فصل اول
سفر به آنجا

 

فرودگاه بین المللی دمشق یکی از امن ترین جاها بود ولی بوی جنگ می داد . جنگ یه بوی عجیبی داره که وقتی بلند شه خیلی طول می کشه تا بره . یه ترکیبی از بوی آشغالی که تو گرما می مونه با گوشت سوخته که همه ش یه ته طعم شیرینی داره . پامو که گذاشتم روی باند فرودگاه باز همین بو میآمد . فکرمو باز مشغول کرده بود به خودش . داشتم فکر می کردم که همه جا جنگ همین بو رو میده یا فقط سوریه ست که اینطوریه ؟ شایدهم ترکیب جنگ با آب و هوای مدیترانه اینجوری میشه ؟ وسط همین فکرا بودم که غول بی‌شاخ و دم آهنی از باند جدا شد. تو دلم برای بار هزارم تکرار کردم ایندفعه اصلا نباید بمیرم. نمی‌شه که ناسلامتی شب عیده . الآن وقت خوبی برای مردن نیست. تمام تکه های داخلی هواپیما رو باز کرده بودن تا سبک‌تر بشه . صدای چهارتا موتورش آدمو روانی می‌کرد. هندزفری هام و بیشتر تو گوشام فشار دادم و موسیقی و تا سرحد ممکن زیاد کردم . الآن وقت خوبی برای مردن نبود. اگر این دفعه می‌مردم از این به بعد هفت سین و نوروز براش می شد آینه‌ی دق . دیگه حلول بهار براش می‌شد خود خزان. وقتی دیواره های ضد صدای داخل طیاره و بر میدارن اصلا نباید توقع داشت که صندلی ای درکار باشه. همه باهم نشسته بودیم کف هواپیما و تکیه داده بودیم به دیوارهاش. اونایی که دیرتر رسیدن روی رمپ ورودی نشسته بودن و احتمالا تا می رسیدیم قندیل می‌بستن. یکی از مسخره ترین صحنه های زندگیم و چند دقیقه قبل دیده بودم. افسر امنیت پرواز جلوی رمپ ورودی هواپیما روی یه صندلی تاشو نشسته بود و سرش و انداخته بود پایین. انگار خودش هم از شغلش خجالت می‌کشید. حدود دویست نفر مرد جنگی با اسلحه و مهمات داشتن سوار هواپیما می‌شدن. احتمالا با خودش فکر می‌کرد چه توقعی از من دارن که گفتن بشین اینجا ؟ خود منم همین سوال اومد تو ذهنم و ازش خنده م گرفته بود. خنده دار بود. می خواست چی کار کنه دقیقا ؟ بازرسی بدنیمون کنه ؟ ما که داشتیم جلوی چشمش با خودمون مسلسل و نارنجک می‌بردیم تو هواپیماش ! زندگی اونم ریخته بود بهم . باز یادش افتادم . یه صدایی تو کله م می گفت اگر ایندفعه بمیری زندگی همه رو می‌ریزی بهم. اولین بار بود که باهام صحبت می‌کرد. قبل از ما یه پیرزن و با یه پسر نوجوون همراهشو سوار هواپیما کرده بودن . پیرزن روی ویلچر بود . از خودم سوال کردم این اینجا چی کار می کنه ؟ خوب قطعا جوابشو هم نمی دونستم واسه همین بی‌خیالش شدم و سعی کردم ندید بگیرمشون . روبه روم چندتا عراقی نشسته بودن . بوی سیگارشون بود که منو متوجه حضورشون کرد. فهمیدم عراقی هستن. آخه فقط عراقیا هستن که همیشه تو هر شرایطی سیگار می‌کشن . از صبح ناشتا تا بوق سگ. البته توقعی هم نبود . هواپیمایی که توش آر.پی.جی هست دیگه سیگارکشیدن  می‌شه یه عمل عادی . لعنتی صندلی نداشت و ما ما‌تحتمون رو زمین بود . برد گلوله‌های ضدهوایی به هواپیمای ما نمی‌رسید ولی موج انفجار خودترکان هاش چرا . انگار هی یکی از زیر بهم سیخونک می‌زد. پیرزن بیچاره‌ ترسیده بود. می‌لرزید و گریه زاری می‌کرد. البته صداش نمی‌آمد . صدای آهنگی که از هندزفری هام پخش می‌شد و هم درست نمی‌شنیدم چه برسه به صدای اون تو اون‌سر هواپیما. ولی حرصم و در می‌آورد. دوست داشتم بهش بگم آخه تو از چی می‌ترسی دیگه ؟ تو دیگه نوه هاتو هم دیدی ، ترس نداره که ،کشته نشی حالا مثلا می‌خواد چی بشه؟ نتیجه تو ببینی ؟ لعنتی من زنم سه ماهه حامله ست اومدم تو مملکت شما بجنگم . بعد یاد حرف یکی از بچه ها افتادم. همیشه می‌گفت جنگ بچه‌ها رو زود بزرگ می‌کنه. فکر کردم احتمالا جنگ ندیده به اندازه کافی . باز صدای تو سرم گفت آخه کل این خراب شده رو که جنگ گرفته دیگه باید چی می‌دید ؟ زیرلب گفتم خوب شاید کوره. از اینکه یواش و زیرلب گفتم کوره خودم خنده‌م گرفت. داد می‌زدم خودم نمی‌شنیدم چه برسه به اون . تازه فارسی هم نمی‌فهمید. یهو کرمم گرفت داد زدم نترس بابا جون هیچی نیست. بعد هم ریز خندیدم. سرم و انداختم پایین و یه نگاه به پوتینام انداختم. چسب پهن طوسی رو ساق پوتین چپم سرجاش بود. خودم با ماژیک روش به انگیلیسی نوشته بودم بی منفی. بالاخره خدا رو چه دیدی. یه وقت دیدی خون لازم شدیم. یهو دیدم یکی جلوم زانو زد .سرم و آوردم بالا و نگاش کردم . دیدم همون عراقی روبه روییه. یه سیگار روشن کرد و برگردوند از سمت فیلتر گرفت جلوم و یه سری هم برام تکون داد. باز خنده‌م گرفت،از روی حرکت لبام فکر کرده بود داد می‌زنم سیگار می‌خوام یا فکر کرده بود ترسیده‌م. در هرحال دمش گرم. بچه بامعرفتی بود. سیگار و با دست چپم ازش گرفتم و دست راستم و گذاشتم رو سرم . عرب‌ها یه اصطلاحی دارن میگن علی راسی. یعنی جات رو سر منه. این حرکت هم همون معنی و می داد. سیگار به نصف نرسیده بود که تو گوشام هوا گرفت . پرده‌ی گوشام عین پوسته طبل زدن بیرون. هواپیما داشت ارتفاع کم می‌کرد. خیلی سریع . می دونستم اینا یه جوری فرود میآن که یه گاو تو اولین تجربه پروازش. سیگار و گوشه لبم گذاشتم. سر اسلحه و زیر زانو چپم محکم کردم و جفت دستام و بردم بالا یه لوله هست که همیشه اون بالا پدر در میاره. پیداش کردم و گرفتمش. بعد یه کام همونجوری گرفتم و دور و برم و نگاه کردم. دیدم همه دارن منو مثل دیوونه ها نگاه می‌کنن. تو دلم خندیدم و شروع کردم از ده معکوس شمردن ، به چهار رسیدم که گرومپ! فرود اومدیم . اگر بشه اسمشو گذاشت فرود. تو یک ثانیه دور برم و خوب نگاه کردم. همه‌ی اونایی که تا الآن منو مثل خل و چل ها نگاه می کردن بلند شده بودن تو هوا و کله‌هاشون تق و تق می‌خورد به همون لوله ای که من محکم گرفته بودم. یکی از میله می خوردن یکی از کف هواپیما ! ایندفعه بلند و واضح خندیدم . هرچند صدای خندمو نمی‌شنیدن اما می‌تونستن قیافمو ببینن. یادشون می‌موند دفعه بعد همین کارو بکنن. هواپیما ترمز کرد و رمپ عقب باز شد. دیدم هشت نفر با چهارتا تابوت منتظرن تا ما پیاده شیم و جا باز بشه و بیان بالا. نگاهی به جماعت انداختم .همون صدایی که تازه باهاش آشنا شده بودم گفت البته اگر زنده برگردن  ! یادم افتاد خودمم باید زنده بمونم . الآن وقت خوبی برای مردن نبود. ناسلامتی عید بود و بچه‌م هم توی راه.