشانه و پر از گرمی و امیدواری و تلاشه و هر چی جلوتر می‌ریم تمام اینا از دست می‌رن و مسائل دیگه جاشون رو می‌گیرن. دوری، جدایی، مرگ، ازدواج و طلاق، پیری و بیماری…همه و همه قهرمان ما رو که یه ضد قهرمان به تمام معناست، از پا درمیارن. راث لحظه‌هایی رو برگزیده و چنان با دقت و جزئیات فراوون اونا رو بهمون نشون می‌ده که گویی راه فراری از این زندگی و چرخه‌ی انسانی تکراری نیست. روزمرگی رو خیلی خوب بیان می‌کنه و این که یه انسان چطور می‌تونه به چیزهای ناپایدار دل ببنده و بذاره این چیزها معنای زندگی‌ش رو از بین ببرن. ضدقهرمان ما کم‌کم می‌فهمه که چه چیزهای باارزشی رو از دست داده، چه چیزهای بی‌ارزشی رو به دست آورده و چقدر تحلیل رفته و می‌ره؛ چه جسمی چه روحی. اون تازه توی دوران پیری درک می‌کنه ازدواج دومی که بهترین بخش زندگی‌ش بوده رو چه ساده‌لوحانه از دست داده و مدام غبطه‌ش رو می‌خوره. اون تمام اشتباهاتش رو مرور می‌کنه و همین باعث می‌شه بیشتر و بیشتر به عمق تنهایی‌ش پی ببره. نویسنده به طرز خیره‌کننده‌ای شکل‌گیری حسد رو توی وجود این آدم توصیف می‌کنه. وقتی که اون شروع می‌کنه خودش را با برادرش هاوی مقایسه کنه و تصویر خوب اون رو از ذهنش دور کنه و حسرت‌های خودش رو جایگزین تمام لحظات برادرانه‌شون بکنه و حتی جایی، خودش هم به مضحک بودن این حسادتش آگاه می‌شه اما نمی‌تونه کنترلش کنه. اون همه چیزش رو از دست داده و حالا این بیماری‌های مختلف جسمی دارن به زوال نزدیکش می‌کنن. زوالی که جزو جدانشدنی زندگی بشره. مرگ، آخرین چیزیه که اون باید بپذیردش؛ به جهانی دیگه بعد از این دنیا باور نداره و دلش می‌خواد آرامشی رو به دست بیاره که این سال‌های آخر ازش گرفته شده. هر کاری که از دستش برمیاد برای اطرافیان باقی‌مونده‌ش انجام می‌ده. مراقب دخترش نانسی و نوه‌هاشه. به فیبی که توی بیمارستان بستری شده سر می‌زنه و می‌ذاره احساساتش دوباره بهش برگردن و خوبی‌های فیبی درش رخنه کنن. سر قبر پدر و مادرش می‌ره و با گورگنی که قبر اونا رو کنده و شاید هم قبر خودش رو هم بکنه، هم‌صحبت می‌شه و همین تسکینش می‌ده. بعد از خروج از گورستان، اون آماده‌ی استقبال از مرگه. برای دومین‌بار به بیمارستان برمی‌گرده تا قلبش رو عمل کنه و به خوابی می‌ره که تصور و توقعش رو داشته و دیگه نگران هیچی نیست… .

به‌شخصه روایت کتاب رو دوست داشتم و فکر نمی‌کنم کسی به این قدرت بتونه ذره‌ذره از بین رفتن، دچار روزمرگی و تنهایی و درد شدن و تک‌تک همین لحظات رو این‌طور در نثر بیان کنه. روابط آدم‌های کتاب در عین سادگی و بی‌هیچ تعلیق خاصی دلنشینن چون نمونه‌ی واقعی زندگی خیلی از ماهاست. آدمای معمولی با دل‌بستگی‌ها و اشتباهات و تصمیمات درست یا غلط. آدمایی که توی گذر زمان دست‌وپا می‌زنن.

چه انتخاب عنوانی. ضدقهرمانی بی‌نام و یه اِوری مَن… کسی که می‌تونه یکی از ما باشه.

نوشته پیری قتل عام است اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d9%81%db%8c%d9%84%db%8c%d9%be-%d8%b1%d8%a7%d8%ab/feed/ 0
آن فیل‌ها | نگاهی به انیمیشن فیلشاه https://pelatto.ir/%d9%81%db%8c%d9%84%d8%b4%d8%a7%d9%87-2/ https://pelatto.ir/%d9%81%db%8c%d9%84%d8%b4%d8%a7%d9%87-2/#respond Tue, 08 May 2018 14:32:35 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5613   فیلشاه روایتگر داستانی مبتنی بر قصه‌ای شناخته شده «لشکرکشی ابرهه به مکه» است. آن‌چه این کار را شایسته‌ی توجه کرده، ساخت داستانی مستقل برای این قصه و پرداخت زمینه‌ای برای این ماجراست. با خلق خط داستانی‌ای با محوریت شخصیتی به نام شادفیل ما شاهد شکل‌گیری هویت و داستان زندگی فیل‌های لشکر ابرهه هستیم. داستان از تولد شادفیل آغاز می‌شود. جایی که در آن با تفاوت‌های جسمانی شادفیل با دیگر فیل‌ها و روابط خانوادگی‌اش، تعامل‌هایش با اعضای قبیله و ضعف‌ها و قوت‌هایش آشنا می‌شویم. البته که این‌ها آن‌قدر باشتاب شکل می‌گیرند که به مخاطب مجال کنجکاوی یا همراهی مناسب با شخصیت را نمی‌دهند. مثلا در بیان ضعف شادفیل و باخت‌های مداومش در مسابقات می‌شد از آن پرش زمانی از کودکی به بزرگسالی به توالی بهره گرفت طوری که شادفیل کوچک در هر یک از مراحل مسابقه در سنین مختلف نشان داده بشود که هربار به دلیلی-شاید همان دل‌رحمی‌ و محبتش نسبت به دیگران- می‌بازد. در این صورت نه تنها رشد او، بلکه ویژگی‌های رفتاری‌اش به‌مرور پرداخته می‌شد و بعد مخاطب می‌توانست در لحظه‌ی ناراحتی او پای مجسمه‌ی عاج‌ها، اندوهش از باخت‌های همیشگی را عمیق‌تر درک کند. این شروع عجولانه باعث می‌شود که هم‌ذات‌پنداری در مراحل بعدی مختل شود یا کم‌رنگ باشد. شادفیل نه مشخصه‌ی خاصی دارد که مخاطب را اسیر خود کند و نه دست و پا چلفتی بودنش بدل به ویژگی‌ای کارآمد می شود که دست به کاری جذاب بزند. ضعفش بیشتر دست‌آویزی است برای پیش بردن مکانیکی داستان. همان‌طور که بیش‌تر سکانس‌ها به‌خاطر انتقال اطلاعات و پیش‌برد داستان آماده شده‌اند و وجه شخصیت‌پردازی و فضاسازی و تعلیق درشان نادیده گرفته شده است. شکل‌گیری روابط بین شخصیت‌ها هم بیش‌تر از آن که حسی باشند، متکی بر کابردند و مصنوعی. به همین خاطر وقتی که جلوتر این روابط گسسته می‌شوند، کاملا بی مقدمه‌اند و سطحی و حس مخاطب را آن‌طور که باید، درگیر نمی‌کنند. مثلا در میانه وقتی که شادفیل نجات دادن دیگران را رها می‌کند و به نجات دادن خودش بها می‌دهد و روند تبدیل شدن از یک فیل ضعیف به یک فیل قوی(فیلشاه) را طی می‌کند، چرا ما نمی‌بینیم که این تحسین‌ها چطور بر ذهنیت او تاثیر می‌گذارند. چطور باعث می‌شوند که خانواده و دوستانش را از یاد ببرد یا چطور او را رام شاه می‌کنند. صرفا با برنده شدن در مسابقات و گرفتن غذا و رسیدگی این تغییرات باید در ذهن مخاطب شکل بگیرند؟ البته که در یکی از خواب‌ها چنین چیزی خیلی کوتاه نمایشی می‌شود اما کافی نیست. یا در جایی دیگر مثل صحنه‌ی قهر کردن عجولانه‌ی مریم با شادفیل وقتی که نجاتش نمی‌دهد. رنجیدگی و تغییرات شادفیل باید حداقل در دو، سه صحنه قبل‌تر به مرور به مخاطب ارائه داده می‌شد تا این صحنه تاثیرگذار باشد. صحنه‌ی بعدی شبیه به این که حتی مهم‌تر از آن‌های دیگر به نظر می‌آید، صحنه‌ی تقابل شتر و شادفیل است. هنوز گفتگو و تعاملی بین این دو شکل نگرفته، هنوز حس شادفیل در این ملاقات جاری نشده که با گفتن یک جمله باید شادفیل را به فکر بیاندازد که کیست و به یادش بیاورد که هویتش را فراموش کرده. عدم پرداختن به این چرایی‌ها در صحنه‌ی فلش‌بک مربوط به گذشته‌ی مریم به اوج خود می‌رسد. مرد بی‌آن که از مریم بپرسد که او کیست و چرا می‌خواهد چنین چیزی را بداند، همه‌چیز را برای او می‌گوید و سپس یادش می‌افتد که از او بپرسد که کیست. این صحنه هیچ کاربردی جز دادن اطلاعات صرف آن هم به صورت کاملا مستقیم ندارد. از طرفی در عطف دوم جایی که شادفیل باید مهم‌ترین انتخابش را بکند، هیچ تنشی حس نمی‌شود. این انتخاب برای شادفیل هیچ تبعاتی نخواهد داشت زیرا او در جبهه‌ی مثب داستان قرار دارد. همین حس امنیت خاطر و به دردسر نیفتادن قهرمان بابت جدایی‌اش از لشکر، منجر به عدم نگرانی مخاطب درباره‌ی شخصیت می‌شود که کم‌ترین حد هم‌ذات پنداری را به همراه دارد. به‌قطع این ماجرا پایانی خوش دارد و هیچ‌چیزی هیچ‌کسی را تهدید نمی‌کند. همه‌ی این‌ها زیبایی جزئیات کار، شخصیت‌های فرعی جذاب و بامزه و برهم افتادگی خط سیر ماجرای اصلی و ماجراهای فرعی را تحت تاثیر قرار داده و از جذابیت اثر می‌کاهند.

نوشته آن فیل‌ها | نگاهی به انیمیشن فیلشاه اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
 

فیلشاه روایتگر داستانی مبتنی بر قصه‌ای شناخته شده «لشکرکشی ابرهه به مکه» است. آن‌چه این کار را شایسته‌ی توجه کرده، ساخت داستانی مستقل برای این قصه و پرداخت زمینه‌ای برای این ماجراست. با خلق خط داستانی‌ای با محوریت شخصیتی به نام شادفیل ما شاهد شکل‌گیری هویت و داستان زندگی فیل‌های لشکر ابرهه هستیم.

داستان از تولد شادفیل آغاز می‌شود. جایی که در آن با تفاوت‌های جسمانی شادفیل با دیگر فیل‌ها و روابط خانوادگی‌اش، تعامل‌هایش با اعضای قبیله و ضعف‌ها و قوت‌هایش آشنا می‌شویم. البته که این‌ها آن‌قدر باشتاب شکل می‌گیرند که به مخاطب مجال کنجکاوی یا همراهی مناسب با شخصیت را نمی‌دهند. مثلا در بیان ضعف شادفیل و باخت‌های مداومش در مسابقات می‌شد از آن پرش زمانی از کودکی به بزرگسالی به توالی بهره گرفت طوری که شادفیل کوچک در هر یک از مراحل مسابقه در سنین مختلف نشان داده بشود که هربار به دلیلی-شاید همان دل‌رحمی‌ و محبتش نسبت به دیگران- می‌بازد. در این صورت نه تنها رشد او، بلکه ویژگی‌های رفتاری‌اش به‌مرور پرداخته می‌شد و بعد مخاطب می‌توانست در لحظه‌ی ناراحتی او پای مجسمه‌ی عاج‌ها، اندوهش از باخت‌های همیشگی را عمیق‌تر درک کند. این شروع عجولانه باعث می‌شود که هم‌ذات‌پنداری در مراحل بعدی مختل شود یا کم‌رنگ باشد.

شادفیل نه مشخصه‌ی خاصی دارد که مخاطب را اسیر خود کند و نه دست و پا چلفتی بودنش بدل به ویژگی‌ای کارآمد می شود که دست به کاری جذاب بزند. ضعفش بیشتر دست‌آویزی است برای پیش بردن مکانیکی داستان. همان‌طور که بیش‌تر سکانس‌ها به‌خاطر انتقال اطلاعات و پیش‌برد داستان آماده شده‌اند و وجه شخصیت‌پردازی و فضاسازی و تعلیق درشان نادیده گرفته شده است. شکل‌گیری روابط بین شخصیت‌ها هم بیش‌تر از آن که حسی باشند، متکی بر کابردند و مصنوعی. به همین خاطر وقتی که جلوتر این روابط گسسته می‌شوند، کاملا بی مقدمه‌اند و سطحی و حس مخاطب را آن‌طور که باید، درگیر نمی‌کنند. مثلا در میانه وقتی که شادفیل نجات دادن دیگران را رها می‌کند و به نجات دادن خودش بها می‌دهد و روند تبدیل شدن از یک فیل ضعیف به یک فیل قوی(فیلشاه) را طی می‌کند، چرا ما نمی‌بینیم که این تحسین‌ها چطور بر ذهنیت او تاثیر می‌گذارند. چطور باعث می‌شوند که خانواده و دوستانش را از یاد ببرد یا چطور او را رام شاه می‌کنند. صرفا با برنده شدن در مسابقات و گرفتن غذا و رسیدگی این تغییرات باید در ذهن مخاطب شکل بگیرند؟ البته که در یکی از خواب‌ها چنین چیزی خیلی کوتاه نمایشی می‌شود اما کافی نیست.

یا در جایی دیگر مثل صحنه‌ی قهر کردن عجولانه‌ی مریم با شادفیل وقتی که نجاتش نمی‌دهد. رنجیدگی و تغییرات شادفیل باید حداقل در دو، سه صحنه قبل‌تر به مرور به مخاطب ارائه داده می‌شد تا این صحنه تاثیرگذار باشد. صحنه‌ی بعدی شبیه به این که حتی مهم‌تر از آن‌های دیگر به نظر می‌آید، صحنه‌ی تقابل شتر و شادفیل است. هنوز گفتگو و تعاملی بین این دو شکل نگرفته، هنوز حس شادفیل در این ملاقات جاری نشده که با گفتن یک جمله باید شادفیل را به فکر بیاندازد که کیست و به یادش بیاورد که هویتش را فراموش کرده.

عدم پرداختن به این چرایی‌ها در صحنه‌ی فلش‌بک مربوط به گذشته‌ی مریم به اوج خود می‌رسد. مرد بی‌آن که از مریم بپرسد که او کیست و چرا می‌خواهد چنین چیزی را بداند، همه‌چیز را برای او می‌گوید و سپس یادش می‌افتد که از او بپرسد که کیست. این صحنه هیچ کاربردی جز دادن اطلاعات صرف آن هم به صورت کاملا مستقیم ندارد.

از طرفی در عطف دوم جایی که شادفیل باید مهم‌ترین انتخابش را بکند، هیچ تنشی حس نمی‌شود. این انتخاب برای شادفیل هیچ تبعاتی نخواهد داشت زیرا او در جبهه‌ی مثب داستان قرار دارد. همین حس امنیت خاطر و به دردسر نیفتادن قهرمان بابت جدایی‌اش از لشکر، منجر به عدم نگرانی مخاطب درباره‌ی شخصیت می‌شود که کم‌ترین حد هم‌ذات پنداری را به همراه دارد. به‌قطع این ماجرا پایانی خوش دارد و هیچ‌چیزی هیچ‌کسی را تهدید نمی‌کند.

همه‌ی این‌ها زیبایی جزئیات کار، شخصیت‌های فرعی جذاب و بامزه و برهم افتادگی خط سیر ماجرای اصلی و ماجراهای فرعی را تحت تاثیر قرار داده و از جذابیت اثر می‌کاهند.

نوشته آن فیل‌ها | نگاهی به انیمیشن فیلشاه اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d9%81%db%8c%d9%84%d8%b4%d8%a7%d9%87-2/feed/ 0
پسر بامدادان https://pelatto.ir/%d9%be%d8%b3%d8%b1-%d8%a8%d8%a7%d9%85%d8%af%d8%a7%d8%af%d8%a7%d9%86/ https://pelatto.ir/%d9%be%d8%b3%d8%b1-%d8%a8%d8%a7%d9%85%d8%af%d8%a7%d8%af%d8%a7%d9%86/#comments Tue, 01 May 2018 07:22:03 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5585 دیشب خواب دیدم بین این خونه‌های قدیمی و عمارتای از بین رفته‌ای که توشون سرک می‌کشم، به جایی رسیدم که از نقاشی‌های باقی مونده روی یکی از دیواراش می‌شه حدس زد، عبادتگاهی، پرستشگاهی بوده. نیمی‌اش ویران شده بود و نیمی‌اش هنوز سرپا بود. کم‌کم که نگاهم رو بالا بردم اسم«مردک» و «زرتشت» رو دیدم؛ نه به خطوط کهن، به همین فارسی. بخشی از حروفشون هم مخدوش شده بود. توی خواب اسما رو که دیدم، هی به بقیه می‌گفتم این‌جا مال مزدکیان بوده. ببینین اسم مردک رو، اسم زرتشت(زرتشت دوم) رو و بعد بیدار شدم. می‌دونم که یه نوشته بهش بدهکارم. طرحشم نوشتم اما فعلا گذاشتمش کنار تا به موقعش ولی گویا خودش عجله داره و اومده سراغ ذهنم که بنویسش. منم درعوض این نوشته‌ی ماه‌ها پیش رو که جایی دیگه گذاشته بودم، این‌جا هم می‌ذارم تا یادم نره باید بنویسم و می‌نویسم البته که اون‌چه باید بنویسم متفاوته با این نوشته‌ی کوتاه و نمایشیه تا داستانی. ***   مزدک پسر بامدادان باژگون شده به بانگ بلند نام قباد بر زبان آورد و انوشیروان را خواست. آمد. مزدک او را گفت:« چُنینم در خاک می‌کنی، سر در زمین و پای در آسمان؛ درختانی که ماییم. در خواب دیده‌ام تو نیز که گمان می‌بری داد می‌گسترانی در خاک می‌شوی و فرزندانت و فرزندان فرزندانت بی‌آن که تنتان به درختی ماند. اینان خاندانت بر باد می‌دهند با خردی که بی‌خرد می‌کنند به نام اهورٙمزداهِ خود نه زرتشت. اینان آتش بر آتش می‌نهند و این مرد که این‌روز کنارت ایستاده، آتش می‌فروشد از بهر نابودی این سرزمین.» انوشیروان پشت به مزدک کرد. – خسرو، اٙنوشٙه‌روان! آن‌گاه که روانت جاودانگی را بدرود گوید، خنده‌ی مرا خواهی شنید از زیر خاک. زیر این زمین که گفته‌اند تو را بی‌گناه در آن نکنی که زمین را خوش نمی‌آید و می‌کنی و می‌کنند و خواهند کرد. آن‌‌روز سخنم را خاک بازخواهد گفت که به بانگی بلند بر سر هر کوی و برزن برابری را فریاد کردم و گوش‌های تو و اینان شنیدنش را تاب نیاورد. مردانی از عرب سخنم را به چنگ می‌آورند و بر فرزندان فرزندانت می‌تازند… سرانجامی نیست… سرانجامی نیست مردمانِ تو را و مرا، تنها با ایستادن پیش پای برابری و برابری و برابری. در خاکم کنید. دهان در خاکم برید و گوش‌های ناشنوایتان را آزاد بگذارید. روزی بادی که بر کوهساران و باغستان می‌گذرد، آوای مردی را برایتان می‌آورد که نامش مزدک و پدرش بامدادان بود… . هنگامِ دهشتتان فراخواهدرسید. انوشیروان بی‌هیچ سخنی از باغ گذشت و دور شد. مزدک را در خاک کردند با سری در پایین و پاهایی در بالا و خندیدند بر بختِ سیاه او و یارانش. انوشیروان در خلوت خویش، هراس را دید که خزید و پیش آمد بر تن و خردش و تیره ‌گرداند آن‌ داد را که بر آن گمان می‌برد. بزرگمهر را به تالار خود خواند‌ برای چاره‌اندیشی.  

نوشته پسر بامدادان اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
دیشب خواب دیدم بین این خونه‌های قدیمی و عمارتای از بین رفته‌ای که توشون سرک می‌کشم، به جایی رسیدم که از نقاشی‌های باقی مونده روی یکی از دیواراش می‌شه حدس زد، عبادتگاهی، پرستشگاهی بوده. نیمی‌اش ویران شده بود و نیمی‌اش هنوز سرپا بود. کم‌کم که نگاهم رو بالا بردم اسم«مردک» و «زرتشت» رو دیدم؛ نه به خطوط کهن، به همین فارسی. بخشی از حروفشون هم مخدوش شده بود. توی خواب اسما رو که دیدم، هی به بقیه می‌گفتم این‌جا مال مزدکیان بوده. ببینین اسم مردک رو، اسم زرتشت(زرتشت دوم) رو و بعد بیدار شدم. می‌دونم که یه نوشته بهش بدهکارم. طرحشم نوشتم اما فعلا گذاشتمش کنار تا به موقعش ولی گویا خودش عجله داره و اومده سراغ ذهنم که بنویسش. منم درعوض این نوشته‌ی ماه‌ها پیش رو که جایی دیگه گذاشته بودم، این‌جا هم می‌ذارم تا یادم نره باید بنویسم و می‌نویسم البته که اون‌چه باید بنویسم متفاوته با این نوشته‌ی کوتاه و نمایشیه تا داستانی.
***
 
مزدک پسر بامدادان باژگون شده به بانگ بلند نام قباد بر زبان آورد و انوشیروان را خواست. آمد. مزدک او را گفت:« چُنینم در خاک می‌کنی، سر در زمین و پای در آسمان؛ درختانی که ماییم. در خواب دیده‌ام تو نیز که گمان می‌بری داد می‌گسترانی در خاک می‌شوی و فرزندانت و فرزندان فرزندانت بی‌آن که تنتان به درختی ماند. اینان خاندانت بر باد می‌دهند با خردی که بی‌خرد می‌کنند به نام اهورٙمزداهِ خود نه زرتشت. اینان آتش بر آتش می‌نهند و این مرد که این‌روز کنارت ایستاده، آتش می‌فروشد از بهر نابودی این سرزمین.» انوشیروان پشت به مزدک کرد.
– خسرو، اٙنوشٙه‌روان! آن‌گاه که روانت جاودانگی را بدرود گوید، خنده‌ی مرا خواهی شنید از زیر خاک. زیر این زمین که گفته‌اند تو را بی‌گناه در آن نکنی که زمین را خوش نمی‌آید و می‌کنی و می‌کنند و خواهند کرد. آن‌‌روز سخنم را خاک بازخواهد گفت که به بانگی بلند بر سر هر کوی و برزن برابری را فریاد کردم و گوش‌های تو و اینان شنیدنش را تاب نیاورد. مردانی از عرب سخنم را به چنگ می‌آورند و بر فرزندان فرزندانت می‌تازند… سرانجامی نیست… سرانجامی نیست مردمانِ تو را و مرا، تنها با ایستادن پیش پای برابری و برابری و برابری. در خاکم کنید. دهان در خاکم برید و گوش‌های ناشنوایتان را آزاد بگذارید. روزی بادی که بر کوهساران و باغستان می‌گذرد، آوای مردی را برایتان می‌آورد که نامش مزدک و پدرش بامدادان بود… . هنگامِ دهشتتان فراخواهدرسید.
انوشیروان بی‌هیچ سخنی از باغ گذشت و دور شد. مزدک را در خاک کردند با سری در پایین و پاهایی در بالا و خندیدند بر بختِ سیاه او و یارانش. انوشیروان در خلوت خویش، هراس را دید که خزید و پیش آمد بر تن و خردش و تیره ‌گرداند آن‌ داد را که بر آن گمان می‌برد. بزرگمهر را به تالار خود خواند‌ برای چاره‌اندیشی.

 

نوشته پسر بامدادان اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d9%be%d8%b3%d8%b1-%d8%a8%d8%a7%d9%85%d8%af%d8%a7%d8%af%d8%a7%d9%86/feed/ 1
مات بردگی در برابر تهی گسترده ی پیش رو | یادداشتی آزاد بر فیلم مسافر https://pelatto.ir/%d9%85%d8%b3%d8%a7%d9%81%d8%b1-2/ https://pelatto.ir/%d9%85%d8%b3%d8%a7%d9%81%d8%b1-2/#respond Fri, 26 Jan 2018 18:26:23 +0000 http://pelatto.ir/?page_id=5287 قاسم، نوجوان فیلمِ عباس کیارستمی، خیلی چیزها را فدا می کند تا بتواند یک مسابقه ی فوتبال را در استادیوم تهران تماشا کند. هر کاری می کند تا پول مورد نیاز را فراهم آورد. در این بین ایده های جالبی هم برای کسب این پول به ذهنش می رسد. قید امتحان زبان و تنبیهی را که به خاطر کش رفتن پول از مادرش در انتظارش خواهد بود هم می زند. در حد سن و سال خودش آن قدری در راه رسیدن به آرزویش تلاش می کند که حس و نگرانی مان همراهش شود. وقتی می بینیم درست زمانی که نوبت به او می رسد بلیت ها تمام می شوند، غمگین و خشمگین می شویم. گیج پا به پای او بین جمعیت به این سو و آن سو می رویم و خیره به چهره ها و دست ها می مانیم تا آن مرد را بیابد و بلیت بازار سیاه را چندبرابر قیمت اصلی اش با دادن آخرین پول های باقی مانده، بخرد. خوشحال و پیروز با او وارد استادیوم می شویم و روی آن صندلی می نشینیم؛ صندلی ای که دیگر متعلق به قاسم است. سپس بهش اجازه می دهیم که با خیال راحت برود پی بازیگوشی و دور زدنش آن اطراف تا بغلتد در آن چرت عصرانه. آن جا با دیدن نماهای مختلف از طولانی شدن خوابش و کابوس های مداومش، یقین پیدا می کنیم که تمام شده؛ خواب می ماند و بازی را از دست می دهد. قاسم از خواب می پرد. هراسان از تغییر زمان بقچه اش را چنگ می زند و در تاریکی مسیر درختان می دود سمت پلکان ورودی. باد کاغذها و آشغال های مانده را می ریزد جلوی پایش. او بی اعتنا به این ها و سکوت فضا و عدم حضور دیگران، تند پله ها را بالا می رود. خودش باید با چشم هایش ببیند که چیزی نمانده، که همه چیز به پایان رسیده. آدمی که دویده باشد برای یک آرزو و همه چیزش را خرج این راه کرده باشد تا با چشمانش نبیند که نشده، باورش نمی شود. قاسم هم بالای پله ها می چرخد و از بین دو رفتگر رد می شود تا باد تصویر تهی استادیوم را بیشتر به صورتش بزند. مبهوت به طرف صندلی اش می رود و دور می شود. می داند چه چیزهایی در انتظارش است. می داند و حداقل باید باور کند که نشده، نرسیده، از دستش رفته، از کفش داده. قاسم ماییم؛ همه ی ما که دست کم یک بار چنین تجربه ی تلخی را از سرگذرانده ایم و تا رو در رو با آن مواجه نشدیم، یقینمان نشده که آن آرزو به باد رفته. شاید در آن سن یا با آن شکل به ما تعلقی نداشته و نباید می شده. پیش خودمان زمزمه کرده ایم که از خیرش بگذر، چه بخواهی چه نخواهی نشده حتی اگر مسیری که آمده ای بسیار دشوار بوده. قاسم می رود در آن تصویر خالی تا تلخی اش را به جان بپذیرد و به یاد بیاورد که کم کمش چیزهایی دیده، از میله ای بالا پریده و هم صحبتی با یک بزرگسال تهرانی را تجربه کرده و … حالا می تواند به فکر بازگشت بیافتد.

نوشته مات بردگی در برابر تهی گسترده ی پیش رو | یادداشتی آزاد بر فیلم مسافر اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
قاسم، نوجوان فیلمِ عباس کیارستمی، خیلی چیزها را فدا می کند تا بتواند یک مسابقه ی فوتبال را در استادیوم تهران تماشا کند. هر کاری می کند تا پول مورد نیاز را فراهم آورد. در این بین ایده های جالبی هم برای کسب این پول به ذهنش می رسد. قید امتحان زبان و تنبیهی را که به خاطر کش رفتن پول از مادرش در انتظارش خواهد بود هم می زند. در حد سن و سال خودش آن قدری در راه رسیدن به آرزویش تلاش می کند که حس و نگرانی مان همراهش شود. وقتی می بینیم درست زمانی که نوبت به او می رسد بلیت ها تمام می شوند، غمگین و خشمگین می شویم. گیج پا به پای او بین جمعیت به این سو و آن سو می رویم و خیره به چهره ها و دست ها می مانیم تا آن مرد را بیابد و بلیت بازار سیاه را چندبرابر قیمت اصلی اش با دادن آخرین پول های باقی مانده، بخرد. خوشحال و پیروز با او وارد استادیوم می شویم و روی آن صندلی می نشینیم؛ صندلی ای که دیگر متعلق به قاسم است. سپس بهش اجازه می دهیم که با خیال راحت برود پی بازیگوشی و دور زدنش آن اطراف تا بغلتد در آن چرت عصرانه. آن جا با دیدن نماهای مختلف از طولانی شدن خوابش و کابوس های مداومش، یقین پیدا می کنیم که تمام شده؛ خواب می ماند و بازی را از دست می دهد. قاسم از خواب می پرد. هراسان از تغییر زمان بقچه اش را چنگ می زند و در تاریکی مسیر درختان می دود سمت پلکان ورودی. باد کاغذها و آشغال های مانده را می ریزد جلوی پایش. او بی اعتنا به این ها و سکوت فضا و عدم حضور دیگران، تند پله ها را بالا می رود. خودش باید با چشم هایش ببیند که چیزی نمانده، که همه چیز به پایان رسیده. آدمی که دویده باشد برای یک آرزو و همه چیزش را خرج این راه کرده باشد تا با چشمانش نبیند که نشده، باورش نمی شود. قاسم هم بالای پله ها می چرخد و از بین دو رفتگر رد می شود تا باد تصویر تهی استادیوم را بیشتر به صورتش بزند. مبهوت به طرف صندلی اش می رود و دور می شود. می داند چه چیزهایی در انتظارش است. می داند و حداقل باید باور کند که نشده، نرسیده، از دستش رفته، از کفش داده. قاسم ماییم؛ همه ی ما که دست کم یک بار چنین تجربه ی تلخی را از سرگذرانده ایم و تا رو در رو با آن مواجه نشدیم، یقینمان نشده که آن آرزو به باد رفته. شاید در آن سن یا با آن شکل به ما تعلقی نداشته و نباید می شده. پیش خودمان زمزمه کرده ایم که از خیرش بگذر، چه بخواهی چه نخواهی نشده حتی اگر مسیری که آمده ای بسیار دشوار بوده.

قاسم می رود در آن تصویر خالی تا تلخی اش را به جان بپذیرد و به یاد بیاورد که کم کمش چیزهایی دیده، از میله ای بالا پریده و هم صحبتی با یک بزرگسال تهرانی را تجربه کرده و … حالا می تواند به فکر بازگشت بیافتد.

نوشته مات بردگی در برابر تهی گسترده ی پیش رو | یادداشتی آزاد بر فیلم مسافر اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d9%85%d8%b3%d8%a7%d9%81%d8%b1-2/feed/ 0
بی نام | نگاهی به مستند بی نام https://pelatto.ir/%d8%a8%db%8c-%d9%86%d8%a7%d9%85/ https://pelatto.ir/%d8%a8%db%8c-%d9%86%d8%a7%d9%85/#respond Mon, 25 Dec 2017 18:19:57 +0000 http://www.pelatto.ir/?page_id=5259 بی نام ساخته ی مایکل گلوگر و مونیکا ویلی مجموعه ی ثبت سفرهای سازنده اش است که پس از مرگ ناگوار او، توسط تدوین گرش کامل شده. فیلم از چند پاره سفر مختلف تشکیل می شود که در چرخش هایی چندباره مکمل یکدیگرند و توضیحات راوی براساس نوشته های فیلم ساز آن ها را یک پارچه می کند. بی نام چکیده ی نگاه گلوگر به زندگی است. تصاویری سرشاز از طبیعت بکر، حیوانات، شهرها و آدمیان. تقابل طبیعت با انسان و انسان با انسان در جای جای اثر موج می زند. به خصوص آن صحنه هایی که رفتار حیوانی با رفتار انسانی پشت به پشت هم می آیند و در عین تفاوت، یکی می شوند. دیدگاه فلسفی فیلم ساز در کنار نوشته هایش بر سرتاسر فیلم حاکم است؛ چیستی گذشته و حال، رنج، آزادی و زیستن. بی نام پر است از نماهایی صریح و چشم گیر، قاب بندی هایی بی همتا و روایاتی نادیده از لحظات زندگی انسان هایی که کمتر بهشان پرداخته شده. تماشایش از سر گذراندن سفری طولانی، بادرنگ و بی مقصد است. تن دادن به صحنه هایش، چشیدن چهره ی حقیقی، گاهی کریه و گاهی دلچسب زندگی در شهرهایی دور از دریچه ی دوربین رسانه های جمعی است.

نوشته بی نام | نگاهی به مستند بی نام اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
بی نام ساخته ی مایکل گلوگر و مونیکا ویلی مجموعه ی ثبت سفرهای سازنده اش است که پس از مرگ ناگوار او، توسط تدوین گرش کامل شده. فیلم از چند پاره سفر مختلف تشکیل می شود که در چرخش هایی چندباره مکمل یکدیگرند و توضیحات راوی براساس نوشته های فیلم ساز آن ها را یک پارچه می کند. بی نام چکیده ی نگاه گلوگر به زندگی است. تصاویری سرشاز از طبیعت بکر، حیوانات، شهرها و آدمیان. تقابل طبیعت با انسان و انسان با انسان در جای جای اثر موج می زند. به خصوص آن صحنه هایی که رفتار حیوانی با رفتار انسانی پشت به پشت هم می آیند و در عین تفاوت، یکی می شوند. دیدگاه فلسفی فیلم ساز در کنار نوشته هایش بر سرتاسر فیلم حاکم است؛ چیستی گذشته و حال، رنج، آزادی و زیستن. بی نام پر است از نماهایی صریح و چشم گیر، قاب بندی هایی بی همتا و روایاتی نادیده از لحظات زندگی انسان هایی که کمتر بهشان پرداخته شده. تماشایش از سر گذراندن سفری طولانی، بادرنگ و بی مقصد است. تن دادن به صحنه هایش، چشیدن چهره ی حقیقی، گاهی کریه و گاهی دلچسب زندگی در شهرهایی دور از دریچه ی دوربین رسانه های جمعی است.

نوشته بی نام | نگاهی به مستند بی نام اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d8%a8%db%8c-%d9%86%d8%a7%d9%85/feed/ 0
تمثیلی از تمام سرزمین های تاریک | نگاهی به مستند در این سرزمین https://pelatto.ir/%d8%af%d8%b1-%d8%a7%db%8c%d9%86-%d8%b3%d8%b1%d8%b2%d9%85%db%8c%d9%86/ https://pelatto.ir/%d8%af%d8%b1-%d8%a7%db%8c%d9%86-%d8%b3%d8%b1%d8%b2%d9%85%db%8c%d9%86/#respond Mon, 25 Dec 2017 17:51:06 +0000 http://www.pelatto.ir/?page_id=5255 مستند کوتاه در این سرزمین ساخته ی اکاترینا مورومتسوا روایتگر نمادین تاریخ شوروی است. این مستند با تکنیک های نمایشی چون سایه بازی براساس مقاله های موجود درباره ی شوروی در کتاب های درسی ساخته شده. تصاویری کوتاه و تمثیلی از مردمانی که در تاریکی به سر می بردند و هویت خودشان را در خلال کار و وفاداری از دست داده بودند. سرزمینی که راوی به حضورش در این عصر هم اشاره می کند و می گوید که چنین حکومتی از بین نرفته بلکه تغییر شکل یافته هنوز به حیات خود ادامه می دهد و مردمان آن سرزمین نیز همین روند را طی می کنند.

نوشته تمثیلی از تمام سرزمین های تاریک | نگاهی به مستند در این سرزمین اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
مستند کوتاه در این سرزمین ساخته ی اکاترینا مورومتسوا روایتگر نمادین تاریخ شوروی است. این مستند با تکنیک های نمایشی چون سایه بازی براساس مقاله های موجود درباره ی شوروی در کتاب های درسی ساخته شده. تصاویری کوتاه و تمثیلی از مردمانی که در تاریکی به سر می بردند و هویت خودشان را در خلال کار و وفاداری از دست داده بودند. سرزمینی که راوی به حضورش در این عصر هم اشاره می کند و می گوید که چنین حکومتی از بین نرفته بلکه تغییر شکل یافته هنوز به حیات خود ادامه می دهد و مردمان آن سرزمین نیز همین روند را طی می کنند.

نوشته تمثیلی از تمام سرزمین های تاریک | نگاهی به مستند در این سرزمین اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d8%af%d8%b1-%d8%a7%db%8c%d9%86-%d8%b3%d8%b1%d8%b2%d9%85%db%8c%d9%86/feed/ 0
سلسله ی مادران | نگاهی به مستند مادر و مامان https://pelatto.ir/%d9%85%d8%a7%d8%af%d8%b1-%d9%88-%d9%85%d8%a7%d9%85%d8%a7%d9%86/ https://pelatto.ir/%d9%85%d8%a7%d8%af%d8%b1-%d9%88-%d9%85%d8%a7%d9%85%d8%a7%d9%86/#respond Mon, 25 Dec 2017 17:37:25 +0000 http://www.pelatto.ir/?page_id=5252 مستند مادر و مامان ساخته ی های جین ریو به ماجرای زندگی زنی بیوه می پردازد که مسئولیت نگه داری از مادر و مادر شوهر بیمار خود را برعهده دارد. نگه داری از مادرشوهر گویا در کره ی جنوبی یک سنت محسوب می شود که زن نمی تواند از آن سرباز بزند. فیلم با ریتمی کُند اما با ثبت لحظاتی سرخوشانه و شاد در کنار صحنه های تلخ روزهای دشوار و ساده ی این سه زن را کنار هم نشان می دهد. زندگی آن ها مقابل دوربین- که جزوی از خانواده شده- جریان دارد و چیزی از ما پوشیده نمی ماند. مادر و مامان خود زندگی است؛ برخوردی نزدیک و بدون دست کاری در اصالت لحظاتش که تجربه ی زیستن چنین موقعیتی را برایمان ممکن می کند.

نوشته سلسله ی مادران | نگاهی به مستند مادر و مامان اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
مستند مادر و مامان ساخته ی های جین ریو به ماجرای زندگی زنی بیوه می پردازد که مسئولیت نگه داری از مادر و مادر شوهر بیمار خود را برعهده دارد. نگه داری از مادرشوهر گویا در کره ی جنوبی یک سنت محسوب می شود که زن نمی تواند از آن سرباز بزند. فیلم با ریتمی کُند اما با ثبت لحظاتی سرخوشانه و شاد در کنار صحنه های تلخ روزهای دشوار و ساده ی این سه زن را کنار هم نشان می دهد. زندگی آن ها مقابل دوربین- که جزوی از خانواده شده- جریان دارد و چیزی از ما پوشیده نمی ماند. مادر و مامان خود زندگی است؛ برخوردی نزدیک و بدون دست کاری در اصالت لحظاتش که تجربه ی زیستن چنین موقعیتی را برایمان ممکن می کند.

نوشته سلسله ی مادران | نگاهی به مستند مادر و مامان اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d9%85%d8%a7%d8%af%d8%b1-%d9%88-%d9%85%d8%a7%d9%85%d8%a7%d9%86/feed/ 0
پیری یک ستاره | نگاهی به مستند نقش اصلی https://pelatto.ir/%d9%be%db%8c%d8%b1%db%8c-%db%8c%da%a9-%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d8%b1%d9%87-%d9%86%da%af%d8%a7%d9%87%db%8c-%d8%a8%d9%87-%d9%85%d8%b3%d8%aa%d9%86%d8%af-%d9%86%d9%82%d8%b4-%d8%a7%d8%b5%d9%84%db%8c/ https://pelatto.ir/%d9%be%db%8c%d8%b1%db%8c-%db%8c%da%a9-%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d8%b1%d9%87-%d9%86%da%af%d8%a7%d9%87%db%8c-%d8%a8%d9%87-%d9%85%d8%b3%d8%aa%d9%86%d8%af-%d9%86%d9%82%d8%b4-%d8%a7%d8%b5%d9%84%db%8c/#respond Mon, 25 Dec 2017 17:19:19 +0000 http://www.pelatto.ir/?page_id=5249 مستند نقش اصلی ساخته ی سرگئی بوکفسکی درباره ی مادر اوست. ستاره ی بازیگری که دوران پیری اش را می گذراند و ما با او همراه می شویم تا روز گرامی داشتش. در گذر از این روزها شاهد بازی کوتاه او در فیلمی تازه با گروهی شلوغ و هم زمان گذران زندگی اش به تنهایی در خانه ایم؛ خلوت او با خودش و پسرش، حساسیت هایش در مرتب نگه داشتن خانه، ذوقش برای انتخاب دو دست لباس برای مراسم، حسرتش از مرگ شوهرش، فراموشی های کوچکش، خوشحالی ها و دل بستگی هایش را به تماشا می نشینیم. او هنوز هم یک ستاره است با تمام شیطنت های کوچک و بزرگ، وقار، دل نشینی و هنر بازیگری اش که دیگر تنها او را برای نقش های کوتاه می خواهند. البته که مستندساز به جای تمرکز بر گذشته ی مادرش، بیشتر به اکنون او می پردازد و چهره ی نزدیکی از پیری یک بازیگر محبوب را به ما ارائه می دهد.

نوشته پیری یک ستاره | نگاهی به مستند نقش اصلی اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
مستند نقش اصلی ساخته ی سرگئی بوکفسکی درباره ی مادر اوست. ستاره ی بازیگری که دوران پیری اش را می گذراند و ما با او همراه می شویم تا روز گرامی داشتش. در گذر از این روزها شاهد بازی کوتاه او در فیلمی تازه با گروهی شلوغ و هم زمان گذران زندگی اش به تنهایی در خانه ایم؛ خلوت او با خودش و پسرش، حساسیت هایش در مرتب نگه داشتن خانه، ذوقش برای انتخاب دو دست لباس برای مراسم، حسرتش از مرگ شوهرش، فراموشی های کوچکش، خوشحالی ها و دل بستگی هایش را به تماشا می نشینیم. او هنوز هم یک ستاره است با تمام شیطنت های کوچک و بزرگ، وقار، دل نشینی و هنر بازیگری اش که دیگر تنها او را برای نقش های کوتاه می خواهند. البته که مستندساز به جای تمرکز بر گذشته ی مادرش، بیشتر به اکنون او می پردازد و چهره ی نزدیکی از پیری یک بازیگر محبوب را به ما ارائه می دهد.

نوشته پیری یک ستاره | نگاهی به مستند نقش اصلی اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%d9%be%db%8c%d8%b1%db%8c-%db%8c%da%a9-%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d8%b1%d9%87-%d9%86%da%af%d8%a7%d9%87%db%8c-%d8%a8%d9%87-%d9%85%d8%b3%d8%aa%d9%86%d8%af-%d9%86%d9%82%d8%b4-%d8%a7%d8%b5%d9%84%db%8c/feed/ 0
تونلی برای سینما | نگاهی به مستند کات https://pelatto.ir/%da%a9%d8%a7%d8%aa/ https://pelatto.ir/%da%a9%d8%a7%d8%aa/#respond Mon, 25 Dec 2017 16:23:38 +0000 http://www.pelatto.ir/?page_id=5246 مستند کات ساخته ی بنجامین دیزدارویچ روایتگر همراهی سه روزه ی مردی آپاراتچی است که تصمیم گرفته برای آخرین اکران فیلم با آپارات را در شهر قدیمی اش امتحان کند. او عمرش را صرف سینما کرده و هنوز معتقد است فیلم های سی و پنج میلی متری سینمایند و آن چه امروز بر پرده ها اکران می شود، هیچ است. در سه روزی که ما شاهد تلاش او برای یافتن یک آپارات سالم و مکانی برای اکرانیم، حرف هایش درباره ی اکران فیلم در میانه ی جنگ بوسنی را می شنویم. او از طریق تونلی که برای دور زدن حصر شهر و انتقال مواد غذایی ساخته بودند، حلقه های فیلم را جابه جا و آن ها را به رایگان برای مردم اکران می کرده. با او در شهر قدم می زنیم و به سینماهای قدیمی که حالا یا از بین رفته اند یا تبدیل به سینماهای مدرن شده اند، سرک می کشیم. در میان این سرک کشی ها متوجه می شیم که نسل جدید به سینمای مدنظر او علاقه ای ندارند همان طور که او سینمای جدید آن ها را پس می زند. بی نتیجه ماندن تلاش شخصیت اصلی فیلم بعد از سه روز نیز، تاییدی است بر این تفاوت. تنها سه، چهار نفر برای تماشای اکران فیلم قدیمی او به سالن می آیند. در پایان تنها خودش مقابل پرده ی بزرگ سالن، پشت به سالن خالی نشسته. تصویری غیرقابل انکار از غلبه ی سینمای جدید بر سینمای پیش از خود.

نوشته تونلی برای سینما | نگاهی به مستند کات اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
مستند کات ساخته ی بنجامین دیزدارویچ روایتگر همراهی سه روزه ی مردی آپاراتچی است که تصمیم گرفته برای آخرین اکران فیلم با آپارات را در شهر قدیمی اش امتحان کند. او عمرش را صرف سینما کرده و هنوز معتقد است فیلم های سی و پنج میلی متری سینمایند و آن چه امروز بر پرده ها اکران می شود، هیچ است. در سه روزی که ما شاهد تلاش او برای یافتن یک آپارات سالم و مکانی برای اکرانیم، حرف هایش درباره ی اکران فیلم در میانه ی جنگ بوسنی را می شنویم. او از طریق تونلی که برای دور زدن حصر شهر و انتقال مواد غذایی ساخته بودند، حلقه های فیلم را جابه جا و آن ها را به رایگان برای مردم اکران می کرده. با او در شهر قدم می زنیم و به سینماهای قدیمی که حالا یا از بین رفته اند یا تبدیل به سینماهای مدرن شده اند، سرک می کشیم. در میان این سرک کشی ها متوجه می شیم که نسل جدید به سینمای مدنظر او علاقه ای ندارند همان طور که او سینمای جدید آن ها را پس می زند. بی نتیجه ماندن تلاش شخصیت اصلی فیلم بعد از سه روز نیز، تاییدی است بر این تفاوت. تنها سه، چهار نفر برای تماشای اکران فیلم قدیمی او به سالن می آیند. در پایان تنها خودش مقابل پرده ی بزرگ سالن، پشت به سالن خالی نشسته. تصویری غیرقابل انکار از غلبه ی سینمای جدید بر سینمای پیش از خود.

نوشته تونلی برای سینما | نگاهی به مستند کات اولین بار در پلاتو پدیدار شد.

]]>
https://pelatto.ir/%da%a9%d8%a7%d8%aa/feed/ 0