فیلیپ راث امروز مُرد. خبر رو وقتی دیدم که بعد مدتها صفحهی اینستاگرامم رو باز کردم تا دور دو، سه دقیقهای بزنم که توی صفحهی نویسندهای ایرانی، خبر مرگ نویسندهای آمریکایی رو دیدم. موندم. چقدر این مرد رو دوست داشتم و چقدر مشتاق بیشتر خوندن ازش بودم. اواخر سال قبل نشسته بودم به مرور اون مصاحبهی آخرش که میگفت دست از نوشتن کشیده و هی جوابهاش رو بالا و پایین میکردم. نمیدونم اون موقع دقیقا دنبال چی بودم اما خوندن حرفاش حالم رو جا میاورد.
سال نود و چهار دوست نزدیکم بهم گفت که فلان کتاب رو بخون تو قطعا میپسندیش. زیاد کتاب خریده بودم و گفتم باشه زود از کتابخونه میگیرمش و بعد میخونم. معمولا از این پیشنهادا خیلی کم به من میشه. یعنی طرف باید انقدر بهم نزدیک باشه که بدونه چه کتابی میتونه منو درگیر کنه؛ پس باید برای خوندنش میجنبیدم و جنبیدم. رمان کوتاه بود و انقدر منو اسیر خودش کرد که توی دو روز تمومش کردم؛ نفسگیر و بیهمتا. بعد دوییدم و خریدمش. این چنین کتابایی رو نمیشه نداشت. من باید بهش برمیگشتم و سالی یهبار مثلا یکی دو جملهاش رو یا یکی دو صحنهاش رو مرور میکردم. کتابخونهام این عضو رو نباید از دست میداد.
اون سال، ترس از مرگ من تازه داشت جوون میگرفت. انقدر که هی پیش بیاد و پیش بیاد و دیوونهم کنه مثل این یکی دو سالی که گذشت. برای منی که چنین ترسی همیشه گوشهی ذهنمه، خوندن «یکی مثل همه» چیزی شبیه به رویارویی با تصویری بود که ازش واهمه دارم. سیر کلنجار رفتن با مرگ، با گذشته، با احساسات، با روابط، با رویاها و آرزوها، با از دست دادهها و با به دست آوردهها. چنین چیزی میتونه خوانندهای مثل منو از پا دربیاره. من قبل از خوندن اون رمان با من بعد از خوندنش کاملا فرق داشت. چند تا کتاب هستن که تونستن اینطوری بهمم بریزن و مطمئنم که بازم هستن و هنوز مونده که من توی سن و زمان درست برم سراغشون. بعدتر تشنهی ترجمه از کاراش بودم اما توی بازار پیدا نمیشد. یادمه توی نمایشگاه کتابایی که داخل شهر آفتاب برگزار شد، چندتایی کتاب زبون اصلیش رو یافتم اما خوندنش سخت بود و دلم نمیخواست حرومش کنم. منتظر موندم ولی خبری نشد تا این یه سال اخیر که گویا چند ترجمهای از کاراش اومده و حالا من باید وقت بدزدم برای خوندنش بدون عجله و بدون هیچ دغدغهی دیگه.
این معرفی یا توضیح مختصر رو همون موقع توی گودریدز براش نوشتم و بدون دستکاری اینجا میارم تا یکم بیشتر با فضای این رمان آشنا بشین:
متاسفانه اولین کتابی بود که از فیلیپ راث خوندم. متاسفانه به این دلیل که نویسندهای اینچنین قوی انقدر برای ما ناشناسه.
«پیری قتل عام است.»
روایت سوم شخص دانای کلی که از مرگ شخصیت اصلی شروع شده و همراه با یادآوری های خاطرات و نقاط عطف زندگیش ادامه پیدا میکنه و به صورت دوار باز به مرگش منتهی میشه. فضای کتاب از همون ابتدا سردی و یاس رو با خودش منتقل میکنه. شرح خاکسپاری شخصیت بینامی که در هیچ کجای روایت اشارهای به نامش نمیشه. ما با این مرد توی مرور خاطرات کودکی تا پیریش همراه میشیم. خاطرات کودکی کاملا سرخوشانه و پر از گرمی و امیدواری و تلاشه و هر چی جلوتر میریم تمام اینا از دست میرن و مسائل دیگه جاشون رو میگیرن. دوری، جدایی، مرگ، ازدواج و طلاق، پیری و بیماری…همه و همه قهرمان ما رو که یه ضد قهرمان به تمام معناست، از پا درمیارن. راث لحظههایی رو برگزیده و چنان با دقت و جزئیات فراوون اونا رو بهمون نشون میده که گویی راه فراری از این زندگی و چرخهی انسانی تکراری نیست. روزمرگی رو خیلی خوب بیان میکنه و این که یه انسان چطور میتونه به چیزهای ناپایدار دل ببنده و بذاره این چیزها معنای زندگیش رو از بین ببرن. ضدقهرمان ما کمکم میفهمه که چه چیزهای باارزشی رو از دست داده، چه چیزهای بیارزشی رو به دست آورده و چقدر تحلیل رفته و میره؛ چه جسمی چه روحی. اون تازه توی دوران پیری درک میکنه ازدواج دومی که بهترین بخش زندگیش بوده رو چه سادهلوحانه از دست داده و مدام غبطهش رو میخوره. اون تمام اشتباهاتش رو مرور میکنه و همین باعث میشه بیشتر و بیشتر به عمق تنهاییش پی ببره. نویسنده به طرز خیرهکنندهای شکلگیری حسد رو توی وجود این آدم توصیف میکنه. وقتی که اون شروع میکنه خودش را با برادرش هاوی مقایسه کنه و تصویر خوب اون رو از ذهنش دور کنه و حسرتهای خودش رو جایگزین تمام لحظات برادرانهشون بکنه و حتی جایی، خودش هم به مضحک بودن این حسادتش آگاه میشه اما نمیتونه کنترلش کنه. اون همه چیزش رو از دست داده و حالا این بیماریهای مختلف جسمی دارن به زوال نزدیکش میکنن. زوالی که جزو جدانشدنی زندگی بشره. مرگ، آخرین چیزیه که اون باید بپذیردش؛ به جهانی دیگه بعد از این دنیا باور نداره و دلش میخواد آرامشی رو به دست بیاره که این سالهای آخر ازش گرفته شده. هر کاری که از دستش برمیاد برای اطرافیان باقیموندهش انجام میده. مراقب دخترش نانسی و نوههاشه. به فیبی که توی بیمارستان بستری شده سر میزنه و میذاره احساساتش دوباره بهش برگردن و خوبیهای فیبی درش رخنه کنن. سر قبر پدر و مادرش میره و با گورگنی که قبر اونا رو کنده و شاید هم قبر خودش رو هم بکنه، همصحبت میشه و همین تسکینش میده. بعد از خروج از گورستان، اون آمادهی استقبال از مرگه. برای دومینبار به بیمارستان برمیگرده تا قلبش رو عمل کنه و به خوابی میره که تصور و توقعش رو داشته و دیگه نگران هیچی نیست… .
بهشخصه روایت کتاب رو دوست داشتم و فکر نمیکنم کسی به این قدرت بتونه ذرهذره از بین رفتن، دچار روزمرگی و تنهایی و درد شدن و تکتک همین لحظات رو اینطور در نثر بیان کنه. روابط آدمهای کتاب در عین سادگی و بیهیچ تعلیق خاصی دلنشینن چون نمونهی واقعی زندگی خیلی از ماهاست. آدمای معمولی با دلبستگیها و اشتباهات و تصمیمات درست یا غلط. آدمایی که توی گذر زمان دستوپا میزنن.
چه انتخاب عنوانی. ضدقهرمانی بینام و یه اِوری مَن… کسی که میتونه یکی از ما باشه.
ورود