«موجودی عجیب را دیدند که در پرتو خورشید میآمد و همین تصویر به آن هیبتی دو چندان داده بود. با تعجب به آن موجود نگاه میکردند که نیمی مانند خودشان بود و نیمی مانند… نمیدانستند. نیمی آدم و نیمی چهارپا. همینطور به آن موجود خیره شده بودند. و بدینگونه قنطورس آفریده شد.»
آدمیان از آغاز آفرینش با پرسشهایی درگیر بودند، گاهی پرسشهایی فلسفی که از کجا آمدهاند و به کجا میروند یا پرسشهایی ساده که خورشید چیست.
همین پرسشها آدمیان را به اندیشه فرو میبرد تا پاسخهایی را بیابند. پاسخهایی که بتوانند به دیگر آدمیان هم چیزی تازه بیافزایند. این پرسشها اندیشهی آنان را به دنیاهایی ناراستین میبرد و داستانهایی را میساخت. داستانهایی که میتوانست تا مدتی پاسخگوی نیاز دانایی آدمیان باشد.
گاهی این داستانها آنچنان به درونشان نفوذ میکرد که بخشی از زندگیشان میشد و بخشی از آیینشان. نیایش باران، نیایش خورشید و…
آدمیان داستانهایشان را در غارهایی که با شمع کوچکی روشن میشد، تعریف میکردند و چیزهایی را که در طبیعت دیدهاند با خیال میآمیختند و نقاشیهای دیواریشان را میکشیدند.
با بیرون آمدن آدم از غار و زندگی در خانوادههای کوچنشین و شهری این داستانها هم همراه او گسترش پیدا کرد و به درون معبدها و سنگنوشتهها رفت و کاهنان نگاهبان داستانها شدند.
سالها گذشت و گذشت و آدم همچنان به داستانسازی و داستانسرایی ادامه داد. کهنالگوها پیوسته ساخته میشدند و باورهای مردم را شکل میدادند. این باورها پس از گذشت سدهها به بخشی از ذات مردم آن جامعه تبدیل شد و به بخشی از کردار و رفتار و پندارشان.
افسانه گیلگمش، چشمهی زندگانی، سرزمین تاریکی، طوفان بزرگ، قنطورس، پرواز به آسمان، دیو، فرشته، مرگ، دنیای مردگان و…
در این میان فرمانروایان نیز به ساختن داستانهایی برای پایدار کردن فرمانروایی خود میپرداختند و خود را به موجود برتر نسبت میدادند.
و اینگونه بود که ادبیات گمانهزن بخشی از وجود آدم شد، بخشی که بتواند برای پرسشهای بیپاسخش چیزی برای گفتن داشته باشد. آدم در این داستانها، خود را از جهان مادی رها میکرد و به هر کجا که میخواست سر میکشید. دنیاهایی را میساخت، دنیاهایی که برای خودش بود، خود خودش. و با فرماندهی دنیاهایش، آرزوهایش را به تصویر میکشید. آرزوهایی که در دنیای راستین جایی برای رویش آنها وجود نداشت.
ورود