دعوا سرِ سرِ میلاد
ده دقیقه یا یه ربع میشد که آفتاب عین یه میخ داغ خودشو فرو میکرد تو چشمم و منم در مقابل بیدار شدن مقاومت میکردم. میدونستم کافیه چشمام و باز کنم و بشینم تا دوباره اون نگاه سرد و غمگین و لعنتیه میلاد و حس کنم و زیر وزنش له بشم. برای اینکه خیلی آفتاب نره رو اعصابم و بتونم ندید بگیرمش داشتم با صدای توی کلهم مذاکره میکردم . از من اصرار بود و از اون انکار. من بهش پیشنهاد می دادم از خر شیطون بیاد پایین که از این خراب شده جون سالم به در ببریم ولی اون همهش دنبال پیدا کردن یه راه حل بی خطر و کم تنش میگشت. تازه وارد بود بالاخره . من میدونستم این داستان تا تموم بشه باید یه عالمه خون ریخته بشه ، اونم به طرق خیلی بد و زشت و عجیب غریب.احساس کردم یکی پای چپمو آروم تکون میده . مطمئن بودم سعیده. اهل مستحبات بود . حتی وسط این خر تو خری آدمو از پا بیدار می کرد . میگم «نمیشه بخوابم؟»واقعا هم نیم ساعت خوابیده بودم تا صبح پشت سه پایه کلهم تو دوربین بود . سعید میگه«نه خیر ، پاشو هیکلتو تکون بده جلسه داریم » بلند میشم و پشتم و می کنم سمت دشمن . انگار چشمای میلاد مثل چشمای سوپر من یه اشعه داره که روح آدم و سوراخ میکنه . از تو کمرم فرو میره تا وسط قلبم . سعید میگه «چته ؟ از تو بعیده ! خودتو جم و جور کن»یه نگاه عاقل اندر سفیه میندازم بهش. زود پشیمونم میکنه. با مشت محکم میزنه زیر قفسه سینهم . نفسم بند میآد و روی زانو میافتم . سعی میکنم نفس بکشم ولی چه فایده ؟ زور میزنم که نفس بکشم ولی چه فایده؟فکر میکنم کلا نفس نکشم مگه چی میشه ؟ قبل ازاینکه به نتیجهی خاصی برسم راه نفسم باز میشه . همزمان بالا هم میآرم . چیزی نخوردم . زردآب . تف میکنم باز پا میشم . سعید میگه : «خوابت پرید ؟ روحیهت خوب شد ؟ » سریع جواب میدم :« آره خدایی ، دمت گرم» صدای تو سرم اعتراض می کنه بهش میگم :« نمیبینی مگه دیوونه ست الآن بازم میزنه » اونم سکوت می کنه. انگار قانعش کردم. راه می افتیم . یه چند تا ساختمون خرابه ست که از پشت دیوارهاش میریم تا به مقر فرماندهی برسیم . مقر فرماندهی یه سوراخ گنده ست که حاصل انفجار چند تا گلوله توپه که از قضا نزدیک هم خوردن زمین و اون سوراخ و تشکیل دادن . نرسیده به مقر فرماندهی یا به قول صدای تو کلهم سوراخ فرماندهی ، جنازه میلاد و تو سایه خوابوندن روی زمین . حسن خوابیده کنارش و دستش و گرفته . چشماش مثل چشمای وزغ ورقلمبیده شده و تا جایی که میشده – حتی شاید یک کم بیشتر – زده بیرون . قرمز،عین کاسه خون . متوجه اومدنمون نمیشه. صدای تو سرم میگه :«آخ آخ بدبخت شد »بهش جواب میدم :« بدبخت شده دیگه » سعید یه لگد محکم میزنه تو پهلوش .حسن عین مار میپیچه به خودش ولی انقدر روحیهش خرابه که بازم حرف نمیزنه . حتی آه و ناله هم نمیکنه . سرش و میاره بالا و نگاه میکنه . سعید با همون لحن خشک و آهنی خودش میگه :« پاشو خودتو جم کن گوساله . رفتی خونه بشین گریه هاتو بکن . الآن وقت انتقامه نه آبغوره» حسن سریع بلند میشه و توی این پیاده روی دلانگیز ! به من و سعید ملحق میشه . از خودم سوال میکنم ما واقعا چرا این سعید و نمیکشیم از دستش راحت بشیم ؟ صدای توی سرم میگه :« هم دوسش دارید ، هم ازش حساب میبرید هم باور دارید تنها کسی که از اینجا زنده میآد بیرون سعیده ، واسه همین چسبیدید بهش » جوابشو میدم : «حالا تو واسه من روانشناس بازی درنیآر»
بی حاشیه و حرف اضافه میرسیم به سوراخ فرماندهی .حسینِ مخابرات نشسته و بیسیمهاشو چیده دورش و داره چرت میزنه . مجتبی و هادی و رضا هم نشستن . من و سعید و حسن هم میشینیم . بی حرف . سه تایی دارن منو بد نگاه میکنن . خودم شروع میکنم و با انگشت به مسول مخابرات اشاره میکنم و میگم:« می خواین اونم بیدار کنید منو بد نگاه کنه ؟ یه وقت خوش نگذره بهم» صدای تو سرم میگه :« الآن مجتبی شروع میکنه و توپخونه شو میگیره روت. درست حدس زده کاملا . بهش میگم ای ول بابا توام حالیته ها . مجتبی قاطیه قشنگ . رگای گردنش زده بیرون . به سعید میگه:« مگه نگفتی جلسه شورای فرماندهیه ؟» سعید هم میگه «چرا گفتم،نگفته بودم که الآن با لقد میفرستادمت سرجات»مجتبی شاکی تر میشه میگه :«اون وقت این عوضی -منو میگه- اینجا چی میخواد ؟» قبل سعید خودم تیز جواب میدم:« والا واسه خود منم سواله ؟» صدای تو کلهم میگه :«دمت گرم بابا پا رو دمش نزار خیلی شاکیه ها ، الآن اینم میزنتت. دنبال شر نگرد» . سعید به مجتبی میگه:« اینجاست چون من گفتم باشه». هادی میپره وسط طرف مجتبی رو میگیره . البته طبیعیه ، درکش میکنم . میگه «: چرا اونوقت ؟»
میدونم الآن وقتشه سعید یه یادآوری بکنه به همه که اینجا رئیس کیه ؟ هیچی نمیگه فقط نگاش میکنه . هی نگاش میکنه . بازم نگاش میکنه . انقدر نگا میکنه که همه سرشون و میندازن پایین . حتی من ! انگار نه انگار من اینجا بی تقصیرم ! سعید میگه :«یادتون نره شما به من جواب میدین نه من به شما . کسی اعتراضی نداره ؟» من و مجتبی و رضا و حسن همونطوری سر به زیر میگیم نه . هادی سر به زیر مونده و داره با خودش کلنجار میره . سعید میگه :«چیکار میکنی ؟ هستی یا نیستی ؟» هادی میگه:« هستم آقا ، اعتراض هم ندارم . امر ؟» به صدای تو سرم میگم:«معلوم شد رئیس کیه» اونم جواب میده:«آره، فعلا که سعیده »
سعید میگه:« بگید اولا چند چندیم ؟ بعد هم نظرتون و راجع به برنامه بعدیمون میخوام . آخرشم من تصمیم میگیرم . بی حاشیه ، بی حرف اضافه . رضا تو شروع کن ، خیر سرت اطلاعات منی.»
رضا تند تند شروع میکنه حرف زدن:« با طلوع آفتاب موقعیت یابی کردیم ، ما باید تو خط دفاعی آخر جاده با فاصله سه هزار متری از مسلحین پیاده میشدیم ، نشدیم . هزاروپونصد متر جلوترنشستیم زمین. دقیقا وسط مسلحین و خودی ها . از روی علائم معلومه رو به النصره واستادیم و پشتمون هم یه خط از حرس جمهوری مستقره با استعداد پنجاه نفر به علاوه دوتا ایرانی . البته اگر از آخرین باری که من اطلاعات گرفتم تا الآن همه سالم باشن» میپرم وسط میگم:« سالمن دیگه . مگه صبح تا حالا یه دونه تیر در شده اینجا ؟ خیالشون راحت شده ما جلوشونیم ، تخت خوابیدن .»
رضا ، هادی ، مجتبی و حسن یه جوری واکنش میدن که انگار یه مگسی بود وز وز کرد و رفت ،حتی حاضر نیستن نگام کنن.فقط سعید برام یه سری تکون میده . رضا ادامه میده:« خط دوم مسلحین که میشه خط اول محاصره هم سه هزار متر از خط اولشون عقب تره . اونجا تحرک هست ولی تو خط اول هیچ تحرکی نیست . ولی مطمئنیم توش حضور دارن . دیشب بعد از پیاده شدنمون یه دراپ داشتیم که با هواپیما برامون تدارکات ریختن . عمده ش افتاد دست النصره ». سعید میگه:« چی به خودمون رسید ؟» نگاش سمت هادیه. هادی یه سری تکون میده میگه :«فقط یه پالت اونم نصفش تو آسمون رفته ، تو هوا پاره شده بسته بندیش ، شورت ، زیر پوش ، نون خشک ». صدای تو سرم میگه: «سلام تشنگی» . انگار که هادی شنیده باشه میگه:« آب و غذا رو جیره بندی کردم . فعلا بارریزی دیگه ای درکار نیست ». همه با هم به خاطر اندوه این حادثه دردناک سی ثانیه ای سکوت میکنیم . تو دلم میگم :«کوفتشون بشه هرچی از ما افتاد دستشون» . سعید سکوت و میشکنه به من میگه :« از وسایل تو ، چیزی تو دراپ بوده ؟» میگم:« نه بابا ، التماس کنیم نمیدن چه برسه که درخواست نداده بفرستن . بعد هم اگر افتاده بود تا الآن پوستمون کنده بودن . به جای یه تلفات ده تا داشتیم ». سعید میگه :« مجتبی جاگیریمون چطوریه ؟ »مجتبی میگه:« افتضاح،باید بکشیم عقب سر جایی که براش برنامه داشتیم . پیش حرس جمهوری ها و دوتا نیروی قدیمی خودمون .همونجا مقاومت کنیم. کلا اینجا جای موندن نیست ، میزننمون . اما تو روشنایی هم نمیشه توی این دشت باز بریم عقب باید بمونیم تا تاریکی» . سعید میگه :«اونجا مگه خط آخر نیست ؟ مجتبی میگه چرا هست»سعید میگه :« بریم اونجا هم از داعش میخوریم هم از النصره . اینجا اقلا از پشت نمیخوریم . خط عقبی هم خیالش راحت تره که روشو بکنه سمت داعش پشتش به ما باشه . نه نمیریم عقب » صدای توسرم میگه :« دقیقا ، قربون آدم چیز فهم .»
مجتبی میگه:« این خط جلویی با خمپاره قتل عاممون میکنه . اینجا پناه نداریم ، تدارکاتمون هم تموم میشه » هادی تاییدش میکنه . صدای تو سرم میگه:« میذاری من حرف بزنم » میگم :«نه »
سعید میگه :«خوشم نمیآد تو یه خط از دو طرف پدافند کنم.عقب نمیریم.»
صدای تو کلهم میگه:« توروخدا بذار من حرف بزنم » میگم:« بابا اینا اعصاب ندارن از دیشب تا حالا اصلا از من خوششون نمیآد الآن که وقت حرف زدن نیست .»
رضا میگه :«در هر حال هرچی شما بگی ولی تو حلب قرار شد بریم روی همون خط بشیم ۷۵ نفر واستیم جلوشون تا کمک برسه » صدای تو سرم جیغ و داد میکنه:« ار من حرف بزنم . احمق جون بریم عقب مردیم »اصلا جوابشو نمیدم ایندفعه تا حالش گرفته شه. سعید میگه:« همون که گفتم » رضا:« از قضیه میلاد چی فهمیدی ؟» حسن داره نفس نفس میزنه تا این وسط نزنه زیر گریه . حق هم داره البته . رفیق جون جونیش بود میلاد . رضا من من میکنه سعید میگه:« بنال دیگه . این کارا چیه ؟ اینجا جنگه . هممون هم میدونستیم کجا داریم میآیم و چه عاقبتی ممکنه پیدا کنیم . بگو زود باش کار داریم»رضا میگه :«وقتی هلی کوپتر پیادمون کرد میلاد آخرین نفر بوده که اومده پایین . از همه به خط دشمن نزدیک تر . تا اونجایی که دیشب خودی ها اومدن سراغمون مطمئنیم زنده بوده و رو بی سیم صحبت کرده . بعدش تو جابجایی و تشکیل همین خط نیم بند فعلی احتمالا مسیر و اشتباه رفته و افتاده دست اونا . البته کسی چیزی ندیده » سعید میگه:« نه این دیده» منو میگه ! تو دلم میگم ای تف تو این شانس . اینا تا حالا فکر میکردن من کم کاری کردم ندیدم . بدونن دیدم که کشتن منو آخه ! سعید میگه:« چی شد ؟ تعریف کن » میگم:« هیچی . میلاد رفت تو خط جلویی . نمیدونم می خواست شناسایی کنه سرخود یا اشتباه رفت . من پشت دوربین داشتم میدیدم . خط جلویی یه کانال سرتاسریه که خیلی سفت و محکمه ، خط حرس جمهوری بوده به سمت النصره که سقوط کرده» زبونم بند میآد . یا خود خدا ! این تیکه آخر و من نبودم صدای تو کله م بود . این داره کنترل زبونم و هم دست خودش میگیره . سعید شونه م و تکون میده میگه:« چت شد لال شدی ؟ »میگم:« هیچی »فضولی صدای تو سرم و ندید میگیرمو ادامه میدم :«چهار پنج نفر و داخل کانال دیدم . بیشتر نه . همونا احتمالا میلاد و خفت کردن وضعیت شده اینی که هست» . صدای تو سرم میگه:« چرا راستشو نگفتی ؟ باید شرایط و درک کنن دقیقا » میگم:« چی می گفتم ؟ توقع داری خیلی خونسرد ،با یه لبخند ملیح براشون تعریف کنم که آره ، پنج تایی ریختن سر میلاد از کانال آوردنش بیرون سرشو بریدن ؟ بگم اونم دست و پا میزد همه ش ؟ بعد پرتش کردن رو زمین و رفتن تو کانال سرشو زدن سر چوب گذاشتن رو به ما ؟ دیوونه میشن اینا خوب . اصلا شاید خود منم به جرم دیدن و تعریف کردن کشتن اصلا » سعید میگه:« قرصاتو خوردی ؟ »به این سوال لعنتی تیک دارم با اینکه تنها طرفدار و به نوعی حافظ جونم توی این جمع سعیده با اخم میگم بله.باز میگم:«بعدش هم حسن ازم پرسید میلاد نیست ، منم چشمم تو دوربین بود نفهمیدم کیه ، خدا شاهده میدونستم حسنه جواب نمیدادم.گفتم زدنش جنازه ش هم اونجاست . بعد هم ایشون از پیش من تا میلاد سینه خیز رفت و جنازه و کشید عقب ولی دستش به سر نرسید ». مجتبی دیگه دیوونه شده هر لحظه منتظرم منو بکشه . داد میزنه:« خوب چرا نزدیشون ؟» من سرم و میندازم پایین و هیچی نمیگم . باز داد و هوار میکنه . سعید نگام میکنه . یعنی جواب بده . میگم:« آقا مجتبی فایده ش چی بود ؟ من میزدم هم میلاد پریده بود هم اون پنج تا . ما واسه پنج تا از اونا موشک نمیزنیم ، مگه دستور باشه . موشکی که کلا چهارتا دونه ازش داریم قراره زرهی بزنه نه آدم . قراره همه رو زنده نگه داره و خط و حفظ کنه . خودت هم جای من بودی نمیزدی . میلاد روزی که اومد تو طیار می دونست اینجا اگر هم بویی میآد کبابی تو کار نیست . خر داغ میکنن » سعید پشتم در میآد میگه:« کار درستی کردی . تمام » هیچکس قانع نشده . قشنگ از قیافه هاشون معلومه . سعید میگه:« عقب هم نمیریم . همینجا رو چطوری میشه سفت کرد ؟» مجتبی و هادی و رضا باهم شروع میکنن حرف زدن که نمی شه و باید بریم عقب تر . صدای تو کله م میگه :«بزار منم حرف بزنم . به خدا بد نمیگم » بهش میگم:« به جهنم هر زری هم بزنی از این بدتر نمیشه» افسار خودمو میدم دستش . یهو وسط این همهمه منم دهنمو باز میکنم میگم:« باید بریم جلو » یهو همه سکوت میکنن و با چشمای گرد شده منو نگاه میکنن . یهو جای من با صدای تو کلهم هم عوض میشه بهش میگم:« بنال دیگه یه حرفی بزن »نمی دونم واقعا میگم یا میگه ! ولی دهنم باز میشه و زبونم میچرخه:« باید بریم جلو ، خط جلو یه کانال عمیق و سر تاسریه که باید بریم توش مستقر شیم . تو حلب اشتباه بهمون گفتن که بریم تو یه خط از دو طرف پدافند کنیم . الآن که دارم میبینم عمرا نمیشه . من تو شورای فرماندهی نیستم ، ضد زرهام ولی همتون میدونید بی تجربه هم نیستم . سعید راست میگه بریم عقب مردیم از دو طرف میخوریم ، مجتبی هم راست میگه اینجا بمونیم هم مردیم . کانال جلویی خالیه همون چند تا نیروی انغماسی که میلاد و کشتن اون جان . تحرک خط عقب مال اینه که می خوان شبونه بیان تو این کانال بعد همه مون و میکشن . این کانال داره جلوی انتحاری های خودروییشون و میگیره ضمنا بریم جلو یه فاصله خالی سه هزارمتری بین ما خط خودی عقبی درست میشه که برامون تدارکات میریزن . جا برای بار ریزی درست نکنیم نتیجهش با عقب رفتن یا اینجا موندن یکی میشه.از گشنگی و تشنگی میمیریم. تازه اگر خوب بریزیم سرشون سر میلاد و هم پس میگیریم ، اونا رو هم میکشیم .
کسی از تحلیلم خوشش نمیآد . به صدای تو سرم میگم:« چرا حرف مفت میزنی آخه ؟ حمله کردن ، برنامه میخواد ، اطلاعات و شناسایی و پشتیبانی میخواد. قاعده همینه» مجتبی هم عین حرفای خودم و تحویل خودم میده فقط نمیدونه کس دیگه داره جای من حرف میزنه . نمیدونه خودم هم بهش همینارو گفتم . نمیدونه من خودم الآن با خودم مخالفم . بعد دوباره دهنم باز میشه و میگه:« بریم عقب مردیم ، بمونیم اینجا هم مردیم اگر رفتیم جلو و مردیم هم اتفاق خاصی نیوفتاده ولی شاید رفتیم شد ، اون وقت زنده میمونیم ». هادی میگه:« ما اصلا اومدیم خط و نگه داریم ، قرار نیست جلو بریم ، امکاناتش و نداریم ». دهن من خیلی خودسر خود مختار میگه:«این چیزیه که اونا هم میدونن واسه همین خطشون و هجومی بستن ، عمرا تو فکر پدافند نیستن . میدونن طیار اومده دفاع کنه واسه همین الآن راحت خوابیدن تا شب بیان سراغمون . الآن بریزیم سرشون بهتر از پنج دقیقه دیگه ست . یه خط سفت و محکم دستمون میآد با یه فضای سه کیلومتری برای گرفتن تدارکات . هرچی داریم خرج کنیم . ما که می خوایم بمیریم خوب رو به جلو بمیریم والا بهتره تا از گشنگی بمیریم یا اسیر شیم » بهش میگم:« ای پدرسوخته . این اسیر شدن و خوب اومدی . این دیگه کابوس همه ست»سعید میگه:« بد نمیگه . اینا منتظر هرچی باشن منتظر هجوم نیستن » مجتبی میگه:« آقا سعید این دیوونه ست همه میدونن » خودم کنترل فکم و میگیرم دستم میگم:« بله . همه هم می دونن این احتمال و هم حساب کن آقا سعید » سعید میگه:« بالاخره یه وقتایی خدا یه حرف درستی و میزاره تو دهن یه احمق که آقا مجتبی یاد بگیره مشورت چیز بدی نیست » مجتبی شاکی که بود دیگه جوش میآره رو میکنه به منو میگه:« این بچههای مردم پرپر بشن تو این بیابون تو باید اون دنیا جواب بدی!» کنترل زبونم و از دستم درمیآره و جواب میده:«خودت گفتی آقا مجتبی من دیوونه ام . از قدیم گفتن به دیوانه قلم نیست . منو که اون دنیا کاری ندارن . اگر میترسی نیا»به خودم میگم:« این چه حرفی بود زدی آخه ؟ مجتبی و ترس ؟ چرا حرف مفت میزنی آخه ؟ »صدای تو سرم جواب میده :«من میخوام زنده برگردیم ، راهش هم اینه که اینکار و کنیم ، مجتبی هم باید باشه . اگر راه فرار داشت میگفتم دربریم ولی الآن چاره زنده موندن جلو رفتنه نه عقب کشیدن .»
صحبت هامو با مجتبی تموم میکنم ، یه پنج دقیقه ای میشه که این پوریا مارو زیر نظر داره . هیچ خوشم نمیآد . میام پشت دوربین و بهش میگم:« برو کنار بچه . مگه قرار نبود جلو رو ببینی ؟ تو چرا چشمت دنبال من بود همهش ؟»
پوریا میگه :« آقا سعید گفته » میگم:« سعید نه جعفر . تو خط عادت کن با رمز صحبت کنی که بعدا رو بیسیم سوتی ندی . این صد بار » میگه :«ببخشید چشم . ولی آقا سعید گفته من چشمم به شما باشه . وردستت باشم ، مواظبتون هم باشم . گفته شما کارت خیلی مهمه و نباید یه وقت خدای نکرده اتفاق بدی براتون بیافته » صدای تو سرم بهم میگه:« این بچه رو از کجا آورده این سعید خدا عالمه» .
میگم:« خیلی خوب فعلا آمار خط عقبی و من دارم که کسی نیاد کمکشون تو کانالو نگاه کن الآن مجتبی و دار و دسته ش از راست سعید و باقی بچه ها از چپ میریزن تو کانال . برای منم تعریف کن چی میبینی .»
پوریا یهو یه تغییر زیادی تو صداش به وجود میآد و میگه:« یعنی فقط ما میمونیم اینجا ؟»
میگم:« ما و حسین مخابرات» .
زیر لب میگه:« یا اباالفضل » باز صدای تلق تفنگش و میشنوم که از ضامن خارج میشه . چشمم و از دوربین بر میدارم و نگاش میکنم . دوربین تو دستش داره میلرزه . میگم:«پوریا » جواب نمیده
-« آقا پوریا »
همونطوری میگه:« بله آقا ؟»
-«دوربین ول کن منو نگاه کن » نگام میکنه . دهنش باز مونده و زبونش عین همین بیابون خشک شده . یه بطری آب از بغل پام میدم بهش.بهش میگم :«یک کم آب بخور » میخوره . همه شو می خوره جلوی چشمام . میگم:« نترس ما باهمیم . حواسمون هم هست . هیچ خری هم نمیآد سراغمون . اگر خوب برای من توضیح ندی جون خودمون و بقیه به خطر میافته . شما خیلی شجاعی از اونا هم بهتری . ابالفضل هم نگهدارته . حالا نگاه کن »
کله شو برام تکون میده و در حالی که مثل یه توله سگ کتک خورده ترسیده دوربین میکشه .
منم میرم رو خط اصلی و نگاه میکنم . تو دلم میگم خدا رو شکر خبری نیست .
دوباره میگم:« پوریا چه خبر ؟» میگه:« هنوز هیچی »
صدای سعید تو گوشم میآد میگه:« مجتبی ما آسته آسته میریم . اگر تو راه دیدنمون بیا اگر نه اول ما میریم بعد شما بیاید »صدای تو سرم میگه:« همینه که دوستش دارید» .
تک تک ضربان قلبم و میشنوم . زمان لعنتی نمیگذره . بچه ها هم نمیرسن به کانال . انگار هی وقت میگذره ولی سعید اینا جلو نمیرن . اعصابم میریزه بهم . فک پایینم انگار که تو سرما باشم میلرزه . به زور کنترلش میکنم که صدا نده و تو دل پوریا از این خالی تر نشه . از فرق سرم تا نوک پام خیس عرق سرد شده . باید این فضا رو بهم بزنم . به پوریا میگم:« خوب بنال دیگه وسط جیره بندی یه بطری آب کوفت کردی اقلا گزارش بده . پوریا شروع میکنه:« سعید اینا رسیدن تا بیست متری کانال . دارن میرسن تقریبا » تو دلم میگم :«آخیش»هنوز آخیش و تو دلم تموم نکردم میگه:« دیدنشون دارن تکون میخورن » میگم:« احمق رو بیسیم بگو » حالا بدتر هولش کردم و دکمه هندزفری و تو آستینش گم میکنه . چشم از خط عقبی بر نمیدارم . صدای تو کله م میگه:« خوب خودت میگفتی . احمق » صدای تق و توق سلاح سبک بلند میشه . میگم:« پوریا نمیخواد بگی دیگه خودشون فهمیدن .بگو چه خبره ؟» میگه :«خدا روشکر سعید اینا رسیدن به کانال و رفتن داخل . فکر کنم درگیر شدن آقا » میگم :«مجتبی اینا چه خبر ؟» صدای تو سرم میگه:« کانال و گرفتیم » میگم :«ما که اینجا بودیم اونا کانال و گرفتن . تو خودتو قاطی نکن » پوریا میآد وسط مذاکرات من با خودم و میگه:« مجتبی اینا به دو دارن میرن کسی هم نفهمیده . آقا مجتبی از همه جلوتره » تو دلم میگم:« ای جانم . حیفه نبینم این صحنه رو » چشمم و از تو دوربین در میآرمو نگا میکنم . مجتبی جنگی ترین مرد این گروهه . راحت صد متر از بچه های خودش که میشن خوبای طیار افتاده جلو . خود طیار جمع خوباس . اما مجتبی فوق العاده ست. با کوله و همه متعلقات مثل آهو میره . فاصله ش بازم بیشتر شده و نزدیک کاناله . دوربین گردنیم و بر میدارم یه نگاه میندازم . کلاش و انداخته پشتش هیچی تو دستاش نیست . صدای تو سرم میگه:« همینه میدونه میرسه » برمیگردم تو دوربین خودم . هنوز تو خط اصلی خبر خاصی نیست . تحرک دارن ولی مهم هم نیست . میگم:« پوریا چه خبر ؟ » میگه :«سعید اینا دارن میرسن وسط کانال . همونجایی که …..»صداش قطع میشه . میگم:« همونجایی که سر میلاد هست . خوب ؟ »
-آقا مجتبی هم رفت داخل دارن قیچیشون میکنن . اونطرف چه خبر آقا ؟
میگم:« هیچی اصلا نفهمیدن ما اومدیم . یا اگرم فهمیدن آمادگی مقابله نداشتن » صدای تو سرم میگه:« عشق کردی ؟ فکر هرچیزیو میکردن الا اینکه ما حمله کنیم» بهش میگم:« ببینیم و تعریف کنیم حالا » پوریا میگه :«بچه های مجتبی هم رسیدن » میگم:« خوب خدا رو شکر »چند لحظه ای میگذره. دیگه صدای تیر اندازی نمیآد . فقط صدای داد و هوار میآد . پوریا میپرسه:« چرا تیراندازی نمیکنن ؟ »میگم :«دارن اسیر میگیرن » پوریا میگه :« سر و هم آوردن پایین » میگم :«خوب خدا رو شکر» صدای پا از پشتمون میآد جفتمون برمیمیگردیم و اسلحه میکشیم حسین داد میزنه:« منم بابا نزنید یه وقت » زود بر میگردم تو دوربین سرکار خودم . حسین از پشت میآد میگه :«امید میخواد باهات صحبت کنه خط امنه، برات یه فرکانس سوزوندم ها . خبر خوب بگیر ازش » گوشیو میزارم دم گوشم میگم جانم ؟ میگه:« خوب گوش کن ببین چی میگم . پهپاد خودمون بالاسرتونه . دیدمتون . حرکتتون خیلی خوب بود . جا از اون کانال بهتر گیرتون نمیآد »میگم:« خوب چرا دیشب نگفتید آخه !» میگه:« مرض نداشتیم که قبلش هوا ابری بود خوب دید نداشتیم » میگم :«یه وقت بلایی سرت نیاد تو اون سنگر بیست متر در بیست متر بتون » میگه ده لال شو گوش بده . فقط شما نخود سیاهید، کرم سر قلابید ! متوجه هستی که ؟ سعی کنید عصبانیشون نکنید ، فعلا کمکی در کار نیست . گوشی گوشی …..
من بازم خط عقب و دید میزنم . صدای تو سرم میگه:« گند بالا آوردی » میگم:« خفه شو »
امید از اونطرف میگه :« به قرآن همه تون خلید . دنبال شر میگردید . گندتون بزنن . خدا لعنتت کنه » گوشی میدم به حسین میگم:« خفه ش کن » حسین پشت من میشینه زمین . پوریا میگه :« آقا پنج نفر و از کانال انداختن بیرون به نظرم خیسن . فکر کنم آباشونو ریختن که دست ما نیفته دستاشون بالاس و دارن میرن سمت مسلحین » تو دلم میگم:« میدونم » پوریا میپرسه:« مگه نگفتی دارن اسیر میگیرن ؟ »میگم :«آخه احمق کی تو محاصره اسیر میگیره که ما دومیش باشیم »حسین حرفای منو امید شنیده نفسشو با صدا میده بیرون . میزنه روشونم میگه:« گندت بزنن هرچی آتیشه از گور تو بلند میشه » تو دلم میگم:« آخه من از کجا میدونستم » صدای داد و هوار و جیغ میپیچه تو بیابون . من اصلا نگاه هم نمیکنم ببینم چه خبره . صدای تو سرم میگه:« واقعا احمقی» هیچی نمیگم . پوریا میگه:« یه منور انداختن وسطشون هر پنج تا آتیش گرفتن دارن زنده زنده میسوزن » حسین از پشتم میگه:« آخه برا چی ؟» اعصابم میریزه بهم ، خون تو رگام جوش میآد دوربین و بی خیال میشم بر میگردم زل میزنم تو چشاش میگم:« برای اینکه کسی نباید بچه های مارو بکشه ، اگر کشت نباید سرشو نو ببره اگر برید نباید بزنه سر چوب . اگر زد قبل از اینکه بفرستیمش جهنم خودمون کبابش میکنیم. اینو باید همه بدونن . باید خبرش بین همه ی مسلحین بچرخه »صدای سوت مجتبی میپیچه تو بیابون . یعنی آتش بس . یعنی بزارید بسوزن. یعنی خلاصشون نکنید. پوریا میگه:« کلت منورم نیست فقط من منور داشتم . با منور من زدنشون » بر میگرده منو نگاه میکنه . روم و از حسین برمیگردونم میگیرم سمت پوریا میگم:« خوب که چی ؟» صدای داد و هوار و فحش دادن های سعید وسط این همه شلوغی داره میآد مطمئنم دقت کنم یه مخاطباش منم یکی مجتبی. پوریا همه چیو فهمیده . میپرسه :«مگه شما با آقا مجتبی دعواتون نشده بود ؟ مگه بد نبودید باهم ؟ بد کلت منو میدزدید میدید به آقا مجتبی ؟ »میگم :«چرا بد بودیم باهم . هنوزم هستیم . اصلا هیچ وقت ما باهم خوب نبودیم » صدای تو سرم میگه:« خدا تو و مجتبی رو از یه لجن آفریده مطمئن باش» حسین شونم و تکون میده میگه :«نگاه کن ! عصبانیشون کردی گوساله، فکر کنم از خط عقبی تانک درآوردن »
پوریا میگه یا امام رضا.
ورود