به سختی و خیلی سنگین حرکت میکردم. کنار دستیهامو با قدرت فشار میدادم که بتونم روبهجلو حرکت کنم. احساس خفگی میکردم. تُند و تُند سر و گردنم را اینور اونور میگردوندم و حیرتزده دیگران را نگاه میکردم. بقیه با بیحسی و بسیار سرد و زننده نگاهم میکردند. احساس شرم میکردم، اما دست خودم نبود انگار، مجبور بودم.
هرچی تقلا میکردم راه باز نمیشد. همه سفت چسبیده بودند بههم. کمکم داشتم دچار ترس و تردید میشدم. انگار بقیه از قصد بهم راه نمیدادند. لحظهبهلحظه احساس خفگیم شدیدتر میشد. قطرههای عرق سُر میخوردند توی چشمم و سوزش بود و سوزش. جا نبود و حتا نمیتوانستم چشمهامو بمالونم که کمی احساس سوزش کمتر بشه. سرعت حرکت هم خیلی کُندتر شده بود نسبت به قبل و فضا هم تنگتر شده بود. بدون شک ناامیدی هم داشت بهآهستگی من را تسلیم این فرایند طاقتفرسا میکرد … .
یک لحظه احساس کردم دارم خروجی را میبینم. همین جرقهای برای امیدِ کافی بود. حتا در اون لحظه نمیدانستم که واقعیت بود یا توهّم. اما همین باعث شد عضلاتم کمکم نرمتر بشوند و راحتتر تکان بخورند. با اینکه الان جمعیت خشنتر و محکمتر شده بود، اما من هم تقلّایم را بیشتر کردم.
دیگه علناً همه جلوم مقاومت میکردند، اما من عینِ خیالم نبود. فقط نگاهم بهجلو بود. دیگه دست و پایم را احساس نمیکردم. فقط مثل یک کِرم، داشتم میلولیدم بهسمت جلو.
لحظاتی بعد، احساس کردم دارم بیهوش میشم. چشمهام تیره و تار میدید. نفس کشیدنهام نامنظم شده بود.بُریده بودم … .
ناگهان فهمیدم جریان هوا شکل گرفته. نوازش دست لطیف باد روی صورتم. چشمهام جون گرفت. نور سفید خروجی را دیدم. دیگر دست و پا نمیزدم برای حرکت، انگار یک سیّال شده بودم، روان شده بودم. داشتم جاری میشدم سمت خروجی. آهستهآهسته نور رو به فزونی بود. چشمهام را بستم و فقط درون جریانِ روبهجلو، میلغزیدم و سُر میخوردم.
توی یک لحظه هوا پرت شد توی صورتم. تا چند ثانیه قبل، کمبود هوا داشت خفهم میکرد و الان هوای زیاد و شدید جاری شده بود روی صورتم و توی رگهام. با جاری شدن هوا توی خونم، یکهو همهی عضلاتم دوباره زنده شده بود.
الان بلاخره رسیده بودم به در خروجی و پرت شده بودم بیرون. باورم نمیشد. بلاخره داشتم کار را تمام میکردم. راستش خودم هم ایمان نداشتم که بتونم برسم بهش، اما واقعیت داشت. همهجا سفیدِ مطلق بود و پُر از هوای تازه و جاری و آزاد. داشتم نزدیک و نزدیکتر میشدم به سفیدی. دیگه هیچ نگرانی نداشتم. فقط آماده بودم برای فرود و تمام. داشتم به بزرگترین و مهمترین و آخرین آرزوم میرسیدم … .
هیچوقت اون لحظهی مُماس شدنم با سفیدی را فراموش نخواهم کرد. با تمام وجود و آغوش باز، خودم را چشم در چشمِ تار و پودش میدیدم. دست و پایم را توی تار و پودِ ریزبافت و ظریفش فرو بُردم و چِفت کردم. حسابی مَمزوج شدیم باهم. اون، من شده بود و من، اون. طوری که دیگه محال بود کسی بتونه مارو از هم تشخیص بده و جدا کنه.
دیگه احساس آرامش داشتم. با خیال راحت پخش شده بودم. داشتم کمکم و بدون هیچ استرسی خشک میشدم. به کناردستیم نگاه کردم؛ با آرامش، لبخند عمیقی داشت و خشک شده بود. همهچیز سر جای خودش قرار داشت. راضی بودم. جریان هوا داشت باوقار ازم خارج میشد. لبخندی روی لب و خشک شدم.
عینکش را کمی جلوتر آورد. خودکار را گذاشت روی میز. کاغذ را به صورتش نزدیکتر کرد. همیشه وسواس داشت برای نوشتن. به نقطههای روی “ت” در “متاستاز” دقت کرد. انگار هنگام گذاشتنِ نقطهی بعدی پس از دوتا نقطهی “ت”، خودکار کمی خِسّت به خرج داده بود و سمج شده بود و خوب جوهر نداده بود. تفاوت رنگ فاحش بود بین این نقاط. خودکار را برداشت و پس از ثانیهای نگاه کردنش، پرتش کرد توی سطل زباله.
بهآهستگی بلند شد و دستی به روپوشِ سفیدش کشید و پس از صاف کردنِ چروکش، از اطاق اومد بیرون.
با طمأنینه، سنگین و آهسته قدم میزد. درِ اطاق را باز کرد. مردی ایستاده بود روبهروی درِ اطاق. بدون هیچ حالت خاصی در صورتش، به مرد، خیره نگاه کرد و کاغذ را به سمتش دراز کرد. با مرد دست داد و بی هیچ حرفی برگشت سمت اطاقش.
کاغذ را دوبار پشتسرهم خواند. بدون بروبرگرد، علت مرگ متاستاز ذکر شده. این گواهی فوتِ پدرش بود. پدرش سالها با قدرت و آرامش، با سرطان زندگی کرده بود. اما گویا کمکم سرطان متاستاز کرده و به مغزش حمله وارد کرده و کارش را ساخته بود.
دفتر را بَست. خودکار را گذاشت روی جلد دفتر و سیگاری از پاکت درآورد و روشن کرد. سکوتِ مطلق بود. دود را آهستهآهسته از بینی پمپاژ کرد بیرون. عینک را درآورد و کمی روی استخوانهای پهلویی بینیش را ماساژ داد.
نمیدانست تکلیفش چیست. انتهای دقیقی برای متاستاز در ذهنش خلق نکرده بود. این چندوقت بزرگترین دغدغهش، همین تمام کردنِ ماجرای نوشتن متاستاز بود. همهی وجود خودش هم متاستاز کرده بود. افکار سختِ درهم پیچیدهی مغزش، وارد تمام روح و نفسش شده بود. متاستازی که نمیدانست چیست و از کجا نشأت میگیرد، فقط میدانست که هست.
*(عکس مربوط به تئاتر “متاستاز”. سال ساخت: ۱۳۹۴. تهیهکننده: آرش وفاداری. عکاس: رئوفه رستمی)
ورود