وقتی در سرم گزارش کشتی پخش شد

 

روی پد هلیکوپتر واستاده بودم که امید بدو بدو خودشو رسوند بهم . یه نگاهی بهش انداختم دیدم تپل خان عرقش دراومده و داره نفس نفس میزنه . بهش گفتم : نمیری یهو سردار !

گفت : خفه شو ! اینارو جا گذاشته بودی برات آوردم.

یه کیسه نخودچی کیشمیش داد دستم که هیچ وقت مال من نبود. نگاش کردم خندیدم . باز با همون اخم های دائمی خاص خودش نگام کرد .

گفت : چیه ؟ قبلا بهت تشویقی می‌دادم یه دمی تکون می‌دادی ، تربیتت یادت رفته ؟ الآن فقط پوزخند تحویلم میدی ؟

گفتم : غلط کردی ، اومدی خدافظی کنی . ترسیدی برنگردم .

هرهر بهش می‌خندم . آقای ادای پوست کلفتی ته دلش لرزیده. امید روشو ازم برمی‌گردونه با یه حالتی که انگار کلی مساله مهم داره که نظارت کنه چشمشو اینور و اونور می‌گردونه.

بعداز یه سکوت میگه : واقعا فکر کردی خری هستی برا خودت که من دلم برات تنگ بشه مثلا ؟ یا مثلا بلایی سرت بیاد ناراحت بشم ؟

من بلندتر می‌خندم میگم : نه اینا رو من نگفتم خود خرت الآن گفتی ! البته به زبون نخراشیده‌ی خودت ولی من به همینم راضیم ها ، منم دوست دارم .

خلبان موتور هلی‌کوپتر و روشن می‌کنه ظرف یه چشم بهم زدن هجوم صدا و گرد و خاک مانع میشه که حرف دیگه‌ای بینمون رد و بدل بشه. با یه اشاره ما با همه بار و بندیلمون راه میفتیم سمت هلی‌کوپتر بر می‌گردم یه نگاه به امید می‌کنم و یه لبخند تحویلش می‌دم. اون نمی‌خنده. فقط نگاه می‌کنه. تا لحظه‌ی آخری که تو دیدم هست واستاده زل زده به ستون ما که داره می‌چپه تو میل ۱۷ . کل جماعت می‌شینیم کف . صدای زیاد و لرزش مدام اعصاب همه رو از لحظه‌ی اول می‌ریزه بهم. به تجربه یاد گرفتم اینجا بهترین جاست برای مرور وقایع. عین شروع قسمت جدید می مونه تو سریال . محض اینکه سروصدا و تکون های ناجور نره رو مخ آدم ، بهتره یه “آنچه گذشت” واسه خودت بری، هم کمتر اذیت میشی ، هم قبل از شروع یه داستان دیگه دستت میآد با خودت چند چندی. دیگه صدای تو سرم واسه خودش کلی آدم شده . فقط کافیه ضامنشو بکشم تا شروع کنه به ور زدن . بهم می‌گه : از روزی که رسیدی پنج روز خوردی و خوابیدی و با بچه های یگان خندیدی . تقصیر خود خرته که الآن اینجایی ! یادم میآد روزی که اومدم تو یگان واکنش سریع جعفرطیار . گفتن یه واحد می خوایم که هلی‌برن بشه تو منطقه‌های تحت محاصره . امید بود که کامنت اول و گذاشت : آخه چه کاریه ؟ سگ و با چوب بزنی نمی‌ره تو محاصره حالا شما می‌خواید یه جماعتی و بندازید تو محاصره ؟ اونا چقدر باید خر باشن که برن تو محاصره ؟ ولی در عین ناباوری خودم و امید و بقیه یه جماعتی شامل خودم رفتن اسم نوشتن ! نمی‌دونم چمون شده بود ؟ بالاخره یکی باید اونجا تو محاصره مقاومت کنه تا منطقه تحت محاصره سقوط نکنه. جالب ترین قسمتش هم این بود که جماعتی که رفتن تو گروه طیار همه آدم‌های جنگ دیده و گریزون از جنگ بودن. همونایی که همیشه برمی‌گردن خونه بعد له‌له می‌زنن که دوباره بیان منطقه.  اونایی که بزرگترین سوال زندگی همشون شده چرا باز برگشتی ؟ هی از هم می‌پرسن بلکه یکی جوابشو بدونه ولی ظاهرا پیدا نمی‌کنن. صدای تو سرم می‌گه : بله ، اینطوری شد که الآن اینجایی و داری می‌پری به سمت سه راه اثریا .راست می گه کسی مجبورم نکرده بود. تقصیر خودمه. به قول سدمجتبی این اثریا از تعداد دفعاتی که من توبه کردم بیشتر دست به دست شده بود . بالاخره تصمیم به این شده بود که یه بار هم شده جلوشون در بیایم. قرار شده بود جعفرطیار شبونه بره به نیروهای تحت محاصره اضافه بشه و حمله مسلحینو خنثی کنه . تا اینجاش روی کاغذ اقلا ، این بدترین جایی بود که تا حالا می رفتیم . محاصره کامل بود . از بالا و راست داعش می‌زد از چپ و پایین النصره . توی اتاق وضعیت که داشتیم توجیه می‌شدیم همه یه جوری مسول اطلاعات و نگاه می‌کردن انگار داره ماندارین حرف می‌زنه . می‌گفت خیلی مهمه که سقوط نکنه . یه کاروان روس تو اثریا بوده با یه عالمه تانک و توپ و سلاح سنگین . نباید سقوط کنه که بکنه همه‌ی اینا میفته دست اونا . به تجربه فهمیده بودم تو جنگ همیشه یه معادله ساده وجود داره ، ما یا اونا ؟
چراغ قرمز روشن شد . این یعنی داریم می‌رسیم . صدای تو سرم می‌گه یادت باشه نباید بمیری‌ها . بهش می‌گم باشه فقط خیلی حرف نزن اگر می‌خوای زنده بمونم حواسم پرت میشه‌ها . نرسیده به زمین بچه‌ها از رمپ می‌پرن پایین . همه می‌دونن هلی‌کوپتر مثل یه سیبل گنده‌ی چاقِ پر از بنزین می‌مونه که خوراک منفجر‌کردنه . آدم پاش بشکنه خیلی بهتره تا به جنگ نرسیده بمیره. منم که وسط نشستم نوبتم می‌رسه و می‌پرم . زمین لعنتی خیلی سفته. ما هم که هرکدوم قدر یه قاطر بار داریم.  آخه محاصره از هرجایی بدتره. قدیمی ها اگریه بار رفته بودن تو محاصره دیگه نمی‌گفتن لنگه کفش تو بیابون غنیمته میگفتن تو محاصره غنیمته . عین یه گونی سیب‌زمینی پخش زمین می‌شم . موقع بلند شدن و جمع کردن بار و بندیلم یاد فیلم‌ “سقوط شاهین سیاه”” ریدلی اسکات”میافتم که سربازا خیلی شیک با طناب از هلیکوپتر میان پایین. خیلی وقته فهمیدم که” اسکات” اگر هم جنگ رفته باشه تو زندگیش اونجا لقد به گربه هم نزده.  پخش می‌شیم ، هرکی یه سوراخی پیدا می‌‌‌کنه و می‌چپه توش . صدای تو کله‌م داره برام می‌شمره ، میگه ۱۷ ، ۱۸ و بعد دیگه نمی‌شمره. متوجه ورودمون شدن حالا با هرچی دستشونه دارن می‌کوبنمون . دهنمو باز می‌کنم که موج  کمتر بگیرتم با این حال گوشم شروع می‌کنه سوت زدن.  صدای تو سرم محو می‌شه دیگه نمی‌شنومش.  احساس تنهایی می‌کنم . دوباره تنها شدیم . ما جماعت بیست وپنج  نفره جدا از همه‌ی دنیا افتادیم .  صدای سعید تو هندزفری بیسیم اولین نشونه ایه که می فهمم هم آتیش کمتر شده هم حال گوشام بهتر شده . نشستیم توی چاله خمپاره البته در واقع پوریا نشسته اون جا و من نشستم رو کله اون . خوب این تنها سوراخی بود که گیر آوردیم و جاش هم تنگ بود . اخبار خوشحال کننده فرمانده توی شبکه باعث میشه من و پوریا به هم لبخند بزنیم.

سعید  میگه: من دارم می بینمتون فکر کنم تلفات ندادیم . اگر کسی جنازه خودی دور و برش هست حرف بزنه بقیه هم خفه . سکوت رادیویی خوشحال‌ترمون می‌کنه.

به پوریا میگم: مرتیکه خوب منو کردی سپر بلا ها !

سرشو می‌ندازه پایین حرف نمی‌زنه. صدای تو سرم میگه : مرض داری بچه رو شرمنده می‌کنی ؟

محض اینکه به نصایح خودم گوش کنم به پوریا می گم : حالا خودتو چس نکن بالاخره تو کوچیکتری، اینطوری هم بهتره. منم راحت ترم خودم سقط شم تا بخوام تو روی ننه بابات نگاه کنم . بعدش هم می خندم بهش که از این وضعیت در بیاد .

پوریا می‌گه : خلاصه رو سیاهیش موند واسه ما ، جبران می‌کنم داداش.

صدای تو سرم میگه : اینم از خواص جنگه ، باسن مبارکو میزاری رو کله یکی دیگه ، بعد اونه که از تو عذر خواهی می کنه .جنگ واقعا همه چیو میریزه بهم.

سعید دوباره شروع می‌کنه : صدای عرعر مجروح که نمی‌آد، کسی مجروح شده ؟ اول اگر مجروح بدحال داریم اعلام کنید اگر نه بعد از ۵ ثانیه سکوت سطحیا بگن.

پوریا رو نگاه می‌کنم. داره زیر لب می‌شمره . به هزار و پنج که می‌رسه یه لبخند واقعی می‌زنه پنج تا دیگه می‌شمره بعد قیافه‌ش حسابی به وجد میآد میگه: هووووووو چه کردیم .

صدای سعید باز میآد تو گوشامون : به خودتون نگیرید ، این الاغا عرضه نداشتن . نیروی درست و حسابی جلوتون بود الآن یه دونتون زنده نبود . با این وضع پیاده شدنتون.

صدای تو سرم میگه : خوبه این یه الف بچه از میانگین سنی یگان ۵سال کوچیکتره .

یه جوری جواب می‌دم که پوریا هم بشنوه ، می‌گم خدا به داد زن و بچه این برسه . باریک الله و دمتون گرم و کلا تشویق بلد نیست خداوکیلی .

پوریا تایید می‌کنه : آره والا .

ولی سعید خیلی خوبه از این اخلاقش که بگذریم . اصلا ساخته شده واسه فرماندهی . همه حاضرن دنبالش تا ناجورترین جاها برن . تک تک بچه‌ها رو از خودش مهمتر می‌دونه هرچند حاضر نیست اعتراف کنه.

دوباره صداش و میندازه تو گوشای ماها : کسی سیگار روشن کنه خودم خلاصش میکنم . الآن یه نفر از ساعتهشت  از پشت ساختمونا میاد سمتمون . کسی تیراندازی نکنه . تکرار می‌کنم خودی از ساعت  هشت.

باز سکوت بیابون .

پوریا میپرسه: می‌بینیش ؟
جواب می‌دم : نه ، نور انفجار چشمامو زده ، توروهم به زور می‌بینم . ساختمونایی که سعید می‌گه رو هم نمی‌بینم . خداکنه اونا نیان سراغمون پوریا  !

کرمم گرفته می‌خوام اذیتش کنم .
جواب می‌ده : راست میگی ها .

بعد هم صدای تلق میآد . اسلحه‌شو از ضامن خارج می‌کنه .
میگم: کره خر از این زیر به جز ماتحت من چیو می‌تونی بزنی آخه ؟ اون صاب‌مرده رو قفلش کن تا من و یه جور ناجوری جانباز نکردی .

دوباره صدای تلق میآد . به صدای تو سرم میگم: می‌بینی تو روخدا با این دیوونه شوخی هم نمی‌شه کرد .

صدای مجتبی میآد : جعفر دارم می‌بینمش از ساعت هشت، ولی دونفرن ! چیکار کنم ؟ سعید باز می‌گه منفی شاید یکیو با خودش آورده ، تو دوربین داشته باششون ولی نزن .

صدای تو سرم می‌گه :گه بگیرنش . انتحاری باشه هممون مردیم . بهش می‌گم : نمی‌شه که شاید بچه‌های خودمون باشن ، نمی‌شه زدشون.

میلاد میاد رو شبکه به سعید میگه : جعفر منم دارمشون . روی جلویی هدف میگیرم .

مجتبی می‌گه : عقبی هم مال من .

صدای تو سرم میگه : چه فایده ؟ انتحاری باشه همه مردیم . بهش می‌گم خفه شو . اعصابم می‌ریزه بهم . دکمه هندزفری توی آستین چپم پیدا میکنم و فشار می‌دم .

میگم : جعفر جان اصلا واسه چی داره میآد تو این تاریکی ؟

سکوت رادیویی . تا پنج می‌شمرم . بازم سکوت . صدای تو سرم میاد حرف بزنه تو نطفه خفه ش می‌کنم . محکم تو دلم میگم الآن خفه شو . آخر سر خود سعید دکمه رو فشار میده و میاد روی شبکه باز ده ثانیه هیچی نمی‌‌گه . یعنی داره کلمات و تو ذهنش آماده می‌کنه . میگه : داره میآد که مارو ببره اونجایی که باید پیاده می شدیم. خلبانِ خر تو آدرس غلط پیادمون کرده! الآن یه جایی بین نیروهای خودمون و اوناییم . منم نمی‌دونم کجاییم . این باید بیاد که ببرتمون . همه خفه شید دیگه.

به صدای تو سرم می گم هیچی نگو یه دقه ! دیگه حرف گوش نمیده . میگه : خسته نباشی دلاور خدا قوت پهلوان ، گم شدیم !