پارسال استاد فلسفهای داشتیم که هربار وارد کلاس میشد، سؤالی مطرح میکرد و نظر ما را میخواست. اصلاً تنش برای بحث کردن میخارید. بهقدری هم صدایش خوب بود و شمرده و آرام صحبت میکرد که دوست داشتی فقط خودش حرف بزند. وگرنه بچهها که دریوری میگویند. اما در پایانترم، اوضاع بیخ پیدا کرد؛ چون سؤالی داد که کمتر کسی آن را پاسخ گفت: با توجه به رویکردها و نظریههای پیرامون فلان بحث، نظر خودتان را بنویسید.
آخرین سؤال برگۀ امتحان بود. جواب سؤال قبلش که همین سؤال به آن مربوط بود، بهاندازۀ نصف صفحه آنهم با خط ریزِ من جا گرفت. بنابراین تصور کنید که با دیدن سؤال آخر، قیافهام چقدر کجومعوج شد. با خودم گفتم استاد شوخیاش گرفته؟! بعد دیدم کاملاً جدیست. آن سؤال وجود دارد، وجود حقیقی و بهعبارتی بهقدر سؤالهای قبلش، میاگزیستد. سعی کردم سؤالات را بارمبندی کنم و ببینم واقعاً این سؤال جزو نمرۀ اصلی حساب میشود یا نه، دیدم بله! یک بار دیگر هم جمع بستم که مطمئن شوم. اما آنقدر برایم دور از باور بود که مطمئن نشدم! گفتم لابد یک نمرهای از یک جایی میگذارد رویش. نمیشود که.
اول سؤال را خالی گذاشتم و گفتم برو بابا. بقیه را کامل نوشته بودم، حداقل از نظر خودم. برای همین ککم نگزید که آن را خالی بگذارم. برگۀ جوابهایم را دور کردم و دیدم هنوز جا دارم. آن سؤال آخر هم هی وجودش را به رخم میکشید. اما واقعاً نمیدانستم باید چه بگویم. ما همهاش تا آن ترم، شش واحد فلسفه پاس کرده بودیم. تازه بیشتر فلسفهای که پاس کرده بودیم هم شبیه فلسفۀ دبیرستان بود، حالا مفصلتر و جامعتر. اصلاً به عقلم نمیرسید که میخواهم چه نظری بدهم. نقد کنم؟ بگویم با فلانی موافقم، بگویم از فلانی خوشم نمیآید و خودش زندگیاش بد بوده، خواسته به کل تاریخ فلسفه هم گند بزند؟ به هرچه فکر میکردم، برایم خندهدار بود و گستاخانه.
درنهایت برای اینکه سؤال را خالی نگذارم و جا هم داشتم، نوشتم که دیدگاه فلانی را دوست دارم، چون شبیه دیدگاه فلانی است و دیدگاه فلانی از فلسفۀ فلان الهام گرفته که فلسفۀ غنیای بوده و به فلسفۀ بهمان پیوند زده و شاگردهایش هم که فلانی و بهمانی باشند، دیدگاهشان برای فلان بحث منطقی است و بهشان علاقهمند شدهام. همینقدر ساده و مضحک. حتی موقعی که خواستم برگه را بدهم، یک لحظه به سرم زد همه را غلطگیر بگیرم و بگذارم خالی بماند و آنقدر مضحک، امتحانم را به پایان نرسانم. اما آخر گفتم جهنم و برگه را دادم. بچهها بعد امتحان میگفتند ای بابا، استاد فلانی ما را کشت با این نظر شما چیستهایش! کم سر کلاس هی بحث وسط میانداخت و نظر ما را میخواست، سر امتحان هم دست از سرمان برنمیدارد! من که هنوز توی شوک بودم، بیشتر از اینکه گلهمند باشم.
ترم بعدش هم با آن استاد یک درس دیگر فلسفی داشتیم. نمیدانم کدام جلسه بود، اما همان جلسههای اول بود. بچهها بحث امتحان را پیش کشیدند و خودش گفت فکر کردید سؤال آخر را برای چه گذاشتم؟ همینطوری محض شوخی؟ یا سؤال کم آوردم، گفتم یک چیزی بگذارم؟ یا انتظار داشتم برایم جواب بلندبالا بنویسید و نقد تکنیکی کنید و چالشی وسط بیندازید؟ من تعجب میکنم چرا خیلیهایتان به آن سؤال جواب ندادید! حداقل که میتوانستید بنویسید با نظر فلانی موافقم. دیدگاه فلانی به نظرم نزدیک است.
من فقط میخواستم نظرتان را بدانم. واقعاً قصدم از آن سؤال همین بود، که ببینم تا اینجا هرچه خواندهاید، چه تأثیری رویتان گذاشته و چه دیدگاهی دارید. من نمرۀ آن سؤال را برای هرکه جواب داد، لحاظ کردم. سؤال تشویقی بود، نه فقط هم برای نمرهاش. برای اینکه تشویق شوید دربارۀ هرچیز جدیدی که یاد میگیرید، یک دید و نظری داشته باشید و بتوانید آن را بیان کنید. وگرنه این همه میآیید دانشگاه که چه؟ من که میدانم خیلیهایتان اصلاً فلسفه را دوست ندارید و میگویید به ما چه این همه فلسفه بخوانیم. من هم موافقم، واقعاً به آدم چه که این همه بخواند، وقتی هیچ فکر و دیدی نسبت بهشان نداشته باشد.
بعد از این حرفهایش، هنوز خیلیها شاکی بودند. اما وقتی حرفهایش تمام شد، خیلی احساس شرمندگی کردم. دیدم حق با اوست. و قسمت تلخ قضیه هم همین بود! ما کلاً فقط بلدیم موافق یا مخالف باشیم. نظر شما چیست؟
موافقم.
مخالفم.
تمام.
ورود