روز تازه

بچه بودم، ده دوازده ساله؛ بعد از اعلام استقلال روح برادرم از جسمش، چندسالی بود که از عید و هفت سین در خانه ما خبری نبود. مثل آرزو به دل‌ها به ماهی قرمز توی تُنگ خانه آرزو، دوستم، نگاه می‌کردم و حسرت می‌خوردم. سالهای قبل‌تر همیشه ماهی ما نهنگی بود برای خودش، چون مامانم از هر موجودی فقط چاقش را می‌پسندید؛ کلی پُزش را می‌دادم، اما حالا… . دلم می‌خواست لحظه تحویل سال لباس عید بپوشم، سیب قرمز دست بگیرم و بنشینم کنار سفره هفت‌سین و چشم بدوزم به ماهی قرمز تا ببینم لحظه تحویل سال ثابت می‌ماند یا نه.

چندبار با مقدمه‌چینی موضوع حرف را کشیدم سمت اینکه امسال هفت‌سین می‌چینیم یا نه، اما مامان ساکت می‌ماند، بعد هم خودش را گوشه‌ای گم و گور می‌کرد و زار زار گریه می‌کرد… .

دل من هم برای برادرم تنگ شده بود، اما عید را دوست داشتم. سعید خودش هم عاشق عید بود. نصف عکسهایی که ازش داشتیم مال عید سال آخر زندگی‌اش بود، کنار سفره هفت‌سین… .

آخرش طاقت نیاوردم. دور از چشم مامان که طبق معمول هرسال نزدیک تحویل سال در حمام آخرین شستشوها را انجام می‌داد، سفره‌ای کنار اتاق پهن کردم، چند «سیب» در بشقاب گذاشتم وسطش. قرآن و حافظ هم گذاشتم با چند «سکه». دیگر نمی‌دانستم باید چه کار کنم، خواهرم را صدا زدم، او «سیر» و «سرکه» اضافه کرد. حالا چهار سین داشتیم. برادرم «سماق» آورد، قاب عکس «سعید» را هم گذاشت کنار سکه‌ها. خواهر دیگرم هم آینه و ظرف آب اضافه کرد، اما هنوز یک سین کم بود.

مامان که از حمام درآمد و چشمش به سفره افتاد، انگار بغض کرد، اما چیزی هم نگفت. رفت توی آشپزخانه و سرگرم کار شد، دیدم که باز اشکهایش راه افتاد و زیرلب با پرسوزترین لحن «گل سرخ و سفیدم کی می‌آیی…» می‌خواند. بعد که آرام‌تر شد، رفت بیرون. وقتی برگشت، «سبزه» دستش بود، آورد و گذاشت روی کابینت و رفت سرش را به کار گرم کرد. با ذوق و دلتنگی سبزه را توی سفره گذاشتیم و دورش نشستیم.

چیزی به تحویل سال نمانده بود که آقاجون از سرکار آمد، از دیدن سفره جا خورد، اما سرش را پایین انداخت و رفت توی اتاق. دل توی دلمان نبود که مبادا بگوید «جمعش کنید» و…، اما چند دقیقه بعد حمید را صدا زد و آهسته گفت: «برو از جواد آقا یک جعبه شیرینی بخر بیار بذار تو سفره. بچه‌ها دوست دارن.»

همان لحظه حس کردم سعید کنار ما نشسته و می‌خندد، درست مثل همان روزهایی که سر به سر تک‌تکمان می‌گذاشت و می‌خندید… .

 

۲ نظر

  1. زخمهایی هست که پانسمانشون زمان نیست، محبته 🙂

    پاسخ
    • دقیقا همینطوره که میگید. 🙂

      پاسخ

به Meha پاسخی بدهید لغو پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.فیلدهایی که باید پر شوند با علامت * نشانگذاری شده‌اند.

شما می‌توانید از این تگ‌های HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

*

ورود

پسورد را فراموش کرده‌ام

ورود

ثبت نام