مستند بلند ریبیژها سه روایت موازی از سه شخصیت است که درگیر بیماری خویشاند. اولی متعلق به گراهام شارپ خواننده و آهنگساز است. روایت او با صدای گوشخراشی شبیه به زنگی ممتد آغاز میشود و ادامه مییابد. گراهام در فضای مهآلود دشت پیش میرود و برایمان از چیزی حرف میزند که سه سال و نیم پیش شروع شده است. دومی متعلق به آلیس است؛ زنی سرخپوش که در میان تاریکی و تابش جهتدار نور ایستاده است. او از ثبت تصاویر برایمان میگوید، از تماشا، از عدم تماشا. سومی کتی است. او با هیبتی درشت و تقریبا مردانه برایمان از سالهای آخر تحصیلش در رشتهی هنر و رهایی ناگهانی آن به قصد تنوع و حضور در ارتش میگوید.
پس از شنیدن زحمتی که گراهام برای تشکیل گروهش و شناخته شدن آن کشیده، متوجه میشویم که او به بیماری زنگ گوش دچار شده و حالا چیزی که تمام زندگیاش بوده، به او آرامش نمیدهد و گاهی نباید به آن نزدیک شود. او اما نتوانسته موسیقی را رها کند. کنار نواختنهای گاه به گاهش، جشنوارهی راکاندرولی را راه انداخته که حسابی اعتبار کسب کرده است. آلیس نیز شرح میدهد که به آهستگی بیناییاش بخاطر یک اختلال ژنی از دست میرود. رنگ آبی اولین طیف رنگی است که دیده نمیشود و قرمز آخرینشان. او نیز عکاسی را رها نمیکند. به انجمن عکاسان نابینا میپیوندد. سفر میکند در پی مشاهده به گونهای دیگر. کتی از مبارزهی بوکسش میگوید؛ مبارزهای که زندگیاش را به دو بخش قبل و بعد از خودش تقسیم کرد و بعدها الهامبخش فیلم عزیز میلیون دلاری شد. طی آن بخش اعظمی از حافظهاش آسیب میبیند و او باید مثل یک کودک همه چیز را از نو بیاموزد حتی راه رفتن. کمی بعد به نقاشی و مجسمهسازی روی میآورد و هیولاهایی که خیال میکند از زمان کار در ارتش در ذهنش خانه کردهاند، بیرون میریزد. هر سه روایت بسته به محتوای خود ساختاری مناسب و کارآمد دارند. به نحوی که تأثیر گفتهها را دو چندان میکنند و باعث ملموس شدنشان میگردند.
ورود